تفسیر سوره مبارکه بقره آیه ۶ و ۷ جلسه ۱۱ حجت الاسلام و المسلمین حاج شیخ یدالله رضوانی ۲۰ جلسه شرح ویژگیهای کافران بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ إِنَّ الَّذینَ کَفَرُوا سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ (۶) خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَ عَلى أَبْصارِهِمْ غِشاوَهٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظیمٌ […]
تفسیر سوره مبارکه بقره آیه ۶ و ۷ جلسه ۱۱
حجت الاسلام و المسلمین حاج شیخ یدالله رضوانی
۲۰ جلسه شرح ویژگیهای کافران
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ
إِنَّ الَّذینَ کَفَرُوا سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ (۶) خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَ عَلى أَبْصارِهِمْ غِشاوَهٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظیمٌ (۷)
به نام خداوند بخشنده بخشایشگر
بى تردید کسانى که [به خدا و آیاتش] کافر شدند براى آنان یکسان است چه [از عذاب] بیمشان دهى یا بیمشان ندهى، ایمان نمىآورند. (۶) خدا [به کیفر کفرشان] بر دلها و گوشهایشان مُهرِ [تیرهبختى] نهاده، و بر چشمهایشان پردهاى [از تاریکى است که فروغ هدایت را نمىبینند]، و براى آنان عذابى بزرگ است. (۷)
—————————————–
«أَعُوذُ بِاللَّهِ السَّمِیعِ الْعَلِیمِ مِنَ الشَّیْطَانِ اللَّعِینِ الرَّجِیمِ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى سَیِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ وَ اللَّعْنَهُ الدّائِمَهُ عَلیَ اَعْدائِهِمْ مِنَ اْلآنِ اِلی قیامِ یَوْمِ الدِّینِ».
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ
إِنَّ الَّذینَ کَفَرُوا سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ (۶) خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَ عَلى أَبْصارِهِمْ غِشاوَهٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظیمٌ (۷)
به نام خداوند بخشنده بخشایشگر
بىتردید کسانى که [به خدا و آیاتش] کافر شدند براى آنان یکسان است چه [از عذاب] بیمشان دهى یا بیمشان ندهى، ایمان نمىآورند. (۶) خدا [به کیفر کفرشان] بر دلها و گوشهایشان مُهرِ [تیرهبختى] نهاده، و بر چشمهایشان پردهاى [از تاریکى است که فروغ هدایت را نمىبینند]، و براى آنان عذابى بزرگ است. (۷)
مقدمه
مرحوم علّامهی طباطبایی یک مبحث مهمّی در بحث آیهی «إِنَّ الَّذینَ کَفَرُوا سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ»[۱] آورده است که یک بحث فلسفی و دقیقی است، در بحث جبر و تفویض، جبر و اختیار این بحث را آوردند. امروز در مورد دو، سه کلمه از آیهی هفتم، سورهی بقره بحث میکنیم که قبلاً اشارههایی به آن داشتیم.
«خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَ عَلى أَبْصارِهِمْ غِشاوَهٌ». برای کلمهی «خَتَمَ» چند معنا گفته شده است. در مجمع البحرین به معنای «شَّدَّ»، یعنی «خَتَمَ» به معنای شدّت دادن به یک چیزی، محکم کردن یک چیزی است. در مجمع البحرین جلد ۶، صفحهی ۵۴ واژهی «خَتَمَ» را به معنای «شدَّ» و محکم کردن چیزی را میگویند.
خداوند کفری را که اینها دارند و باعث این شده است که انذار و عدم انذار برای آنها سیّان و مساوی باشد، محکمتر میکند. مثلاً وقتی یک جسمی را تولید میکنند، آن را آبکاری میکنند. یعنی یک پوسته از یک فلز خاص روی آن میدهند که آن را محکمکاری کرده باشند، به این کار آبکاری میگویند.
(در مورد خدا) بلا تشبیه اینطور میشود: وقتی کفر در دل کسی باشد، خدا میآید آن را مهر هم میزند، آن را محکم میکند، یعنی میآید آن را آبکاری هم میکند که دیگر هیچ روزنهای برای هدایت او باقی نمیماند. البتّه چیزی (اندوختهای) ندارد که بخواهد آن را باز بکند. لذا این معنا در مجمع البحرین است.
معنای دوم به معنای میخکوب نمودن یک چیزی است. وقتی بخواهند یک چیزی را در یک جایی استحکام بدهند، آن را میخکوب میکنند. مثلاً میخواهند تابلویی را به دیوار نصب بکنند، آن را میخکوب میکنند یا (در مورد) هر چیز دیگری (که بخواهند مستحکم باشد). آن را محکم میبندند، میخ میزنند، در عربی به آن مسمار میگویند. لذا یکی از معانی دیگر این است که چیزی را میخکوب میکنند که دیگر چیزی به سمت او وارد نشود و نتواند حرکتی بکند
۳) ختم به معنای مهر و موم کردن
معنای سوم ختم -اگر فرض ما کتاب و کاغذ باشد- در لاک و موم کردن یک چیزی را میگویند. وقتی نامهای را مینویسند، در انتها آن را مهر میکنند. این مهر کردن یک وقت به معنای کمال است که در پایان کار باید رئیس اداره، مدیر عامل شرکت آن را مهر بکند که اعتبار آن درست بشود. یک وقت اینطور است که میآیند در آن را مهر و موم میکنند که کسی نتواند در آن را باز بکند. دیگر هر کسی نمیتواند آن را باز بکند. قدیمها وقتی می خواستند نامهای را جا به جا بکنند، با شمع یا چیز دیگری آن را مهر و موم میکردند که کسی آن را باز نکند، محرمانه بماند تا برود مقصد برسد. لذا بعضیها هم اینطور معنا کردند.
این سه معنایی که در ذیل کلمهی ختم میباشد و آن معنایی که قبلاً داشتیم که غیر از این معنای اینجا است که مثلاً خاتمیّت -که آن هم از «خَتَمَ» گرفته شده است- به معنای تکمیل کننده است، به معنای این است که به یک چیزی کمال میدهد. یکی از صفات حضرت نبیّ مکرّم خاتمیّت است. خاتم الانبیاء یعنی کسی که نبوّت و رسالت را به کمال میرساند. پیامبر کسی بود که ختم کنندهی نبوّت بود، یعنی آن را کامل کرد، به آن تمامیّت بخشید یا خاتم الاوصیاء کسی که وصایت را تکمیل کرد. کسی که وصی دوازدهم نبیّ مکرّم است که آن را کامل میکند. اینجا خاتَم «فَاعَلَ» صفت مشبّه است، به معنای اسم فاعل استفاده میشود. آن معنای خاتَم در جای خود است، با قرائنی که داریم. این ختمی که در اینجا وجود دارد و به قرینهی «عَلى»، –«عَلى سَمْعِهِمْ»، «عَلى أَبْصارِهِمْ»– در اینجا آمده است، خصوصیت خود را دارد.
- بعضیها میگویند: خاتم است، یعنی نگین پیغمبران است.
– خاتم به معنای نگین، معنای خود را دارد. این معنایی که الآن در اینجا وجود دارد با آمدن «عَلى» یعنی علیه میشود، یکی از چیزهایی که ظهور در وجوب دارد، یعنی بر علیه انسان تکیف و کلفتی را بار میکند، علی ضرریّه است. مثلاً در آیهی حج میفرماید: «وَ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ»[۲]، «وَ لِلَّهِ» یعنی به نفع خدا، «عَلَى النَّاسِ» یعنی به ضرر مردم، یعنی مردم تکلیف دارند که «حِجُّ الْبَیْتِ» که باید بروند و نسبت به بیت الله الحرام حج انجام بدهند. این «علی» ضرریّه است. یکی از چیزهایی که ظهور در وجوب دارد، یعنی باعث میشود که تکلیف بر عهدهی مکلّفین قرار بگیرد، «علی» ضرریّه است. اینجا هم به ضرر قلوب است.
اینجا «عَلى» معنای بالاتری را هم دارد بر اینکه همهی دل را، یعنی همهی قلوب را… البتّه قلوب که میگویند: قلوب مردم را میگویند، قلوب کفّار را میگویند. هر کسی یک قلب دارد، دو قلب ندارد. «عَلى قُلُوبِهِمْ»[۳] بر همهی کفّار، دلهای همهی کفّار.
خود کلمهی قلب در معنای لغوی خود به معنای آن شیء صنوبری است که در سمت چپ سینهی انسان قرار دارد و خون را به کلّ بدن پمپاژ میکند. قلب به معنای معنوی و روحانی انسان، همان روح انسان است. قلب به معنای همان روح الهی است که در وجود انسان قرار دارد که شیء مادی بر آن لحاظ نمیشود، بلکه همان وجود روحانی انسان است که همهی این اجسام متعلّق به آن هستند و در حیطهی وجود او زنده هستند. این نکته خیلی مهم است.
تمام اعضاء و اجسامی که در وجود بدنی ما وجود دارد منتسب به آن روح میکنیم، منتسب به همان قلب میکنیم. خود ما به این من میگوییم. میگوییم: مغز من، روح من همهی اینها را من میگوییم. این من وجود ملکوتی و روحانی انسان است که در این جسم قرار دارد که همهی اینها منتسب به او است و الّا قلوب که میگوید، قلب صنوبری نیست. نمیخواهد بگوید: خدا بر روی این قلب صنوبری یک غشاوهای، یعنی یک چیزی که آن را میپوشاند و کلاً او را از حق دور میکند، قرار بدهد. بر روی همان قلبی که به معنای حقیقت انسان است، روح انسان است غشاوهای قرار میدهد.
لذا این کلمهی «عَلَى» برای استعلی است، یعنی این کاری که خدا میکند علیه انسان علوّ پیدا میکند و به معنای استیلا و احاطهی ختم را بر تمام اطراف و جوانب قلب فرض میکند. دیگر هیچ روزنهای در کنار آن یافت نمیشود، آبکاری میکنند. وقتی آبکاری کردند، یک غشاوهای را میآورند، روی آن جسم قرار میدهند که آنها را خیلی صیقلیتر، بدون روزنه و بسیار مستحکم میکند که دیگر هیچ روزنهای پیدا نمیکند.
مرحوم طیّب هم در ذیل این آیه میفرماید: کلمهی «عَلَى» که برای استعلی است، استیلا و احاطهی ختم را بر تمام اطراف و جوانب قلب افاده میدهد که خوب جمع آن هم قلوب است، برای افراد است و گرنه هر فردی یک قلب بیشتر ندارد. حالا چه قلب صنوبری باشد، چه قلب معنوی آن باشد.
- دو قلب داریم. یک قلب صنوبری، یک قلب که همان روح باشد.
– هر کسی یکی دارد، این دو تا نیست. یعنی قلب صنوبری هم که بگوییم، بالاخره اینطور نیست که این «عَلى قُلُوبِهِمْ» که بگوید، بگوید: بر قلب من مثلاً هم قلب صنوبری، هم قلب معنوی، همه یکی است.
(به نظر مرحوم طیّب باشد) میفرماید: قلب، منشأ روح بخاری در انسان است و حیوان. یعنی آن که بخار به انسان میدهد، به انسان وجود میدهد. این که مدام تعبیر میکنند میگویند: (دود از کنده بلند میشود) اشتباه است، باید بخار بگویند. یعنی چیزی که باعث وجود میشود. باید نشاندهندهی حرارت و وجود یک شیء را بخار بگویند. کسی توان یک کاری را داشته باشد، میگوییم: بخار دارد. لذا میفرمایند: اصل قلب در لغت به معنای جسم صنوبری است که در طرف چپ سینه قرار داده شده است و منشأ روح بخاری در انسان است، حیوان است.
پس این چیزی که در وجود ما از نظر جسمی است با حیوانات دیگر هم مشترک است. آنها هم دارند، ما هم داریم ولی مرحوم آیت الله طیّب مراد از قلب را در آیات قرآن اینطور تعبیر میکند. میفرماید: جوهر ملکوتی است. یعنی جوهر چیزی است که آن مکلوتی است.
اگر چیزی ملکوتی شد، در دنیا به جسم معنا پیدا نمیکند که مجرّد از ماده و صورت است. یعنی خالی از ماده است، یک چیز مادی نیست که بشود تعیین کرد کجای آن است. صورت هم ندارد، یعنی شیء نیست که برای شما مشخّص باشد که از آن به قلب و روح انسانی و نفس ناطقه تعبیر میکنند.
- شما تعبیر ایشان را که میگویند: قلب جوهر است، میپذیرید؟
- بله. اگر حرف ایشان مورد تأیید نبود، نمیآوردم. عین متن آن را هم دارم برای شما میگویم که قبول داریم. اصلاً وجود روحانی انسان وجود مادی نیست.
– نباید غلّ و غش در جوهر آن باشد.
– در جوهر ملکوتی بودن آن که شک نیست، منتها گاهی اوقات به واسطهی اعمالی که ما داریم خراب میشود، ماهیت آن تغییر پیدا میکند، دیگر انسان آن چیزی را که برای او ارزش داشت، از دست میدهد و وجود، وجود حیوانی محض میشود.
- آن وقت آن دیگر وجود نمیشود.
– بحث جوهر را که شما دارید میگویید، یک بحث فلسفی است.
(مرحوم طیّب میفرماید:) که از آن به عقل و روح انسانی و نفس ناطقه تعبیر میکنند و اطلاق قلب بر روح انسانی یا به اعتبار این است که مرکز ادراکات انسان و محلّ توجّه روح، قلب است. چناچه بلاغی در مقدمهی تفسیر آلاء الرّحمن، صفحهی ۱۰۷ اینطور میگوید: و بر قول مشهور علمای طبیعی که مرکز ادراکات را مغز میدانند، اعتراض میکند. بعضیها میگویند: آنچه که مدرک است مغز است.
همهی اینها وسیله است. درست است یک قسمتی از وجود ما مثل قرینه و امثال اینها وجود دارد که وسیله شدهاند بر اینکه ما ببینیم یا قسمتی از وجود ما شنوندگی دارد، آن وسیلهای است برای اینکه ما بشنویم.
و ادلّه بر این مطلب اقامه فرموده و یا از قبیل استعاره و تشبیه معقول به محسوس و مجرّد به مادی است. آنچه که میخواهند از عالم بالا برای ما بیاورند تا بفهمیم اینگونه تعبیر میکنند. حالا اینکه قلب را میگویند یا مغز را میگویند…
چون آنچه که برای وجود انسان مرکزیّت دارد، قلب است. یعنی اگر قلب یا مغز از حرکت بایستد، انسان میمیرد. انسان به وجود این دو در این دنیا حیات دارد. لذا مقدّمهی حیات مغزی حیات قلبی است. اگر قلب حرکت داشته باشد، مغز هم میتواند زنده باشد ولی خیلی وقتها هم شده است مغز از کار میافتد، یعنی انسان مرگ مغزی دارد. در این عصر علم پیشرفت کرده است، مرگ قلبی را به تأخیر میاندازد. یعنی نگاه میکنید انسان زنده است، نفس میکشد و شریانهای او زنده هستند امّا میگویند: مغز او از کار افتاده است که این مطلب در بحث اهدای عضو مهم است. اگر نسبت به این قسمت دقّت داشته باشیم، در بحث اهدی ثمره دارد که آیا انسانی که مغز او ضربه خورده است و به عبارت اطبّا مرگ مغزی پیدا کرده است، میشود بقیهی اعضای او را اهدی کرد که اگر (اهدی) نکردیم و قلب او هم از کار افتاد، آنها (بقیهی اعضا هم از بین میرود) دیگر فایده ندارند. تا زمانی که قلب در بدن کار میکند، میتوانیم آنها را اهدی بکنیم که آیا این شخص از نظر شرعی مرده است؟ چون اگر زنده باشد، کشتن یک فرد میشود. مسلّم برداشتن اعضاء و جوارح کشتن و قتل حساب شود، حکم این معلوم است، کلّی آن بر این است که حرام است، قتل نفس حرام است. امّا اگر قتل نفس نباشد، این اعضاء و جوارح میّت است، چون در اینجا ثمرهی مهمّهای هم وجود دارد و احیای بعضی از افراد نسبت به اعضاء و جوارحی که این شخص میّت دارد و اگر اهدا نشود خاک میشود و از بین میرود، آیا این درست است یا نه؟ اگر مصداق کبرایی که قتل نفس حرام است نباشد، در این صورت ما میتوانیم جواز بر آن درست بکنیم. امّا اگر نتوانیم جواز آن را درست بکنیم، این مورد شبهه قرار میگرد که من فکر میکنم اگر با آنچه که در علوم طب و پیشرفتهایی که در این علم شده است دقّت بکنیم، نتیجه حاصل میشود بر آنجایی که اگر کسی صد درصد مرگ مغزی داشته باشد، جواز اهدا بر او وجود دارد. چون در مرگ مغزی دیگر شخص به صورت کامل مرده است. معمولاً هم اینطور است مرگ مغزی کسی داشته باشد، دیگر قلب او خودکار کار نمیکند، قلب او را به کار میاندازند.
چرا در زمان قدیم اهدا صورت نمیگرفت؟ چون هر کسی مرگ مغزی داشت، از دنیا میرفت، دیگر مرگ قلبی برای او مسلّم بود. الآن علم پیشرفت کرده است و پمپاژ خون توسّط دستگاه انجام میشود. اصلاً قلب را بیرون میآورد روی آن جراحی انجام میدهند و بعد دوباره آن را سر جای خود قرار میدهند و طرف هنوز زنده است. مثل اتومبیل که موتور آن را درمیآورند و تعمیر میکنند و دوباره آن را سر جای خود قرار میدهند. الآن در علم طب اینطور شده است، قلب را از جا درمیآورند و خون به واسطهی دستگاههای مصنوعی در رگها پمپاژ میشود و طرف زنده میماند، البتّه ساعت محدودی برای این کار وجود دارد. قلب را تعمیر میکنند و اشکالات مختلف آن را برطرف میکنند، دوباره سر جای خود میگذارند و رگها و آن چیزهایی که باید به بدن، اتّصال داشته باشد، پیوند میکنند. علم اینقدر پیشرفت کرده است.
پس بنابراین اینجا این مسئله طرح میشود که امکان اینکه بگوییم مرگ مغزی باعث میشود که کلّ انسان دیگر از نظر حیات محروم باشد، درست است. لذا این نکتهی فقهی به دست میآید و جواز اهدا درست میشود. امّا نه به این اجمالی که ما گفتیم، خود این بحث مفصّل دارد، منتها در تفسیر…
چون حرفی که ما زدیم که کاربرد علوم را میخواهیم بگوییم، بعضی وقتها -اینجا روی کلمهی قلب که مادهی لفظ است داریم بحث میکنیم که حالا این قلب به چه معنایی است- میتوانیم در فرعیّات آن وارد بشویم و مسائل فرعی فقهی هم از آن استخراج بشود، این نکته بسیار مهم است.
میفرماید: اطلاق قلب بر روح انسان یا به اعتبار این است که مرکز ادراکات انسان و محلّ توجّه روح، قلب است. چنانچه بلاغی در تفسیر آلاء الرّحمن بیان کرده است و بر قول مشهور علمای طبیعی که مرکز ادراکات را مغز میدانند اعتراض نموده و ادلّهای هم بر این مطلب اقامه فرموده است و الّا از قبیل استعاره، تشبیه، معقول به محسوس است. اینکه قلب میگویند، همان وجود روحانی انسان را میگویند.
چنانچه در سمع و بصر و اصمّ و ابکم و اعمی، این عنایت بوده است. میفرماید: انسانهایی که ایمان نمیآورند «صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لا یَرْجِعُونَ»[۴] هستند، این «صُمٌّ بُکْمٌ» نه اینکه اینها دیگر نه میشنوند، نه میبینند، میخوا هد بگوید: اینها حقیقت را نمیبینند. در مقابل حقیقت کر و کور و لال هستند. اینها استعاره است، اینها تشبیه است.
کلمهی بعدی «وَ عَلى سَمْعِهِمْ» که میفرماید: «عَلى سَمْعِهِمْ» عطف بر «عَلى قُلُوبِهِمْ» است. «خَتَمَ اللَّهُ عَلى سَمْعِهِمْ»، «خَتَمَ اللَّهُ قُلُوبِهِمْ» خصوصیت معطوف و معطوفٌ علیه این است که معطوف میتواند جای معطوفٌ علیه بنشیند.
«خَتَمَ اللَّهُ قُلُوبِهِمْ» یعنی وجود او را ختم میکند. «وَ عَلى سَمْعِهِمْ» آنها دیگر نفوذناپذیر میشوند، دیگر هیچ چیزی بر آنها اثر ندارد. مثل همان آبکاری شدن آن شیء است که دیگر از خارج هیچ چیزی نمیتواند بر آن وارد بشود. اینجا هم به واسطهی ختم الهی، دیگر هیچ چیزی نمیتواند از خارج به وجود انسان وارد بشود. نمیشنود، یعنی قوّهی شنوایی و گیرایی آنها از دست میرود.
چون به واسطهی شنیدن است که انسان فرامیگیرد. ممکن است زبان انسانی که کر باشد، باز نشود، چرا؟ چون نمیشنود که بعد بتواند آنها را به زبان بیاورد. مقدّمهی لال بودنِ کر و لالها، کر بودن آنها است. چون اصلاً الفاظ و صداها را نمیشنوند، لذا شاید بتوانند از نظر زبان حرف بزنند، یعنی شاید قوای آنها سالم باشد امّا چون ورودی ندارند، خروجی پیدا نمیکنند. چون نمیتوانند بشنوند، به همین دلیل نمیتوانند حرف هم بزنند ولی اگر توانستند بشنوند… یکی از اقوام نزدیک ما یک بچّه دارد، کر و لال است، او همینطور است حالا یک مدّتی است سمعک گذاشتند، الآن گاهی یک کلمهای را میگوید امّا دیر اقدام کردند. این نکته مهم است که وقتی یک کسی بتواند بشنود، زبان او هم میتواند آن را ادا بکند. کما اینکه به حیوانات و پرندگان مدام میگویند، شنوایی پیدا میکند و بعد کم کم شروع به گفتن آن کلمات میکند. یعنی لفظ را میگوید.
مقدمهی اینکه انسان نتواند حق را بر زبان بیاورد، این است که شنوایی از حق هم ندارد اینجا هم ختم «عَلى سَمْعِهِمْ» مقدّمهی بر این است که انسان دیگر حقگو نیست، حق را که نشنید، حق گو هم نمیشود. گفته بود: آقای قاضی شما هم میخواهید حرف گوش نکنید. حرف گوش نکردن همین است وقتی انسان حرف نشنود، نمیتواند بگوید. اگر حق بر انسان شنیده نشود، حالا به واسطهی آن عارضهای که بر دل انسان قرار میگیرد که باعث میشود انسان شنوایی نسبت به کلمات حقّه نداشته باشد، هیچ وقت زبان او هم گویا بر کلمات حقّه نخواهد شد.
بعضی وقتها طرف شنوایی دارد، یعنی دل او درست است، لذا شنوایی دارد، یک سری موانع در کار است، نمیگذارد او (حرف حق) بگوید. بالاخره یک جایی توبه میکند و زبان او به حق باز میشود. حر در لباس سربازی یزید بود امّا شنوایی او خوب بود. با اینکه خیلی به امام حسین جسارت کرد و حتّی حضرت به او نفرین کرد ولی سخنان حضرت را گوش میداد، در نماز جماعت حضرت شرکت میکرد. چندین منزل و چندین روز کنار حضرت بودند و این شنوایی در ایشان بود. لذا وقتی به جایی رسید که دید این کار جدی است، دیگر ایمان خود را آشکار کرد امّا ابو جهل این کار را نکرد. ابو جهل با اینکه میدانست فرزند برادر او حضرت نبیّ مکرّم راستگوترین انسانها است، با این حال از پیغمبر معجزه خواست که شقّ القمر بکند، پیغمبر همان را که او میخواست انجام داد امّا گفت: هر کاری هم بکنید، فایده ندارد. چون این نمیخواهد بشنود. یک دفعه یک کسی خواب است، خواب او سنگین است، بالاخره به یک نحوی او را بیدار میکنید. ما برای اوّلین بار در سال ۱۳۶۱ به جبهه رفته بودیم، برای آموزش رفته بودیم. خواب من سنگین بود. مربّی گفت: خواب تو خیلی سنگین است. به او گفتم: وقتی میخواهید من را از خواب بلند بکنید، دست من را بگیرید بلند بگیرید، دو قدم من را در همین صحرا راه ببر، بیدار میشوم. انسانی که خواب سنگینی دارد بالاخره بیدار میشود امّا کسی که خود را به خواب زده است، هیچ وقت بیدار نمیشود.
کسی که کفر در او نهادینه شده است، دیگر نمیشنود. چون نمیخواهد بشنود و لذا خدا نکند که انسان به مرحلهای برسد که از وجود واقعی خود خارج بشود، یعنی فاسق بشود.
«فَسَقَ» را عربها به تخم مرغ میگویند که وقتی شکافته میشود، جوجه بیرون میآید. وقتی جوجه شد، دیگر تخم مرغ نیست. یعنی از وجود واقعی خود شکافته میشود، همه از بین میرود، یک وجود دیگری پیدا میکند. خدایی نکند که انسان فاسق بشود که اگر فاسق شد آن وقت کار به جایی میرسد که «کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»[۵] میشود.
[۱]– سورهی بقره، آیه ۶٫
[۲]– سورهی آل عمران، آیه ۹۷٫
[۳]– سورهی بقره، آیه ۷٫
[۴]– سورهی بقره، آیه ۱۸٫
[۵]– سورهی اعراف، آیه ۱۷۹؛ سورهی فرقان، آیه ۴۴٫
Views: 7
فهرست مطالب
این مطلب بدون برچسب می باشد.
تمامی حقوق این سایت محفوظ است.