پيام قرآن جلد 7

مشخصات كتاب

سرشناسه : مكارم شيرازي، ناصر، 1305 -

عنوان و نام پديدآور : پيام قرآن: روش تازه اي در تفسير موضوعي قرآن / ناصر مكارم شيرازي، با همكاري جمعي از فضلا.

مشخصات نشر : تهران: دارالكتب الاسلاميه، 1377.

مشخصات ظاهري : 10ج.

شابك : دوره 964-440-061-5 : ؛ 25000 ريال: ج.1، چاپ هفتم: 964-440-050-X ؛ 60000 ريال (ج.1، چاپ دهم) ؛ ج.2: 964-440-052-6 ؛ 25000 ريال (ج.2، چاپ هفتم) ؛ 25000 ريال (ج.2، چاپ هشتم) ؛ 40000 ريال (ج. 3، چاپ هشتم) ؛ 60000 ريال: ج.3، چاپ نهم 964-440-053-4 : ؛ 200000 ريال(ج.3، چاپ يازدهم) ؛ ج.4 964-440-054-2 : ؛ 60000 ريال : ج.4 ٬چاپ هشتم 964-440-054-2 : ؛ ج.5: 964-440-055-0 ؛ 25000 ريال (ج.5، چاپ ششم) ؛ 60000 ريال (ج.5، چاپ هشتم) ؛ 2000000 ريال ( ج.5، چاپ نهم ) ؛ ج.6: 964-440-056-9 ؛ 60000 ريال (ج.6 ٬ چاپ هشتم) ؛ ج.7 964-440-057-7 : ؛ 60000 ريال (ج.7، چاپ هفتم) ؛ ج.8: 964-440-058-5 ؛ 40000 ريال (ج.8، چاپ ششم) ؛ ج.9 964-440-059-3 : ؛ 2500 ريال (ج.9، چاپ پنجم) ؛ 60000 ريال (ج.9، چاپ هفتم) ؛ ج.10 964-440-060-7 : ؛ 40000 ريال (ج.10 ٬ چاپ پنجم)

يادداشت : فهرستنويسي براساس جلد دوم، 1376.

يادداشت : ج.1 (چاپ هفتم: 1381).

يادداشت : ج.1 (چاپ هشتم: 1384).

يادداشت : ج. 1 (چاپ نهم: 1386).

يادداشت : ج.1 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت : ج.2 (چاپ چهارم: 1381).

يادداشت : ج.2 (چاپ هشتم: 1381).

يادداشت : ج.2 (چاپ نهم: 1386).

يادداشت : ج. 3 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت : ج.3 (چاپ نهم: 1388).

يادداشت : ج.3(چاپ يازدهم: 1392).

يادداشت : ج.4 (چاپ هشتم: 1389).

يادداشت : ج.5 (چاپ ششم: 1381).

يادداشت : ج.5 ( چاپ نهم: 1392 ).

يادداشت : ج.5 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت : ج.5 و 6 (چاپ هشتم : 1389).

يادداشت : ج.7 (چاپ هفتم: 1389)

يادداشت : ج.8 (چاپ ششم: 1386).

يادداشت : ج.9 (چاپ پنجم: 1381).

يادداشت : ج.9 (چاپ هفتم: 1389).

يادداشت : ج.10 (چاپ پنجم : 1386).

يادداشت : كتابنامه.

مندرجات : ج. 1. معرفت و شناخت در قرآن مجيد.- ج. 2. خداجويي و خداشناسي در قرآن.- ج.3. طرق معرفت الله در قرآن مجيد.- ج. 4. صفات جمال و جلال در قرآن مجيد.- ج. 5. معاد در قرآن مجيد (1).- ج. 6. معاد در قران مجيد (2).- ج. 7. نبوت خاصه در قرآن مجيد (1).- ج. 8. نبوت خاصه در قرآن مجيد (2).- ج. 9. امامت و ولايت در قرآن مجيد .- ج. 10. حكومت اسلامي در قرآن مجيد.

موضوع : قرآن-- تحقيق

موضوع : الهيات

رده بندي كنگره : BP65/4/م7پ9 1300ي ب

رده بندي ديويي : 297/15

شماره كتابشناسي ملي : م 77-3567

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

پيشگفتار

تفسير موضوعى چيست؟ و چه مشكلاتى را حل مى كند؟

پاسخ به اين دو سؤال مهم اثر عميقى در فهم صحيح تر و بهتر كتاب هايى چون كتاب حاضر دارد؛ و تا جواب اين دو پرسش روشن نشود نمى توان به خوبى دريافت كه اين گونه كتاب ها چه هدفى را تعقيب مى كند؟

در پاسخ سؤال اوّل يادآور مى شويم كه «قرآن مجيد» كتابى است كه در طول 23 سال با توجه به نيازها و شرايط مختلف اجتماعى و حوادث گوناگون نازل شده، و همگام با پيشرفت جامعه اسلامى پيشروى كرده است.

آيات سوره هايى كه در مكه نازل شده عمدتاً ناظر به تحكيم پايه هاى ايمان و اعتقاد نسبت به توحيد و معاد، و مخصوصاً مبارزه شديد و پى گير با شرك و بت پرستى است؛ در حالى كه آيات سوره هايى كه در مدينه نازل شده و طبعاً بعد از تشكيل حكومت اسلامى بوده ناظر به احكام اجتماعى و عبادى و سياسى و تشكيل بيت المال و نظام قضايى اسلام و مسائل مربوط به جنگ و صلح و نبرد با منافقان و امثال آن مى باشد كه اسلام با آن درگير بوده است.

بديهى است هيچ يك از اين مسائل به صورت يك رساله عمليه يا يك كتاب درسى و كلاسيك مطرح نشده، بلكه طبق نيازها، و مناسبت ها، و ضرورت ها، آيات نازل گشته است، مثلًا ملاحظه مى كنيم كه احكام مربوط به جهاد و دستورات جنگى و عهدنامه ها و اسيران و غرامت هاى جنگى و مانند آن به طور پراكنده در هر غزوه به مناسبت آن غزوه نازل شده، درست مانند نسخه هاى يك طبيب ماهر كه هر روز به تناسب حال بيمار مى نويسد تا او را به سلامت كامل برساند.

حال اگر آيات قرآن را كه در هر سوره از سوره ها نازل شده به ترتيب تفسير كنيم نام آن «تفسير ترتيبى» خواهد بود، و اگر آيات مربوط به يك «موضوع» را از تمام قرآن جمع آورى نموده در كنار هم بچينيم، و آن را فصل بندى نموده تفسير كنيم نامش «تفسير موضوعى» است.

ص: 10

مثلًا هرگاه تمام آيات مربوط به جهاد كه در طى ده سال در سوره هاى مدنى نازل شده، يا آيات مربوط به اسماء و صفات خداوند كه در طى 23 سال در تمام قرآن نازل گرديده، در كنار هم قرار گيرد، و در رابطه با يكديگر تفسير شود تفسير موضوعى نام خواهد داشت؛ در حالى كه اگر هر آيه را در جاى خود جداگانه مورد بحث و بررسى قرار دهيم همان تفسير ترتيبى است.

هريك از اين دو نوع تفسير مزايا و آثارى دارد كه هريك از آن دو ما را از ديگرى نى نياز نمى كند و به مصداق «هر چيز به جاى خويش نيكو است» هر دو نوع تفسير براى پژوهندگان قرآن ضرورى و لازم است.- البتّه در آغاز كار تفسير ترتيبى سپس تفسير موضوعى-.

«تفسير ترتيبى» اين مزايا را دارد:

جايگاه هر آيه را با زمان و مكان نزولش با آيات قبل و بعدش، با قرائن داخلى و خارجى آن روشن مى سازد كه بدون اينها فهم دقيق معناى آيه ممكن نيست.

به تعبير ديگر؛ تفسير ترتيبى هر آيه اى را درست در جاى خود مى بيند، و رابطه آن را با حيات جامعه اسلامى و پيشرفت و تكامل آن در نظر مى گيرد؛ و اين رابطه مسائل زيادى را كشف مى كند؛ در حالى كه در تفسير موضوعى آيات از شكل حوادث عينى و جزئى در آمده و شكل كلى به خود مى گيرد و از جايگاه خود تا حدى دور مى شود.

ولى در عوض تفسير موضوعى مى تواند از مسائل زير، پرده بردارد:

1- ابعاد پراكنده يك موضوع را كه در آيات مختلف آمده در كنار هم قرار مى دهد و موضوعات را به صورت چند بعدى و جامع مى نگرد و طبعاً حقايق تازه اى از آن كشف مى كند.

2- ابهاماتى كه در بدو نظر در بعضى از آيات قرآن به چشم مى خورد با توجه به اصل اساسى «القرآن يفسر بعضه بعضاً» (آيات قرآن يكديگر را تفسير مى كنند) بر

ص: 11

طرف مى سازد.

3- جهان بينى اسلام، و بطور كلى، نگرش آن را در هر مسأله و هر موضوع آشكار مى سازد.

4- بسيارى از اسرار نهفته قرآن را تنها با روش تفسير موضوعى مى توان آشكار ساخت و به ژرفاى آيات آن تا آنجا كه در حوصله استعداد انسان ها است دست يافت.

بنابراين؛ هيچ مسلمان ژرف انديش و آگاهى بى نياز از اين دو نوع تفسير نيست.

اگر چه از قديم ترين ايّام، حتى از عصر ائمه هدى عليهم السلام «تفسير موضوعى» مورد توجه بوده، و دانشمندان اسلام در اين زمينه كتاب ها نوشته اند كه نمونه روشن آن كتاب هاى «آيات الاحكام» است، ولى بايد اعتراف كرد كه تفسير موضوعى از رشد شايسته خود بى نصيب بوده، و هنوز مراحل طفوليت خود را طى مى كند، و بايد در پرتو زحمات دانشمندان به محل شايسته خود برسد.

كتاب حاضر «پيام قرآن» كه با ابداع «يك روش كاملًا تازه» در تفسير موضوعى قرآن، گام هاى جديدى را در اين موضوع برداشته و بحمداللَّه از استقبال گسترده و حمايت روز افزون قشرهاى وسيعى بهره مند بوده باز در آغاز راه است، و نياز به همكارى و همفكرى بيشتر از سوى علماى اسلام و مفسّران عالى مقام دارد تا بتواند به هدف نهايى برسد، و ما هميشه در انتظار نظرات تكميلى اهل نظر و ارباب معرفت بوده و هستيم؛ و از خداى بزرگ توفيق و هدايت بيشتر را مى طلبيم.

قم- حوزه علميه

ناصر مكارم شيرازى

ص: 12

با همكارى دانشمندان محترم و حجج اسلام آقايان:

محمد رضا آشتيانى

محمد جعفر امامى

عبدالرسول حسنى

محمد اسدى

حسين طوسى

سيد شمس الدين روحانى

محمد محمدى

ص: 13

فلسفه بعثت پيامبران از ديدگاه قرآن

اشاره

ارسال رسل و انزال كتب، و به تعبير ديگر «بعثت پيامبران الهى» و نزول كتاب هاى آسمانى، رابطه مستقيمى با جهان بينى قرآن دارد.

هنگامى كه قرآن مى گويد: وَ مَا خَلَقْتُ الجِنَّ وَ الْانْسَ الَّا لِيَعْبُدُونَ «من جن و انس را نيافريدم مگر براى اين كه مسير عبوديت و بندگى مرا طى كنند»(1)

و يا مى گويد: يَا أَيُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلَاقِيهِ «اى انسان تو با تلاش و رنج به سوى پروردگارت مى روى و او را ملاقات خواهى كرد»(2) به خوبى مى توان فهميد كه در اين راه طولانى و پرخوف و خطرى كه انسان رو به سوى كمال مطلق يعنى ذات پاك خداوند پيش مى رود، هرگز بى نياز از رهبران الهى نيست، و طى اين مرحله بى همرهى خضر كردن، نتيجه اش گرفتار شدن در ظلمات و گمراهى است.

به همين دليل انبياء به عنوان «رهبران» و كتب آسمانى به عنوان «دستورالعملها» تعيين مى شوند، تا «همت» آنها «بدرقه» راه انسان گردد و اين «نوسفران» را همرهى كنند تا به سر منزل مقصود برسند و از «ظلمات» رهايى يابند.

به تعبير ديگر: زندگى اجتماعى انسان نه در مرحله قانون گذارى، و نه در مرحله ضمانت اجرا، و نه تأمين عدالت اجتماعى بدون هدايت جهان غيب و ذات پاك الهى ممكن نيست، در حقيقت انبياء و پيامبران حلقه اتصال جهان انسانيت با «عالم غيب اند».

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و ببينيم قرآن مجيد در اين زمينه چه مى گويد:

1- هُوَ الَّذِى بَعَثَ فِى الْأُمِّيّينَ رَسُولًا مِّنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ


1- سوره ذاريات، آيه 56.

2- سوره انشقاق، آيه 6.

ص: 14

آيَاتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ انْ كَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِى ضَلَالٍ مُّبِينٍ (1) 2- رَبَّنَا وَ ابْعَثْ فِيهِمْ رَسُولًا مِّنْهُم يَتْلُوا عَلَيْهِم آيَاتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ يُزَكّيِهِمْ انَّكَ انْتَ الْعَزْيزُ الْحَكِيمُ (2)

3- كَمَآ ارْسَلْنَا فِيكُمْ رَسُولًا مِّنْكُمْ يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آيَاتِنَا وَ يُزَكِّيكُمْ وَ يُعَلِّمُكُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ يُعَلِّمُكُمْ مَّا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ (3)

4- لَقَدْ ارْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَ انْزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَ الْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ(4)

5- الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِىَّ الْامِّىَّ الَّذِى يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِى التَّوْراةِ وَ الْانْجِيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ ينْهَاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَيُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّبَاتِ وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبَائِثَ وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ اْلَاغْلَالَ الَّتِى كَانَتْ عَلَيْهِمْ ... اولَئِكَ هُمُ المُفْلِحُونَ (5)

6- الر كِتَابٌ انْزَلْنَاهُ الَيْكَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُمَاتِ الَى النُّورِ بِاذْنِ رَبِّهِمْ الى صِراطَ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ(6)

7- وَ مَا نُرْسِلُ الْمُرْسَلِينَ الَّا مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِريْنَ فَمَنْ


1- سوره جمعه، آيه 2، شبيه همين معنا در سوره« آل عمران»، آيه 164 آمده است.

2- سوره بقره، آيه 129.

3- سوره بقره، آيه 151.

4- سوره حديد، آيه 25.

5- سوره اعراف، آيه 157.

6- سوره ابراهيم، آيه 1، نظير همين معنا در آيه 9 سوره« حديد» و 11 سوره« طلاق» و 5 سوره« ابراهيم» نيز آمده است.

ص: 15

آمَنَ وَ اصْلَحَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لَاهُمْ يَحْزَنُونَ (1)

8- رُسُلًا مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرِينَ لِئلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةً بَعْدَ الرُّسُلِ (2) 9- كَانَ النَّاسُ امَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيّينَ مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرينَ وَ انْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ (3)

10- هَذَا بَلَاغٌ لِلنَّاسِ وَ لِيُنْذَرُوا بِهِ وَ لِيَعْلَمُوا انَّمَا هُوَ إِلهٌ وَاحِدٌ وَ لِيَذَّكَّرَ اولُوا الْالْبَابِ (4)

11- يَا ايُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا للَّهِ وِ لِلرَّسُولِ اذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ (5)

ترجمه

1- او كسى است كه در ميان جمعيّت درس نخوانده رسولى از خودشان برانگيخت تا آياتش را بر آنها بخواند و آنها را پاكيزه كند، و كتاب و حكمت بياموزد، هرچند پيش از آن در گمراهى آشكارى بودند.


1- سوره انعام، آيه 48، شبيه همين معنا درباره تمام انبيا در آيه 213 سوره« بقره» و 48 سوره« انعام» و 56 سوره« كهف» و آيات ديگر آمده است.

2- سوره نساء، آيه 165، نظير همين معنا در آيه 134 سوره« طه و 47 سوره« قصص» آمده است.

3- سوره بقره، آيه 213.

4- سوره ابراهيم، آيه 52.

5- سوره انفال، آيه 24.

ص: 16

2- پروردگارا! در ميان آنها پيامبرى از خودشان مبعوث كن، تا آيات تو را بر آنها بخواند، و آنها را كتاب و حكمت بياموزد و پاكيزه كند، زيرا تو توانا و حكيمى (و بر اين كار قادرى).

3- همان گونه (كه با تغيير قبله نعمت خود را بر شما كامل كرديم) رسولى در ميان شما از نوع خودتان فرستاديم تا آيات ما را بر شما بخواند، و شما را تزكيه كند، و كتاب و حكمت بياموزد و آنچه نمى دانستيد به شما ياد دهد.

4- ما رسولان خود را با دلايل روشن فرستاديم، و با آنها كتاب (آسمانى) و ميزان (شناسايى حق و قوانين عادلانه) نازل كرديم، تا مردم قيام به عدالت كنند.

5- آنها كه از فرستاده (خدا) پيامبر «امى» پيروى مى كنند كسى كه صفاتش را در تورات و انجيلى كه نزدشان است، مى يابند و آنها را به معروف دستور مى دهد و از منكر باز مى دارد پاكيزه ها را براى آنها حلال مى شمرد، ناپاك ها را تحريم مى كند، و بارهاى سنگين و زنجيرهايى را كه بر آنها بود (از دوش و گردنش) بر مى دارد ... آنان رستگارانند.

6- اين كتابى است كه بر تو نازل كرديم تا مردم را از تاريكى هاى (شرك و ظلم و طغيان) به سوى روشنايى (ايمان و عدل و صلح) به فرمان پروردگارشان درآورد، به سوى راه خداوند عزيز و حميد.

7- ما پيامبران را جز براى «بشارت» و «بيم» نمى فرستيم آنها كه ايمان مى آورند (و خويشتن را) اصلاح كنند نه ترسى دارند و نه غمگين مى شوند.

8- پيامبرانى كه بشارت دهنده و بيم دهنده بودند، تا براى مردم بعد از اين پيامبران بر خدا حجتى باقى نماند (و بر همه اتمام حجت شود).

9- مردم (در آغاز) يك دسته بيشتر نبودند (و تضادّى در ميان

ص: 17

آنها وجود نداشت، تدريجاً جوامع و طبقات پديد آمدند) سپس در ميان آنها اختلافات، (و تضادهايى) به وجود آمد، خداوند پيامبران را برانگيخت تا مردم را بشارت دهند و انذار كنند، و كتاب آسمانى كه به بسوى حق دعوت مى كرد بر آنها نازل نمود تا در ميان مردم در آنچه اختلاف داشتند حكومت كند ...

10- اين (قرآن) ابلاغى است براى (عموم) مردم تا همه انذار شوند و بدانند او معبود واحد است و تا صاحبان مغز و انديشه پند گيرند.

11- اى كسانى كه ايمان آورده ايد دعوت خدا و پيامبر را اجابت كنيد هنگامى كه شما را به سوى چيزى مى خواند كه مايه حياتتان است.

***

ص: 18

تفسير و جمع بندى (فلسفه هاى دهگانه بعثت)

اشاره

در اين آيات، ده فلسفه درباره «بعثت پيامبران» شمرده شده است:

1 و 2. تعليم و تربيت

در آيات يك و دو، اشاره به دو هدف عمده از اهداف بعثت و فلسفه ارسال رسل شده، كه همان مسأله «تعليم» و «تربيت»- يا «تربيت» و «تعليم»- است.

نخست مى فرمايد: «او كسى است كه در ميان قوم درس نخوانده، رسولى از خودشان برانگيخت تا آياتش را بر آنان بخواند»: هُوَ الَّذى بَعَثَ فِى الْامِّيِّينَ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ (1)

و از آن جا كه تلاوت آيات حق مقدمه اى است براى تزكيه و تعليم كتاب و حكمت و زدودن آثار گمراهى و شرك، مى افزايد: «و آنها را «پاكيزه» كند و «كتاب» و «حكمت» به آنها بياموزد، هرچند قبل از آن در گمراهى آشكارى بودند».

وَ يُزَكّيِهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ انْ كَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِى ضَلَالٍ مُبِينٍ

درست است كه هدف نهايى از تلاوت آيات و تعليم كتاب و حكمت همان تزكيه و پاك سازى روح و جسم و فرد و جامعه است؛ و آموختن كتاب و حكمت جنبه طريقى نسبت به تزكيه دارد و مقدّمه اى براى آن محسوب مى شود؛ ولى به خاطر اهميّت تزكيه، بر تعليم كتاب و حكمت مقدّم شده است.

اين در حالى است كه، در دوّمين آيه مورد بحث كه بازگو كننده دعاى ابراهيم در حق امّت اسلام است، «تعليم كتاب و حكمت» بر «تزكيه» مقدّم شمرده شده، و هركدام را در جايگاه ويژه طبيعيش جاى داده است؛ مى فرمايد: «پروردگارا! در ميان آنها پيامبرى از خودشان مبعوث فرما، تا آيات تو را بر آنان بخواند، و آنها را كتاب و حكمت بياموزد و تزكيه كند، زيرا تو توانا و حكيمى» رَبَّنَا وَابْعَثْ فِيهِمْ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ آيَاتِكَ وَيُعَلِّمُهُمْ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَيُزَكِّيهِمْ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (2)


1- سوره« جمعه»، آيه 2.

2- سوره بقره، آيه 129.

ص: 19

آرى؛ اين است تقاضاى ابراهيم از خدا درباره امت بزرگ اسلامى و پيروان محمّد صلى الله عليه و آله و سلم كه هدف بعثت اين پيامبر بزرگ (و ساير پيامبران) را در آن باكمال وضوح بيان كرده است.

اين دو آيه مملوّ از نكات جالب بسيارى است:

اوّلًا. تعبيرى كه در آيه نخست آمده از يكسو دليل بر خداشناسى، و از سوى ديگر دليلى بر نبوت خاصّه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم است؛ مى گويد: «خدا آن كسى است كه چنين پيامبرى را با اين ويژگى ها كه جز به نيروى «اللَّه» ممكن، نيست مبعوث كرد» هُوَ الَّذِى بَعَثَ ... و نيز مى گويد. «پيامبر آن كسى است كه از ميان «اميين» برخاست»، گروهى كه همه بى سواد بودند و با اين كه نگار من به مكتب نرفته بود و خط ننوشته بود، مساله آموز صدها و هزاران مدرس شد، و چنان علم و حكمتى به پيروان خود آموخت كه پس از مدت كوتاهى از ميان آنها عالمان بزرگ برخاستند و تمدنى عظيم و درخشان بنيان نهادند.

ثانياً. در هر دو آيه سخن از «چهار موضوع» به ميان آمده است: «تلاوت آيات الهى» و «تعليم كتاب» و «تعليم حكمت» و سپس «تزكيه و پاكسازى و تربيت».

صورت طبيعى اين چهار موضوع به گونه اى است كه اشاره شد؛ نخست بايد گوش هاى انسان ها با كلمات حق آشنا گردد، سپس از اعماق اين كلمات محتواى كتاب را درك كند، و بعد به حكمت يعنى اسرار آن آشنا شود، و به دنبال همه اينها روح و جسمش پاك و پاكيزه گردد.

اين ترتيب طبيعى در آيه مربوط به دعاهاى ابراهيم منعكس است؛ ولى در سوره جمعه (و همچنين آيه 164 سوره بقره) «تزكيه» بر «تعليم كتاب و حكمت» مقدّم داشته شده، تا اين حقيقت روشن شود كه هدف نهايى از همه اين مقدمات همان پاكى و تقوا و تربيت انسان ها و رشد ارزش هاى اخلاقى و انسانى در بين آنان مى باشد.

ص: 20

ثالثاً. با توجه به اين كه در دو آيه از قرآن مجيد «تزكيه» مقدّم بر «تعليم»؛ و در يك آيه «تعليم» مقدّم بر «تزكيه» ذكر شده، اين سؤال پيش مى آيد كه كدام يك از اين دو، اصل و ديگرى فرع است؟

پاسخ اين سؤال همان گونه كه قبلًا هم اشاره شد چندان پيچيده نيست؛ زيرا علم جنبه طريقى و مقدمى دارد و هدف نهايى، تربيت انسان و تزكيه نفوس و تكامل روح و جان مى باشد؛ و به تعبير؛ ديگر تلاوت آيات قرآن و تعليم علم و حكمت همه براى رسيدن به آن هدف بزرگ است؛ بنابراين اينها همه مقدمه و تزكيه، ذى المقدمه بشمار مى آيد، و اگر در دو آيه ديگر تزكيه پيش از تعليم كتاب و حكمت ذكر شده، تنها براى نشان دادن اهميّت آن است.

از اين گذشته؛ هريك از اين دو امر در ديگرى اثر مى گذارد، يعنى تا مرحله اى از تزكيه نفس نباشد انسان به دنبال علم نمى ورد، و تا علم نباشد مراتب بالاتر تزكيه حاصل نمى شود؛ بنابراين تعليم و تزكيه در يكديگر تأثير متقابل دارند، و ممكن است تنوع آيات در اين زمينه براى توجه دادن به اين امر باشد.

البتّه؛ نبايد فراموش كرد كه بعضى از علوم مانند علوم مربوط به معارف، معرفة اللَّه و شبيه آن جنبه ذاتى و نفسى دارد؛ يا به تعبير ديگر مطلوب بالذات است؛ ولى علوم ديگر تنها جنبه مقدمى دارد؛ لذا ممكن است تنوع آيات فوق، اشاره به اين نكته نيز باشد.

رابعاً. در اين كه كتاب و حكمت با هم چه تفاوتى دارند، بعضى معتقدند: كتاب، اشاره به قرآن و حكمت، اشاره به احاديث و سنت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى كند يا اين كه كتاب اشاره به مجموعه احكام و دستورات الهى، و حكمت اشاره به اسرار و فلسفه هاى آنها است؛ زيرا هميشه آگاهى بر اسرار و فلسفه ها سبب مى شود كه انسان در اجراى احكام و دستورات مصمم تر باشد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه ذكر اين دو (كتاب و حكمت) با هم اشاره به دو سرچشمه معرفت و شناخت يعنى: «وحى» و «عقل» باشد.

خامساً. واژه «اميين» به گفته بسيارى از مفسّران اشاره به كسانى است كه خواندن و نوشتن را نمى دانستند، و علم و دانش مطلقاً نداشتند، گويى به همان صورتى كه از

ص: 21

«ام» (مادر) متولّد شده بودند، دست نخورده باقى مانده اند.

برخاستن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از ميان چنين قومى دليلى بر عظمت مقام و حقانيّت دعوت او است.

ولى بعضى از مفسّران «اميين» را اشاره به مردم مكه مى دانند كه «ام القرى» (مادر آبادى ها) نام داشت؛ و گاه گفته اند: منظور از «اميين» قوم عرب است، آن هم به دليل اين كه درس نخوانده بودند.

ولى معناى اوّل از همه مناسب تر است.

سادساً. تعبير به «ضلال مبين» (گمراهى آشكار) رساترين تعبيرى است كه وضع عرب جاهلى را مشخص مى كند. آنها در گمراهى بودند، نه گمراهى مخفى و پنهان؛ بلكه گمراهى آشكار از هر نظر؛ آيا بت پرستى، فرزندكشى، تعصبات زشت قبيله اى، خونريزى مداوم، افتخار به غارتگرى و امثال اين امور گمراهى آشكار نيست؟

سومين آيه باز اشاره به مسأله تعليم و تربيت دارد كه از طريق بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم براى مسلمانان حاصل شد، با اين تفاوت كه مخصوصاً انگشت روى علوم و دانش هايى مى گذارد كه آگاهى بر آن بدون بعثت پيامبر ممكن نبود؛ و مى فرمايد: «همان گونه كه رسولى در ميان شما از خودتان فرستاده ايم تا آيات ما را بر شما بخواند، و شما را تزكيه و پاك سازد و كتاب بياموزد و آنچه را «امكان نداشت بدانيد به شما تعليم دهد» كَمَا أَرْسَلْنَا فِيكُمْ رَسُولًا مِنْكُمْ يَتْلُو عَلَيْكُمْ آيَاتِنَا وَيُزَكِّيكُمْ وَيُعَلِّمُكُمْ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَيُعَلِّمُكُمْ مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ (1)

تفسير اين آيه همان است كه در آيات قبل گفتيم، با اين تفاوت كه در ذيل آيه جمله اى است كه نشان مى دهد پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم علومى به انسان ها تعليم نمود كه آگاهى بر آن از غير طريق وحى امكان پذير نبود. توجه داشته باشيد جمله «لَم تَكُونُوا تَعْلَمُونَ» با جمله «لَمْ تَعْلَمُوا» تفاوت بسيار دارد، دومى مى گويد «نمى دانستيد» و


1- سوره بقره، آيه 151.

ص: 22

اوّلى مى گويد «نمى توانستيد بدانيد» (دقت كنيد).

در تفسير «روح المعانى» بعد از توجه به اين نكته كه جمله اخير، اشاره به علومى مى كند كه جز از طريق وحى، تحصيل آن ممكن نبوده، مى گويد: «بنابراين جمله مزبور از قبيل ذكر خاص بعد از عام است».(1)

ولى قبل از وى مرحوم شيخ طوسى در تبيان و شيخ طبرسى در مجمع البيان به اين نكته توجه كرده و در عبارت كوتاه و روشنى به آن اشاره فرموده اند.(2)

در حقيقت كتاب آسمانى ما قرآن، داراى دو بخش از علوم است: بخشى از معارف را كه مى توان از طريق استدلالات عقلى به دست آورد؛ هرچند قرآن اين بخش را به طور كامل تر و مطمئن تر عرضه مى كند، و بخشى از آن كه از غير طريق وحى ممكن نبوده؛ و اين همان چيزى است كه در جمله اخير بر آن تكيه شده- مانند بسيارى از حقايق مربوط به جهان بعد از مرگ و قيامت-، يا تواريخ صحيح اقوام و انبياى پيشين كه بر اثر گذشت زمان محو شده است، و همچنين علوم و دانش هايى كه حدّاقل در آن زمان از ديد فكر دانشمندان پنهان بود.

***

3- اقامه قسط و عدل

در چهارمين آيه؛ اشاره اى- به صورت عام- به يكى ديگر از اهداف مهم نهضت انبياء يعنى برقرارى عدالت اجتماعى كرده، و نزول كتاب و ميزان را مقدمه اى بر آن مى شمرد؛ و مى فرمايد: «ما رسولان خود را با دلايل روشن فرستاديم و همراه آنها كتاب و ميزان نازل كرديم تا مردم قيام به عدالت كنند» لَقَدْ ارْسَلْنا رُسُلَنَا بِالْبَيِّناتِ وَ انْزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ(3)


1- روح المعانى، جلد 2، صفحه 17.

2- تبيان، جلد 2، صفحه 30 و مجمع البيان، جلد 1، صفحه 233.

3- سوره حديد، آيه 25.

ص: 23

در اين آيه سه چيز به عنوان مقدمه اقامه عدل شمرده شده: «بينات» كه به معناى دلايل روشن است؛ و شامل معجزات و دلايل عقلى حقانيت دعوت انبيا و اخبار انبياى پيشين مى شود، و «كتاب» كه اشاره به كتب آسمانى است؛ و شامل بيان معارف و عقايد و احكام و اخلاق است، و «ميزان» كه به معناى قوانينى است؛ كه معيار سنجش نيكى ها از بدى ها، و ارزش ها از ضد ارزش ها و حق از باطل مى باشد.

تجهيز انبياى الهى با اين سه نيرو به آنها امكان مى دهد كه بتوانند انسان ها را براى اقامه عدل بسيج كنند.

جالب اين كه: اقامه عدل را به انبياء نسبت نمى دهد، بلكه مى گويد: «جوامع انسانى آن چنان تربيت شوند كه خود قيام به عدل كنند»! و مهم نيز همين است كه اين مسأله به صورت خود جوش در جامعه درآيد، نه به صورت تحميلى و اجبارى.

تعبير به «ميزان» از قوانين الهى به خاطر آن است كه «ميزان و ترازو» وزن هر چيزى را آن گونه كه هست روشن مى سازد؛ و به هرگونه نزاع و گفتگو در مقدار آن پايان مى دهد؛ قوانين الهى در مسائل حقوقى نيز چنين است، و از آن جا كه قوانين بشرى از علم ناقص انسان ها سرچشمه مى گيرد قابل اعتماد نيست، و هرگز نمى تواند عدل و داد را در جوامع انسانى برقرار سازد، لذا اين كار را منحصرا قوانين الهى مى تواند بر عهده گيرد كه از علم بى پايان خدا سرچشمه مى گيرد، و خطا و اشتباهى در آن نيست، و براى همه اهل ايمان قابل اعتماد و اطمينان است.

البتّه؛ در اين ميان گروهى پيدا مى شوند كه به هيچ يك از اين امور اعتنا نكرده، و براى حفظ منافع و هوس هاى شيطانى خويش همه چيز را زير پا مى گذارند؛ كه بايد با زور و اسلحه با آنها مقابله كرد؛ و جمله: «وَ انْزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ» «ما آهن را نازل كرديم كه در آن قوت شديدى است» كه در ادامه همين آيه گويى اشاره به اين گروه است كه زبانى جز زبان زور و اسلحه نمى فهمند. تعبير به «انْزَلْنَا» (نازل كرديم) در مورد آهن، گرچه بعضى را بر اين داشته كه بگويند آهن (سنگ هاى آهنى) از كرات ديگر به كره زمين آمده است؛ ولى با توجه به اين كه اين تعبير در غير مورد

ص: 24

آهن، مانند انواعى از حيوانات (چنان كه در سوره زمر آيه 6 آمده) و مانند لباس كه وسيله پوشش بدن آدمى است (سوره اعراف 26) نيز آمده است معلوم مى شود كه مفهوم آن خلقت و آفرينش الهى در خود زمين است ولى از آن جا كه از مقام بالا و بلند پروردگار اين موهبت به مقام پايين يعنى انسان ها بخشيده شده تعبير به «انزلنا» و فرو فرستادن شده است.

اين تعبير در سخنان روزمره نيز ديده مى شود كه وقتى مثلًا از رئيس يك مملكت دستور يا هديه اى به افراد زير دست داده مى شود؛ مى گويند: «اين دستور يا اين هديه از بالا است»!.

***

4- آزادى انسان ها

در پنجمين آيه، به يكى ديگر از ابعاد فلسفه بعثت انبياء اشاره شده و آن نجات انسان ها از چنگال اسارت و استبداد است؛ مى فرمايد: «آنها كه از فرستاده (خدا)، پيامبر امّى پيروى مى كنند، همان كسى كه صفاتش را در تورات و انجيلى كه نزدشان است مى يابند؛ آنها را به نيكى ها دستور مى دهد و از منكر باز مى دارد، پاكيزه ها را براى آنها حلال، و ناپاكى ها را حرام مى شمرد؛ و بارهاى سنگين و زنجيرهايى را كه بر آنها بود (از دوش و گردنشان) بر مى دارد».

الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِىَّ الْامِّىَّ الَّذى يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِى التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّبَاتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبائِثَ وَ يَضَعُ عَنْهُمْ اصْرَهُمْ وَ اْلَاغْلَالَ الَّتِى كانَتْ عَلَيْهِمْ (1)

در واقع با ذكر اين اوصاف، چند دليل بر حقّانيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اقامه شده است.

نخست امّى بودن او است؛ و آيا امكان دارد از طريق طبيعى فردى درس نخوانده


1- سوره اعراف، آيه 157.

ص: 25

چنين كتاب و معارفى را عرضه كند، و ديگر؛ گواهى انبياى پيشين بر حقانيت او است، و سوم هماهنگى تعليماتش با فرمان عقل. (زيرا در محيطى كه مملوّ از خرافات و جهل و جاهليّت و خشونت است، اين گونه هماهنگى با فرمان عقل و دعوت به نيكى و نهى از بدى و حركت به سوى پاكى و مبارزه با ناپاكى امكان پذير نيست).

و چهارمين دليل؛ همان آزاد كردن انسان ها از چنگال اسارت ها است، زيرا هميشه زمامداران مادى براى تثبيت موقعيت خود، انسان ها را به غل و زنجير كشيده اند، و انواع تحميلها را بر آنها روا داشته، حتى به نام آزادى آزاديشان را سلب كرده اند، و تنها مكتب انبياء است كه به انسان آزادى مى بخشد و از زير فشار بار تحميلات طاغوتيان رهايى مى دهد.

جالب اين كه «اصر» (بر وزن مصر) به گفته راغب در مفردات به معناى: «بستن چيزى و حبس كردن با قهر و غلبه است»، و بعضى مفهوم آن را «حبس مؤكد گرفته اند»، سپس در لوازم اين معنا (عهد و پيمان، سنگينى گناه، طنابى كه با آن خيمه را مى بندند و امثال آن) به كار رفته است (1) و در اين جا كنايه از انواع تحميل ها است كه بر دوش انسان ها سنگينى مى كرده است.

و «اغْلَال» جمع «غلّ» در اصل از ماده «غَلَلْ» به معناى نفوذ تدريجى اشياء گرفته شده، همانند نفوذ آب جارى در ميان درختان و از آن جا كه «غلّ» طوقه اى بود كه گردن را در ميان خود قرار مى داده، يا دست و پا را به گردن مى بسته به آن «غلّ» گفته اند و گاهى از آن تعبير به «جامعه» مى شود به خاطر بستن دست و پا به گردن.

قرآن مجيد اين واژه را بيشتر در مورد همان «طوق گردن» به كار برده، و لذا مى گويد: «غل هايى كه برگردن كفار است».

به هر حال؛ در اين جا به معناى كنايى آن است كه از آن تعبير به «زنجيرهاى


1- مفردات راغب، مقاييس اللغة، و التحقيق فى كلمات القرآن الكريم.

ص: 26

اسارت» مى توان كرد، عجب اينكه بسيارى از مفسّران «اصر» و «اغلال» را تنها اشاره به تكليف سختى دانسته اند كه خداوند به عنوان «مجازات» بر قوم يهود نهاده بود، و پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم به شريعت آسان و سمحه و سهله خود آنها را برداشت.

در حالى كه هيچ گونه دليلى بر اين محدوديت نيست؛ و آيه مفهوم وسيع و گسترده اى دارد كه هرگونه بار سنگين معنوى و زنجير اسارت را شامل مى شود:

- زنجير بت پرستى و خرافات و عادات و رسوم غلط

- زنجير جهل و نادانى

- زنجير انواع تبعيض و زندگى طبقاتى

- زنجير قوانين نادرست

- و زنجير اسارت و استبداد در چنگال طاغوتيان

پيامبر اسلام و ساير انبياء عليهم السلام با برداشتن اين بارها و گشودن آن غل و زنجيرها آزادى واقعى را به انسان برگرداندند؛ زيرا او را به آزاد انديشيدن، آزادى از چنگال هوا و هوس، آزادى از چنگال حكام ستمگر، آزادى از دست شياطين و طاغوت ها، و آزادى از چنگال خرافات و موهومات و پرستش ما سوى اللَّه دعوت كردند.

مسلّماً هيچ انسان هواپرستى مايل نيست ديگران آزاد باشند، بلكه مى خواهد همه را در مسير منافع خويش به اسارت كشد.

حتى در عصر ما كه شعار آزادى انسان تمام فضاى دنيا را پر كرده؛ باز همان اسارت ها و غل و زنجيرها و بارهاى سنگين عصر جاهلى در اشكال نوينى بر انسان ها تحميل مى شود، قدرت هاى جبارگاه آشكارا با نيروى نظامى، و گاه با وسايل نيرومند تبليغاتى، و زمانى با نشر انواع مفاسد و آلودگى هاى اخلاقى سعى در اسير كردن و به زنجير كشيدن ملت ها در مسير منافع خويش دارند.

امروزه اين مطلب به قدرى آشكار است كه به هيچ وجه قابل پرده پوشى نيست، و تمام شعارهاى زيباى آزادى را در زير پوشش خود محو و نابود مى سازد و در جاى جاى تاريخ معاصر شواهد انكارناپذير آن به چشم مى خورد.

ص: 27

آرى يكى از فلسفه هاى اصيل بعثت «نجات و رهايى انسان ها از قيد و بند اسارت ها است».

5- نجات از ظلمات

در ششمين آيه هدف بعثت و نزول قرآن مجيد را «خارج ساختن مردم از ظلمت ها به سوى نور» شمرده؛ مى فرمايد: «اين كتابى است كه بر تو نازل كرديم، تا مردم را از تاريكى هاى (شرك و ظلم و جهل) به سوى روشنايى (ايمان عدل و آگاهى) به فرمان پروردگارشان درآورى، به سوى راه خداوند توانا و ستوده» كِتَابٌ انْزَلْنَاهُ الَيْكَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُمَاتِ الَى النُّورِ بِاذْنِ رَبِّهِمْ الى صِراطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ(1)

واژه «ظلمات» مخصوصاً با توجه به صيغه جمع بودنش، مفهوم وسيعى دارد كه انواع تاريكى ها را شامل مى شود: تاريكى شرك، ظلم، جهل، هواى نفس، و انواع حجاب هايى كه بر قلب انسان فرو مى افتد، و انواع تاريكى هايى كه در صحنه اجتماع ظاهر مى گردد.

هدف نزول كتب آسمانى اين است؛ كه انسان ها را از همه اين تاريكى ها خارج كند، و به سوى نور توحيد و تقوا و عدل و داد و اخوت و برادرى رهنمون شوند.

قابل توجه اين كه «ظلمات» به صيغه «جمع» و «نور» به صيغه «مفرد» آمده است، زيرا طرق انحرافى يكى و دو تا نيست؛ اما طريق توحيد و راه حق تنها يك راه است و آن همان خط مستقيمى است كه در ميان مبدأ و معاد وجود دارد، و نور ايمان و تقوا مايه وحدت و يگانگى است، اما ظلمات شرك و هوا پرستى و طغيان، مايه اختلاف و تحيّر و سرگردانى است.

و اين كه بعضى از مفسّران، «ظلمات» را تنها به معناى «شرك» و «نور» را به


1- سوره ابراهيم، آيه 1.

ص: 28

معناى «توحيد» تفسير كرده اند دليلى بر آن نيست؛ بلكه اين فقط يكى از مصاديق معناى وسيع و گسترده آيه است.

به اين ترتيب يكى از اهداف بعثت، نجات انسان ها از تاريكى هاى فكرى و عقيدتى و اخلاقى و عملى و حركت به سوى نور و روشنايى حيات و زندگى است.

البتّه؛ مى توان اين هدف را در اهداف تعليم و تربيت و اقامه عدل و آزادى ادغام كرد، و يا آن ها را در اين ادغام نمود، ولى چون در قرآن مجيد به طور جداگانه آمده، ما هم آن را مستقلًا مطرح كرديم.

نه تنها قرآن مجيد، نور و هدايت است، بلكه تعبير «نور» درباره خود پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز آمده است (آيه 49 احزاب).

تعبير به «النّاس» (مردم) به گفته تفسير «الميزان» نشان مى دهد كه، هدف بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم هدايت عموم انسان ها (در هر مكان و هر زمان تا پايان جهان) بوده است، و تعبير «باذن ربّهم» نشان مى دهد كه هدايت انبياء در واقع جزئى از «ربوبيت پروردگار» و در مسير خواست او است، و ربوبيت در عالم تشريع كاملًا هماهنگ با ربوبيت در عالم تكوين مى باشد.

***

6- بشارت و انذار

اگرچه بشارت به انواع پاداش هاى مادى و معنوى الهى و بيم دادن و انذار از كيفرهاى سخت روحانى و جسمانى، وسيله اى براى اجراى تعليم و تربيت، و عاملى براى خارج كردن از ظلمت ها به نور است، ولى چون قرآن به خصوص و براى تاكيد روى آن تكيه كرده، مى توان آن را به عنوان يكى از اهداف برانگيختن پيامبران شمرد.

در هفتمين آيه مورد بحث به اين معنا اشاره كرده، و مى فرمايد: «ما پيامبران را جز براى بشارت و بيم دادن نمى فرستيم» وَ مَا نُرْسِلُ الْمُرْسَلِينَ الَّا مُبَشِّرِينَ وَ

ص: 29

مُنْذِرِينَ (1)

اين آيه و آيات مشابه آن در قرآن مجيد كه «بشارت» و «انذار» را به عنوان برنامه اصلى انبياء مى شمرد هم پاسخى است به كسانى كه انبياء را خدا مى شمردند، و انتظار قدرت نمايى الهى از آنها داشتند، و هم كسانى كه به دعوت آنها پشت كرده، و راه خلاف را مى پيمودند؛ مى فرمايد: «وظيفه آنها فقط بشارت و انذار است» و بقيه امور مربوط به خدا است، و قبول هدايت مربوط به خود مردم مى باشد، لذا در پايان همين آيه مى خوانيم: «كسانى كه ايمان بياورند و (خويش را) اصلاح كنند نه ترسى دارند و نه غمگين مى شوند» فَمَنْ آمَنَ وَ اصْلَحَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لَاهُمْ يَحْزَنُونَ «و كسانى كه آيات ما را تكذيب كنند، عذاب «الهى» به خاطر نافرمانى ها به آنها مى رسد» وَالَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا يَمَسُّهُمُ الْعَذابُ بِمَا كَانُوا يَفْسُقُونَ

اصولًا تمام انگيزه هاى انسانى را مى توان در اين دو جمله معروف خلاصه كرد:

«جلب منافع» و «دفع مضار» (اعم از مادى و معنوى) و «بشارت» و «انذار» به اين دو انگيزه دامن مى زند، و پايه اصلى هرگونه تربيت الهى و مردمى، (مادى- معنوى) نيز بر همين دو اصل استوار است.

نه بشارت به تنهايى كافى است، و نه انذار و مجازات، در تمام مراحل تربيت از لحظه طفوليّت گرفته تا دم مرگ بايد اين دو اصل اساسى بر زندگى انسان ها حاكم باشد؛ و كسانى كه يكى از اين دو را ناديده بگيرند برنامه هايى ناموفق خواهند داشت و همان گونه كه تشويق عامل حركت است؛ تهديدهم براى مجرمان سرسخت عاملى باز دارنده محسوب مى شود.

***

7- اتمام حجّت


1- سوره انعام، آيه 48.

ص: 30

معمولًا گروهى از مردم لجوج و خودخواه كه قبول دعوت انبياء را مخالف منافع خويش مى بينند، از پذيرش آن سرباز مى زنند، و با اين كه بعد از بعثت آنان موضع مخالفى دارند چنانچه بعثتى صورت نگيرد، ممكن است هزارگونه ادعا كنند كه اگر پيامبران الهى آمده بودند ما با آغوش باز از آنها استقبال مى كرديم و چنين و چنان بوديم.

به همين دليل يكى از اهداف بعثت پيامبران اتمام حجت بر اين گروه و بر همه مخالفان است؛ اين اتمام حجت اوّلًا عدل الهى را روشن مى سازد، و ثانياً زبان دورغگويان پر مدعا را قطع مى كند، يا به تعبير علمى تر مسأله استحقاق مجازات را براى اين گروه از استعداد به فعليت مى رساند.

لذا در هشتمين آيه مورد بحث مى فرمايد: «پيامبرانى (فرستاديم) كه بشارت دهنده و بيم دهنده بودند، تا براى مردم بعد از آنها بر خدا حجتى باقى نماند» (و نسبت به همه اتمام حجت شود) رُسُلًا مُبَشّرِينَ وَ مُنْذِرينَ لِئلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةً بَعْدَ الرُّسُلِ (1)

شبيه همين معنا در دو آيه ديگر از قرآن، ديده مى شود كه مضمون هر دو يكى است، و مى فرمايد: «اگر ما آنها را قبل از نزول قرآن با عذابى هلاك مى كرديم (در قيامت) مى گفتند: پروردگارا! چرا براى ما پيامبر نفرستادى تا از آيات تو پيروى كنيم، پيش از آن كه ذليل و رسوا شويم؟!» وَلَوْ انّا اهْلَكْنَاهُمْ بِعَذابٍ مِنْ قَبْلِهِ لَقَالُوا رَبَّنَا لَوْلَا ارْسَلْتَ الَيْنَا رَسُولًا فَنَتَّبِعَ آيَاتِكَ مِنْ قَبْلِ انْ نَذِلَّ وَ نَخْزى (2)

و نيز همين معنا با تفاوتى در آيه 47 سوره قصص آمده است.

***

8- رفع اختلاف


1- سوره نساء، آيه 165.

2- سوره طه، آيه 134.

ص: 31

هميشه انسان ها از اختلاف رنج مى برند و جوامع بشرى در آتش اختلاف سوخته و مى سوزند، و نيروهاى عظيم و امكانات فراوان به خاطر آن بر باد مى رود؛ نيروها و امكاناتى كه اگر به جا خرج مى شد محيط جهان را گلستان مى كرد.

از سوى ديگر مسلّماً انسان ها به تنهايى قادر به رفع اختلاف از ميان خود نيستند؛ چرا كه علم آنها به حقايق از هر جهت محدود است؛ بعلاوه خودخواهى ها كمتر اجازه مى دهد زير بار حقوق هم بروند، ولى انبياء؛ كه علمشان از درياى بى پايان و اقيانوس بيكران علم خدا سرچشمه مى گيرد، و در سطحى ما فوق ديگر انسان ها قرار دارند، مى توانند نقش مهمى در برطرف ساختن اختلافات داشته باشند.

درست است كه دنياى مادى دنياى حجاب ها است؛ و لذا اختلاف به هر حال از زندگى مردم دنيا برچيده نمى شود، ولى مطمئناً به طور نسبى مى توان آن را در پرتو تعليمات انبياء برطرف نمود.

لذا در نهمين آيه مورد بحث اشاره به اين هدف كرده، و مى فرمايد: «مردم (در آغاز) امت واحدى بودند؛ (بتدريج جوامع و طبقات پديد آمد و اختلافاتى پيدا شد؛ در اين حال) خداوند، پيامبران را برانگيخت؛ تا مردم را بشارت و بيم دهند و كتاب آسمانى را، كه به سوى حق دعوت مى كرد، با آنها نازل نمود؛ تا در ميان مردم، درباره آنچه اختلاف داشتند، داورى كند» كَانَ النَّاسُ امَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ انْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ (1)

«امت» در اصل به گفته راغب در مفردات به هرگروه و جماعتى اطلاق مى شود كه نوعى وحدت در ميان آنها حاكم است، از نظر دين و آيين، يا زمان واحد، يا مكان واحد، خواه اين امر جنبه اختيارى داشته باشد يا غير اختيارى.

البته اين واژه به معناى خود عقيده نيز آمده است؛ (زخرف- 22 و 23) و گاه به معناى نفس زمان آمده هم است؛ (يوسف- 45 و هود- 8) و در آيه مورد بحث


1- سوره بقره، آيه 213.

ص: 32

ظاهراً «امت» به معناى همان «جماعت واحد» است.

ولى در اين كه اين امت واحده كه در آغاز در جهان مى زيستند چه امتى بوده اند، و چه عقيده اى داشته اند؟ در ميان مفسّران گفتگو بسيار است، و احتمالات زيادى در تفسير اين امت و سرنوشت آن داده اند؛ كه از همه قابل توجّه تر سه احتمال است:

نخست اين كه آنها امّتى بودند بر مسير هدايت، و اين هدايت از فطرت الهى آنها سرچشمه مى گرفت؛ سپس اختلاف كردند؛ اختلافى كه ناشى از محدوديت علم آنها بود؛ چرا كه احكام فطرت و مستقلّات عقلى به تنهايى نمى توانند راه گشا باشند؛ اين جا بود كه خداوند پيامبران را به يارى جامعه انسانيت فرستاد تا آنها را از تنگناى «اختلافات ناشى از جهل و محدوديّت دانش بشرى» رهايى بخشد.

انبياء آمدند و به اين اختلافات پايان دادند، و حقايق را تبيين كردند؛ ولى بعد از آن، اختلاف ديگرى شروع شد كه ناشى از بخل و ظلم و فساد بود، و در اين هنگام، باز لطف الهى شامل كسانى كه ايمان داشتند و از اخلاص برخوردار بودند گشت و به وسيله نور ايمان و تقوا آنها را به سوى حق رهنمون كرد و به صراط مستقيم رسانيد، و بقيه در ظلمات اختلاف باقى ماندند.

مطابق اين تفسير، امّت واحده اى كه در آغاز وجود داشتند امّتى بر حق بودند؛ ولى محدوديّت درك عقلى انسان سبب اختلاف شد، و انبياء به وسيله نيروى وحى كه از هر خطايى مصون است به اين اختلافات پايان دادند، ولى هوا و هوس ها و خودخواهى ها و خود برتر بينى ها سبب اختلافات تازه اى شد، و از اين منازعات تنها مؤمنان صالح مصون ماندند.

شاهد اين تفسير محتواى آيه است، كه دو گونه اختلاف براى امّتها ذكر مى كند، اختلافى كه انبياء براى پايان دادن به آن مبعوث شدند، و اختلافى كه بعد از نزول كتب آسمانى و بيّنات پيدا شد؛ و اين كه بعضى از مفسّران اصرار دارند اين امّت واحده از آغاز همگى منحرف و در ضلالت بودند، نه با لحن آيه سازگار است و نه با

ص: 33

فطرت توحيدى، كه طبق تصريح قرآن، انسان ها داراى آن هستند. مخصوصاً اين فطرت در انسان هاى دست نخورده كه در آغاز جهان بودند و هنوز هوا و هوس ها در ميان آنها گسترش نداشت ظهور و بروز بيشترى داشته است.

در اين كه اين جامعه نخستين كه قرآن از آن به «امّت واحده» تعبير كرده در چه زمانى بودند، بعضى گفته اند اشاره به دوران قبل از قيام نوح عليه السلام و بعد از هبوط آدم عليه السلام است، زيرا اوّلين كتاب آسمانى كه متضمن تشريع شريعت بود بر نوح نازل شد؛ بنابراين «امّت واحده» همان امّتى است كه از زمان گسترش فرزندان آدم عليه السلام شروع شد، و در آغاز ايمان و توحيد بر آن حاكم بود، ولى تدريجاً بر اثر جهل و نادانى آثار شرك روز به روز زيادتر شد، و زمينه براى مبعوث شدن حضرت نوح عليه السلام فراهم گشت.

البتّه وجود استثناهايى مانند قابيل در ميان فرزندان آدم عليه السلام مانع از اطلاق «امّت واحده» بر مجموعه فرزندان آدم عليه السلام نخواهد بود؛ و احتمالات ديگرى در اين زمينه داده شده است كه چندان مناسب به نظر نمى رسد.

به هر حال از مجموع آنچه در تفسير آيه فوق آمد به خوبى استفاده مى شود كه يكى از اهداف بعثت انبياء پايان دادن به اختلافاتى است كه از ناآگاهى مردم سرچشمه مى گيرد؛ ولى مسلّماً اختلافات ناشى از هوا و هوس و بغى و برترى جويى تا پايان جهان وجود دارد، هرچند انبياى الهى با تعليمات خود نيز آن را كاهش دادند.

***

9- تذكر و يادآورى (نسبت به فطريات و مستقلّات عقليه)

در دهمين آيه اشاره به تأييد و تقويت احكام عقليه به وسيله احكام و تعليمات انبياء مى شود كه آن خود يكى از اهداف بعثت آنها است.

توضيح اين كه: انسان بسيارى از حقايق موجود عالم هستى و همچنين

ص: 34

بايدها و نبايدها را با عقلش درك مى كند؛ ولى هميشه وسوسه هايى در اين ادراكات عقلى نهفته است، مخصوصاً نق زدن هاى سوفسطايى ها يا گروه هاى منكر حسن و قبح عقلى و مانند آنها در بعضى افكار، تزلزل ايجاد مى نمايد و آنها را نسبت به همين ادراكات ضرورى و مستقلّات عقلى نيز بدبين مى سازد.

اين جا است كه لطف خدا ايجاب مى كند، پيامبرانى ارسال كند تا ضمن دعوت به سوى خدا، بر اين ادراكات عقلى نيز صحه بگذارند، و يا فتنه هاى واقعى خرد انسانى را با بيان خود كه از وحى آسمانى سرچشمه مى گيرد تأييد و تأكيد كنند، و دست وسوسه گران را از دامان اين ادراكات كوتاه سازند.

اين چيزى است كه قرآن از آن تعبير به «تذكر» (يادآورى) كرده است.

در آيه مورد بحث مى فرمايد: «اين (قرآن،) پيام (و ابلاغى) براى (عموم) مردم است؛ تا همه بوسيله آن انذار شوند، و بدانيد او خداى يكتا است؛ و تا صاحبان مغز (و انديشه) پند گيرند».» هَذَا بَلَاغٌ لِلنَّاسِ وَ لِيُنْذَرُوا بِهِ وَ لِيَعْلَمُوا انَّمَا هُوَ الهٌ وَاحِدٌ وَ لِيَذَّكَّرَ اولُوا الْالْبَابِ (1)

تعبير به «ذكر» در آيات قرآن، بسيار فراوان است؛ از جمله پنجاه و دوبار اين تعبير در آيات مختلف آمده؛ كه در بسيارى از موارد، اشاره به قرآن مجيد مى باشد.

تعبير به «ذَكِّرْ» (به صورت فعل امر و خطاب به پيامبر) در شش مورد آمده است، و تعبير به «يتذكّر» در هشت مورد و «تذكّرون» هفده مورد، و «يتذكّرون» هفت مورد، و همچنين ساير مشتقات اين ماده در آيات قرآن فراوان به كار رفته است، كه همگى نشان مى دهد لااقل بخش مهمّى از تعليمات انبياء جنبه يادآورى دارد.

از كلمات بعضى از ارباب لغت استفاده مى شود كه «ذكر» به معناى علم و آگاهى نيست؛ بلكه به معناى «تجديد اطّلاع بر چيزى» است؛ راغب در مفردات بعد از آن كه «ذكر» را با «حفظ» مقايسه مى كند، مى گويد: «تفاوت اين دو در اين است كه،


1- سوره ابراهيم، آيه 52.

ص: 35

حفظ ناظر به جنبه نگهدارى مطلب است، و ذكر حاضر ساختن آن در ذهن»؛ سپس مى افزايد: «ذكر بر دو گونه است: ذكرى كه بعد از فراموشى حاصل مى شود، و ذكرى كه بدون فراموشى است، و ادامه حفظ مطلبى مى باشد،». اين تعبير نشان مى دهد كه به هر حال، ذكر نوعى توجه مجّدد است به مطلبى كه قبلًا در ذهن بوده، خواه بعد از فراموشى باشد يا نه؛ در مقاييس اللّغة نيز براى «ذكر» دو معنا ذكر شده:

«نخست اشاره به جنس مذكّر در مقابل جنس مؤنّث، و دوّم نقطه مقابل نسيان و فراموشى است».

اين تعبيرات قرآنى مى تواند اشاره به همان باشد كه در بالا گفته شد، و آن اين كه انسان از طريق عقل يك سلسله حقايق را درك مى كند، و بخش مهمّى از بايدها و نبايدها كه از مستقلّات عقليه است مانند: خوبى انواع احسان و نيكوكارى، و زشتى انواع ظلم و فساد را در مى يابد؛ ولى گاه در همين امور مسلّم از سوى شياطين و وسوسه گران ايجاد شك و ترديد مى شود، اين جا است كه انبياء به يارى انسان ها مى آيند و بر اين ادراكات عقلى صحه مى گذارند، و وسوسه ها را خنثى مى كنند؛ و به تعبير ديگر يادآورى مجدّدى نسبت به اين امور دارند.

بعضى از فلاسفه مانند افلاطون و پيروان او تمام علوم انسانى را نوعى يادآورى مى دانند، و معتقدند روح انسانى قبل از ورود به اين عالم همه اين حقايق را مى دانسته؛ سپس حجاب هاى عالم ماده باعث فراموشكارى او شده است.(1) بنابراين تعليم و تعلم خواه از طريق انبيا و پيامبران الهى باشد، يا از طريق تجربه، و بيان استاد، همه نوعى يادآورى است.

مسلّماً هيچ دليل قانع كننده اى براى اين ادعا با اين گستردگى در دست نيست، آنچه مسلم است؛ همان است كه در بالا گفته شد كه بخشى از معلومات انسان از طريق فطرت يا عقل به دست مى آيد و گاه اينها به دست فراموشى و بى اعتنايى سپرده


1- براى توضيح بيشتر، به جلد اوّل« سير حكمت در اروپا»، صفحه 23، بحث فلسفه افلاطون، مراجعه شود.

ص: 36

مى شود، و يا وسوسه هايى به آن راه مى يابد، وظيفه انبياء ضمن تعليم مسائل تازه به انسان آن است كه اين گونه علوم را كه واقعيت دارد نيز تقويت و تحكيم كنند و وساوس را از آن بزدايند!

ضمناً از آيه فوق استفاده مى شود كه وظيفه انبياء چهار چيز است: نخست «ابلاغ دعوت الهى» به عموم مردم و «اتمام حجت»، سپس «انذار و بشارت» و بعد تعليم و يادآورى است كه در آيات قبل نيز به آنها اشاره شده بود.

10- دعوت به حيات و زندگى انسانى

در يازدهيمن و آخرين آيه مورد بحث اشاره به نكته اى شده كه در واقع تمام اهداف پيشين به آن كمك مى كند، و آن اين كه انبياء افراد بشر را به يك حيات جامع و كامل واقعى دعوت مى كنند، و مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد دعوت خدا و پيامبر را اجابت كنيد هنگامى كه شما را به سوى چيزى مى خواند كه شما را زنده مى كند!» يَا ايُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا للَّهِ وِ لِلرَّسُولِ اذا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ (1)

اين تعبير كوتاه ترين و در عين حال جامع ترين تعبيرى است كه درباره دعوت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم- و دعوت همه انبياء- آمده است كه هدف بعثت را، زندگى و حيات در تمام ابعادش مى شمرد: حيات مادى، حيات معنوى، حيات فرهنگى، حيات اقتصادى، حيات سياسى و حيات اخلاقى و اجتماعى.

اگرچه در آيات قرآن حيات، گاه به معناى حيات گياهى (2) و گاه حيات حيوانى (3) آمده ولى در اين جا به معناى حيات انسانى است، و در آيه 122 سوره انعام نيز درباره بعضى از كسانى كه ايمان آورده اند، مى فرمايد: اوَ مَنْ كَانَ مَيتاً فَاحْيَيْنَاهُ ...: «آيا كسى كه مرده (و گمراه) بود و هدايتش كرديم (همانند كافران گمراه


1- سوره انفال، آيه 24.

2- سوره حديد، آيه 17.

3- سوره فصّلت، آيه 39.

ص: 37

است؟)».

بنابراين؛ اگر مى بينيم بعضى آيه مورد بحث را تنها ناظر به «جهاد» مى دانند كه مايه حيات امت ها است، يا ناظر به «ايمان به خدا»، يا علم و معرفت و يا حيات جهان ديگر دانسته اند در واقع مفهوم آيه را در بعضى از مصاديقش محدود كرده اند، وگرنه مفهوم آيه گسترده است و از همه اينها فراتر است.

قابل توجه اين كه در روايات متعددى حيات در اين آيه به معناى ولايت على بن ابى طالب عليه السلام تفسير شده،(1) كه آن هم در حقيقت بيان يكى از مصداق هاى مهم است، چرا كه ولايت آن حضرت سبب دعوت به سوى اسلام در تمام زمينه ها و دعوت به علم و زهد و تقوا و ايثار و اخلاص است.

***

نتيجه

اهداف دهگانه فوق گرچه ممكن است احياناً در يكديگر ادغام گردد و در شش هدف خلاصه شود- تعليم، تهذيب نفوس، اقامه قسط، آزادى، اتمام حجت و رفع اختلافات- ولى قرآن به خاطر اهمّيّت كلام، جداگاه بر هريك از آنها تكيه كرده است، و در مجموع به خوبى روشن مى شود كه اگر انبياء نبودند و مكتب پربار آنان از روز نخست در جامعه بشريت نبود انسان چه سرنوشتى داشت؟ و اگر جهان بشريت به كلى از دعوت پيامبران بيگانه شود و ارزش هاى خشك و بى رحم و بى نور مادى را جانشين ارزش هاى الهى كه در قالب دعوت انبياء منعكس شده است سازد، همان گونه كه در بسيارى از كشورها آثار آن نمايان شده، چه دنياى وحشتناكى خواهيم داشت؟!

ضمناً از بيانات فوق به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه دين و مذهب بر خلاف


1- نورالثقلين، جلد 2، صفحه 141، حديث 50 و 52.

ص: 38

پندار بسيارى از ساده انديشان و كوته فكران يك مسأله شخصى و خصوصى نيست، بلكه حقيقتى است كه در تمام زندگى انسان ها نفوذ و حضور دارد؛ و تمام شئون زندگى و حيات را به رنگ الهى و انسانى در مى آورد.

امروزه شعار تمام قدرت هاى بزرگ جهان و به اصطلاح كشورهاى پيشرفته حفظ منافع خويش است؛ و هر حركتى را آغاز مى كنند با صراحت و بدون پرده پوشى مى گويند: «به خاطر حفظ منافع مادى كشور ما است»، چنين دنيايى اگر دائماً ناآرام و مركز تضادّها و كشمكش ها، و انواع ظلم و ستم و تجاوز و پيمان شكنى و استعمار و استثمار مستضفعان باشد، جاى تعجب نيست؛ چرا كه تنها اصل حاكم بر آن حفظ منافع شخصى و خصوصى ملت ها است، نه ارزش هايى همچون عدالت اجتماعى، اقامه قسط، آزادى، و اخلاق انسانى، اين ارزش ها فقط در دعوت انبياء پيدا مى شود.

***

توضيحات

1- فلسفه بعثت در روايات اسلامى

آنچه در طى آيات فوق درباره علل بعثت انبياء و اهداف آن آمده بود، در روايات اسلامى به تعبيرات ديگر بيان شده كه به نوبه خود بسيار آموزنده اند، به عنوان نمونه به چند روايت زير توجه كنيد كه هريك ناظر به يكى از اهداف يا چند قسمت از آنها است:

1- در حديثى مى خوانيم: «هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دعوتش را آشكار كرد، سران قريش نزد ابوطالب آمدند و گفتند:" اى ابو طالب فرزند برادرت ما را سبك مغز مى خواند، و به بت هاى ما ناسزا مى گويد، جوانان ما را فاسد نموده! و در جمعيّت ما تفرقه افكنده، است اگر اين كارها به خاطر كمبود مالى است آن قدر

ص: 39

براى او مال جمع آورى مى كنيم كه ثروتمندترين مرد قريش شود؛ حتى حاضريم او را به عنوان رييس خود برگزينيم!" ابوطالب اين پيام را به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم عرض كرد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند:" لَوْ وَضَعُوا الشَّمْسَ فِى يَمينِى، وَ الْقَمَرَ فِى يَسارِى مَا ارَدْتُه، وَلكِنْ كَلِمَةٌ يُعْطُونِيهَا يَمْلِكُونَ بِهَا الْعَرَبُ وَ تَدِينُ بِهَا الْعَجَمُ، وَ يَكُونُونَ مُلُوكاً فِى الْجَنَّةِ.

فَقَالَ لَهُمْ ابُوطَالِب ذلِكَ فَقَالُوا نَعَمْ وَ عَشرَ كَلِمَاتٍ فَقَالَ لَهُمْ رَسُول اللَّه: تَشْهَدُونَ انْ لَاالهَ الّا اللَّهُ وَ انِّى رَسُولُ اللَّهِ":" اگر آنها خورشيد را در دست راست من، و ماه را در دست چپم بگذارند، من آن را نمى خواهم، ولى- به جاى اين همه وعده ها- يك جمله با من موافقت نمايند تا در سايه آن حكومت بر تمام عرب پيدا كنند، و غير عرب نيز به آيين آنها درآيند، و آنها سلاطين بهشت خواهند بود." ابوطالب اين پيام را به آنها رساند، آنها گفتند:" يك كلمه كه سهل است حاضريم در اين راه با ده كلمه موافقت كنيم"، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:" گواهى دهيد معبودى جز اللَّه نيست و من رسول خدايم ..."».(1)

اين حديث به خوبى نشان مى دهد كه پذيرش دعوت انبياء باعث پيروزى در دنيا و آخرت و سربلندى و آزادگى و حيات رضايت بخش است.

2- در حديث ديگرى از هشام بن حكم از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه در پاسخ سؤال يكى از كفّار و زنادقه در مورد فلسفه بعثت انبياء فرمود: «هنگامى كه ما ثابت كرديم خالق و آفريدگارى داريم كه از ما و تمام مخلوقات برتر است، و آن آفريدگار حكيم و متعال، هرگز با چشم ديده نمى شود و قابل لمس نيست تا بندگانش با او تماس مستقيم داشته باشند، ثابت مى شود كه او سفيرانى در ميان بندگانش دارد، كه دستورات او را به آنها مى رساند و آنها را به آنچه مصالح و منافع آنها در آن است و مايه بقاى آنها، و ترك آن مايه فناى آنها مى شود رهنمون مى كند» «وَيَدُلُّونَهُمْ عَلَى مَصَالِحِهِمْ وَ مَنَافِعِهِمْ وَ مَا بِهِ بَقَائُهُمْ وَ فِى تَرْكِهِ فَنَائُهُمْ.»(2)


1- نورالثقلين، جلد 4، صفحه 442، حديث 7- و تفسير على بن ابراهيم، جلد 2، صفحه 228.

2- كافى، جلد 1، صحفه 168، كتاب الحجة، باب الاضطرار الى حجة، حديث 1.

ص: 40

3- اميرمؤمنان على عليه السلام در نهج البلاغه در فلسفه بعثت پيامبران بيان بسيار جالبى دارد، مى فرمايد: «فَبَعَثَ فيهِمْ رُسُلَه، وَ وَاتَرَ الَيْهِمْ انْبِيَائَه، لِيَسْتَاْدُوهُمْ مِيثاقَ فِطْرَتِهِ، وَ يُذَكِّرُوهُمْ مَنْسِىَّ نِعْمَتِهِ وَ يَحْتَجُّوا عَلَيْهِمْ بِالتَّبْلِيغِ، وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ»: «خداوند رسولانش را در ميان انسان ها مبعوث ساخت، و پيامبرانش را پى در پى به سوى آنها فرستاد تا وفاى به پيمان فطرت را از آنها بخواهند و نعمت هاى فراموش شده او را يادآورى كنند، و با تبليغ فرمان خدا، حجت را بر آنها تمام نمايند و گنجينه هاى عقول را آشكار سازند».(1)

4- در حديث ديگرى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است كه فرمود: «انَّمَا بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ صَالِحَ الْاخْلاقِ»: «من براى اين مبعوث شدم كه اخلاق صالح را تكميل كنم».(2)

همين مضمون به تعبير ديگرى از آن حضرت نقل شده كه فرمود: «بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَكَارِمَ الْاخْلَاقِ».(3)

5- در كتاب فروع كافى از اميرمؤمنان على عليه السلام آمده است كه روزى خطبه اى خواند، و در ضمن خطبه چنين فرمود: «امّا بَعْدُ فَانَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالى بَعَثَ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله و سلم بِالْحَقِّ لِيُخْرِجَ عِبَادَهُ مِنْ عِبَادَةِ عِبادِهِ الى عِبَادَتِهِ، وَ مِنْ عُهُودِ عِبَادِهِ الَى عُهُودِهِ، وَ مِنْ طَاعَةِ عِبَادِهِ الى طَاعَتِهِ، وَ مِنْ وَلَايَةِ عِبَادِهِ الَى وَلَايَتهِ، بَشيرًا وَ نَذِيراً وَ داعِياً الَى اللَّهِ بِاذْنِهِ وَ سِراجاً مُنِيراً»: «خداوند تبارك و تعالى محمّد صلى الله عليه و آله و سلم را به حق مبعوث كرد تا بندگانش را از عبادت بندگان، به عبادتش فرا خواند، و از پيمان بندگان، به پيمان خودش، و از اطاعت فرمان بندگان، به اطاعت فرمانش، و از ولايت- و قيمومت- بندگان به ولايت خودش دعوت كند، او بشارت دهنده و بيم دهنده بود، و به اذن خداوند به سوى او دعوت مى كرد، و چراغ پر فروغى بود».(4)


1- نهج البلاغه خطبه 1.

2- طبقات ابن سعد جلد 1 صفحه 192( چاپ بيروت).

3- كنز العمال جلد 11 صفحه 420( حديث 31969).

4- فروع كافى جلد 8 صفحه 386 حديث 586.

ص: 41

2- فلسفه بعثت در ترازوى عقل

الف- انسان قادر بر قانون گذارى دقيق نيست

در واقع بعثت انبياء رابطه بسيار نزديك و روشنى با مسأله هدف آفرينش انسان دارد، و هيچ كس نمى تواند ايمان به خدا داشته باشد و حكمت او را در كل جهان هستى و به ويژه خلقت انسان، انكار كند؛ بنابراين آفرينش انسان بايد هدف داشته باشد، و اين هدف چيزى جز پرورش يك مخلوق كامل كه پرتوى از صفات جمال و جلال حق در او باشد و لايق قرب او گردد نخواهد بود.

مسلماً تربيت چنين موجودى بدون يك برنامه ريزى دقيق و حساب شده، در تمام جنبه هاى زندگى امكان پذير نيست.

از سوى ديگر اين برنامه ها چيزى نيست كه انسان با عقل كوتاه خود بتواند تمام جوانب آن را در يابد، و از طرفى همه انسان ها نمى توانند مستقيماً با وحى الهى سر و كار داشته باشند.

نتيجه اين مقدمات، كه به هر كدام اشاره كوتاهى شد، چيزى جز اين نيست كه خداوند نمايندگانى از سوى خود برگزيند، كه با چراغ هدايت الهى به سوى جامعه بشريت آيند، و آنها را از ظلمات به نور، و از نقص به سوى كمال، و از جهل به سوى علم، و از بى تقوايى به سوى تقوا و مكارم اخلاق رهنمون گردند؛

و مسلّماً اگر چنين بعثتى صورت نگيرد آفرينش انسان بيهوده خواهد بود.

از طرف ديگر زندگى بشر يك زندگى اجتماعى است، و اصولًا خداوند عشق به چنين زندگى را در درون فطرت انسان ها نهاده، تا آنها را از اين طريق به اهداف عالى ترى رهنمون كند؛ زيرا مى دانيم نيروى جسمى و فكرى هر انسانى به تنهايى بسيار محدود است، اگر انسان ها از آغاز به طور جداى از يكديگر زندگى مى كردند، نه تمدنى پيدا مى شد، نه اختراع و اكتشافات، و نه علوم و دانش ها. اين تراكم عقل ها و افكار و تجربيات مختلف انسان هااست كه سبب پيدايش نيروى عظيمى

ص: 42

مى شود، و با سرعت زمينه حركت تكاملى را در تمام جنبه هاى مادى و معنوى فراهم مى سازد.

اگر انسان ها جداى از هم زندگى مى كردند هنوز بشر در عصر حجر زندگى مى نمود، و حتى به احتمال قوى خواندن و نوشتن نيز ابلاغ نشده بود، تا چه رسد به اين همه علوم و ابداعات و اكتشافات. كوتاه سخن اين كه بزرگترين امتياز بشر يكى آزادى انديشه او است، و ديگرى داشتن ابتكار و خلاقيّت، و در مرحله بالاتر تمايل به زندگى دسته جمعى است.

ولى روشن است زندگى گروهى با تمام بركاتى كه دارد از پاره اى جهات مشكل آفرين است و سبب تصادم ها، كشمكش ها، و برخورد منافع افراد خواهد بود.

گذشته از اين؛ جامعه اى مى تواند مسير تكامل را بپيمايد كه وظايف افراد در آن مشخص شده باشد، و مسئوليت هركس همچون حقوق او در جامعه مشخص شود. و از اين جا نياز به تشريع قوانين اجتماعى و تنظيم حقوق براى افراد جامعه، روشن مى شود.

قانون، وظايف هركس را در جامعه روشن مى كند، همان گونه كه حقوق هر كسى را مشخص مى سازد، و سرانجام راه پايان دادن به درگيرى ها و فصل خصومت ها را ارائه مى دهد، و طرق مقابله با تخلفات و اجحافات را نشان مى دهد.

بنابراين زندگى اجتماعى بدون قانون و نظم صحيح، به مراتب از زندگى فردى بدتر است؛ چرا كه منافع اجتماع در آن نيست در حالى كه تضادّهايش وجود دارد.

ولى مطلب اين جا است كه، اين قوانين را چه كسى بايد تصويب كند؟ بشر يا آفريدگار بشر؟

يك تحليل كوتاه مى تواند به اين سؤال پاسخ دهد: و قانون گذار كامل بايد شرايط زير را داشته باشد تا بتواند شايسته ترين قانون را وضع كند:

1- بايد قبل از هر چيز يك انسان شناس كامل باشد و تمام اسرار جسم و جان بشر و عواطف، غرائز، اميال، هوس ها، آرزوها، فطريات و ادراكات عقلى او را

ص: 43

بداند، و نيز به تمام اصولى كه حاكم بر روابط انسان ها با يكديگر است احاطه داشته باشد، تا بتواند قوانينى هماهنگ با تمام آن ها وضع كند.

2- بايد از گذشته و آينده، تا زمان هاى دور، اطلاع كامل داشته باشد، تا ريشه مسائل پيچيده امروز را در گذشته ببيند، و آثار قوانين امروز را در آينده زندگى بشر نيز ارزيابى كند؛ چرا كه حل مشكلات امروز بدون آگاهى از ريشه هاى آن در ديروز ممكن نيست؛ همان گونه كه مفيد بودن يك قانون در امروز بدون توجه به واكنش هاى آن در فردا كافى به نظر نمى رسد (دقت كنيد).

3- قانون گذار شايسته، بايد داراى «علم كامل» باشد تا بتواند با قوانين خود تمام استعدادها و شايستگى هايى را كه در فرد فرد انسان ها و اجتماع نهفته است به مرحله بروز برساند، و آنچه بالامكان و بالقوه در نهاد آدمى وجود دارد به آن جنبه فعليت بخشد، و با حدّاقل ضايعات كه طبيعى زندگى دسته جمعى است، حدّاكثر بهره را به جامعه برساند.

4- قوانين بايد جنبه عملى داشته باشد نه خيالى، و از ضمانت اجراى كافى برخوردار باشد نه بدون پشتوانه؛ و درك آن براى همگان ممكن بوده باشد نه پيچيده و دور از فهم و درك افراد.

5- قانون گذار حقيقى كسى است كه مرتكب لغزش و گناه و خطا و اشتباهى نشود، و از اين گذشته نسبت به افرادى كه مى خواهد قانون براى آنان وضع كند مهربان و دل سوز، و در عين حال قوى الاراده باشد، و از هيچ قدرتى نهراسد.

6- قانون گذار شايسته كسى است كه خودش منافعى در آن جامعه نداشته باشد؛ چرا كه منافع شخصى و خصوصى به هر حال فكر قانون گذار را به سوى خود مى كشاند؛ زيرا اگر بتواند از تأثيرات آگاهانه آن خود را بر كنار كند از آثار ناخودآگاه آن ممكن نيست بركنار باشد، و اتفاقاً مهمترين مشكل دنياى امروز كه سبب درگيرى هاى خونين و كشمكش هاى ظالمانه شده، همين قوانينى است كه از سوى به اصطلاح متفكران هر جامعه وضع مى شود، و هر كدام منافع خويش، يا گروه و

ص: 44

كشور خويش را در نظر مى گيرند، و مسلّماً اين خود خواهى ها و تنگ نظرى ها نتيجه اى جز تشديد تضادّها و درگيرى ها نخواهد داشت.

آيا اين جهات شش گانه كه در بالا گفته شد در كسى جز ذات پاك خدا پيدا مى شود؟

كسى كه خالق بشر است و از تمام اسرار وجود او آگاه است، كسى كه علم او گذشته و آينده را تا ميلياردها سال در بر مى گيرد، و از ريشه ها و اسرار هر چيز و بازتاب ها و نتايج هر موضوع آگاه است. كسى كه خطا و لغزش و اشتباه در ذات پاكش راه ندارد، و بالاخره كسى كه نياز به چيزى و كسى ندارد تا بخواهد منافع خويش را تأمين كند.

و از اين جا نتيجه مى گيريم كه هر قانونى غير از قانون خدا ناقص و بى فرجام است، و هر حكمى غير از حكم الهى غير قابل اعتماد و بى سرانجام است، و هنگامى كه درست دقت مى كنيم مى بينيم، تمام بدبختى و مشكلات بشر از اين جا سرچشمه مى گيرد كه خودش مى خواهد با آن علم محدود، با آن همه انگيزه هاى هوس آلود، براى خويش قانون بگذارد! و اين يكى از دلايل عقلى لزوم بعثت انبياء است.

***

ب: هماهنگى تكوين و تشريع

مسأله لزوم بعثت پيامبران را از طريق منطق و بيان ديگرى نيز مى توان روشن ساخت، و آن اين كه، يك نگاه به جهان آفرينش كافى است اين حقيقت را به ما بياموزد كه آفريدگار جهان براى رساندن هر موجودى به كمال ممكن خود، هرگونه وسائل لازم را در اختيار او گذارده، و در اين زمينه كوچكترين مضايقه اى نداشته است.

نه تنها وسايل ضرورى را براى پيمودن اين راه به آنها داده، بلكه از كمك هايى كه

ص: 45

ضرورت چندانى ندارد، ولى به هر حال مفيد است، مضايقه ننموده است.

مثلًا اگر پرندگان را براى پرواز آفريده، نه تنها بال قوى كه سبب قدرت بر پرواز است به آنها داده؛ بلكه اندام آنها را از هر نظر طورى آفريده كه اين پرواز را كاملًا سهل و ساده و آسان كند.

و اگر چشم را براى مشاهده مناظر مختلف به انسان داده، علاوه بر اعضاى ضرورى كه بدون آن ديدن ممكن نيست، بسيارى از وسائل تكميلى نيز در اختيار آن گذارده؛ مثلًا به چشم ها مژه داده كه از ورود گرد و غبار جلوگيرى كند، و در سطح پلك ها غده هاى چربى آفريده، تا لبه آنها دائماً نرم باشد، و چشم ها را به غده هاى اشك مجهز ساخته، تا سطح چشم دائماً مرطوب باشد و حركت پلك ها كمترين ناراحتى ايجاد نكند، ابروها را براى تكميل كار چشم و جلوگيرى از نزول عرق پيشانى همچون سدّى در بالاى چشم ايجاد كرده، و عضلاتى در اختيار كره چشم گذارده كه آن را در تمام جهات ششگانه به حركت در مى آورد.

از اين نمونه ها در تمام جهان آفرينش فراوان به چشم مى خورد.

حال اين سؤال پيش مى آيد كه آيا آفريدگارى كه در عالم «تكوين» (آفرينش) اين اندازه وسائل پيشرفت و تكامل را در اختيار هر موجودى نهاده، ممكن است موضوع فرستادن انبياء را كه مطابق توضيحات گذشته، مهم ترين نقش را در تكامل نوع بشر و اهداف حيات او در جنبه هاى مادى و معنوى دارد ناديده گرفته باشد؛ و جامعه انسانى را از اين موهبت بزرگ محروم سازد؟!

شيخ الرييس ابو على سينا در كتاب شفا با عبارت كوتاه و تشبيه جالبى به اين حقيقت اشاره كرده، چنين و مى گويد:

«فَحَاجَةُ الْانْسانِ الى هذا (بَعْثِ الرُّسُلِ) فِى انْ يَبْقِى نَوْعُ الْانْسَانِ، وَ يَتَحَصَّلَ وُجُودُهُ، اشَدُّ مِنَ الْحَاجَةِ الى انْبَاتِ الشَّعْرِ عَلَى الْاشْفَارِ وَ عَلَى الْحَاجِبَيْنِ وَ تَقْعِيرِ الْاخْمُسِ مِنَ الْقَدَمَيْنِ وَ اشْيَاءُ اخْرى مِنَ الْمَنَافِعَ الَّتى لَاضَرُورَةَ فِيهَا فِى الْبَقَاءِ ... فَلَا يَجُوزُ انْ تَكُونَ الْعِنَايَةُ الْازَلِى وَ تَقْتَضِى تِلْكَ الْمَنَافِعَ وَ لَاتَقْتَضِى هذِهِ الَّتِى هِىَ اسُّهَا».: «احتياج انسان

ص: 46

- به بعثت پيامبران- در بقاى نوع خود، و تحصيل كمالات وجودى او از روئيدن موهاى مژه، و ابرو، و فرورفتگى كف پا- كه راه رفتن و ايستادن را براى انسان آسان مى سازد- و امثال اين منافع كه براى ادامه حيات ضرورى نيست، مسلّماً بيشتر است ...؛ بنابراين ممكن نيست عنايت ازلى الهى آن منافع را ايجاب كرده باشد، و بعثت پيامبران را كه اساس زندگى انسان است ايجاب نكند».(1)

البتّه قبل از بوعلى سينا، هشام بن حكم شاگرد معروف مكتب امام صادق عليه السلام، اين استدلال را به صورت ديگرى براى عمرو بن عبيد دانشمند معروف اهل سنت تشريح كرده، كه خلاصه اش چنين است:

«آيا باور كردنى است كه براى كشور كوچك تن، مغز متفكرى لازم باشد كه حواس گوناگون براى انجام وظايف خود از آن كمك بگيرند، و خطاهاى خود را با آن اصلاح كنند، ولى براى مجموعه پيكر جهان انسانيت، مغز متفكرى لازم نباشد كه انسان ها در پيچ و خم راه زندگى از تعليمات او الهام بگيرند و اشتباهات خود را به وسيله او اصلاح كنند»؟!(2)

***

ج: تربيت عملى

طريق سوّمى كه مى توان براى تحليل منطقى مسأله بعثت پيامبران پيمود اين است كه مسأله «تربيت انسان»، بيش از آنچه جنبه علمى دارد داراى جنبه عملى است.

مربى در صورتى در كار خود موفق مى شود كه علاوه بر آموزش هاى لازم بتواند عملًا الگوى كاملى براى تعليمات خود باشد، و با صفات و اخلاق و اعمال خود، تمام مسائل تربيتى را نشان دهد، و اين تنها در صورتى ممكن است كه پيامبرانى از جنس بشر به صورت الگوها و اسوه هايى برگزيده شوند، و صفات و برنامه هاى يك


1- شفا، الهيات، مقال دهم، فصل دوّم، صفحه 441.

2- چاصول كافى، جلد اوّل، كتاب الحجة، باب الاضطرار الى الحجة، حديث 3، صفحه 169.

ص: 47

انسان كامل را در عمل نشان دهند تا انسان ها به آنها تأسى جويند، و قدم در جاى قدم هاى آنها نهند، و اين مسير پر پيچ و خم را به رهبرى آنها بپيمايند.

به تعبير ديگر: در وجود انسان چيزى به نام روحيه محاكات موجود است يعنى مسائلى را كه در هم جنسان خود مى بيند، ناخود آگاه به سوى آن جلب و جذب مى شود؛ البتّه اين احساس در سر حدّ يك انگيزه جبرى نيست، بلكه زمينه اى است، براى يك حركت ارادى، همانند تشنگى براى انسان تشنه كه او را مجبور به نوشيدن آب نمى كند ولى زمينه ساز است.

هنگامى كه پيامبران يا امامان معصوم عليه السلام از جنس بشر با دستورات جامع الهى به سوى او آيند، و اين دستورات را در عمل ارائه دهند، و با تقوا و راستى و درستى خويش فضايل انسانى را آشكار سازند، ديگر انسان ها زمينه هاى مستعدى براى جلب و جذب اين صفات پيدا مى كنند.

لذا قرآن مجيد در مقابل كسانى كه با اصرار مى گفتند: «چرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از جنس ملك نيست، و يا لااقل چرا فرشته اى او را همراهى نمى كند؟» تصريح مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بايد از جنس خود انسان ها باشد، همان گونه كه اگر در روى زمين فرشتگانى زندگى مى كردند، بايد پيامبرانى از جنس فرشتگان در ميان آنها ظاهر شوند وَ مَا مَنَعَ النَّاسَ انْ يَؤُمِنُوا اذْ جَائَهُمُ الْهُدى الَّا انْ قَالُوا ابَعَثَ اللَّهُ بَشَراً رَسُولًا قُلْ لَوكَانَ فِى الْارْضِ مَلَائِكَةٌ يَمْشُونَ مُطْمَئِنّينَ لَنَزَّلْنَا عَلَيْهِمْ مِنَ السَّمَاءِ مَلَكاً رَسُولًا.

«تنها چيزى كه مانع ايمان آوردن مردم بعد از آمدن هدايت شد اين بود كه گفتند:

" آيا خداوند بشرى را به عنوان رسول مبعوث كرده است؟ بگو اگر در روى زمين فرشتگانى (زندگى مى كردند و) با آرامش گام بر مى داشتند، ما از آسمان فرشته اى به عنوان رسول بر آنها مى فرستاديم" (چرا كه رهبر گروهى بايد از جنس خود آن گروه باشد»(1).


1- سوره اسراء، آيات 94 و 95.

ص: 48

تعبير به «مَلَائِكَةٌ يَمْشُونَ مُطْمَئِنّينَ» ظاهراً اشاره به اين نكته است كه حتى اگر فرشتگان در زمين زندگى مى كردند و هيچ تصادم و خصومتى با هم نداشتند باز هم فرشته اى از جنس خودشان به عنوان رهبر براى آنها مى فرستاديم؛ زيرا هدف بعثت انبياء تنها پايان دادن به خصومت ها و اقامه قسط و عدالت اجتماعى نيست، بلكه همه اينها مقدمه اى براى پيمودن راه، و كمالات معنوى، و قرب الى اللَّه است.

به هر حال شبيه همين معنا در لباس ديگرى در آيه 9 سوره انعام آمده است، كه در پاسخ بهانه هاى مشركان مى فرمايد: وَلَوْ جَعَلْنَاهُ مَلَكاً لَجَعَلْناهُ رَجُلًا وَ لَلَبَسْنَا عَلَيْهِمْ مَا يَلْبِسُونَ «اگر پيامبر را فرشته اى قرار مى داديم، حتماً او را به صوت انسانى در مى آورديم باز (به پندار آنان) كار را بر آنها مشتبه مى ساختيم، همان گونه كه آنها كار را بر ديگران مشتبه مى ساختند»!.

اين نكته نيز قابل توجه است كه قرآن روى اسوه و سرمشق بودن پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم يا ساير پيامبران تكيه مى كند؛ و به مردم توصيه مى نمايد كه از برنامه هاى عملى آنان سرمشق بگيرند، در يك جا مى گويد: لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِى رَسُولِ اللَّهِ اسْوَةٌ حَسَنَةٌ: «براى شما زندگى رسول خدا سرمشق نيكويى بود»(1) و در جاى ديگر مى فرمايد: قَدْ كَانَتْ لَكُمْ اسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِى ابْرَاهِيمَ وَ الَّذِينَ مَعَهُ «براى شما سرمشق نيكويى در زندگى ابراهيم و كسانى كه با او بودند وجود داشت»(2).

همين معنا در آيه 6 همين سوره نيز تكرار شده است.

به هر حال مسأله تعليم و تربيت از طريق سرمشق گرفتن از رهبران الهى چيزى است كه هم تحليل هاى منطقى آن را تأييد مى كند و هم آيات قرآنى.

***

3- منطق مخالفان بعثت


1- سوره احزاب، آيه 21.

2- سوره ممتحنه، آيه 4.

ص: 49

در برابر دلايل زيادى كه براى لزوم بعثت پيامبران در بالا ذكر شد، و غالباً از طرف اكثريت قاطع عقلاى جهان پذيرفته شده است، پيروان مذهب برهمايى (1) مسأله بعثت پيامبران را به كلى نفى كرده، و حتى آن را محال و غير معقول دانسته اند! و معتقدند همان وظايفى را كه عقل براى انسان تعيين مى كند كافى است!.

شهرستانى در ملل و نحل قسمتى از شبهات آنها را در اين زمينه چنين نقل مى كند:

الف: آنچه را ممكن است پيامبران براى جامعه بشريت بياورند از دو حال خارج نيست: يا عقل آن را درك مى كند يا نه، اگر درك مى كند همان عقل براى ما كافى است؛ ديگر چه احتياجى به پيامبران است؛ و اگر براى عقل قابل درك نيست، پس قابل قبول نيست؛ زيرا هركس زير بار امور غير معقول برود از حدّ انسانيت خارج شده و در زمره حيوانات درآمده است!.

ب: عقل مى گويد: «خداوند حكيم است، و خداوندِ حكيم، بندگان خود را جز به چيزى كه عقل آنها به آن دلالت مى كند، مأمور نمى سازد»، دلايل عقلى مى گويد:

«اين جهان آفريدگار عالم و قادر و حكيمى دارد و انواع نعمت ها را به بندگانش بخشيده كه موجب شكر است؛» بنابراين ما با عقل خود در آيات آفرينش او مى نگريم، و هنگامى كه او را شناختيم شكر او را بجا مى آوريم و مستحق ثواب او مى شويم، و اگر او را انكار كنيم و كافر شويم، مستوجب عقاب او خواهيم شد، پس چرا بشرى همانند خود را پيروى كنيم؟!

ج: گناهى بدتر از اين نيست كه انسانى از كسى كه همانند او است پيروى كند، و خود را به تمام معنا در اختيار او بگذارد، و مانند برده اى به فرمان او باشد! اصولًا


1- كيش برهمايى از قديمى ترين مذاهبى است كه در شرق ظاهر شده، و مركز اصلى آن هنداست، شهرستانى در كتاب ملل و نحل مى گويد:« اين نام از نام براهام مؤسس اين مذهب گرفته شده»، ولى فريد و جدى در دائرة المعارف خود معتقد است كه اين نام از نام يكى از خدايان بزرگ آنها يعنى براهما مشتق شده است، برهمايى ها علاوه بر انكار نبوّت معتقد به يك نوع تثليث يعنى خدايان سه گانه بوده اند.

ص: 50

پيامبران چه تفاوتى با ما دارند؟ و چه فضيلت و امتيازى نسبت به ساير انسان ها دارا هستند؟ و كدام دليل بر صدق ادّعاى خود مى توانند داشته باشند؟ سخن آنها چه تفاوتى با ديگران دارد؟ و اگر كارهاى خارق العاده انجام مى دهند، كسان ديگرى هم هستند كه از امور پنهانى خبر مى دهند.

د: مى دانيم خداوند حكيم است و دستور غير حكيمانه صادر نمى كند، در حالى كه پيامبرانى كه مدّعى شرايع اند، دستوراتى آورده اند كه با حكم عقل سازگار نيست، مثلًا احرام و سعى صفا و مروه و سنگ زدن به ستون هاى مخصوص (رمى جمرات) و مانند آن چه فايده اى دارد؟ چرا آنها بعضى از مواد غذايى انسان را حرام شمرده اند و بعضى از اشيائى كه مضرّ است حلال؟(1)

پاسخ:

با كمى دقت پاسخ شبهات بالا روشن مى شود:

الف: ما نبايد فراموش كنيم كه معلومات و ادراكات عقلى ما در برابر آنچه نمى دانيم قطره اى در مقابل يك اقيانوس عظيم است؛ اين حقيقتى است كه همه دانشمندان، اعم از الهى و مادى، به آن معترف اند.

كسى كه مى گويد: «آنچه را پيامبران آورده اند يا موافق عقل ما است يا مخالف»، مفهوم سخنش اين است كه عقل همه چيز را درك مى كند، در حالى كه چنين نيست، بلكه در اين جا شقّ ثالث و قسم سوّمى وجود دارد كه از هر دو قسم سابق گسترده تر است. و آن امورى است كه ما اصلًا از آن آگاهى نداريم، و نمى توانيم نفى و اثبات كنيم، اما هنگامى كه با دلايلى كه بعداً اشاره خواهيم كرد اجمالًا ثابت مى شود كه پيامبران از طرف خداوند سخن مى گويند، و از درياى بيكران علم او خبر مى دهند، راه منطقى جز پذيرش آن نيست.


1- ملل و نحل شهرستانى، باب چهارم، آراء الهند، فصل، اوّل براهه، ص 250.

ص: 51

در واقع ايراد اوّل برهمايى ها درست به اين مى ماند كه بگوييم: «هيچ كس نبايد نزد استاد برود و از دانش و تجربه او چيزى بياموزد، زيرا آنچه را استاد مى گويد: يا موافق عقل شاگرد است يا مخالف!» اگر موافق است نيازى به استاد نيست، و اگر مخالف است نبايد آن را پذيرفت!

مسلّماً يك سخن كودكانه است كه پاسخش بر هيچ انديشمندى پوشيده نيست؛ استاد چيزهايى به انسان مى آموزد كه عقل او از نفى و اثبات آن عاجز است.

از اين گذشته در همان قسمت هايى كه عقل ما به طور صحيح آن را دريافته، گاه دچار اضطراب و وسوسه مى شويم كه درست فهميده ايم يا اشتباه است؟ شكى نيست كه تأييد و تصديق انبياء در اين زمينه ما را سخت تر و مصمّمتر مى سازد پس نه در آنچه مى دانيم بى نياز از انبياء هستيم، و نه در آنچه نمى دانيم (دقت كنيد).

ب: درست است كه ما خدا را با دليل عقل مى شناسيم و به حكم عقل بايد شكر نعمت هاى او را بجاى آوريم؛ ولى اين براى ما كافى نيست؛ راه سعادت و كمال انسانى بسيار پرپيچ و خم و مملوّ از خطرات و پرتگاه ها است، مردانى لازم است كه با نيروى الهى و امدادهاى غيبى دست ما را بگيرند، و از اين پيچ و خم ها بگذرانند.

ما هرگز از انسانى همچون خود پيروى نمى كنيم، بلكه از انسان بسيار آگاهى پيروى مى كنيم كه از طريق وحى با علم بى پايان پروردگار مربوط است، و پيروى از چنين كسى كاملًا منطقى به نظر مى رسد.

***

ج: از آنچه در بالا گفته شد پاسخ ايراد سوّم نيز روشن مى شود؛ زيرا اگر ما خود را در اختيار انبياء مى گذاريم و سر به فرمان آنها مى نهيم، به خاطر علم و دانش فوق العاده و تقواى بى نظيرى است كه در آنها سراغ داريم.

گاهى ما قلب و مغز خود را كه مهمترين و عزيزترين اعضاى ما است، در اختيار جراح موارد اعتماد مى نهيم، و او با چاقوى جراحى به جان اين دو عضو مهم افتاده، و در حالى كه ما با ميل خود بيهوشى را پذيرفته ايم و هرچه مى خواهد همان

ص: 52

مى كند، آيا اين كار احمقانه اى است؟

مسلّماً نه، علم و دانش طبيب جراح از يكسو، و اعتماد ما به حسن نيّتش از سوى ديگر، سبب مى شود كه اين چنين تسليم بى قيد و شرط او شويم، و مسلّماً پيامبران الهى در سطحى بسيار بالاتر از آن طبيب هستند، هم از نظر علم و هم تقوا.

***

د: كدام دستور غير منطقى در برنامه راستين است؟ آيا مراسم حج، سعى صفا و مروه، رمى جمرات و احرام برخلاف عقل است؟ در حالى كه با مختصر دقتى در فلسفه هاى اين اعمال مى توان فهميد كه چه برنامه حكيمانه اى است، و به راستى انسان را تربيت مى كند.

به هنگام احرام از پوست عالم ماده بيرون مى آييم، همه امتيازات قومى و نژادى و طبقاتى را دور مى ريزيم و همه يكرنگ مى شويم، تمام خواسته هاى دل را موقتاً كنار مى گذاريم، و در دنيايى سرشار از معنويت به شناخت خويش و خالق خويش مى پردازيم.

جمرات سه گانه سمبل هاى شيطان اند، با هفت سنگ پى در پى او را رمى مى كنيم، و به اين ترتيب اعلام بيزارى از اعمال شيطانى و افكار شيطانى مى نماييم.

در سعى صفا و مروه به ياد سعى و تلاش هاجر آن زن پاك و با ايمان براى نجات جان نوزادش اسماعيل مى افتيم، و فاصله صفا و مروه را چند بار طى مى كنيم.

خلاصه اعمالى كه هر كدام سمبلى براى يك برنامه حساب شده تربيتى است انجام مى دهيم، و در پايان احساس مى كنيم شخصيت نو و شناخت تازه اى درباره خدا و خويش پيدا كرده ايم، همان احساسى كه براى هر انسان آگاهى بعد از مراسم حج پيدا مى شود.

اگر انبياء بعضى از غذاها، مانند شراب گوشت خوك را تحريم كرده اند، به خاطر مفاسدى بوده است كه در اينها است، و انسان ها از آن بى خبر بودند، و امروز

ص: 53

تدريجاً از آن آگاه شده اند، ما چيزى را نمى شناسيم كه انبياء حلال كرده باشند و باعث زيان و ضرر بر وجود انسان شود.

كوتاه سخن اين كه؛ اين اشكالات چهارگانه از آن جا ناشى شده كه برهمائى ها نه انبياء و موقف و برنامه آنها را به درستى شناخته بودند، و نه ميزان قدرت عقل را؛ و اين جا به پايان بحث فلسفه «بعثت» مى رسيم.

ص: 54

ويژگى هاى عمومى پيامبران

اشاره

مأموريت هدايت خلق و تهذيب نفوس و تعليم و تربيت مردم و اقامه عدل و برچيدن اختلاف و آزاد كردن انسان ها از چنگال اسارت ها، آن چنان سنگين است كه «آمادگى هاى ويژه اى را از نظر جسمى و روحى و علمى و اخلاقى مى طلبد».

به همين دليل كسانى؛ مى توانند بار اين مسئوليت مهم را بر دوش كشند كه در پرتو خود سازى ها از يك سو، و امدادهاى الهى از سوى ديگر، براى اين امر آماده شده باشند، و مسلّماً يك فرد عادى و ساخته نشده هرگز توانايى پذيرش چنين مأموريت بزرگى را ندارد.

سخن در اين است كه ببينيم اين ويژگى ها چيست كه هر پيامبرى بايد واجد آن باشد؟ و طبعاً بايد پيامبران بزرگ و اولوالعزم و صاحبان شريعت و آيين جديد سهم بيشترى از آن داشته باشند.

در اين جا علاوه بر استدلالات عقلى، قرآن مجيد به يارى ما مى شتابد و اين ويژگى ها را بر مى شمرد.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- وَ اذْكُرْ فِى الْكِتَابِ ابْراهِيمَ انَّهُ كَانَ صِدِّيقاً نَبِيّاً(1)

2- وَ اذْكُرْ فِى الْكِتَابِ اسْمَاعِيلَ انَّهُ كَانَ صَادِقَ الْوَعْدِ وَ كَانَ رَسُولًا نَبِيّاً(2)

3- اذْ قَالَ لَهُمْ اخُوهُمْ نُوحٌ الَا تَتَّقُونَ* انِّى لَكُمْ رَسُولٌ


1- سوره مريم، آيه 41.

2- سوره مريم، آيه 54.

ص: 55

امِينٌ (1)

4- ابَلِّغُكُمْ رِسَالَاتِ رِبِّى وَ انَا لَكُمْ نَاصِحٌ امِينٌ (2)

5- وَمَا اسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ اجْرِ انْ اجْرِىَ الَّا عَلى رَبِّ الْعَالَمِينَ (3)

6- وَ وَهَبْنا لَهُ اسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ كُلًّا هَدَيْنَا وَ نُوحاً هَدَيْنَا مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ ذُرِّيَتِهِ دَاوُدَ وَ سُلَيْمَانَ وَ ايُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسى وَ هَارُونَ وَ كَذَلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ (4)

7- الَّذينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالَاتِ اللَّهِ وَ يَخْشَونَهُ وَ لَايَخْشَونَ احَداً الَّا اللَّهَ وَ كَفى بِاللَّهِ حَسِيباً(5)

8- إِنِّي أُشْهِدُ اللَّهَ وَاشْهَدُوا أَنِّي بَرِى ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ- مِنْ دُونِهِ فَكِيدُونِي جَمِيعاً ثُمَّ لَاتُنْظِرُونِي- إِنِّي تَوَكَّلْتُ عَلَى اللَّهِ رَبِّي وَرَبِّكُمْ (6)

9- وَ اذْكُرْ فِى الْكِتَابِ مُوسى انَّهُ كَانَ مُخْلَصاً وَ كَانَ رَسُولًا نَبِيّاً(7)

10- فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنْتَ فَظّاً غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ (8)

11- وَ اذِ ابْتَلى إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَاتَمَّهُنَّ قَالَ انِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ امَاماً قَالَ وَ مِنْ ذُرِيَّتِى قَالَ لَايَنَالُ عَهدِى


1- سوره شعراء، آيات 106 و 107.

2- سوره اعراف، آيه 68.

3- سوره شعراء، آيه 109.

4- سوره انعام، آيه 84.

5- سوره احزاب، آيه 39.

6- سوره هود، آيات 54 تا 56.

7- سوره مريم، آيه 51.

8- سوره آل عمران، آيه 159.

ص: 56

الظَالِمينَ (1)

ترجمه:

1- در اين كتاب از ابراهيم ياد كن كه او بسيار راستگو و پيامبر خدا بود.

2- در كتاب آسمانى خود، از اسماعيل ياد كن كه او در وعده هايش صادق و رسول و پيامبر بزرگى بود.

3- هنگامى كه برادرشان نوح به آنها گفت: آيا تقوا پيشه نمى كنيد؟- من براى شما رسول امينى هستم.

4- رسالت هاى پروردگارم را بر شما ابلاغ مى كنم و من خيرخواه امينى براى شما هستم.

5- من هيچ مزدى در برابر اين دعوت از شما نمى خواهم، اجر من تنها بر پروردگار عالميان است.

6- و اسحاق و يعقوب به او (ابراهيم) بخشيديم و هر كدام را هدايت كرديم و نوح را (نيز) قبلًا هدايت نموديم و از فرزندان او داوود و سليمان و ايّوب و يوسف و موسى و هارون را (هدايت كرديم) و اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم.

7- (پيامبران پيشين) كسانى بودند كه تبليغ رسالت هاى الهى مى كردند و (تنها) از او مى ترسيدند و از هيچ كس جز خدا واهمه نداشتند، و همين بس كه خداوند حسابگر (و پاداش دهنده اعمال) است.

8- (نوح) گفت: من خدا را به شهادت مى طلبم شما نيز گواه


1- سوره بقره، آيه 124.

ص: 57

باشيد كه من از آنچه شريك (خدا) قرار مى دهيد، بيزارم- از آنچه غير او (مى پرستيد) حال كه چنين است همگى براى من نقشه بكشيد و مرا مهلت ندهيد- چرا كه من توكل بر اللَّه كه پروردگار من و شماست كرده ام.

9- در اين كتاب (آسمانى) از موسى ياد كن، كه او مخلص بود، و رسول و پيامبر والا مقامى.

10- از پرتو رحمت الهى در برابر آنها نرم (و مهربان) شدى و اگر خشن و سنگدل بودى از اطراف تو پراكنده مى شدند.

11- (به خاطر بياوريد) هنگامى كه خداوند ابراهيم را با وسايل گوناگونى آزمود و او بخوبى از عهده آزمايش برآمد، خداوند به او فرمود: من تو را امام و رهبر مردم قرار دادم، ابراهيم عرض كرد: از دودمان من (نيز امامانى قرار بده) خداوند فرمود:

پيمان من به ستمكاران نمى رسد (و تنها آن دسته از فرزندان تو كه پاك و معصوم باشند شايسته اين مقامند).

تفسير و جمع بندى

1- صدق گفتار

نخستين ويژگى هر پيامبر، قبل از هر چيز، صداقت در گفتار است؛ چرا كه او از سوى خدا خبر مى دهد، و اگر اعتماد به صدق او نباشد هيچ گاه نمى توان بر سخنان او اعتماد نمود، لذا قرآن مجيد روى اين مسأله بارها تكيه كرده، از جمله در اوّلين آيه مورد بحث مى فرمايد: «در اين كتاب از ابراهيم ياد كن كه او بسيار راستگو و پيامبر

ص: 58

خدا بود» وَ اذْكُرْ فِى الْكِتَابِ ابْراهيمَ انَّهُ كَانَ صِدِّيقَاً نَبِيّاً.(1)

همين توصيف درباره ادريس (2) و يوسف (3) نيز آمده است.

قابل توجه اين كه در آيه مورد بحث توصيف به «صداقت» قبل از توصيف به «نبوّت» است (صديقا نبيا). اين نشان مى دهد كه پايه اصلى نبوّت بر صدق و راستى نهاده شده است، مخصوصاً با توجه به اين كه «صديق»(4) صيغه مبالغه از صدق و به معناى كسى است كه بسيار راستگو باشد، يا كسى كه هرگز دروغ نمى گويد و اعمالش، سخنان او را تصديق مى نمايد؛ بنابراين زمينه شايستگى براى پذيرش نبوّت كه در همه حاملان وحى الهى وجود داشته، همين «صدق و راستگويى كامل» است كه فرمان خدا را بى كم و كاست به بندگان برساند.

البتّه مردم مى توانند با توجه به سابقه زندگى پيامبر به وجود اين ويژگى در او پى برند، همان گونه كه مردم مصر يوسف عليه السلام را به عنوان «صديق» شناخته بودند، و به او چنين خطاب مى كردند: «يُوسُفُ ايُّهَا الصِّدِّيِقُ» «يوسف! اى بسيار راستگو! ...»

***

2- پايبند بودن به وعده ها و پيمان ها

در دوّمين آيه، باز سخن از صدق و راستى است، اما نه در گفتار بلكه در وعده ها و پيمان ها، و جالب اين كه؛ اين ويژگى را نيز قبل از توصيف به رسالت و نبوّت قرار


1- سوره مريم، آيه 41.

2- سوره مريم، آيه 56.

3- سوره يوسف، آيه 46.

4- زمخشرى در« كشاف» مى گويد: صديق از صيغه هاى مبالغه و به معناى نهايت راستگويى وكثرت تصديق نسبت به آيات الهى است.( جلد 3، صفحه 18)

ص: 59

داده كه اشاره اى است بر زمينه ساز بودن آن نسبت به مقام نبوّت؛ زيرا بخش مهمّى از دعوت انبياء بر اساس وعده هايى است كه نسبت به آينده داده مى شود، و اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در وعده هاى خود صادق نباشد اساس دعوت او متزلزل مى گردد، لذا مى فرمايد: «در كتاب آسمانى خود از اسماعيل ياد كن كه در وعده هايش صادق و رسول و پيامبر (بزرگى) بود» وَ اذْكُرْ فِى الْكِتَابِ اسْمَاعِيلَ انَّهُ كَانَ صَادِقَ الْوَعْدِ وَ كَانَ رَسُولًا نَبِياً(1)

بديهى است تا كسى صادق نباشد (صادق در همه چيز حتّى در وعده ها) ممكن نيست به مقام والاى رسالت برسد؛ چرا كه اوّلين شرط اين مقام آن است كه مردم به سخنان و وعده هاى او مؤمن باشند و صدق او را در تمام زمينه ها تجربه كرده باشند.

لذا حتى افراد معدودى كه مقام «عصمت» را در تمام زمينه ها به عنوان شرط اساسى نبوّت پذيرفته اند، صدق و راستى را از شرايط مى دانند.

در مورد «صادق الوعد» بودن اسماعيل عليه السلام در بسيارى از كتب تفسير و روايت نقل شده، كه خداوند او را به اين جهت «صادق الوعد» شمرده كه او به قدرى در وفاى به وعده اش پافشارى داشت كه با كسى در محلّى وعده اى گذاشته بود، طرف مقابل فراموش كرد و نيامد، اسماعيل تا يك سال در انتظارش بود هنگامى كه آمد، اسماعيل به او گفت: «من همواره در انتظار تو بودم»!(2)

(بعيد نيست كه منظور از انتظار يك سال سركشى مداوم به آن محل در اين مدت و مراقبت جهت بازگشت شخص مورد نظر بوده، نه اين كه يك سال كار و زندگى خود را تعطيل كند و دائماً در آن جا بماند.)

در اين كه آيا اين اسماعيل همان اسماعيل معروف، فرزند ابراهيم است يا اسماعيل بن حزقيل از انبياء بنى اسرائيل، محل گفتگو است. بسيارى احتمال اوّل را برگزيده اند، ولى در بعضى از روايات كه در منابع اهل بيت عليهم السلام تصريح به احتمال دوّم شده است، و اين به خاطر آن است كه طبق بعضى از روايات آمده كه، اسماعيل در حيات پدرش ابراهيم از دنيا رفت؛ بنابراين تعبير به رسالت در مورد او


1- سوره مريم، آيه 54.

2- اصول كافى، جلد 2، صفحه 105( حديث 7).

ص: 60

مناسب نيست، در حالى كه قرآن در آيه بالا مى گويد: وَ كَانَ رَسُولًا نَبِيّاً، و اينكه گفته اند: «از سوى پدرش رسالتى براى هدايت قبيله جُرهم كه ساكن «مكه» بودند، داشت، آن هم مناسب به نظر نمى رسد؛ زيرا ظاهر قرآن اين است كه اسماعيل مذكور در اين آيه رسالت الهيه داشته است، نه رسالت از سوى ابراهيم عليه السلام.

بعلاوه اگر منظور اسماعيل فرزند حضرت «ابراهيم» عليه السلام باشد مناسب اين بود كه بعد از ذكر ابراهيم عليه السلام در آيات قبل ذكر شود، نه بعد از موسى.

ولى به هر حال اين گفتگو تأثيرى در بحث ما كه مسأله ويژگى انبياء است، ندارد.

***

3- امانت

مقام نبوّت و رسالت، مقامى است كه هم «صدق» را مى طلبد و هم «امانت» را، امانت در نقل وحى، و ابلاغ به مردم، امانت در حفظ اسرار الهى، در حقيقت صدق و امانت به يك ريشه باز مى گردد؛ منتها صداقت امانت در گفتار و امانت صداقت در عمل است! لذا در دومين آيه مورد بحث، قرآن مجيد مى فرمايد: «قوم نوح رسولان را تكذيب كردند در آن هنگام كه برادرشان" نوح" به آنها گفت:" آيا تقوا پيشه نمى كنيد، من براى شما رسول امينى هستم"» كَذَّبَتْ قَومُ نَوحٍ الْمُرْسَلِينَ- اذْ قَالَ لَهُمْ اخُوهُمْ نُوحٌ الَا تَتَّقُونَ- انِّى لَكُمْ رَسُولٌ امِينٌ

همين تعبير انِّى لَكُمْ رَسُولٌ امِينٌ درباره هود(1) و صالح (2) و لوط(3) و


1- سوره شعراء، آيه 125.

2- سوره شعراء، آيه 143.

3- سوره شعراء، آيه 162.

ص: 61

شعيب (1) و موسى (2) نيز آمده است.

بدون شك اين پيامبران بزرگ، و ساير پيامبران الهى «امانت» خود را عملًا به مردم محيط اثبات كرده بودند؛ چنانكه درباره پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم همه خوانده ايم كه قبل از نزول وحى آن چنان در امانت دارى در ميان مردم مكه زبانزد خاص و عام بود كه او را «محمّد امين» لقب داده بودند، و لذا پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم بعد از رسالت به اين سابقه خويش در برابر مخالفان استدلال كرد كه شما با اين كه سابقه امانت مرا به خوبى مى دانيد چگونه به هشدارهايم درباره وحى الهى اعتنا نمى كنيد؟(3)

جالب اين كه: قرآن همين ويژگى را درباره جبرئيل (پيك وحى خدا) نيز بيان كرده است؛ در آن جا كه مى گويد: نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْامِينُ عَلَى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرِينَ

«روح الامين، قرآن را بر قلب تو نازل كرد تا مردم را انذار كنى»(4)

در حقيقت حاملان وحى، اعم از فرشته اى كه واسطه ابلاغ وحى است، يا خود پيامبران، و يا امامان و جانشينان معصومى كه مأمور ابلاغ وحى الهى يا حفظ آن هستند بايد «امناء خدا در ميان خلق» باشند، و توصيف على عليه السلام و ساير امامان در زيارتنامه معروف امين اللَّه «السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا امِينَ اللَّهِ فِى ارْضِهِ» گواه ديگرى بر اين مدعا است.

***

4- علاقه و دلسوزى فوق العاده

كسى مى تواند رهبر و هادى مردم و مربى و معلم خوبى باشد كه به اين كار علاقه


1- سوره شعراء، آيه 178.

2- سوره دخان، آيه 18.

3- در ذيل آيه i وَ انْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْاقْرَبِيْنَ E در تواريخ آمده است كه بعد از نزول اين آيه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بر كوه صفا بالا رفت و« بنى عبدالمطلب» و« بنى عبد مناف» را صدا زد. آنها جمع شدند، فرمود: بگوييد ببينم اگر من به شما خبر دهم كه لشكر عظيمى از كنار اين كوه به سوى شما مى آيد آيا مى پذيريد يا نه؟ همه گفتند: آرى! ما هرگز دروغى از تو نديديم. فرمود: بنابراين بدانيد كه من شما را از عذاب الهى بر حذر مى دارم.( الكامل، جلد 2، صفحه 60)

4- سوره شعراء، آيات 193 و 194.

ص: 62

وافر داشته، و نسبت به مردم دلسوز باشد؛ بلكه به آنها عشق بورزد؛ اگر عشق پدر و مادر به فرزند نبود هرگز اين همه مشكلات را براى پرورش و تربيت او تحمل نمى كردند، و اگر انبياء عاشق هدايت مردم نباشند، مشكلات طاقت فرساى اين كار را هرگز قبول نمى كنند، و تن به انواع خطرات اين راه نمى دهند.

قرآن بارها روى اين مسأله تأكيد كرده از جمله در چهارمين آيه مورد بحث از زبان هود عليه السلام پيامبر بزرگ خدا نقل مى كند كه به قوم لجوج و متصعب خويش گفت: «من رسالت هاى پروردگارم را به شما ابلاغ مى كنم، و من خيرخواه و دلسوز امينى براى شما هستم» ابَلِّغُكُمْ رِسَالَاتِ رَبِّى وَ انَا لَكُمْ نَاصِحٌ امِينٌ (1)

همين معنا به تعبير رساترى در مورد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده كه پيامبر را دلدارى مى دهد، و مى گويد: «گويى مى خواهى خود را از غم و اندوه به خاطر عدم ايمان آنها به اين قرآن هلاك كنى» فَلَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَفْسَكَ عَلَى آثَارِهِمْ انْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَديثِ اسَفاً.(2)

شبيه همين معنا در آيه سوّم سوره شعراء نيز آمده است كه مى گويد: لَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَفْسَكَ انْ لَايَكُونُوا مُوْمِنِينَ

«ناصح» از ماده «نُصح» به گفته راغب به معناى جستجوى كار يا سخنى است كه در آن صلاح و مصلحت ديگرى باشد (بنابراين هم خيرخواهى در عمل را شامل مى شود و هم در سخن را). در حالات نوح عليه السلام در قرآن مجيد آمده است كه او نهصد و پنجاه سال در ميان قوم خود بر امر تبليغ و هدايت مشغول بود، و در اين مدت جز عدّه قليلى- در تواريخ هشتاد و چند نفر شمرده شده اند-، به او ايمان نياوردند.(3)

يعنى با يك حساب ساده نوح عليه السلام براى هدايت هريك نفر حدود دوازده سال زحمت كشيد! مسلّماً تحمل چنين زحمت و رنجى جز در پرتو علاقه شديد و عشق به هدايت خلق ممكن نيست.


1- سوره اعراف، آيه 68.

2- سوره كهف، آيه 6.

3- سوره عنكبوت، آيه 14 و سوره هود، آيه 40.

ص: 63

***

5- اخلاص و بى نظرى كامل

از ويژگى هاى مهم پيامبران كه قرآن بارها روى آن تأكيد كرده است عدم انتظار هرگونه پاداش مادى و اجر و مزد در مقابل دعوت به سوى خدا و آيين حق بوده، و يك نمونه آن در آيات مورد بحث، درباره نخستين پيامبر اولوالعزم يعنى نوح عليه السلام آمده است. در پنجمين آيه مى خوانيم: «من از شما در برابر اين دعوت هيچ اجر و پاداشى نمى طلبم، اجر و پاداش من تنها بر پروردگار عالميان است» وَ مَا اسْئَلُكُمْ عَلَيهِ مِنْ اجْرٍ انْ اجْرِىَ الَّا عَلى رَبِّ الْعَالَمِينَ (1)

همين مضمون درباره همين پيامبر (نوح) در دو آيه ديگر از قرآن مجيد نيز آمده (2)

در مورد حضرت هود عليه السلام در دو مورد(3)

در مورد صالح عليه السلام يك آيه (4)

درباره لوط عليه السلام در يك مورد(5)

درباره شعيب عليه السلام در يك مورد(6)

و بالاخره در مورد پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله در چندين مورد از قرآن مجيد اين مسأله تكرار و تأكيد شده است.(7)


1- سوره شعراء، آيه 109.

2- سوره هود، آيه 29 و سوره يونس، آيه 72.

3- سوره هود، آيه 51، سوره شعراء، آيه 127.

4- سوره شعراء، آيه 145.

5- سوره شعراء، آيه 164.

6- سوره شعراء، آيه 180.

7- قابل توجه اين كه در مورد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم گاه مى فرمايد:« هيچ گونه اجرى از شما نمى طلبم»( قُلْ لا اسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ اجْراً)( انعام 90) و گاه مى فرمايد:« هيچ اجرى از شما نمى خواهم جز كسانى كه نخواهند راهى به سوى پروردگارشان پيدا كنند»( قُلَ مَآ اسَئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ اجْرِ الَّا مَنْ شاءَ انْ يَتَّخِذَ الى رَبّهِ سَبِيلًا)( فرقان 57) و در جاى ديگر مى فرمايد:« بگو من هيچ پاداشى از شما نمى خواهم مگر مودت ذوى القربى من»( قُلْ لَّااسْئَلُكُمِ عِليْهِ اجْراً الَّا الْمَوِدَّةَ فِى الْقُرْبى)( شورى 23)، روشن است كه تركيب اين آيات با يكديگر نشان مى دهد كه مسأله مودت ذوى القربى نيز منفعتش به خود مردم باز مى گردد، و اين در حقيقت دريچه اى است به سوى مسأله« امامت و ولايت منصوص» كه از سوى خدا براى تكميل هدايت مردم و اجراى تعليمات پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم معين شده است، و در نتيجه هر سود و منفعتى در اين راه باشد باز براى مردم و به خاطر مردم است. آيه سوره انعام، آيه 90 و سوره سباء، آيه 47، و سوره فرقان آيه 57، و سوره ص آيه 86،

ص: 64

اصولًا يكى از نشانه هاى روشن پيامبران راستين در مقايسه با مدعيان دروغين اين است كه آنها انگيزه هاى الهى دارند، و انگيزه الهى دليل بر صداقت مدعى نبوّت است؛ در حالى كه مدعيان دروغين انگيزه هاى مادى دارند؛ و هدف آنها سودجويى است؛ همان گونه كه در كار كاهنان و امثال آنها ديده مى شود.

به هر حال تأكيد قرآن بر اين مسأله كه پيامبران الهى يكى از نخستين سخنانشان اين بود كه ما هيچ گونه چشم داشتى در مقابل زحمات خود نداريم، نشان مى دهد كه آنها را با اين امتياز مى توان شناخت.

آنها اين سخن را مى گفتند و در عمل نيز نشان مى دادند در حالى كه يك مدعى كاذب ممكن است چنين سخنى را بگويد؛ ولى هرگز در عمل نمى تواند روى آن بايستد.

و شايد به همين دليل ملكه سبأ نيز هنگامى كه مى خواهد سليمان عليه السلام را آزمايش كند كه آيا او يك پيامبر راستين است، يا پادشاهى است كه از طريق دعوت ظاهرى به سوى خدا مى خواهد به مطامع مادى خود برسد، مى گويد: وَ انِّى مُرْسِلَةٌ الَيْهِمْ بَهَدِيَّةٍ فَنَاظِرَةٌ بِمَ يَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ «من هديه گران بهايى براى آنها مى فرستم تا ببينم فرستادگان من چه خبر مى آورند؟» «يعنى اگر سليمان هديه را پذيرفت و خوش وقت شد معلوم مى شود انگيزه مادى دارد، در غير اين صورت معلوم مى شود به زخارف دنيا بى اعتنا است و داراى انگيزه الهى است»(1)

به هر حال تصريح قرآن به اين نكته درباره شش نفر از پيامبران بزرگ خدا كه دو نفر از آنان از پيامبران اولوالعزم بودند، نشان مى دهد كه اين ويژگى در همه پيامبران


1- سوره نمل، آيه 35.

ص: 65

بوده؛ زيرا وجهى در مورد خصوص اين شش نفر وجود ندارد، و اين از خصوصيات همه آنها است.

***

6- نيكوكارى و احسان

يكى ديگر از صفات بارز آنها نيكوكارى به دوست و دشمن است، در حقيقت آنها مظاهر صفات «رحمان» و «رحيم» خداوند، و نسبت به هركس و هر جمعيّت نيكوكار و مهربان بودند.

و لذا قرآن مجيد اين صفت را براى بسيارى از پيامبران بزرگ بيان كرده، از جمله در ششمين آيه مورد بحث بعد از اشاره به اسحاق و يعقوب دو فرزند برومندى كه خداوند به ابراهيم در آخر عمر عنايت كرد، و همچنين نوح و داوود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون- ده نفر از پيامبران بزرگ- كه سه نفر آنها يعنى (ابراهيم و نوح و موسى) از پيامبران اولوالعزم بودند، مى فرمايد: «و اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم» وَ كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ (1)

يعنى اين كه يكى از صفات بارز آنها صفت «احسان» بود.

همين معنا به طور جداگانه در آيات متعدد ديگرى نيز آمده است از جمله در آيه 80 سوره صافات مى فرمايد: سَلَامٌ عَلَى نُوحٍ فِى الْعَالَمِينَ- انَّا كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ و در آيه 110 همان سوره مى گويد: سَلَامٌ عَلَى ابْرَاهِيمَ كَذَلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ و در آيه 121 همان سوره مى افزايد: سَلَامٌ عَلَى مُوسَى وَ هَارُونَ انَّا كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ

و بالاخره در آيه 131 همان سوره مى فرمايد: سَلَامٌ عَلَى إِلْ يَاسِين- انَّا كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ


1- سوره انعام، آيه 84.

ص: 66

اين تكرار و تأكيد فراوان گواه روشنى است بر آنچه در بالا گفته شد؛ در اين كه منظور از «احسان» و نيكوكارى كه در اين آيات متعدد آمده است چيست، مفسّران تعبيرات گوناگونى دارند؛ بعضى از آنها مانند مرحوم طبرسى در مجمع البيان در بسيارى از اين موارد «احسان» را به معناى «اطاعت پروردگار» تفسير كرده، و حتى تصريح نموده كه اگر اين معنا، يعنى مقام عبوديّت و اطاعت براى ديگران نيز حاصل شود مشمول عناياتى از همين قبيل خواهند بود.

ولى بعضى ديگر مانند تفسير روح البيان، ذيل آيه 80 سوره صافات آن را به معناى «صبر و شكيبايى» در برابر ايذاء و آزار دشمنان تفسير كرده است.

اين احتمال نيز وجود دارد، كه هريك از انبياء در يكى از شاخه هاى احسان و نيكوكارى ظهور و بروز داشته اند؛ چرا كه تمام طاعات و اعمال نيك در اين عنوان (احسان) جمع است صبر و شيكبايى و طاعت و عبوديّت و گذشت و عفو و مانند آن.

***

7- عدم ترس از غير خدا

از آن جا كه انبياء مقام والايى در معرفة اللَّه داشته اند، به خوبى مى دانستند كه منبع اصلى هر قدرت و خير و بركتى خدا است، و اگر خدا حمايت از كسى كند اگر تمام جهانيان دست به دست هم دهند قدرت بر اين كه زيانى به او برسانند، ندارند.

ثمره چنين معرفتى آن است كه، تنها از مخالفت فرمان خدا بترسند، و از هيچ كس واهمه اى نداشته باشند. لذا در هفتمين آيه مورد بحث بعد از اشاره به جمعى از انبياء سلف مى فرمايد: «آنها كسى بودند كه تبليغ رسالت هاى الهى مى كردند و تنها از او مى ترسيدند و از هيچ كس جز خدا واهمه نداشتند، و همين بس كه خداوند حسابرس آنها باشد» الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالَاتِ اللَّهِ وَ يَخْشَونَهُ وَ لَا

ص: 67

يَخْشَونَ احَداً الَّا اللَّهَ وَ كَفى بِاللَّهِ حَسِيباً(1)

اين ويژگى قدرت زيادى به انبياء به عنوان رهبران الهى مى بخشيد، و به آنها استقامت و پايدارى در برابر دشمنان سرسخت و لجوج مى داده و يكى از رموز موفقيت آنها در واقع همين است.

در اين جا سؤالى مطرح مى شود كه در دو آيه قبل از اين آيه در همان سوره احزاب در مورد داستان ازدواج پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با همسر مطلقه زيد، خطاب به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ احَقُّ انْ تَخْشَاهُ (2): «تو (در مورد ازدواج با اين زن با توجه به اين كه زيد پسر خوانده تو بود نه فرزند تو، و مردم عصر جاهليّت ازدواج با همسر پسر خوانده خود را بعد از طلاق عيب مى شمردند) از مردم مى ترسيدى، در حالى كه خداوند سزاوارتر است از اين كه از او بترسى».

اين تعبير نشان مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با اين كه برترين پيغمبران خدا است خوف غير الهى داشته، در حالى كه در آيه 39 سوره احزاب مى گويد: «آنها كسانى بودند كه تبليغ رسالت هاى الهى مى كردند، و تنها خوف الهى داشتند و از هيچ كس جز او واهمه اى نداشتند»، اين دو تعبير چگونه به يكديگر سازگار است؟!

پاسخ اين سؤال با توجه به يك نكته روشن مى شود، و آن اين كه: همان گونه كه در تفسير نمونه هم گفته ايم پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم در اين زمينه هرگز ترس شخصى نداشت؛ آنچه از آن خوف داشته است اين بوده كه مبادا اقدام به شكستن آن سنت جاهلى- از طريق ازدواج با همسر مطلقه زيد- مقام و منزلت او را به عنوان يك پيامبر در افكار عمومى آن محيط تاريك، و متزلزل سازد، و نتواند به اهداف الهى


1- سوره احزاب، آيه 39.

2- سوره احزاب، آيه 37.

ص: 68

خود نائل گردد؛ وگرنه در محيطى كه آن همه كارهاى عجيب و غريب انجام مى شد اقدام به چنين عملى هرچند مخالف فكر مردم باشد از نظر شخصى مشكلى نداشت.

نزديك بودن اين دو آيه به يكديگر نيز مى تواند شاهدى بر اين مدعا باشد.

پس در واقع ترس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين ماجرا مصداق خوف الهى است نه خوف شخصى (دقت كنيد).

***

8- توّكل مطلق بر خداوند

انبياء معمولًا از ميان اقوامى قيام مى كردند كه علاوه به انحرافات فكرى و عقيدتى، آلوده انواع مفاسد اخلاقى بودند؛ لذا هنگامى كه آنها بر ضدّ اين عقائد خرافى و آن مفاسد اخلاقى قيام مى كردند، شورش بر ضد آنها پيدا مى شد و گاهى در ميان يك ملّت تنهاى تنها بودند؛ در چنين شرايطى آنچه به آنها توان و نيرو براى پيشبرد اهدافشان مى داد مسأله توكل بر خداوند بود كه نمونه آن را در داستان هود در هشتمين آيه مورد بحث مى خوانيم:

قوم مشرك و متعصب و لجوج به او گفتند: «تو دليل روشنى براى ما نياوردى، و ما خدايان خود را به خاطر سخنان تو رها نخواهيم كرد، و اصلًا به تو ايمان نمى آوريم، ما معتقديم خدايان ما بر تو خشم و غضب كرده اند، و عقلت را ربوده اند!»

ولى هود با شجاعت تمام ايستاد و گفت: «من خدا را به گواهى مى طلبم؛ شما هم گواه باشيد كه من از تمام بت هاى شما بيزارم؛ همگى دست به دست هم دهيد، و هركارى مى توانيد بكنيد و مرا مهلت ندهيد؛ زيرا من تنها بر خداوند توكّل كردم كه پروردگار من و شما است» انّى تَوَكَّلْتُ عَلَى اللَّهِ رَبِّى وَ رَبِّكُمْ (1)

انسان هنگامى كه با مخالفت يك نفر آدم جاهل و نادان و متعصب روبه رو مى شود غالباً به وحشت مى افتد تا چه رسد به اين كه بخواهد بر ضد يك قوم عظيم منحرف كه


1- سوره هود، آيه 56.

ص: 69

داراى تمام اين صفات اند قيام كند، و عده اى نداشته باشد، كه او را يارى كنند، مسلّماً اين كار جز با نيرويى الهى ميّسر نمى شود؛ نيرويى زاييده از توكّلى كه مولود ايمان به خدا و حاكميت او در تمام جهان هستى است.

جالب اين است كه: نه تنها نسبت به تهديدهاى آنها حساسيت نشان نمى دهد، بلكه تمام قدرت و قوّت آنها را به زير سؤال برده و تحقير مى كند، و به آنها مى فهماند كه كمترين واهمه اى از آن همه جمعيّت بت پرست و لجوج ندارد. اين توكّل بى نظير يكى از ويژگى هاى انبيا است.

***

9- اخلاص بى مانند

در قرآن مجيد فقط يكبار «مُخْلَصْ» به عنوان توصيف، آن هم درباره موسى بن عمران آمده، و قبل از توصيف به رسالت و نبوّت، او را توصيف به اخلاص مى كند؛ و مى فرمايد: «در اين كتاب آسمانى از موسى ياد كن او مخلَص و پيامبر والا مقامى بود.» وَ اذْكُرْ فِى الْكِتَابِ مُوسى انَّهُ كَانَ مُخْلَصاً وَ كَانَ رَسُولًا نَبِيّاً(1)

ولى با توجه به اين كه در دو آيه از قرآن مجيد از قول شيطان نقل شده كه مى گويد: «من همه را اغوا مى كنم، جز بندگان مخلصت را» لَاغْوِيَنَّهُمْ اجْمَعِينَ- الَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ (2) و مسلما پيامبران الهى همه از كسانى بودند كه هرگز به وسيله شيطان گمراه نمى شدند، نتيجه مى گيريم كه اين توصيف همه پيامبران اعم از موسى و غير موسى عليه السلام را شامل مى شود.

«اخلاص» چيست؟ اخلاص مقام بسيار والايى است كه علماى اخلاق و عرفان روى آن تكيه فراوان كرده اند و اين وصف از معرفت اللَّه و توحيد كامل او سرچشمه مى گيرد و مؤثر حقيقى را در عالم هستى تنها ذات پاك خدا مى داند لذا تمام نيّت


1- سوره مريم، آيه 51.

2- سوره حجر، آيه 40، و سوره ص، آيه 83 و همچنين آيات 82 و 83 سوره ص.

ص: 70

خود را متوجّه او مى كند؛ و هر انگيزه اى غير از انگيزه الهى را مردود مى شمرد؛ و تمام هستى خويش را در اختيار كسى مى گذارد كه همه هستى ها از آن او است، و هرچه را غير از، باطل و فانى مى داند.

منتها خالص شدن انسان از ناخالصى هاى شرك و هوا و هوس و انگيزه هاى غير الهى دو مرحله دارد: مرحله اوّل از طريق خودسازى تا آن جا كه در توان خود انسان است؛ يعنى انسان بعد از پيمودن اين راه با جدّ و جهد و تلاش فراوان در زمره «مخلصين»- افرادى كه خود را خالص كرده اند- درآيد.

مرحله بعد مرحله پاكسازى وجود انسان از ناخالصى هايى كه از بس دقيق و باريك اند، از ديد او ممكن است پنهان بماند، اين جا است كه عنايات الهيه به يارى بنده اش مى آيد و او را از ناخالصى ها پاك مى سازد و به مقام مخلصين- خالص شدگان- مى رساند، و اين مقام والاى انبياء و اولياء و بندگان خالص خدا است.

بديهى است آثار اين اخلاص در اعمال آنها تجلى مى كند و به خوبى مى توان رسيدن آنها را به اين مقام از پاكى گفتار و اعمال آنان دريافت، و به هر حال اين نيز از صفات بارز انبياء است.

***

10- نرمش و حسن خلق و محبّت

مقام رهبرى انبياء ايجاب مى كند كه با مردم بجوشند؛ و در برابر خشونت افراد نادان و متعصب و لجوج تا آن جا كه امكان دارد نرمش به خرج دهند؛ و خلاصه در قلوب افراد مختلف از طريق محبت نفوذ كنند؛ و اين يكى ديگر از اوصاف بارز آنها است.

قرآن در دهمين آيه درباره پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: «به واسطه رحمت الهى در برابر آنها نرم و مهربان شدى در حالى كه اگر خشن و سنگ دل بودى از اطراف تو پراكنده مى شدند» فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنْتَ فَظّاً غَلِيظَ الْقَلْبِ

ص: 71

لَانْفَضُّوا مِنْ حَولِكَ (1) «فظّ» و «غليظ القلب» هر دو تقريباً داراى يك معنا هستند و مفهوم آنها خشونت و تندخويى و سنگدلى است، ولى بعضى در ميان اين دو چنين فرق گذاشته اند كه «فظّ» به معناى خشونت در گفتار است در حالى كه «غَلِيظَ الْقَلْب» اشاره به خشونت در عمل مى باشد.

بعضى گفته اند: « «فظّ» اشاره به خشونت ظاهرى- اعم از قول و فعل- است و «غليظ القلب» اشاره به خشونت باطنى و قلبى كه سرچشمه انواع خشونت ها مى باشد.

نقطه مقابل اين دو وصف، ملايمت و محبت و نرمش در رفتار و گفتار است كه جاذبه عجيبى در همه قشرها دارد.

از نظر محققان تاريخ وجود اين اوصاف در شخص پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم يكى از عوامل مهم سرعت پيشرفت اين آيين بود؛ مخصوصاً در محيطى كه همه چيز بر محور خشونت دور مى زد، و قتل و كشتار، تا چه رسد به خشونت در گفتار، مسأله ساده اى به نظر مى رسيد، اين ويژگى اخلاقى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اثر فوق العاده اى داشت.

در اين زمينه شواهد زيادى در تاريخ زندگى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده كه اگر بخواهيم به ذكر آنها بپردازيم از اصل هدف دور مى شويم، و كافى است به يك نمونه توجه كنيم كه در جنگ احد با اين كه سخت ترين ضربه بر پيكر اسلام و مسلمين- به خاطر عدم انضباط گروهى از تازه مسلمانان و فرار گروه ديگرى- وارد آمد، و علاوه بر شهادت جمعى از بزرگان اسلام شخص پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز شديداً مجروح شد؛ ولى بعد از پايان جنگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در برابر مسلمين هيچ گونه خشونتى نشان نداد؛ و جز با كلام ليّن با آنها سخن نگفت؛ و حتى در مورد دشمنان جنايت كار نيز دعا براى هدايتشان نمود.

تاريخ انبياى ديگر نيز نشان مى دهد كه آنها نيز از اين فضيلت مهم انسانى


1- سوره آل عمران، آيه 159.

ص: 72

برخوردار بودند.

اين كه قرآن با صراحت مى گويد نوح نهصد و پنجاه سال در ميان قومش به دعوت پرداخت و به گفته خودش از هرگونه وسيله اى براى هدايت آنها كمك طلبيد، گاهى آشكارا دعوتشان كرد، گاهى پنهان، گاه روزها، گاه شب ها، گاه به خانه هاى آنها مى رفت، و گاه در جلسات عمومى آنها شركت مى كرد؛ با اين كه در اين مدت طولانى تعداد بسيار اندكى به او ايمان آوردند، نشان مى دهد كه چه قدر با آن قوم بت پرست و لجوج مدارا نموده است.

لحن سخنان او كه در سوره نوح در قرآن مجيد آمده به خوبى نشان مى دهد كه او كاملًا از در تشويق وارد مى شد و تا يأس كامل از آنها و نسل هاى آينده آنان پيدا نكرد اقدام به نفرين ننمود.

حتى گاهى انسان از حسن خلق و محبّت فوق العاده بعضى از پيامبران در برابر دشمنان در شگفتى فرو مى رود؛ چنانكه درباره حضرت لوط در قرآن آمده براى انصراف قوم گنه كار از اعمال زشت و شنيعشان به آنها پيشنهاد كرد كه بياييد از طريق ازدواج با دختران من به خواسته هاى غريزى خود برسيد! (يعنى ايمان بياوريد و با آنها ازدواج كنيد).

به هر حال هر قدر بيشتر در حالات اين بزرگواران دقت مى كنيم به اين امتياز بزرگ اخلاقى آنها آشناتر مى شويم.

***

11- پيروزى در آزمايش هاى سخت

بسيارى از پيامبران در دوران عمر خود در ميدان هاى سخت انواع آزمايش ها قرار مى گرفتند؛ اما از صفات بارز آنها تحمل انواع شدائد و عدم غرور در مقابل پيروزى ها، و خلاصه موفقيت در برابر آزمايش هاى سخت الهى بود، نوح پيامبر در دوران تبليغ نهصد و پنجاه ساله اش، موسى در مدين در خدمت شعيب و در دوران

ص: 73

مبارزه طولانيش با فرعون، و در دوران انحراف بنى اسرائيل از توحيد و سرپيچى از دستوراتش، و همچنين ساير انبياء همچون ايوب و يحيى و لوط و شعيب و هود و مخصوصاً ابراهيم، هر كدام در چنين ميدان هايى قرار مى گرفتند.

از جمله حضرت ابراهيم بود كه در آيه مورد بحث درباره او مى خوانيم: « (به خاطر بياوريد) هنگامى را كه خداوند ابراهيم را با امور گوناگونى امتحان كرد، و او به خوبى از عهده همه آنها بر آمد (و اين جا بود كه) خداوند به او فرمود من تو را امام و پيشواى مردم قرار دادم» (و علاوه بر مقام نبوّت، مقام امامت مطلقه نيز به تو دادم) وَ اذِابْتَلى ابراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَاتَمَّهُنَّ قَالَ انِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ امَاماً(1)

اگرچه در آيه فوق از اين امتحانات به صورت سربسته اى ياد شده، ولى همان گونه كه مفسران نوشته اند اين «كلمات» يعنى امورى كه خداوند ابراهيم را به آن آزمود امورى از قبيل آمادگى براى قربانى فرزند، و بردن همسر و پسرش اسماعيل را به سرزمين خشك و بى آب مكه و ساكن ساختن آنها در آن جا به فرمان خدا، و قيام بسيار شجاعانه اش در برابر بت ها و بت پرستان، و مهاجرت توأم با محروميت به مناطقى كه آمادگى پذيرش بيشتر براى ايمان در آن جا بود، و مانند اينها.

بعضى از مفسّران معتقداند كه آزمايش هاى ابراهيم به سى موضوع بالغ مى شد.(2) ولى مهمترين آنها همان است كه در بالا آمد: در حقيقت او از «جان» و «مال» و مقام» و «همسر» و «فرزند» و «وطن مألوف» كه مجموعه هستى يك انسان را تشكيل مى دهند در راه خدا گذشت و از بوته امتحان خالص بيرون آمد.


1- سوره بقره، آيه 124.

2- مرحوم طبرسى در مجمع البيان و آلوسى در روح المعانى و قرطبى در تفسير خود نقل كرده اند كه اين 30 خصلت از شرايع دين در چهار سوره قرآن مجيد آمده است ده قسمت آن در سوره برائت( التَّابِئُونَ الْعَابِدُونَ ...) و ده قسمت آن در سوره احزاب( انَّ الْمُسْلِمينَ وَ الْمُسْلِمَاتِ ...) و ده قسمت آن در سوره مؤمنون( قَدْ افْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ الذِين ...) و يا در سوره معارج( وَ سَأَلَ سَائِلٌ) آمده است، ولى بايد توجه داشت كه اوّلًا اين صفات كه در سوره هاى فوق آمده، شماره آن به يك معنا به سى عدد نمى رسد، و به يك معنا از سى متجاوز و بعلاوه صفات مكرر نيز در آن كم نيست، بنابراين قبول عدد 30 براى اين موضوع مشكل به نظر مى رسد.

ص: 74

اگرچه در تفسير «كلمات» ميان مفسّران گفتگو بسيار است و بعضى آن را اشاره به گفتگوهاى پردامنه اش با ستاره پرستان و ماه پرستان و خورشيد پرستان دانسته اند و بعضى ديگر آن را اشاره به يك سلسله از احكام فرعيه دين مى دانند؛ ولى مناسب تر از همه آن بود كه در بالا گفته شد.

***

نتيجه

از آنچه در بالا گفته شد مى توان چنين نتيجه گرفت كه از ديدگاه قرآن پيامبران الهى داراى يك سلسله امتيازات ويژه بودند البته نمى گوييم هريك از اين صفات منحصر به آنها بوده است و يا تنهايى نشان نبوّت است، ولى مى گوييم مجموعه آنها را در پيامبران مى توان پيدا كرد، و اثر عميقى در مسأله شناخت انبياء دارد، زيرا چنانكه خواهيم، گفت يكى از طرق شناخت آنها جمع آورى قرائن مختلف از جمله «ويژگى هاى اخلاقى آنها» است.

ص: 75

شرايط رسالت

تقوا و عصمت

اشاره

سفيران الهى و پيام آوران وحى به حكم آن كه سنگين ترين مسئوليت ها را در جهان انسانيت بر دوش دارند، مخصوصاً مسئوليت هدايت انسان در طرقى كه با پاى عقل و مركب انديشه و به اتكاى معلومات خود نمى توانند آن را بپيمايد، و همچنين در زمينه تربيت نفوس و پاك سازى آنها از تمام آلودگى هاى اخلاقى و نيز پاك سازى جوامع انسانى از انواع نابه سامانى ها بايد از «تقوا» در بالاترين سطح برخوردار باشند، همان چيزى كه ما آن را مقام «عصمت» مى ناميم، و چنانكه خواهيم گفت بدون برخوردارى از اين مقام هرگز اهداف رسالت تأمين نخواهد شد.

البتّه مقام عصمت تنها به معناى «مصونيت از ارتكاب معصيت و گناه» نيست، بلكه شاخه مهم ديگرى دارد كه آن «مصونيت از هرگونه خطا و لغزش و انحراف و گمراهى» است، و اگر به راستى در اين زمينه با تأييدات الهى بيمه نشده باشند، هدف بعثت حاصل نمى گردد.

اين دو شاخه اصلى نيز هركدام شاخه هاى مختلفى دارد مانند: عصمت در برابر گناهان كبيره، در برابر گناهان صغيره، در دوران قبل از نبوّت و دوران بعد از نبوّت، مصونيت در برابر خيانت در ابلاغ وحى و رسالت و ...

در شاخه مصونيت از لغزش ها نيز «مصونيت از خطا در گرفتن و ابلاغ وحى»، «مصونيت از خطا در اعمال دينى و دستورات شرعى»، و بالاخره «مصونيت از خطا در اعمال دنيوى و شخصى» است.

آيا مسأله عصمت و مصونيت انبياء در تمام اين بحث ها از هر دو شاخه است، و

ص: 76

اگر چنين است به كدام دليل مى توان همه را اثبات كرد، و اگر تفاوتى در ميان آنها است، دليل آن چيست؟

اينها دورنمايى از مسأله عصمت انبياء در اصول و فروع است كه بايد در پرتو آيات قرآن و دلايل عقلى اين مسأله مهم و اساسى و سرنوشت ساز تبيين گردد، با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و به آيات زير گوش جان مى سپاريم.

1- وَ اذِ ابْتَلَى ابرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَاتَمَّهُنَّ قَالَ انِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ امَاماً قَالَ وَ مِنْ ذُرِيَّتِي قَالَ لَايَنَالُ عَهْدِى الظَّالِمينَ (1)

2- وَ مَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُواْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ انَّ اللَّهَ شَدِيدُ العِقَابِ (2)

3- مَّنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ اطَاعَ اللَّهَ وَ مَنْ تَوَلَّى فَمَا ارْسَلْنَاكَ عَلَيهِمْ حَفِيظاً(3)

4- فَلَا وَ رَبِّكَ لَايُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَينَهُم ثُمَّ لَايَجِدوُا فِى أَنَفُسِهِمْ حَرَجاً مِّمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسلِيماً(4)

5- لَقَد كَانَ لَكُم فِى رَسُولِ اللَّهِ اسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِّمَن كَانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَ الْيَومَ الآخِرَ وَ ذَكَرَ اللَّهَ كَثِيراً(5)

6- انَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِجْسَ اهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُم تَطْهِيراً(6)


1- سوره بقره، آيه 124.

2- سوره حشر، آيه 7.

3- سوره نساء، آيه 80.

4- سوره نساء، آيه 65.

5- سوره احزاب، آيه 21.

6- سوره احزاب، آيه 33.

ص: 77

7- قالَ رَبِّ بِمَا أَغْوَيْتَنِى لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِى الْأَرْضِ وَ فَبِعِزَّتِكَ لَاغْوِيَنَّهُم اجْمَعِين* الَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ (1)

8- وَ اذْكُرْ عِبَادَنَا ابْرَاهِيمَ وَ اسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ اولِى الْأَيْدِى وَ الْابْصَارِ انَّا اخْلَصْنَاهُمْ بِخَالِصَةٍ ذِكْرَى الدَّارِ وَ انَهُّم عِنْدَنَا لَمِنَ الْمُصطَفَينَ الاخيَارِ(2)

9- اولِكَ الَّذِينَ هَدَى اللَّهُ فَبِهُدهُمُ اقْتَدِهْ (3)

10- وَ مَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى انَ هُوَ الَّا وَحْىٌ يُوحى (4)

ترجمه:

1- (به خاطر بياوريد) هنگامى كه خداوند ابراهيم را با وسايل گوناگونى آزمود، و او بخوبى از عهده آزمايش برآمد، خداوند به او فرمود: من تو را امام و رهبر مردم قرار دادم، ابراهيم عرض كرد: از دودمان من (نيز امامانى قرار بده) خداوند فرمود: پيمان من به ستمكاران نمى رسد (و تنها آن دسته از فرزندان تو كه پاك و معصوم باشند شايسته اين مقامند).

2- آنچه را رسول خدا براى شما آورده بگيرد و اجرا كنيد، و آنچه را از آن نهى كرده خوددارى نماييد، و از مخالفت خدا بپرهيزيد كه خداوند شديد العقاب است.

3- كسى كه از پيامبر اطاعت كند اطاعت خدا كرده و كسى كه سرباز زند، تو در برابر او مسئول نيستى.


1- سوره ص، آيات 82 و 83.

2- سوره ص، آيات 45 تا 47.

3- سوره انعام، آيه 90.

4- سوره نجم، آيات 3 و 4.

ص: 78

4- به پروردگارت سوگند كه آنها مؤمن نخواهند بود مگر اين كه تو را در اختلافات خود به داورى مى طلبند، و سپس در دل خود از داورى تو احساس ناراحتى نكنند، و كاملًا تسليم باشند.

5- براى شما در زندگى رسول خدا سرمشق نيكويى بود، براى آنها كه اميد به رحمت خدا و روز رستاخيز دارند، و خدا را بسيار ياد مى كنند.

6- خداوند فقط مى خواهد پليدى و گناه را از شما اهل بيت دور كند و كاملًا شما را پاك سازد.

7- گفت: به عزّتت سوگند همه آنها را گمراه خواهم كرد: مگر بندگان خالص تو را از ميان آنها.

8- و به خاطر بياور بندگان ما ابراهيم و اسحاق و يعقوب را صاحبان دست هاى (نيرومند) و چشم هاى (بينا). ما آنها را با خلوص ويژه اى خالص كرديم، و آن يادآورى سراى آخرت بود، و آنها نزد ما از برگزيدگان و نيكانند.

9- آنها كسانى هستند كه خداوند هدايتشان كرده پس به هدايت آنان اقتدا كن.

10- او هرگز از روى هواى نفس سخن نمى گويد- آنچه آورده چيزى جز وحى نيست كه به او وحى شده است.

***

تفسير و جمع بندى

چگونه آلودگان، منادى تقوا شوند؟

ص: 79

نخستين آيه مورد بحث از سه موضوع پرده برمى دارد: نخست آزمايش هاى مهمّى كه ابراهيم از سوى پروردگار با آن روبه رو شد و از عهده همه آنها به خوبى برآمد، دوّم پاداش مهمى بود كه ابراهيم در اين زمينه از خداوند گرفت، و آن مقام امامت بود سوّم تقاضاى ابراهيم در مورد بخشش اين موهبت به گروهى از دودمانش، و پاسخ پروردگار به او كه: «ظالمان از ذريه اش هرگز به اين مقام والا دست نخواهند يافت» وَ اذ اْبتَلى ابراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَاتَمَّهُنَّ قَالَ انِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ امَاماً قَالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتى قَالَ وَلَايَنالُ عَهْدِى الظَّالِمينَ (1)

در مورد قسمت اوّل و تفسير «كلمات» در بحث قبل مشروحاً سخن گفتيم در مورد دوّم يعنى نيل به مقام والاى امامت نيز سخن بسيار است كه امامت ابراهيم چگونه امامتى است؟

آيا امامت به معناى «نبوّت» است؟ در حالى كه قرائن روشن نشان مى دهد اين سخن را ابراهيم بعد از وصول به مقام نبوّت و در اواخر عمرش بيان فرمود؛ در آن زمان كه داراى ذريه و فرزندانى همچون اسماعيل و اسحاق شده بود، و به ادامه دودمانش در آينده اميدوار گشته بود؛ و لذا براى آنها نيز تقاضاى مقام امامت كرده؛ زيرا مى دانيم ابراهيم تا ساليان دراز فرزندى نصيبش نشده بود، و حتى زمانى كه فرشتگان مأمور عذاب قوم لوط نزد او آمدند، و او و همسرش را بشارت به تولّد فرزندان دادند، ابراهيم با تعجب اين بشارت را پذيرفت، چنانكه در آيه 54 سوره حجر، مى خوانيم: قَالَ أَبَشَّرْتُمُونِي عَلَى أَنْ مَسَّنِي الْكِبَرُ فَبِمَ تُبَشِّرُونَ- قَالُوا بَشَّرْنَاكَ بِالْحَقِّ فَلَا تَكُنْ مِنْ الْقَانِطِينَ «گفت:" آيا به من بشارت مى دهيد در حالى كه پير شده ام! به چه چيز مرا بشارت مى دهيد"! گفتند:" تو را به حق بشارت داديم، هرگز از مأيوسان مباش".»

حتى همسر او از اين بيشتر تعجب كرد و با ناباورى گفت: قَالَتْ يَا وَيْلَتَى أَأَلِدُ وَ انَا


1- سوره بقره، آيه 124.

ص: 80

عَجُوزٌ وَ هَذَا بَعْلِى شَيْخاً انَّ هَذَا لَشَىْ ءٌ عَجِيبٌ «اى واى بر من آيا من فرزند مى آورم در حالى كه پيرم و اين شوهرم نيز پيرمرد است اين بسيار عجيب است»(1).

ولى بالافاصله فرشتگان به او هشدار دادند كه هرگز نبايد از رحمت خدا مأيوس گردد.

بنابراين بسيار بعيد به نظر مى رسد كه منظور نبوت باشد؛ لذا منظور از آن يا حكومت مطلقه الهيّه بر اموال و نفوس و تمام شئون جامعه انسانى است، يا حكومت ظاهرى و باطنى بر ارواح و نفوس از طريق تربيت ظاهرى و باطنى و رساندن آنها به كمال مطلوب به اذن خدا است، نه فقط نشان دادن راه كه شأن همه انبياء و رسولان الهى مى باشد، بلكه ايصال به مطلوب.

به هر حال مقامى است و الا و ما فوق نبوّت، كه جمعى از انبياء واجد آن بوده اند.

و اما در مورد سوّم كه حضرت ابراهيم تقاضاى اين مقام را براى بعضى از فرزندان مى كند، و بلافاصله پاسخ مى شنود: كه اين مقام كه نوعى عهد و پيمان الهى است به ظالمان نمى رسد، سخن در معنا و مفهوم «ظالم» است.

بايد ديد منظور از «ظالم» چه كسى است؟ آيا فقط كسى است كه در حال تقاضا موصوف به اين صفت است؟ در حالى كه بسيار بعيد به نظر مى رسد، بلكه محال است ابراهيم چنين تقاضايى را براى آن دسته از ذريه اش كه بالفعل ظالم هستند، بكند و خودش كه بعد از گذراندن آن همه امتحانات سنگين مشمول چنين عنايتى شده، چگونه ممكن است آن را براى بعضى از ذريه ظالمش تقاضا كند؟ چنين چيزى ممكن نيست، خواه اين ظلم به معناى كفر باشد آن چنان كه قرآن مى گويد:

انَّ الشِّرْكَ لَظُلمٌ عَظِيمٌ (2) و يا به معناى گسترده آن كه هرگونه فسق و فجور و گناهى را شامل شود.


1- سوره هود، آيه 72.

2- سوره لقمان، آيه 13.

ص: 81

بنابراين منظور از «ظالم» در اين جا كسى است كه ولو در يك لحظه از عمر خود، هرچند در گذشته، موصوف به اين صفت بوده، و چنين مصداقى است كه نياز به بيان دارد.

در حقيقت خداوند با اين بيان مى خواهد اين حقيقت را براى ابراهيم بيان كند كه مقام امامت به قدرى والا است كه تنها كسانى شايسته اين موهبت بزرگ هستند كه در تمام عمر از هرگونه شرك و كفر و گناه و عصيان پاك و به تعبير ديگر معصوم باشند.

و لذا فخر رازى نيز به تفسير آيه فوق كه مى رسد مى گويد: «اين آيه از دو راه دلالت بر عصمت انبياء دارد: نخست اين كه منظور از اين عهد همان امامت است، و مى دانيم هر پيامبر، امام است، و هنگامى كه آيه دلالت بر اين داشته باشد كه امام نمى تواند فاسق باشد به طريق اولى پيامبر نمى تواند، گنهكار باشد، دوم اين كه تعبير به" عهدى" اگر اشاره به نبوّت باشد مفهومش اين است كه احدى از ظالمان به مقام نبوّت نمى رسد و پيامبر بايد معصوم باشد و اگر منظور امامت باشد باز دلالت آيه كامل است؛ زيرا هر پيامبرى امام است؛ چرا كه مردم- در همه كارها بدون قيد و شرط- به او اقتدا مى كنند»(1) اگرچه گفتار فخر در تفسير امامت كمبودى دارد- چنانكه در بالا آمد- ولى اعتراف صريح او در زمينه دلالت بر لزوم عصمت انبياء- و امام- قابل توجّه است. تنها ايرادى كه ممكن است به اين استدلال وارد شود اين است كه: از آيه فوق عصمت انبياء استفاده نمى شود؛ بلكه عصمت امامان استفاده مى شود (امام به آن معنا كه در بالا اشاره شد).

ولى ايراد فوق را مى توان چنين پاسخ گفت كه در تقاضاى ابراهيم هرچند سخن از مقام امامت است، ولى در جواب پروردگار لَايَنَالُ عَهْدِى الظَّالِمينَ واژه «عهد» آمده است كه هم «امامت» را شامل مى شود و هم «نبوّت» را؛ زيرا هر دو عهد الهى


1- تفسير كبير، جلد 4، صفحه 43.

ص: 82

محسوب مى شوند، چرا كه عهد را هرگونه تفسير كنيم هر دو را در بر مى گيرد، و چنين موهبتى نصيب ظالمان نمى شود، و در روح البيان نيز آمده است كه: «وَ فِى الْآيَةِ دَليلٌ عَلى عِصْمَةِ الْانْبِيَاءِ عَلَيْهِمُ الصَّلَاةُ وَ السَّلَامُ مِنَ الْكَبَائِرِ قَبْلَ الْبِعْثَةِ وَ بَعْدَهَا» «اين آيه دلالت بر عصمت انبياء از كبائر دارد؛ خواه بعد از بعثت باشد يا قبل از آن».(1)

***

در دومين آيه خداوند دستور به همه مؤمنان مى دهد كه آنچه را پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم امر مى كند اجرا كنند و آنچه را از آن نهى كرده خوددارى نمايند و تقواى الهى را پيشه كنند كه خدا شديد العقاب است.

وَ مَا اتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ انَّ اللَّهَ شَدِيدُ العِقابِ (2)

دقت در آيه نشان مى دهد كه منظور از مَا اتَاكُمُ الرَّسُولُ تمام اوامر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است؛ زيرا نقطه مقابل آن نواهى او است وَ مَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا و به همين دليل بسيارى از مفسّران تصريح كرده اند كه مفاد آيه عام است- مانند طبرسى در مجمع البيان، و ابوالفتوح رازى در روح الجنان، و قرطبى در تفسير خود، و فخر رازى در تفسير كبير، و جمعى ديگر از مفسّران معروف-.

طبق اين آيه بايد در برابر اوامر و نواهى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تسليم مطلق بود تسليم و اطاعت بى قيد و شرط، جز در برابر معصوم ممكن نيست؛ زيرا در صورت خطايا ارتكاب گناه يا معصيت نه تنها نبايد تسليم بود، بلكه بايد تذكر داد، يا نهى كرد.


1- « روح البيان»، جلد 1، صفحه 338.

2- سوره حشره، آيه 7.

ص: 83

شبيه همين معنا در لباس ديگر در سوّمين آيه مورد بحث نيز آمده است كه به عنوان يك حكم مطلق مى گويد: «هركس از پيامبر اطاعت كند اطاعت خدا كرده، و كسانى كه سرپيچى كنند تو در برابر آنها مسئول نيستى» مَنْ يُطِعِ الرَّسُولُ فَقَدْ اطَاعَ اللَّهَ وَ مَنْ تَوَلّى فَمَا ارْسَلنَاكَ عَلَيهِمْ حَفِيظاً(1)

قابل توجه اين كه فخر رازى در تفسير خود مى گويد: «اين آيه از قوى ترين دلايل عصمت پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم در جميع اوامر و نواهى، و در جميع ابلاغ هاى او از سوى خدا است؛ زيرا اگر او در چيزى خطا كند اطاعت او اطاعت خدا نخواهد بود، و نيز واجب است در افعالش نيز معصوم باشد؛ چرا كه خداوند امر به متابعت او- به طور مطلق- كرده است».(2)

***

باز نظير همين معنا در قالبى ديگر در چهارمين آيه مورد بحث آمده است كه مى فرمايد: «به پروردگارت سوگند كه آنها ايمان نمى آورند مگر اين كه تو را در اختلافات خود حاكم كنند، سپس در دل خود هيچ گونه ناراحتى از داورى تو نيابند، و كاملًا تسليم باشند».

فَلَا وَ رَبِّكَ لَايُؤمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَينَهُم ثُمَّ لَايَجِدوُا فِى أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِّمّا قَضَيتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً.(3)

واضح است كه اگر قاضى در داورى خود گرفتار خطاى قطعى شود اطاعت او واجب نيست؛ بنابراين وجوب اطاعت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در داورى هايش، بدون هيچ قيد و شرط، و حتى رضايت باطنى و قلبى نسبت به آن، و تسليم مطلق در برابر او كه در آيه روى هريك از اينها تأكيد شده دليل روشنى بر معصوم بودن او است؛


1- سوره نساء، آيه 80.

2- تفسير كبير، جلد 10، صفحه 193.

3- سوره نساء، آيه 65.

ص: 84

لذا فخر رازى در ذيل اين آيه نيز تصريح مى كند كه آيه فوق دلالت دارد بر اين كه انبياء عليهم السلام از خطا در فتوا و احكام معصوم اند؛ زيرا خداوند اطاعت آنها را واجب شمرده، و حتى تسليم در ظاهر و باطن را لازم نموده است، و اين امر، صدور خطا را از آنها نفى مى كند.(1)

درست است كه آيه در مورد داورى هاى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نازل شده، ولى با توجه به قرائن موجود در آن اطاعت از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در همه چيز واجب مى شمرد، لذا در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «لَوْ انَّ قَوْماً عَبَدُوا اللَّهَ، فَاقَامُوا الصَّلَاةَ، وَ آتَوُا الزَّكَاةَ، وَ صَامُوا شَهرَ رَمَضَانَ، وَ حَجُّوا البَيْتَ، ثُمَّ قَالُوا لِشَىْ ءٍ صَنَعَهُ رَسُولُ اللَّهِ الَّا صَنَعَ خِلَافَ مَا صَنَعَ او وَجَدُوا مِنْ ذلِكَ حَرَجاً فِى انْفُسِهِمْ لَكَانُوا مُشرِكِينَ! ثُمَّ تَلَا هذِهِ الْايَةَ ...»

«هرگاه قومى خدا را بپرستند، و نماز را بپا دارند، و زكات را بپردازند، و ماه رمضان را روزه بگيرند، و حج انجام دهند، سپس درباره چيزى كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم انجام داده است بگويند:" چرا برخلاف اين انجام نداد؟" يا در دلشان از اين نظر ناراحتى وجود داشته باشد، آنها مشرك اند! سپس آيه فوق- سوره نساء، آيه 65- را تلاوت فرمود».(2)

روشن است كه اين مسأله مخصوص زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نبوده بلكه تا دامنه قيامت باقى و برقرار است؛ همان گونه كه بعضى از مفسّران نيز به آن اشاره كرده اند.(3)

بنابراين هرگاه كسانى در برابر سنت هاى قطعى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و داورى هاى او اظهار مخالفت و يا ناراحتى درونى داشته باشند مشمول اين روايت خواهند بود.

در مجموع آيات سه گانه فوق يك حقيقت را با عبارات مختلف و متنوع بيان مى كند؛ و آن اين كه بايد در برابر دستورها، برنامه ها و داورى هاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به طور كامل تسليم بود، و اين جز با قبول مقام «عصمت» او ممكن نيست.


1- تفسير كبير، جلد 10، صفحه 165.

2- مجمع البيان، جلد 3، صفحه 69.

3- روح المعانى، جلد 5، صفحه 65.

ص: 85

عجيب اين كه بعضى از مفسّران اهل سنت به پيروى آنچه در صحيح مسلم آمده است نقل كرده اند كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از كنار گروهى كه در حال تلقيح نخل ها بودند عبور كرد، فرمود: «اگر اين كار را نكنيد بهتر است،» و آن سال- بر اثر عدم تلقيح نخل ها- محصول نخلستان خراب شد؛ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از آن جا مى گذشت فرمود: «چرا نخل ها چنين است؟» عرض كردند: «شما چنين فرموديد»، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «شما نسبت به امر دنياى خود (از من) آگاه تريد».(1)

به همين دليل بعضى از آنها سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به دو گروه تقسيم كرده اند:

آنچه درباره مسائل دينى از سوى خدا مى گويد؛ و آنچه درباره دنيا و از خويش مى گويد، و فقط در اوّلى معصوم است!!

ولى به عقيده ما اين گونه احاديث كه از مصاديق روشن رواياتى است كه با كتاب اللَّه در تضادّ است، و قطعاً بايد كنار گذارده شود؛ زيرا علاوه بر اين كه قرآن سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و گفتار او را به طور مطلق براى مردم معيار قرار داده است، و جمله وَ مَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى (2) گواه اين معنا است، چگونه مى توان باور كرد پيامبرى با آن همه عظمت، ناآگاهانه مردم را به چيزى دعوت كند كه باعث خسران و زيان و خرابى محصولات آنها شود؛ و بعد از حرف خود برگردد، و به مردم بگويد شما درباره دنياى خود از من آگاه تريد، در حالى كه پيامبر بدون شك از هوشيارترين مردم بوده و با مسائلى همچون تلقيح نخل آشنايى داشته است.

چنين كسى كه العياذ باللَّه نسنجيده در چيزى كه اطلاعى از آن ندارد اظهار نظر كند و مردم را گرفتار خسارت سازد چگونه مى توان رييس حكومت اسلامى با آن عظمت گردد.


1- در صحيح مسلم سه حديث در اين زمينه نقل شده كه مضمون همه يكى است هرچند عبارات مختلف است( جلد 4، باب 38، صفحه 1835، احاديث شماره 139 و 140 و 141 باب وجوب امتثال ما قاله شرعاً دون ما ذكره صلى الله عليه و آله و سلم من معايش الدنيا على سبيل الرأى مراجعه شود).

2- سوره نجم، آيه 3.

ص: 86

به همين دليل بعيد نمى دانيم كه اين گونه احاديث ساخته و پرداخته منافقان و دشمنان اسلام باشد كه آن را در كتب اسلامى داخل كرده اند، تا عظمت مقام پيامبر صلى الله عليه و آله را زير سؤال برند.

عدم نقل اين حديث در بسيارى ديگر از منابع اسلامى خود دليل بدبينى علماى اسلام نسبت به اين گونه احاديث واهى است؛ و تعجب اين كه افرادى مانند: مراغى و نويسنده المنار در تفسيرهاى خود به سراغ آن رفته اند و بر آن تكيه نموده اند، و در بسيارى از مسائل اشكال تراشى مى كنند.

به هر حال اين تقسيم دو گانه در اوامر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سبب مى شود كه بيماردلان به عنوان اين كه معلوم نيست فلان دستور پيامبر از قسم اوّل است يا دوّم بتوانند بسيارى از دستورات حضرت در زمينه مسائل اجتماعى و زندگى بشر را زير سؤال برند.

اصولًا همان گونه كه بعداً به خواست خدا خواهد آمد اگر خطا و اشتباه در چيزى از سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم راه پيدا كند اعتماد بر او در ساير سخنانش نيز متزلزل مى شود و به همين دليل ما معقتديم كه پيامبران و امامان بايد از هر جهت معصوم باشند.

***

پنجمين آيه مسلمان ها را مخاطب قرار داده و به آنها مى گويد: «براى شما در زندگى رسول خدا سرمشق نيكويى بود، براى آنها كه اميد به رحمت خدا، و روز رستاخيز دارند، و خدا را بسيار ياد مى كنند» لَقَد كَانَ لَكُم فِى رَسُولِ اللَّهِ اسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِّمَن كَانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَ الْيَوْمَ الآخِرَ وَ ذَكَرَ اللَّهَ كثيراً.(1)

«اسوه» (بر وزن مژده) دو معنا دارد: گاه به معناى اصلاح و درمان آمده، و به همين جهت به طبيب «آسى» گفته مى شود، و گاه به معناى «غم و اندوه» است.

بعضى معتقداند اين واژه اگر ناقص واوى باشد به معناى معالجه و درمان و


1- سوره احزاب، آيه 21.

ص: 87

اصلاح و اقتدار است، و اگر ناقص يايى باشد به معناى حزن و غم و اندوه است.

اين احتمال نيز داده شده كه هر دو معنا به يكى باز گردد، زيرا غم و اندوه و تأسف نسبت به چيزى سبب اصلاح و درمان و مداواى آن مى شود.

به هر حال در آيه مورد بحث ظاهراً به معناى اقتداء و پيروى است (از اين جهت كه پيروى و اقتدا به بزرگان يكى از بهترين طرق اصلاح به شمار مى آيد).

قابل توجه اين كه «اسوه» مانند قدوه معناى مصدرى دارد، و به معناى اقتدا كردن و پيروى نمودن و سرمشق گرفتن است- نه معناى وصفى، آن چنان كه در تعبيرات امروز متداول شده؛ به تعبير ديگر قرآن نمى فرمايد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مقتداى شما است بلكه مى گويد: «در وجود او اقتداى شايسته و سرمشق نيكو است.» (دقت كنيد).

تعبير به «لقد» براى تأكيد است و ذكر «كان» اشاره به اين حقيقت است كه هميشه پيغمبر مقتداى مسلمين بوده است.

اگرچه مخاطب در اين آيه (ضمير لكم) تمام مؤمنان اند ولى جمله لِمَن كَانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَ الْيَوْمَ الآخِرَ وَ ذَكَرَ اللَّهَ كثيراً(1). نشان مى دهد تنها كسانى مى توانند از اين مقتداى بزرگ، بهره گيرند كه داراى اين اوصاف هستند؛ هم اميد به رحمت خدا و روز رستاخيز دارند، و هم خدا را بسيار ياد مى كنند.

اگرچه اين آيه ناظر به استقامت و پايمردى فوق العاده پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در ميدان جنگ احزاب است؛ ولى مورد آيه نمى تواند مفهوم آن را تخصيص بزند، بلكه مفهوم آن از هر نظر مطلق و خالى از قيد و شرط است.

پاسخ به يك سوال

در اين جا اين سؤال پيش مى آيد كه آيا اقتداى كامل و بى قيد و شرط نسبت به كسى بدون داشتن مقام عصمت امكان پذير است؛ پس اين دستور، گواه روشنى بر


1- سوره احزاب، آيه 21.

ص: 88

اين حقيقت است كه او بايد معصوم باشد والّا ممكن نبود در همه چيز و براى هر كس و در هر زمان و مكان سرمشق باشد.

روى اين جهت آيه فوق از يك نظر هماهنگ با آياتى كه مؤمنان را امر به اطاعت از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بدون قيد و شرط مى كند است (آيات گذشته).

ممكن است گفته شود در قرآن مجيد در دو مورد ديگر تعبير «اسوه» آمده است- آيه 4 و 6 سوره ممتحنه- كه علاوه بر پيامبر بزرگى همچون ابراهيم، مؤمنان همراه او را شامل مى شود در حالى كه همراهان ابراهيم معصوم نبودند، مى فرمايد: قَدْ كَانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْرَاهِيمَ وَالَّذِينَ مَعَهُ إِذْ قَالُوا لِقَوْمِهِمْ إِنَّا بُرَآءُ مِنْكُمْ وَمِمَّا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ «براى شما اقتداى نيكويى در زندگى ابراهيم و كسانى كه با او بودند وجود داشت، هنگامى كه به قوم (مشرك) خود گفتند: ما از شما و آنچه را غير از خدا مى پرستيد بيزاريم».

ولى دقت در آيه مزبور به خوبى نشان مى دهد كه اقتدا و تأسى در اين جا تنها در يك بعد خاص است، و آن مسأله «برائت از مشركان» است، زيرا گروهى از تازه مسلمانان عصر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حاضر نبودند به آسانى از دوستان و بستگان مشرك خود دست بردارند، قرآن مى گويد: «شما از ابراهيم و اصحابش سرمشق بگيريد كه وقتى توحيد را پذيرفتند، اعلام بيزارى از مشركان نمودند».

آيه ششم اين سوره نيز توضيح و تأكيدى بر همين مطلب است، بنابراين هرگز سخن از اقتدا و تأسّى مطلق نسبت به ياران ابراهيم عليه السلام در ميان نيامده است (دقت كنيد).

***

در ششمين آيه اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مخاطب ساخته، مى فرمايد: «خداوند فقط مى خواهد پليدى و گناه را از شما اهل بيت دور كند و شما را كاملًا پاك سازد»

ص: 89

انَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُم تَطْهِيراً.(1)

در «مقاييس اللغه» آمده است كه اصل «رجس» به معناى «اختلاط» است، سپس به اشياى آلوده رجس گفته شده به خاطر اين كه با چيز ديگرى مخلوط مى شود.

ولى «راغب» در «مفردات» اصل رجس را به معناى «شى ء ناپاك» تفسير كرده، و براى آن چهار نوع مصداق بيان نموده است: ناپاك از نظر طبع آدمى، از نظر عقل، از نظر شرع، و از تمام اين جهات.

بعضى براى «رجس» مصاديق يا معانى زيادى ذكر كرده اند مانند: گناه و شرك و حسد و بخل، ناپاك، نجس، مخلوط، چركين، صداى شديد خارج از حد اعتدال، شك، كفر، لعنت، بوى بد، و مانند آن.

به نظر مى رسد كه «رجس» در آيه فوق به خاطر مطلق بودن معناى وسيع و گسترده اى دارد، و هرگونه گناه و شرك و بخل و حسد و آلودگى هاى ظاهرى و باطنى و حالات و اخلاق نفرت انگيز را شامل مى شود، در واقع اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از همه اين امور به اراده پروردگار پاك بوده اند بدون شك اين آيه مسأله «عصمت» را در شخص پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و خاندانش- در اين كه منظور از اهل بيت كيست؟ بعداً به خواست خدا سخن خواهيم گفت- ثابت مى كند، زيرا اراده خداوند تخلف ناپذير است، وقتى او اراده كرده، پليدى را از اين خاندان دور كند مفهومش «تضمين عصمت» آنها است، زيرا مسلّماً شرك و گناه در هر شكل و هر صورت از واضح ترين مصاديق رجس و پليدى است، و نفى رجس و پليدى به طور مطلق، مسلّماً شامل گناهان مى شود.

آيا اين اراده، اراده تشريعى است يا تكوينى؟ و به تعبير ديگر: آيا خداوند فرمان


1- سوره احزاب، آيه 1.

ص: 90

داده اهل بيت گرد گناه و پليدى ها نگردند، يا اين كه پاكى را در وجود آنها ايجاد كرده است؟

مسلّماً منظور معناى اوّل نيست، زيرا اراده تشريعى- به معنى تكليف نسبت به واجبات و ترك محرمات- منحصر به خاندان پيامبر نيست، زيرا همه مردم بدون استثنا موظف و مكلفند از گناه و پليدى پاك باشند، در حالى كه كلمه «انّما» دليل بر اين است كه موهبت مخصوص خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است (دقت كنيد).

بنابراين «اراده» در اين جا منحصر به معناى اراده تكوينى است ولى نه به آن معنا كه موجب جبر گردد، و خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مجبور به معصوم بودن باشند، زيرا همان گونه كه بعداً به طور مشروح خواهد آمد انبياء و امامان چنان هستند كه در عين قدرت بر گناه به سراغ گناه نمى روند، زيرا خداوند يك سلسله آگاهى ها و مبادى فطرى به آنها بخشيده كه آنها را دعوت به پاكى مى كند، درست همان گونه كه هيچ انسان عاقلى حاضر نيست لخت مادرزاد در كوچه و خيابان به راه افتد، مسلّماً قدرت بر اين كار را دارد، اما مبادى فطرى و آگاهى ها اجازه چنين عمل شرم آورى را به او نمى دهد (شرح بيشتر در اين باره در ذيل آيات خواهد آمد).

***

اهل بيت عليهم السلام كيستند؟

اگرچه اهل بيت عليهم السلام به صورت مطلق است اما به قرينه آيات قبل و بعد منظور از «بيت» همان خانه پيامبر مى باشد و علماى اسلام و مفسّران در اين مسأله اتفاق نظر دارند.

مسأله مهم در اينجا اين است كه: آيا منظور از اهل بيت عليهم السلام تنها پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله على و فاطمه و حسن و حسين عليهما السلام (اين پنج نور مقدّس) است، يا شامل همسران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و نزديكان ديگر او نيز مى شود؟

علماى شيعه عموماً، و جمعى از علماى اهل سنت، قول اوّل را پذيرفته اند، و

ص: 91

بسيارى از علماى اهل تسنن به سراغ قول دوّم رفته اند.(1)

براى اين كه بتوانيم در اين جا قضاوت صحيحى بكنيم كه منظور از اهل بيت در آيه شريفه چه اشخاصى هستند؟ بايد نظرى به روايات بسيار فراوانى كه در ذيل اين آيه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از بسيارى از صحابه نقل شده است، بيفكنيم.

1- سيوطى در «درالمنثور» كه از معروف ترين كتب احاديث تفسير قرآن اهل سنت است حدود بيست حديث در ذيل اين آيه نقل كرده است كه در پانزده حديث از آنها آمده است كه آيه فوق درباره پنج تن مقدّس يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام نازل شده، جالب اين كه اين احاديث پانزدهگانه همگى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده و راويان آن ام سلمه، ابوسعيد، عايشه، سعد، و اصل بن اصقع، ابو سعيد خدرى، انس، ابوالحمراء و ابن عباس هستند (چند روايت از روايات فوق به ام سلمه همسر گرامى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم منتهى مى شود).

در حالى كه تنها چهار حديث از ميان آنها مى گويد كه آيات ناظر به همسران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است، و جالب اين كه هيچ يك از اين احاديث چهارگانه به پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم منتهى نمى شود، بلكه تنها از ابن عباس و عروه و بعضى ديگر نقل شده است كه خودشان چنين گواهى داده اند، و آثارى از مجعول بودن در متن اين احاديث به چشم مى خورد، زيرا در هر چهار حديث آمده است كه منظور از آيه فقط همسران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است! در حالى كه خطاب «كُم» در جمله لِيُذْهِبَ عَنْكُم و يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً كه به صورت مذكر آمده نشان مى دهد برخلاف آيات قبل از آن كه تنها


1- در فى« ظلال القرآن» آمده است: كه تعبير اهل بيت به صورت مطلق گويى اشاره به اين است كه بيت( خانه) حقيقى در عالم همان خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد،( همان گونه كه اين تعبير به صورت مطلق درباره خانه خدا نيز در بعضى از آيات قرآن آمده است) در واقع اين تعبير نوعى تكريم و تعظيم و احترام خاص نسبت به خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است.

ص: 92

درباره همسران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نازل شده، و ضمير «هن» در آنها بكار رفته، مردانى نيز در اين آيه مخاطب بوده اند، پس اگر حديثى بگويد منظور تنها همسران پيامبر است بر خلاف ظاهر قرآن و قابل قبول نمى باشد.

***

2- در منابع مختلف اسلامى- مخصوصاً منابع اهل سنت- روايات متعددى در باب «حديث كسا» ديده مى شود كه از مجموع آنها اين معنا به دست مى آيد كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام را فرا خواند (يا به خدمت او آمدند) پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عبايى بر آنها افكند و طبق روايتى از جعفر طيار پسر عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عرضه داشت: اللَّهُمَّ لِكُلِّ نَبِىٍّ اهْلًا وَ انَّ هؤُلَاءِ اهْلِى، فَانْزَلَ اللَّهُ تَعَالَى انَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِجْسَ اهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُم تَطْهِيراً.: «خداوندا! براى هر پيامبرى اهلى است، و اينها اهل (بيت) من هستند، در اين هنگام خداوند اين آيه را نازل فرمود: انَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِجْسَ ... در اين موقع زينب (همسر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم) جلو آمد و عرض كرد: الَا ادْخُلُ مَعَكُم؟ قَالَ مَكَانَكِ فَانَّكِ عَلَى خَيْرٍ انْ شَاءَ اللَّهُ: «آيا من هم با شما داخل بشوم؟ فرمود: در جاى خود باش، تو ان شاءاللَّه در مسير خير و نيكى هستى» (ولى جزء اين جمعيّت نخواهى بود!).(1)

اين حديث با صراحت مى گويد كه همسران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آيه فوق داخل نبودند.

از اين مهمتر اين كه در حديث ديگرى همين معنا از عايشه نقل شده است كه در پايان آن مى گويد: به پيغمبر اكرم عرض كردم يا رسول اللَّه الَسْتُ مِنْ اهْلِكَ؟ قَالَ صلى الله عليه و آله و سلم انَّكِ لَعَلى خَيْرٍ وَلَمْ يُدْخِلْنِى مَعَهُم: «اى رسول خدا من از اهل تو نيستم (كه مشمول اين آيه شوم)؟ فرمود: تو بر خير و نيكى هستى، ولى مرا با آنها زير كسا وارد نكرد»!(2)

همين معنا در «صحيح مسلم» نقل شده، ولى قسمت ذيل آن كه مربوط به تقاضاى عايشه است در آن نيامده.(3)


1- « شواهد التنزيل» نوشته حاكم حسكانى حنفى( از علماى معروف قرن پنجم هجرى)، جلد 2، صفحه 32( حديث 673).

2- همان مدرك، جلد 2، صفحه 38( حديث 683).

3- « صحيح مسلم»، جلد 4، صفحه 1883( باب فضائل اهل بيت النبى)، حديث 61.

ص: 93

و در حديث ديگرى همين معنا از «ام سلمه» نقل شده است، و در آخر آن آمده كه ام سلمه گفت: يَا رَسُول اللَّه وَ انَا مَعَهُمْ؟! «من هم با آنها هستم؟» پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

انَّكَ عَلى خَيْرٍ «تو بر نيكى و خير هستى (ولى از آنها نيستى)».(1)

همين معنا را در مورد «ام سلمه» با صراحت بيشترى «حاكم» در «مستدرك الصحيحين» نقل كرده است: انَّكِ عَلى خَيْرٍ وَ هؤُلاءِ اهْلُ بَيْتى «تو بر خير هستى ولى اينها اهل بيت من هستند».(2)

حديث «ام سلمه» در بسيارى از كتب معروف نقل شده، از جمله در «صحيح ترمذى» آمده است كه وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام را در كسا پوشانيد عرضه داشت: اللَّهُمَّ! هؤُلَاءِ اهْلُ بَيتِى فَاذْهِبْ عَنْهُمُ الرِجْسَ وَ طَهِّرْهُمْ تَطْهِيراً: «خداوندا! اينها اهل بيت من هستند، پليدى را از آنها دور كن و آنها را پاكيزه بدار» ام سلمه. گفت: وَ انَا مَعَهُم يَا نَبِىَّ اللَّهِ؟ «آيا من هم با آنها هستم اين پيامبر» پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: انْتِ عَلى مَكَانِكِ وَ انْتِ عَلى خَيْرٍ: «تو در جاى خود باش، و تو بر خير و نيكى هستى» (هرچند در زمره اهل بيت در اين آيه نباشى).(3)

اين تعبيرات همگى به خوبى نشان مى دهد كه نه «ام سلمه» و نه «عايشه» و نه هيچ يك از همسران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مشمول اين آيه نبوده اند، و عجب اين است كه جمعى از مفسّران اهل سنت تمام اين احاديث معروف و معتبر را ناديده گرفته، و اصرار دارند كه اين آيه شامل همسران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز مى باشد.

و عجب از فخر رازى است كه با آن همه شرح و تفصيل و نكات و دقايقى كه معمولًا در آيات بيان مى كند از اين آيه كه دامنه سخن از هر نظر در آن گسترده است


1- اين حديث را ابن اثير در« اسد الغابه»، جلد 3، صفحه 413 نقل كرده است.

2- « مستدرك الصحيحين»، جلد 2، صفحه 416( طبع حيدرآباد دكن) به نقل از« احقاق الحق» جلد 3، صفحه 518.

3- « صحيح ترمذى»، جلد 5، كتاب« تفسير القرآن»، باب 34، حديث 3205، صفحه 351.

ص: 94

چنان با سرعت مى گذرد كه مايه حيرت است، و تنها به دو سه خطر تفسير تحت اللفظى قناعت كرده و مى گذرد! چرا يك دانشمند اين گونه گرفتار تعصب شود، و با آن استعداد فوق العاده و احاطه علمى درهاى حقيقت را به روى خود ببندد؟!

***

3- نكته ديگر اين كه: در احاديث فراوانى كه بعضى از آنها در بالا اشاره شد آمده است كه: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بعد از نزول اين آيه مدت چهل روز، يا شش ماه، يا هشت ماه، يا بيشتر، هنگام نماز صبح يا تمام نمازها به هنگامى كه از كنار خانه فاطمه زهرا عليها السلام مى گذشت صدا مى زد: الصَّلَاةُ يا اهْلَ الْبَيْتِ! انَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمِ الرِجسَ اهْلَ الْبَيتِ وَ يُطَهِّرَكُم تَطْهِيراً: «بشتابيد به سوى نماز اى اهل بيت! خدا مى خواهد رجس و پليدى را از شما اهلبيت دور كند، و شما را پاك و پاكيزه سازد» و در بعضى دارد كه مى فرمود: السَّلَامُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ اهْلَ البَيتِ انَّمَا يُرِيْدُ اللَّهُ ...(1)

اختلافى كه در اين روايات از نظر مدت ديده مى شود هيچ مشكلى ايجاد نمى كند زيرا ممكن است «انس» مدت شش ماه ناظر اين صحنه بوده، ابو سعيد مدت هشت ماه، و ديگرى كمتر يا بيشتر، در واقع هر كدام مدتى را كه خودشان شاهد و ناظر آن بوده اند، بيان كرده اند بى آن كه بيش از آن را نفى كنند.

ولى به هر حال اين روايت دليل بسيار روشنى است براين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى خواسته اين نكته را به همه مسلمانان مكرر گوشزد كند كه اهل بيت من در اين آيه تنها اين خانواده اند، نه غير آنها.

و اگر تنها بر اين چند نفر از خاندانش عبا مى افكند و آنها را به اين وسيله مشخص و معين مى كند، و ديگران حتى همسرانش را از ورود زير عبا باز مى دارد مى خواهد دقيقا روشن سازد كه اين آيه چه كسانى را شامل مى شود؟ (يعنى تنها اصحاب كسا را).


1- اين حديث در« شواهد التنزيل»، جلد 2، صفحه 11 از« انس بن مالك» نقل شده و در همان كتاب، جلد 2، صفحه 28 و 29 از« ابو سعيد خدرى» و در« درالمنثور» ذيل همين آيه از« ابن عباس» و ابوالحمراء» نيز آمده است.

ص: 95

ما نمى دانيم اگر كسى بخواهد دقيقاً افرادى را از ميان جمعى جدا سازد و مخاطب كلام خود نمايد بايد چه راهى را پيش گيرد كه بهانه جويان براى آن بهانه اى نتراشند؟ آيا انداختن عبا روى آن چند نفر و يا گذشتن از كنار خانه آنها چندين ماه متوالى و پى در پى آنها را مخاطب ساختن براى اين كار كافى نيست؟!

آيا با اين حال تعجب نيست از كسانى كه اين حقايق را ناديده گرفته، و اصرار دارند اين فضيلت مهم را كه محدود به پنج تن بوده، توسعه دهند و ديگران را نيز وارد آن سازند؟

قابل توجه اين كه حاكم حسكانى كه از علماى معروف اهل تسنن است بيش از «صد و سى حديث!» در اين زمينه نقل كرده است.(1)

«سيّد علوى ابن ظاهر الحضرمى» در كتاب «الْقَولُ الْفَصْل» مى گويد: «حديث آيه تطهير از احاديث مشهوره متواتره است كه امت اسلامى آن را پذيرفته اند ... و هفده نفر از بزرگان حفاظ حديث اعتراف به صحت آن نموده اند».(2)

آخرين سخن در مورد اين آيه اين كه در كتاب «فضائل الخمسه من الصحاح الستّه» نيز روايات زيادى در اين زمينه از «صحيح مسلم، صحيح ترمذى، تفسير طبرى، مستدرك الصّحيحين و مسند الامام احمد و خصائص نسايى و تاريخ بغداد و مسند ابى داوود و اسد الغابه» و كتب ديگر نقل شده است كه براى اطلاع بيشتر و عميق تر و قضاوت بهتر مى توانيد به آنها مراجعه فرماييد.(3)

***

در هفتمين آيه، با تعبير ديگرى برخورد مى كنيم كه آن نيز اشاره به مسأله «عصمت انبيا» دارد، و آن هنگامى است كه شيطان از درگاه خدا رانده شده و كمر به


1- نامبرده اين احاديث را در جلد دوم كتاب خود از صفحه 10 تا 92( 82 صفحه) آورده است( مراجعه كنيد).

2- « القول الفصل»، جلد 1، صفحه 48.

3- « فضائل الخمسة من الصحاح السّته» جلد اوّل، صفحه 270 تا 289.

ص: 96

دشمنى انسان ها بست، مى گويد: «به عزّتت سوگند كه همه انسان ها را گمراه خواهم ساخت مگر بندگانى كه خالص شده اند» قَالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ اجْمَعِين الَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ

اين تعبير منحصر به آيه فوق نيست، بلكه در آيه 40 سوره حجر نيز همين معنا با تفاوت مختصرى آمده است قَالَ رَبِّ بِمَا أَغْوَيْتَنِى لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِى الْأَرْضِ وَ لَاغْوِيَنَّهُم اجْمَعِين الَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ

و در هشتمين آيه نيز اين مطلب به صورت ديگرى ديده مى شود، كه درباره گروهى از انبياى بزرگ مى فرمايد: «ما آنها را با خلوص ويژه اى خالص كرديم و آن ياد سراى آخرت است» انَّا اخْلَصْنَاهُم بِخالِصَةٍ ذِكْرَى الدَّارِ.

همان گونه كه در ويژگى هاى انبياء يادآور شديم، «مخلِص» (با كسر لام به معناى خالص كننده) مرحله والايى از تقوا و پاكى دل است و از آن بالاتر و والاتر «مخلَص» (به فتح لام به معناى خالص شده) است، همان كسانى كه خداوند عالم آنها را به خاطر تلاش و كوشش در راه اخلاص خويشتن، از هر ناخالصى پاك كرده، و به همين دليل تمام وجودشان تعلق به خدا دارد و طبيعى است كه شيطان در آنها نصيبى نخواهد داشت، و غير خداوند در دل آنها جاى ندارد، لذا به غير از او نمى انديشند، و جز رضاى او نمى طلبند.

مسلّماً چنين صفتى همراه مقام عصمت است، زيرا آن ها از قلمرو نفوذ شيطان بيرون رفته اند، به گونه اى كه شيطان هرگز طمع در منحرف ساختن آنها نمى كند.

از نظر صفات درونى و انگيزه ها نيز براى خدا خالص شده اند و به همين دليل به گرد خطا نمى گردند، و به سراغ هوا نمى روند.

بديهى است اگر شيطان آنها را از سوگند خود دائر بر گمراه ساختن فرزندان آدم مستنثا مى كند نه به خاطر اين است كه براى «مخلصين» احترام خاصى قائل است، بلكه به خاطر مسلّم بودن عجز و ناتوانيش از وسوسه آنها است.

اگرچه در آيات فوق تصريحى درباره خصوص انبياء يا امامان معصوم ديده

ص: 97

نمى شود ولى «مخلصين» را به هر معنا تفسير كنيم، انبياء و اوصياى آنها در مفهوم آن وارد خواهند بود چرا كه در ميان «عباداللَّه» (بندگان خاص خدا) كسى از آنها بالاتر نيست.

قابل توجه اين كه: در داستان يوسف در قرآن مجيد، اين تأييد الهى كه مانع از ارتكاب گناه و سبب عصمت مى شود، و بر محور اخلاص دور مى زند نيز مشخص شده است، مى فرمايد: كَذَلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشَاءَ انَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ «ما اين چنين كرديم تا بدى و فحشا (و گناه) را از او دور سازيم، چرا كه از بندگان مخلص ما بود»(1).

اين تعبير نشان مى دهد كه هركس «مخلص» باشد به هنگامى كه در كشاكش هيجان هواى نفس و وسوسه هاى شيطانى قرار مى گيرد، با امدادهاى الهى از آن رهايى مى يابد (جمله «انَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ» از قبيل قياس منصوص العله است و به مفهوم آيه عموميت مى دهد).

هنگامى كه يوسف توانست در مقابل امواج خروشان و ويرانگر گناه كه كشتى وجود او را از هر سو احاطه كرده بود، و در شرايط فوق العاده حسّاس و خطرناك در برابر وسوسه هاى شديد آن زن زيبا، در حالى كه جوان و مجرّد بود مقاومت كند مفهوم معصوم بودن انبياء در پرتو اخلاص روشن مى شود.

لذا مفسّران بزرگ نيز در ذيل اين آيه مورد بحث تعبيراتى دارند كه اشاره به مقام عصمت انبياء مى كند.(2)

***

در نهمين آيه پيغمبر اسلام را مخاطب ساخته و ضمن اشاره به گروهى از انبياى


1- سوره يوسف، آيه 24.

2- به« مجمع البيان»، طبرسى، و« تبيان» شيخ طوسى و« الميزان» علّامه طباطبايى و« روح البيان» قرطبى و تفسير« فى ظلال» ذيل آيات مورد بحث مراجعه فرماييد.

ص: 98

پيشين مانند ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و موسى و عيسى، و جمعى ديگر از پيامبران بزرگ، مى فرمايد: «آنها كسانى بودند كه خداوند هدايتشان كرد، پس به هدايت آنها اقتدا كن» اولِكَ الَّذينَ هَدَى اللَّهُ فَبِهُدهُمُ اقْتَدِهْ (1)

قابل توجه اين كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را مأمور مى كند كه بى قيد و شرط به هدايت آنها اقتدا كند! آيا مى شود آن پيامبران الهى داراى مقام عصمت نباشند و چنين دستورى در مورد اقتداى بى قيد و شرط به آنها داده شود؟

به عبارت ديگر: در آيه فوق، نخست روى هدايت الهى نسبت به آنها تكيه مى كند سپس تفريع بر آن كرده مى گويد: حال كه آنها مشمول هدايت الهى شدند از هدايت آنها پيروى كن (دقت كنيد).

مسلّم است كه منظور از هدايت الهى در اين جا تنها ارائه طريق نيست، چرا كه ارائه طريق مخصوص انبياء نمى باشد همه انسان ها حتى كافران مشمول ارائه طريق هستند، بنابراين هدايت مزبور همان ايصال به مطلوب (و رسانيدن به مقصود) خالى از هرگونه خطا و انحراف و اشتباه و گناه است.

مرحوم علّامه طباطبايى در الميزان مى گويد: «كه اين آيه مخصوص به معصومان است».

بديهى است منظور از هدايت پيامبران همان اصول معارفى است كه آنها به آن رسيده اند، و نيز اصول تعليمات آنها در زمينه عبادت و سياست و اخلاق و تربيت، و اين منافاتى با نسخ بعضى از جزئيات احكام شريعت آنان ندارد و آنها كه هدايت را تنها به معناى ايمان يا صبر و مانند آن تفسير كرده اند در واقع به ذكر بعضى از مصاديق قناعت نموده اند.

و نيز اين كه بعضى گمان كرده اند كه آيه فوق به وسيله آيه 48 سوره مائده لِكُلٍّ جَعَلْنَا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهَاجاً: «براى هريك از شما آيين و طريقه روشنى قرار داديم»


1- بايد توجه داشت كه« هاء» در اقتده ضمير نيست، بلكه هاء سكت است كه در موقع وقف بر حرف متحرك ملحق به كلام مى شود، آيه 90 سوره انعام.

ص: 99

درست نيست، زيرا هدايات انبياء كه اصول كلى تعليمات آنها است، تغييرناپذير است، و دگرگونى جزئيات شرايع به خاطر شرايط زمان و مكان، لطمه اى به آن نمى زند، و لذا قرآن از زبان مؤمنان راستين مى فرمايد: لَانُفَرِّقُ بَيْنَ احَدٍ مِنْ رَسُلُهِ

«ما هيچ گونه فرقى ميان پيامبران او نمى گذاريم»(1).

آخرين سخن در اين جا اين كه اقتداى به هدايت انبياى پيشين نوعى «تحقيق» است نه «تقليد» آن گونه كه بعضى پنداشته اند، زيرا تحقيق قبول چيزى با دليل است، مقام عصمت انبياء و صدق آنها به منزله دليلى است بر حقانيت آنچه مى گويند، لذا گرفتن صفات خدا يا تفصيلات معاد از قرآن مجيد تحقيق است، نه تقليد، چون دليل منحصر به دليل عقل نيست، بلكه دليل نقل كه از مجراى وحى ثابت باشد همچون دليل عقل پذيرفته است (دقت كنيد).

***

در دهمين و آخرين آيه مورد بحث ضمن اشاره به شخص پيغمبرگرامى صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: «او هرگز از روى هواى نفس سخن نمى گويد، آنچه آورده چيزى جز وحى كه به او القا شده نيست».

وَ مَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى انْ هُوَ الَّا وَحْىٌ يُوحى (2)

از اين تعبير به خوبى به دست مى آيد كه او هرگز دروغ و خلافى نمى گويد، و هيچ گاه در سخنش مرتكب خطا نمى شود، و گمراهى و انحراف در مورد او وجود ندارد مَا ضَلِّ صَاحِبُكُم وَ مَا غَوى

و لذا به گفته بعضى از مفسّران از اين آيات به خوبى استفاده مى شود كه سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همانند «وحى منزل» است.(3)


1- سوره بقره، آيه 285.

2- سوره نجم، آيات 3 و 4.

3- قرطبى در تفسير خود مى گويد: وَ فِيهَا ايْضاً دَلَالَةً عَلَى انَّ السُّنَّةَ كَالْوَحىِ الْمُنْزَلِ فِى الْعَمَلِ( جلد 17، صفحه 85).

ص: 100

در اين كه ضمير «هُوَ» در جمله انْ هُوَ الَّا وَحْىٌ يُوحى به چه چيز برمى گردد؟

ظاهر اين است كه به «نطق» كه از جمله مَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى استفاده مى شود باز مى گردد، يعنى «سخن او وحى الهى است» خواه اين سخن آيات قرآن باشد، يا احكام و مواعظ و حكم، و تفسيرهايى كه بيان مى كند همه اينها ريشه الهى دارد، ضمناً از اين آيات استفاده مى شود كه سرچشمه اصلى گمراهى ها و انحرافات پيروى از هواى نفس است و آن كس كه به طور كامل بر هواى نفس خويش مسلّط است مرتكب گناهى نمى شود و تقواى او مانع از گمراهى است، چرا كه تقوا در هر مرحله اى آميخته با روشن بينى است، و هنگامى كه به مرحله عالى برسد روشن بينى نيز به مرحله كمال مى رسد، بنابراين نه گناهى مرتكب مى شود و نه خطايى (دقت كنيد).

***

نتيجه

بى شك آيات فوق همه در بيان كيفيت و ابعاد عصمت انبياء يكسان نيست، بعضى فقط ناظر به عصمت از گناه، يا مصونيت از خطا است، و بعضى عموميت دارد، و همه را شامل مى شود، و بعضى از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم سخن مى گويد، بعضى از انبياى پيشين، بعضى ناظر به گفتار است، و بعضى افعال را نيز شامل مى شود.

ولى در مجموع با انضمام به يكديگر اين حقيقت را مى توان ثابت كرد كه انبياء از هرگونه گناه و خطا پاك و معصوم و مبرّا هستند، و نيز معصوم بودن اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از بعضى از آيات فوق به خوبى ثابت مى شود و اين همان چيزى است كه ما در پى آن بوديم.

***

ص: 101

تنزيه انبياء

اشاره

توضيحات

نخستين مطلبى كه در اين بحث بايد به سراغ آن برويم تعبيرات مختلفى در آيات قرآن مجيد است كه گاهى گمان مى شود اين تعبيرات دليل بر اين باشد كه گاهى گناه و خطا از آن بزرگواران صادر شده است.

مهمترين آياتى كه در اين زمينه مطرح شده آيات زير است:

اين آيات را به ترتيب تاريخ انبياء بيان مى كنيم:

***

1- آدم عليه السلام

در سوره طه 121 مى خوانيم: وَعَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى «آدم پروردگارش را عصيان كرد و از پادش او محروم شد»!

و نيز در آيه 115 طه آمده است وَلَقَدْ عَهِدْنَا الى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِىَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً «ما از آدم از قبل پيمان گرفته بوديم او فراموش كرد و عزم استوارى براى او نيافتيم».

در اين آيه نخست نسبت عصيان و غوايت به آدم داده شده، و در آيه دوّم نسبت نسيان، و هيچ يك از اين دو با مقام عصمت انبياء كه مصونت از گناه و خطا و نسيان است سازگار نيست.

پاسخ

مفسّران از قديم الايّام تا به امروز در پاسخ اين سؤال بحث هاى گوناگونى كرده اند.

بعضى بدون توجه به دلايل عقلى و نقلى گفته اند: منظور در اين جا صدور گناه

ص: 102

كبيره از آدم است، و بعضى تصريح كرده اند كه اين مربوط به دوران قبل از نبوّت آدم بوده، بعضى نيز اين عصيان را حمل برگناه صغيره كرده و از كنار اين مسأله به آسانى گذشته اند.

ولى آنها كه با توجه به آيات پيشين درباره عصمت انبياء، و مقام عظيمى كه خداوند براى آنها قرار داده، و مخصوصاً مقام خليفة اللهى و نماينده خدا بودن در مورد آدم، در برابر اين گونه تفسيرهاى نادرست تسليم نشده، و هريك راهى براى حل اين مشكل انديشيده اند كه در مجموع سه تفسير را مى توان پذيرفت:

الف- نهى آدم آزمايشى بوده- با توجه به اين كه آدم براى زندگى در زمين آفريده شده بود نه در بهشت، و دوران توقف او در بهشت يك دوران آزمايشى بوده، نه دوران تكليف، بنابراين اوامر و نواهى خداوند در آن جا تنها براى آشنا ساختن آدم به مسائل آينده در زمينه واجب و حرام بوده است.

به اين ترتيب آدم تنها يك فرمان آزمايشى را مخالفت كرد نه يك امر واجب قطعى را.

در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى خوانيم كه در پاسخ «على بن محمد بن جهم» كه از متكلمان معروف آن عصر بود و به خاطر بعضى از ظواهر قرآنى عقيده به عدم عصمت انبياء داشت فرمود: «واى بر تو از خدا بترس! و به انبياى الهى كارهاى زشت نسبت مده، و آيات قرآن را به رأى خود تفسير مكن كه خداوند متعال مى گويد: وَ مَا يَعْلَمُ تَأْويِلَهُ الَّا اللَّهُ سپس فرمود: اما آنچه خداوند درباره آدم فرموده وَعَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى (اين به خاطر آن است كه) خداوند عزّوجلّ آدم را حجت در زمينش و جانشين خودش در بلادش قرار داد، او را براى بهشت نيافريده بود در حالى كه معصيت آدم در بهشت بود، نه در زمين (و بهشت، دارِ تكليف نبود بلكه، دارِ آزمايش بود) تا تقديرات امر الهى كامل شود، هنگامى كه به زمين فرستاده شد و حجّت و خليفه الهى شد مقام عصمت پيدا كرد آن گونه كه خداوند مى فرمايد: انَّ اللَّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ ابْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعَالَمِينَ «خداوند آدم و نوح و

ص: 103

آل ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان برگزيد».(1)

ب- نهى آدم نهى ارشادى بود- جمعى؛ معتقدند اوامر و نواهى پيامبران و از جمله آدم عليه السلام كه مورد عمل واقع نشد جنبه ارشادى داشته، همانند امر و نهى طبيب كه به بيمار دستور مى دهد فلان دارو را بخور و از فلان غذاى نامناسب پرهيز كن، هرگاه بيمار مخالفت دستور طبيب كند تنها به خود ضرر زده، زيرا ارشاد و راهنمايى طبيب را ناديده گرفته است.

در اين جا ممكن است تعبير به عصيان و نافرمانى طبيب بشود، ولى مسلّم است هتك احترامى نسبت به طبيب نشده فقط مصالح خود شخص زير پا رفته است.

خداوند نيز به آدم گفته بود كه از «شجره منهيّه» (درخت ممنوع) نخورد كه اگر بخورد از بهشت و آرامشى كه بر او در آن جا حكم فرما است، بيرون خواهد شد و به زحمت خواهد افتاد: فَقُلْنَا آدَمُ انَّ هَذا عَدُوٌّ لَكَ وَ لِزَوْجِكَ فَلَا يُخْرِ جَنَّكُما مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقى انَّ لَكَ الَّا تَجُوعَ فِيهَا وَ لَاتَعْرى وَ انَّكَ لا تَظْمَؤُ فِيهَا وَ لَاتَضْحى «به آدم گفتيم كه اين (شيطان) دشمن تو و همسرت مى باشد مبادا شما را از بهشت (فوراً) بيرون كند كه به زحمت خواهى افتاد- تو در بهشت گرسنه نمى شوى و برهنه نخواهى شد، و در آن تشنه نمى شوى و حرارت آفتاب آزارت نمى دهد»(2).

بنابراين آدم اين نهى ارشادى را عصيان كرد و خود را به زحمت افكند نه يك فرمان واجب الهى را و تعبير به «عصيان» با توجه به قرائن موجود در ساير آيات هرگز مشكلى در مسأله عصمت آدم ايجاد نمى كند.

و از اين جا تفسير جمله «فَغَوى كه در ذيل همين آيه است نيز روشن مى شود كه منظور محروم شدن آدم از مواهب بهشتى است زيرا «غوايت» به معناى كارهايى است كه از اعتقاد نادرستى سرچشمه مى گيرد، يا به معناى كارهايى است كه انسان


1- « بحارالانوار»، جلد 11، صفحه 72.

2- سوره طه، آيه 117 تا 119.

ص: 104

را از رسيدن به مقصد باز مى دارد و اگر آدم مخالفت با اين نهى ارشادى نمى كرد مدت بيشترى در بهشت مى ماند.

ج- ترك اولى بوده- اين پاسخ طرفداران بيشترى دارد نه تنها در اين جا بلكه در تمام مواردى كه نسبت گناهى به انبياء داده شده است آن را از اين طريق تفسير مى كند.

توضيح اين كه: گناه و عصيان بر دو گونه است: گناه و عصيان «مطلق» و گناه و عصيان «نسبى» منظور از قسم اوّل؛ تمام گناهانى است كه از هركس صادر شود گناه محسوب مى شود، و هيچ گونه استثنايى در آن نيست مانند: خوردن اموال حرام و ظلم و زنا و دروغ.

اما گناه نسبى؛ گناهانى است كه با توجّه به مقام و شخصيت و معرفت و موقعيت اشخاص، عمل نامطلوب محسوب مى شود، و چه بسا صادر شدن اين عمل از ديگرى نه تنها عيب نباشد، بلكه فضيلتى محسوب مى شود.

مثلًا گاه يك فرد بى سواد و درس نخوانده، ستايش از خداوند مى كند و نمازى مى خواند كه براى او يك عمل شايسته است، اما اين تعبير از يك عالم درس خوانده با سابقه ممكن است ناشايست باشد، و يا اين كه يك كمك ناچيز از سوى كارگر ساده كه مزد يك روزش محسوب مى شود براى ساختن يك بناى عام المنفعه مانند مدرسه و بيمارستان و مسجد، يك عمل خير بلكه يك ايثار مهم است، در حالى كه اگر اين مبلغ را يك ثروتمند بزرگ بدهد نه تنها پسنديده نيست، بلكه همه او را مذمت مى كنند، و او را به دون همّتى و بخل و خسيس بودن؛ متهم مى سازند.

اين همان چيزى است كه در ميان علما و دانشمندان معروف است كه مى گويند:

حَسَنَاتُ الْابْرارِ سَيِّئَاتُ الْمُقَرَّبِينَ: «حسنات نيكان، گناهان مقرّبان است».

بنابراين انبياء با آن مقام والاى ايمان و معرفت، هرگاه كارى از آنها سرزند كه دون شأن و مقام آنها باشد ممكن است از آن تعبير به «عصيان» شود در حالى كه صادر شدن همين عمل از ديگرى عين «اطاعت» است، خواندن يك نماز با كمى حضور

ص: 105

قلب براى يك فرد عادى، فضيلت است، اما براى يك پيامبر يا امام گناه است! (گناه نسبى نه مطلق).

تمام تعبيراتى كه درباره عصيان و گناه و ذنب انبياء- چه در مورد آدم و چه در مورد خاتم- در آيات و روايات ديده مى شود، ممكن است اشاره به همين معنا باشد.

گاهى از اين معنا به عنوان «ترك اولى» تعبير مى شود، و منظور از آن عملى است كه تركش از انجامش بهتر است، اين عمل ممكن است جزء «مكروهات» يا «مباحات» و حتى «مستحبّات» باشد، مثلًا طواف مستحبّى گرچه كار خوب و پسنديده اى است ولى ترك آن و پرداختن به قضاى حاجت مؤمن، اولى و بهتر است (همان گونه كه در روايات وارد شده).

حال اگر كسى قضاى حاجت مؤمن را رها كند و به جاى آن طواف خانه خدا انجام دهد گرچه ذاتاً عمل مستحبى انجام داده، ولى ترك اولى كرده است، و اين كار براى اولياء اللَّه و انبياء و ائمه هدى عليهم السلام مناسب نيست، و اين كه بعضى گمان كرده اند، ترك اولى حتماً در مورد كارهاى مكروه گفته مى شود، اشتباه محض است (دقت كنيد)

به هر حال مسأله گناه نسبى به عنوان ترك اولى مى تواند پاسخ روشنى براى تمام سؤالاتى باشد كه به خاطر آيات و رواياتى كه در آن نسبت گناه به معصومين مى دهد.

قابل توجه اين كه تعبير به «معصيت» درباره ترك مستحبّات نيز در روايات اسلامى ديده مى شود، از جمله در حديث معتبرى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم كه سخن از نوافل يوميه (نمازهاى مستحب روزانه) به ميان آورد و فرمود: انَّمَا هَذَا كُلُّهُ تَطَوُّعٌ وَلَيْسَ بِمَفْرُوضٍ انَّ تَارِكَ الْفَريضَةِ كَافِرٌ وَ انَّ تَارِكُ هَذَا لَيْسَ بِكَافِرٍ وَ لكِنَّهَا مَعْصِيَةٌ: «اينها همه مستحب است و واجب نيست، كسى كه نماز واجب را ترك كند كافر است و كسى كه

ص: 106

اينها را ترك كند كافر نيست ولى معصيت كرده است»!(1)

از نظر لغت نيز «عصيان»- همان گونه كه راغب در مفردات آورده- به معناى هرگونه خارج شدن از دايره اطاعت است (خواه اطاعت در اوامر و جوبى باشد يا مستحبات).(2)

سؤال: ممكن است در اين جا گفته شود درست است كه عصيان و گناه مفهوم وسيعى دارد كه حتى گاهى ترك مستحبات، و ترك اولى را شامل مى شود، و نسبت به افراد متفاوت است، ولى چه فلسفه اى داشته است كه خداوند كرارا در آيات قرآن مجيد اين تعبير را در مورد انبياى گرامى خود به كار برده است؟

پاسخ اين سؤال در حديث جالبى كه مرحوم طبرسى در كتاب «احتجاج» آورده، از اميرمؤمنان على عليه السلام نقل شده،- اين حديث، طولانى است و- در قسمتى از آن آمده است كه مرد زنديق (نامسلمان) عرض كرد: من مى بينم خداوند لغزش هاى پيامبران خود را آشكارا بيان كرده، مانند وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى (اين چه حكمتى دارد؟).

امام عليه السلام فرمود: «ذكر لغزش هاى انبياء و آنچه را خداوند در كتابش تبيين كرده، از روشن ترين دلايل حكمت خداوند متعال و قدرت ظاهر او است، زيرا مى دانست معجزات و دلايل انبياء چنان در دل امت ها بزرگ مى آيد كه بعضى معتقد به الوهيت و خدايى انبياء مى شوند، همان گونه كه نصاراى درباره عيسى بن مريم عليه السلام گفتند، لذا خداوند اين لغزش ها را مى شمارد تا همه بدانند آنها كمالات و صفات الهى را دارا


1- « تهذيب الاحكام»( مطابق نقل نورالثقلين، جلد 3، صفحه 404، حديث 165).

2- « مفردات» راغب ماده« عصى».

ص: 107

نبودند (و كسى فكر الوهيت آنها را در سر نپروراند).»(1)

نتيجه

آنچه در مورد آدم و همچنين در مورد ساير انبياء آمده است كه آنها مرتكب گناه و عصيان شدند سه جواب عمده دارد كه هر كدام به تنهايى براى پاسخ از آن كافى است، و در عين حال منافاتى با هم ندارند، يعنى اين تعبيرات در مورد حضرت آدم عليه السلام ممكن است هم ناظر به ترك اوامر آزمايشى باشد، و هم ارشادى، و هم ترك اولى، اما در ساير انبياء تنها مى تواند ناظر به دو قسمت اخير يعنى ترك اوامر ارشادى و ترك اولى بوده باشد (دقت كنيد).

***

2- نوح عليه السلام

در داستان نوح مى خوانيم: در آن هنگام كه طوفان شروع شد، بر اثر باران هاى سيلابى از آسمان، و جوشش آب ها از زمين در مدت كوتاهى آب همه جا را فرا گرفت و نوح و يارانش سوار بر كشتى شدند، و فرزندش بر اثر نافرمانى در برابر پدر و تخلف از ايمانى كه شرط ورود به آن كشتى نجات بود گرفتار غرقاب شد، نوح رو به درگاه خد كرده و عرض نمود: «خداوندا! فرزندم جزء خاندان من است و تو قول داده اى آنها را نجات بخشى» در اين هنگام خطابى عتاب آميز متوجه نوح شد: «اين فرزند مشرك از اهل تو محسوب نيست! چرا تقاضايى مى كنى كه بر آن آگاهى ندارى»!

در اين موقع نوح در مقام اعتذار برآمد و به درگاه الهى عرضه داشت: «پروردگارا! به تو پناه مى برم از اين كه چيزى از تو بخواهم كه از آن آگاهى ندارم، و اگر مرا نبخشى و رحم نكنى از زيانكاران خواهم بود» قَالَ رَبِّ انِّى اعُوذُ بِكَ انْ اسْئَلَكَ مَا لَيْسَ لِى بِهِ عِلْمٌ وَ الَّا تَغْفِرلِى وَ تَرْحَمنِى اكُنْ مِنَ الْخَاسِريِنَ (2)


1- « تفسير نورالثقلين»، جلد 3، صفحه 404، حديث 163.

2- سوره هود، آيه 47.

ص: 108

در اين آيه نوح از اين كه تقاضايى كرده كه از آن آگاه نبوده، عذر خواهى مى كند، و نيز از خداوند تقاضاى غفران و بخشش و رحمت مى نمايد، و نيز مى گويد:. اگر مرا مورد مغفرت و رحمتت قرار ندهى زيانكار خواهم بود».

سؤال اين است كه اين موضوعات سه گانه چگونه با مقام عصمت انبياء سازگار است؟

پاسخ

براى يافتن پاسخ اين سوال بايد دقت كرد كه در اين جا چه خطايى از نوح سرزده؟ آيا گناه بوده، يا كارى در حد يك ترك اولى؟ البتّه خداوند به نوح هشدار داده بود كه درباره ظالمان (مشركان) شفاعتى مكن زيرا همه غرق مى شوند وَ لَا تُخَاطِبْنِى فِى الَّذِينَ ظَلَمُوا انَّهُمْ مُغْرَقُونَ (1)

ولى از كجا نوح مى دانست كه پسرش در زمره كافران است؟ زيرا ممكن است همان گونه كه جمعى از مفسران گفته اند فرزند نوح وضع خود را از پدر ظاهراً مكتوم مى نمود و بسيارند پسرانى كه در برابر پدر قيافه ظاهر الصلاحى به خود مى گيرند ولى در غياب او طور ديگرند و نمونه آن را بسيار ديده يا شنيده ايم.

بعلاوه طبق آيه 40 سوره هود قُلْنَا احْمِلْ فِيهَا مِنْ كُلِّ زُوجَينِ اثْنَينِ وَ اهْلَكَ الَّا مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَولُ «به نوح گفتيم: از هر جفتى از حيوانات يك زوج در كشتى سوار كن و همچنين خاندانت را مگر كسى كه قبلًا وعده هلاكش داده شده است».(2)

مطابق اين آيه تصور نوح اين بود كه فرزندش نيز طبق وعده الهى اهل نجات خواهد بود، و لذا در آيات مورد بحث به عنوان جلب ترحم پروردگار عرض كرد:


1- سوره هود، آيه 37.

2- اين تعبير ممكن است اشاره به آيه 37 همين سوره« هود» باشد( چند آيه قبل از آيه مورد بحث كه مى فرمايد:\i وَلَا تُخَاطِبْنِى فِى الَّذِينَ ظَلَمُوا انَّهُمْ مُغْرَقُونَ E درباره ستمكاران با من سخن مگوييد كه آنها حتماً غرق خواهند شد و يكى از مصاديق روشن آن همسر نوح بود كه به كافران پيوست و او هرگز تقاضاى نجات براى همسرش نكرد).

ص: 109

«خداوندا فرزندم از اهل من است و وعده تو درباره اهل بيتم شامل حال او نيز مى شود».

در اين ماجرا هيچ كارى كه مصداق گناه و معصيت باشد ديده نمى شود، جز يك ترك اولى و آن اين كه نوح مى بايست بيشتر درباره فرزند خود تحقيق مى كرد، تا از خدا تقاضاى نجات او را نكند، آن هم تقاضايى توأم با اصرار.

تعبير نوح درباره فرزندش كه گفت: «بركشتى سوار شو و با كافران نباش (و نگفت از كافران مباش)» يَا بُنَىَّ ارْكَبْ مَعَنَا وَ لَاتَكُنْ مَعَ الْكَافِريِنَ (1) نيز قرينه است بر اين كه نوح فرزندش را جزء كافران نمى دانست بلكه همنشين آنها مى ديد.

بعضى نيز گفته اند؛ كه نوح مى دانست فرزندش كافر است اما شدت علاقه او نسبت به فرزند خود- به اضافه هيجان فوق العاده اى كه به هنگام طوفان بى نظير به او دست داد- سبب شد موقتاً وضع او را به فراموشى بسپارد و دست به درگاه خدا برآورد، و تقاضاى نجات او كند، ولى از سوى خداوند به او هشدار داده شد، و او توجه پيدا كرد و از ترك اولائى كه مرتكب شده بود عذر خواهى نمود.

***

3- ابراهيم عليه السلام

در مورد اين پيامبر بزرگ كه از نظر ايمان و اخلاص و ايثار و شجاعت و صبر و استقامت برجستگى فوق العاده اى حتى در ميان انبياى الهى دارد نيز پاره اى از تعبيرات ديده مى شود كه ممكن است در نظر ابتدايى به نوعى گناه تفسير شود.

در سوره انبياء آيه 62 و 63 مى خوانيم كه بعد از ماجراى بت شكنى گسترده ابراهيم و دستگير شدن و احضار در دادگاه، هنگامى كه از او سؤال كردند: «آيا تو اين بلاها را بر سر خدايان ما آورده اى؟» قَالُوا أَأَنْتَ فَعَلْتَ هَذَا بِآلِهَتِنَا يَا ابْرَاهِيمُ


1- سوره هود، آيه 42.

ص: 110

و او در پاسخ گفت: «بلكه اين بزرگ بت ها چنين كارى را كرده است از آنها سؤال كنيد اگر سخن مى گويند»! بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هَذَا فَاسْئَلُوهُم انْ كَانُوا يَنْطِقُونَ

در اين جا ايراد مى شود كه چگونه ابراهيم عليه السلام كار خود را به بت بزرگ نسبت مى دهد، آيا اين دروغ نيست؟!

در همين ماجرا هنگامى كه از ابراهيم خواستند كه همراه بت پرستان براى مراسم جشن بت ها به خارج از شهر برود، او با گفتن جمله إِنِّى سَقيمٌ (1) «من بيمارم» با اين كه بيمار نبود از همراهى با آنها خوددارى كرد، اين تعبير چگونه با مقام عصمت او سازگار است؟

و در سوره شعرا آيه 82 مى خوانيم: ابراهيم صريحاً آرزوى آمرزش گناهانش را مى كند و مى گويد: «ولىّ و پروردگار من همان كسى است كه اميد دارم گناهانم را در روز جزا ببخشد» وَ الَّذِى اطْمَعُ انْ يَغْفِرَلِى خَطِيئَتى يَوْمَ الدّينِ

آيا اين اعتراف دليل بر صدور گناه از آن پيامبر بزرگ نيست؟ و نيز گفته اند چرا ابراهيم با آن ايمان قوى و نيرومندش كه از هرگونه شائبه شرك خالص بود با ستاره پرستان و ماه پرستان و خورشيد پرستان هم صدا شد و هذا رَبِّى (2) «اين پروردگار من است» را بر زبان جارى ساخت.

اين چهار مورد كه در قرآن مجيد وارد شده، و هر كدام سوالى را در مورد مقام عصمت ابراهيم و مصونيت او از گناه برانگيخته است.

پاسخ

مفسّران بزرگ و روات احاديث در جواب اين سؤالات چهارگانه مطالب زيادى گفته اند كه قسمتى از آنها سند معتبرى ندارد، و آنچه در اين جا مى آوريم پاسخ هايى است كه از همه مناسب تر و قابل اعتمادتر است، مثلًا در مورد سؤال اوّل ابراهيم


1- سوره صافات، آيه 89.

2- سوره انعام، آيات 76 و 77 و 78.

ص: 111

نگفت بت بزرگ اين كار را كرده بلكه گفت بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هَذَا فَسْئَلُوهُم انْ كَانُوا يَنْطِقُونَ (1)

اين عبارت ممكن است به صورت يك «قضيه شرطيه» باشد، يعنى «ابراهيم» به آنها گفت: اين كار را بت بزرگ كرده است اگر اينها سخن مى گويند، بنابراين از آنها سؤال كنيد» و معلوم است با اين قضيه شرطيه دروغى در كار نبوده است.

اين همان چيزى است كه از امام صادق عليه السلام در حديثى نقل شده كه فرمود: ما فعله كبيرهم و ما كذب ابراهيم «بت بزرگ اين كار را نكرده بود ابراهيم هم دروغ نگفت» و هنگامى كه سؤال كننده پرسيد چنين چيزى چگونه بوده است؟ فرمود:

قال ابراهيم فَاسْئَلُوهُم انْ كانُوا يَنْطِقُونَ فَكَبِيرُهُمْ فَعَلَ، وَ انْ لَمْ يَنْطِقُوا فَلَمْ يَفْعَل كَبِيرُهُمْ شَيئاً، فَمَا نَطَقُوا وَ مَا كَذِبَ ابْرَاهِيمُ: «ابراهيم گفت: از آنها سؤال كنيد اگر آنها سخن بگويند حتماً بزرگ آنها اين كار را كرده، و اگر سخنى نگويند بزرگ آنها كارى نكرده است، بنابراين نه آنها سخن گفتند نه ابراهيم دروغ گفت»!(2)

ديگر اين كه اگر ابراهيم اين كار را به بت بزرگى نسبت داد نوعى كنايه به شمار مى آيد بهتر از تصريح است، او مى خواست به اين وسيله خرافى بودن عقائد بت پرستان را به رخ آنها بكشد، و به آنها بفهماند كه اين سنگ و چوب بى جان آن قدر بى عرضه است كه حتى نمى تواند يك جمله سخن بگويد و از عبادت كنندگان خود يارى بطلبد تا چه رسد كه بخواهد مشكلات آنها را حل نمايد.

و به تعبير ديگر دروغ در جايى است كه قرائنى بر اداى مقصود به عنوان كنايه در كار نباشد، و اين جا تمام قرائن نشان مى داد كه ابراهيم قصد جدى از اين سخن نداشته، بلكه هدفش به سخريه كشيدن افكار آنها بوده است، و اين گونه تعبيرات در سخنان روز مرّه نيز بسيار است، مثل اين كه فرضاً يك حادثه اتلاف مالى در يك محيط


1- سوره انعام، آيه 63.

2- « نورالثقلين»، جلد 3، صفحه 434، حديث 84 و« بحارالانوار»، جلد 11، صفحه 76، حديث 4( باب عصمة الانبياء).

ص: 112

محدود كه اشخاص معينى در آن زندگى مى كنند واقع مى شود، و هنگام بازپرسى هريك از آنان اين كار را از خود نفى مى كند، باز پرس مى گويد: تو اين كار را انجام نداده اى، او هم انجام نداده، حتماً ملائكه آسمان انجام داده اند! مسلماً اين سخن دروغ نيست، بلكه هدف تكذيب گفته هاى بى اساس آنهاست.

احتمال سوّمى نيز وجود دارد و آن اين كه جمله بَلْ فَعَلَهُ مطلق است، و در واقع اشاره به يك تحليل منطقى بر طبق عقائد بت پرستان است، و آن اين كه به اعتقاد شما حادثه اى كه در بتخانه واقع شده نمى تواند بر اثر جنايتى از بيرون بوده باشد، چرا كه بت ها بر همه چيز و همه كس حاكميت دارند، هرچه بوده از دورن خود بتخانه است، و از آن جا كه بت بزرگ هم قدرتش بيشتر است، و هم طبر بر برگردن او قرار دارد- نوشته اند ابراهيم طبر را به گردن بت بزرگ گذاشت- و هم تنها بتى است كه در آن ميان سالم مانده، بنابراين قرائن نشان مى دهد كار كار او است، و اين شبيه تحليل هائى است كه بازپرسان به هنگامى كه وارد محيطى مى شوند كه جنايتى در آن واقع شده با استفاده از قرائن، انگشت روى كسى مى گذارند كه اين كار به او مى خورد، منتها اين تحليل مطابق عقايد بت پرستان بود تا آنها را در اين عقيده محكوم كند.

در مورد آيه دوّم اوّلًا؛ هيچ دليلى نداريم كه ابراهيم راستى بيمار نبوده است، چه بيمارى در جسم او وجود داشته، اما نه آن چنان كه او را از فعاليت جسمانى به كلى باز دارد و نتواند بت شكنى كند، چه بسيارند بيمارانى كه در طول روز مشغول كار هستند، مخصوصاً كارهاى نشاطآورى همچون شكستن بت ها براى قهرمان توحيد همچون ابراهيم!

ثانياً گرچه «سُقْم» و «سَقَمْ» معمولًا به معناى بيمارى هاى جسمانى است، ولى طبق تصريح بعضى از ارباب لغت گاه به معناى ناراحتى هاى روحى نيز به كار مى رود، و مسلّماً روح ابراهيم در آن محيط مملوّ از شرك آزرده و بيمار گونه بود، بنابراين اگر گفت من بيمارم بيمارى ناراحتى از جنبه روحانى را بيان مى كرد.

ص: 113

امروز اين معناى مسلّم شده كه ناراحتى هاى روحى گاه آن چنان شديد است كه موجب بيمارى هاى جسمانى مى شود قرآن مجيد نيز در آيه 6 سوره كهف خطاب به پيغمبر اكرم مى فرمايد: فَلَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَفْسَكَ عَلَى آثَارِهِمْ انْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهَذَا اْلحَدِيثِ اسَفاً: «گويى مى خواهى خود را از غم و اندوه و تأسف به خاطر اعمال آنها هلاك كنى چرا كه آنها به اين گفتار ايمان نمى آورند».

جمعى از مفسّران نيز گفته اند كه ابراهيم عليه السلام يك نوع بيمارى (همانند تب نوبه اى) داشت كه در فواصل مختلف زمانى به او دست مى داد، و منظور از جمله إِنِّي سَقِيمٌ اين است كه وقتى بيمارى من نزديك شده، و من از همراهى شما معذورم.

جمله پيش از را كه مى گويد: فَنَظَرَ نَظْرَةً فِى النُّجُومِ (1) (نگاهى به ستارگان كرد) سپس- گفت من بيمارم را شاهد اين مدعا مى دانند-، چون منظورش از نگاه به ستارگان آگاهى از زمان بروز آن بيمارى بود، و از آنها براى محاسبه وقت استفاده مى كرد.

در مورد سوّمين آيه، پاسخ همان است كه در آيات مربوط به حضرت آدم عليه السلام مشروحاً آمد و آن اين كه منظور ابراهيم از «خطيئه» همان «گناه نسبى» و «ترك اولى» و «حَسَنَاتُ الْابْرارِ سَيِّئاتُ الْمُقَرَّبينَ» است كه شرح كامل آن قبلًا آمد.(2)

در اين كه اين «ترك اولى» در مورد حضرت ابراهيم چه بوده؟ بعضى گفته اند:

منظور تمام حالاتى است كه انسان را به نحوى از خدا غافل مى سازد، مانند پرداختن به كارهاى زندگى همچون خوردن و آشاميدن و مانند اينها كه اولياء اللَّه همين اندازه غافل شدن از خدا را براى خود گناه مى دانستند.(3)


1- سوره صافات، آيه 88.

2- « خطيئه» گرچه از ماده خطا گرفته شده، و در اصل به معناى لغزش هايى است كه از انسان سر مى زند، ولى تدريجاً توسعه پيدا كرده و به هر گناهى اعم از عمدى و غير عمد اطلاق شده، و استعمال آن در گناه غير عمدى فراوان است، ولى« اثم» معمولًا به گناهان عمدى گفته مى شود، و در اصل به معناى چيزى است كه انسان را باز مى دارد، و از آن جا كه گناه انسان را از رسيدن به مقامات عالى و خيرات و بركات باز مى دارد به آن« اثم» گفته شده است.

3- « الميزان»، جلد 15، صفحه 285.

ص: 114

در مورد چهارمين آيه، يعنى اشاره ابراهيم عليه السلام به ستاره و ماه و خورشيد و آسمان، و آنها را توصيف به ربوبيت كردن و «هذا ربّى گفتن» نيز مفسّران بيانات فراوانى دارند، و از همه روشن تر اين است كه بگوييم اين سخنان را ابراهيم، در گفتگو و استدلال در برابر اقوام مختلف ستاره پرست و ماه پرست و خورشيد پرست گفته است (به قرينه آيه اى كه بعد از اين آمده، و آيه قبل از آن كه از گفتگو به محاجّه ابراهيم با بت پرستان مى گويد).

بنابراين او در برابر هريك از اين گروه هاى سه گانه قرار گرفت، و نظر آنها را به عنوان يك «فرضيّه» پذيرفت، و با آنها هم صدا شد، تا هنگام غروب اين كواكب آسمانى، اشتباه آنها را روشن سازد، همان گونه كه مثلًا هنگامى كه ما با طرفداران سكون زمين و حركت خورشيد روبه رو مى شويم مى گوييم: بسيار خوب، زمين ساكن است و خورشيد متحرك، ولى مى دانيد لازمه اين سخن اين است كه خورشيد با اين فاصله عظيمى كه با ما دارد در هر بيست و چهار ساعت چه دايره عظيمى را طى كند و چه سرعتى بايد داشته باشد، سرعتى كه براى چنين جسمى اصلًا محال است پس فرض شما باطل است (دقت كنيد).

اين يكى از بهترين راه هايى است كه براى ابطال نظرات مخالفان پيموده مى شود، بى آن كه، حس عصبيت و لجاجت آنها تحريك گردد، نخست با آنها- به عنوان يك فرضيّه- هم صدا شدن و سپس نتايج فاسد را نشان دادن، بعضى نيز گفته اند جمله «هذا ربّى» در برابر اين اقوام به صورت يك «استفهام» بوده است، استفهامى كه مقدمه براى ابطال نظراتشان به هنگام غروب و افول آن كواكب بود.

امّا اين سخن كه ابراهيم، اين جمله ها را به هنگامى كه خودش مشغول تحقيق بود بر زبان جارى كرد، و مانعى ندارد كه انسان در حال تحقيق نظرات مختلف را بپذيرد و بيازمايد، گفتار صحيحى به نظر نمى رسد، چرا كه جمله يا قَوُمِ انِّى بَرِى ءٌ مِمّا

ص: 115

تُشْرِكُونَ «اى جمعيّت من بيزارم از شريك هايى كه شما براى خدا قرار مى دهيد» نشان مى دهد كه او در مقام محاجّه با اقوام مخالف بود نه تحقيق براى خودش.

و اين كه بعضى در تأييد اين مدعا گفته اند ابراهيم تا آن زمان، صفحه آسمان را به خوبى نديده بود، زيرا مادرش از ترس نمروديان او را در غارى بيرون شهر گزارده و پرورش مى داده بسيار حرف بعيدى به نظر مى رسد چگونه ممكن است او تا سنين جوانى يا نوجوانى حتّى يك بار- نه در شب و نه در روز- از غار بيرون نيامده باشد، اين سخن به افسانه شبيه تر است تا به واقعيت.(1)

به علاوه اين آيات بلافاصله بعد از آيه اى قرار دارد كه سخن از گفتگوى قاطعانه ابراهيم در زمينه نفى بت ها با آزر مى گويد، يعنى در آن حال ابراهيم به مقام والاى توحيد و يقين رسيده بود، و خداوند ملكوت آسمان ها را به او ارائه داده بود، و ابراهيم به دنبال آن مشغول تبليغ ديگران بود نه تحقيق براى خويشتن.

***

نكته قابل توجه اين است كه ابراهيم براى بيان بطلان ربوبيت اين كواكب سه گانه به دليلى دست زد كه در عين قابل درك بودن براى همه قشرها، يكى از دقيق ترين براهين فلسفى است، او مى خواست بگويد كه «رب» (پروردگار) بايد هميشه و به طور مداوم با مخلوقات خود در ارتباط باشد، بنابراين موجودى كه غروب مى كند و ساعت ها نور و بركات خود را برمى چيند نمى تواند پروردگار اين موجودات باشد.

از اين گذشته طلوع و غروب مستمر اين اجرام آسمانى دليل بر اين است كه قانونى بر آنان حكم فرما است، موجودى كه اسير چنگال قوانين آفرينش است چگونه مى تواند حاكم بر اين جهان و آفريدگار اين جهان باشد؟!

بعلاوه «حركت» خود يك موجود «حادث» است، بنابراين چيزى كه داراى حركت است حتماً مخلوق و حادث است، و چنين چيزى نمى تواند يك وجود ازلى


1- آنچه در« عيون الاخبار» از امام على بن موسى الرضا عليه السلام در اين زمينه آمده كه ابراهيم از مخفيگاهش خارج شد و با سه گروه از مشركان روبه رو گرديد( نورالثقلين، جلد 1، صفحه 735) نه تنها دليلى بر اين مطلب نيست، بلكه دليلى برخلاف آن است( دقت كنيد).

ص: 116

و ابدى باشد (اين همان چيزى است كه در براهين فلسفى تحت عنوان «الْعَالَمُ مُتَغَيِّرٌ» و «كُلُّ مُتَغَيِّرٍ حَادِثٌ» آمده است).

بنابراين سخنان ابراهيم داراى سه مفهوم مختلف و جالب و گويا براى ابطال الوهيت ماه و خورشيد و ستارگان بود.

***

4- يوسف عليه السلام

در مورد يوسف نيز به بعضى از آيات برخورد مى كنيم كه شايد موجب اين توهم گردد كه با مقام عصمت يوسف سازگار نيست.

از جمله در آيه 24 سوره يوسف مى خوانيم: «آن زن (همسر عزيز مصر) قصد او را كرد، و او- نيز اگر برهان پروردگارش را نمى ديد- قصد وى را مى نمود، اين چنين كرديم تا بدى و فحشا را از او دور سازيم، چرا كه او از بندگان مخلص ما بود» وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَّمَ بِهَا لَوْلَا انْ رَأى بُرْهَانَ رَبِّهِ كَذَلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشَاءَ انَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ

در ابتدا چنين تصور مى شود كه آيه يوسف را در قصد گناه با زليخا شريك مى كند و اين با مقام عصمت نمى سازد، زيرا معصوم حتى قصد گناه هم نمى كند.

پاسخ

در حالى كه كمى تأمل در متن آيه براى رفع اين اشتباه كافى است، زيرا قرآن مى گويد: «اگر برهان پروردگارش را نمى ديد قصد گناه مى كرد»، و مفهوم اين سخن دقيقاً اين است كه او قصد گناه نكرد زيرا برهان پروردگارش را مشاهده كرد.

منظور از اين برهان چيست؟ (با توجه به اين كه برهان به معناى هرگونه دليل محكم و قوى است كه موجب روشن شدن حقيقت شود از ماده «بره» به معناى سفيد شدن).

ص: 117

مفسّران در اين جا احتمالات متعددى داده اند، ولى از همه بهتر اين است كه گفته شود منظور از برهان پروردگار همان آگاهى او به اسما و صفات خدا، و علم و قدرت و سميع و بصير بودن او بوده است.

يا به تعبير ديگر منظور امدادهاى الهى و تأييدهاى ربانى است كه در لحظات خطرناك و سرنوشت ساز به يارى بندگان مؤمن با تقوا مى شتابد، و آنها را در برابر عوامل شيطانى و وساوس نفسانى نيرو مى بخشد و تقويت مى كند.

شاهد اين سخن جمله هاى آخر آيه است كه مى فرمايد: «اين چنين كرديم تا بدى و فحشا را از او دور سازيم، چرا كه او از بندگان مخلص ما بود».

از اين سخن معلوم مى شود كه بندگان خالص و مخلص در اين لحظات حساس مشمول الطاف خاصّه و عنايات الهى مى شوند، و اين در واقع پاداشى است براى ايمان خالص و اعمال پاكشان.

در اين جا بعضى از بى خبران خرافاتى را بنام روايات نقل كرده اند كه چيزى جز اسرائيليات نيست، و يوسف را طبق اين خرافات تا لبه پرتگاه اقدام به آن عمل زشت پيش برده اند كه جبرئيل با زدن بر سينه او او را از اين كار بازداشت! و يا مشاهده شبح پدرش يعقوب در حالى كه دست خود را مى گزيد مانع از اين كار شد!.

اينها سخنانى است واهى كه هيچ ربطى با قرآن ندارد و خرافاتى است كه لايق پاسخ گويى نيست، و طبق ذيل آيه كه او را از بندگان مخلص مى شمرد بر طبق آيات قرآن كه شيطان راهى به بندگان مخلص ندارد، بهترين دليل بر بطلان اين گونه احتمالات زشت است.

دوّمين موردى كه درباره يوسف و مقام عصمت او مطرح كرده اند اين است كه طبق آيه 70 سوره يوسف «هنگامى كه (مأمور يوسف) بارهاى آنها را بست، جام آبخورى (گران قيمت) پادشاه را در بارِ برادرش گذاشت؛ سپس كسى صدا زد: «اى اهل قافله! شما سارقيد» فَلَمَّا جَهَّزَهُم بِجَهَازِهِمْ جَعَلَ السِّقَايَةَ فِى رَحْلِ اخِيهِ ثُمَّ اذَّنَ مُؤَذِّنٌ ايَّتُهَا الْعِيرُ انَّكُمْ لَسَارِقُونَ آيا جايز است انسان كارى كند كه شخص بى گناهى

ص: 118

به خصوص برادرش را متهم سازد؟ و شخصى كه چنين نسبتى- نسبت سرقت- به برادران يوسف داد آيا ممكن است بدون آگاهى و اطلاع او باشد؟ چرا پيامبر معصوم راضى شد چنين نسبتى به افراد بى گناهى بدهند؟!

و گاه اشكال را وسيع تر و گسترده تر مى كنند و مى گويند: اصولًا چرا يوسف به سرعت پرده از روى ماجراى خويش برنداشت، تا برادران خبر حيات او و قدرت و عظمتش را زودتر به پدرش برسانند، و آن پيرمرد غمديده از رنج فراق كه او را سخت آزرده ساخته بود راحت شود، آيا چنين رفتارى با آن پدر پير سزاوار بود؟!

اضافه بر اين مگر كيفر سرقت در آن زمان چه بوده كه برادر يوسف را به اتهام سرقت به عنوان «برده» نگهدارى كنند؟ آيا اين حكم الهى بوده، و يا سنت خرافى مردم مصر؟ اگر سنت مردم مصر بوده چرا يوسف اجازه داد اين حكم ظالمانه را در مورد برادرش اجرا كنند؟

پاسخ:

جواب اين سؤالات را مى توان از لابه لاى آيات سوره يوسف، و قرائن ديگر، به روشنى دريافت، زيرا اوّلًا؛ اين كار ظاهراً با توافق خود «بنيامين»- برادر كوچك يوسف- انجام گرفته است، زيرا آيات اين سوره كاملًا گواهى مى دهد كه يوسف خود را قبلًا به او معرفى كرد، و او مى دانست كه اين نقشه براى نگهداشتن او چيده شده است و به اين امر راضى بود.

ثانياً: گوينده اين سخن انَّكُمْ لَسَارِقُونَ «شما سارق هستيد» معلوم نيست چه كسى بوده؟ همين اندازه مى دانيم يكى از كارگزاران يوسف بوده است، آنها وقتى كه پيمانه مخصوص را داخل بار يكى از برادران يوسف يافتند يقين پيدا كردند سرقت از ناحيه او صورت گرفته، و معمول است اگر كارى در ميان گروهى كه با هم هستند انجام شود همه را مخاطب مى سازند و مى گويند شما اين كار را كرديد.

به هر حال اين سخن و اين تشخيص مربوط به كارگزاران يوسف بوده و ارتباطى

ص: 119

با خود او ندارد، تنها كارى كه او انجام داد همان گذاشتن پيمانه در بار برادرش بود، و نتيجه آن همان اتهامى بود كه مايه نجات و آسايش و آرامش آن برادر مى شد، و او به اين مسأله راضى بود.

ثالثاً؛ مجموع اين برنامه چه در مورد برادران، و چه در مورد پدر، تكميل برنامه آزمايش الهى نسبت به آنها بود، به تعبير ديگر يوسف طبق فرمان الهى كه از طريق وحى دريافته بود سبب شد كه مقاومت يعقوب در برابر از دست دادن فرزند دوّمش كه كاملًا مورد علاقه اش بود آزموده شود، و از اين طريق حلقه تكامل و پاداش عظيم و ثواب او تكميل شود، همچنين برادران در اين ماجرا نيز بار ديگر در بوته آزمايش قرار گيرند كه آيا حاضرند پيمانى را كه با پدر بسته بودند در مورد تنها نگذاردن «بنيامين» عملى سازند؟ و از سوى ديگر معلوم شود چه كسانى اين سخن را مى گويند كه: «اگر اين برادر دزدى كرده برادر ديگرش نيز قبلًا دزدى كرده است» (منظورشان يوسف بود).

خلاصه اين كه مجموعه داستان يوسف مملو از صحنه هاى امتحان و آزمايش، چه در مورد يوسف، چه در مورد پدرش، و چه در مورد برادرانش است و در آيه زير اشاراتى به اين موضوع ديده مى شود:

كَذَلِكَ كِدْنَا لِيُوسُفَ مَا كَانَ لِيَأْخُذَ اخَاهُ فِى دِينِ الْمَلِكِ الَّا انْ يَشآءَ اللَّهُ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَنْ نَشاءُ:(1) «اين گونه راه چاره به يوسف ياد داديم، او هرگز نمى توانست برادرش را مطابق آيين پادشاه مصر بگيرد، مگر آن كه خدا بخواهد، و ما درجات هركس را بخواهيم بالا مى بريم»

ضمناً از اين تعبير جواب آخرين سؤال نيز روشن شد كه عمل به برنامه «برده گيرى سارق» در اين مورد به خصوص يك دستور الهى به يوسف- براى تكميل امتحان مزبور- بوده است (دقت كنيد) به اين ترتيب هيچ گونه اشكالى از نظر


1- سوره يوسف، يوسف 76.

ص: 120

مقام عصمت متوجه اين پيامبر بزرگ نمى شود.

***

5- موسى عليه السلام

در مورد موسى عليه السلام نيز آياتى در سوره هاى مختلف قرآن مجيد آمده است كه در ارتباط با مقام عصمت او مورد سؤال واقع شده:

1- در آيه 16 سوره قصص مى خوانيم كه بعد از درگيرى موسى با يكى از دشمنانش- از فرعونيان- كه با يكى از بنى اسرائيل به نزاع و زد و خورد مشغول بودند و كوبيدن ضربه مهلكى بر دشمنش كه منجر به مرگ او شد رو به درگاه خدا كرد و گفت: «پروردگار! من به خويشتن ستم كردم، مرا ببخش، و خداوند او را بخشيد چرا كه او غفور و رحيم است» قَالَ رَبِّ انّى ظَلَمْتُ نَفْسِى فَاغْفِرلِى فَغَفَرَ لَهُ انَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ

آيا تعبير به ظلم برخويشتن و تقاضاى آمرزش از خدا دليل بر ارتكاب گناه نيست؟

بعلاوه در آيه قبل از آن آمده است، كه موسى بعد از كشته شدن آن مرد فرعونى گفت: هَذَا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ (1) (اين كار از عمل شيطان بود!).

به ويژه آن كه بعد از اين ماجرا هنگامى كه موسى به نبوت رسيد و در مقابل فرعون آمد و او را به سوى خدا دعوت كرد فرعون در مقام سرزنش او گفت: «تو آن كارت را كه نمى بايست انجام دهى انجام دادى (يعنى يك نفر از ما را كشتى) موسى گفت:

من آن كار را انجام دادم در حالى كه از ضالّين بى خبران- بودم»(2)

درست است كه موسى در آن زمان هنوز به مقام نبوت نرسيده بود، ولى با توجه به اين كه انبيا بايد حتى قبل از نبوت و رسالت نيز داراى مقام عصمت باشند تعبير به


1- سوره قصص، آيه 15.

2- سوره شعراء، آيه 19 و 20.

ص: 121

«ضالّين» مناسب به نظر نمى رسد.

پاسخ

قبل از هر چيز بايد حساب كرد آيا اين قتل هرچند با قصد و تصميم قبلى نبوده، و به اصطلاح قتل خطا محسوب مى شده، آيا مجاز بوده است يا ممنوع؟

بى شك با توجه به وضعى كه قوم ستمگر فرعون مخصوصاً در برابر بنى اسرائيل داشتند، كه نوزادان پسر آنها را مى كشتند، و دختران را براى خدمت زنده نگه مى داشتند، و اصولًا بنى اسرائيل را در همه چيز تحت ظلم و فشار قرار داده بودند و به تعبير آيات قرآن «مفسد فى الارض» بودند، اين كار، كار خلافى نبوده، به خصوص اين كه در مقام يارى مظلوم و دفاع از او انجام شده، حدّاقل احتمال جايز القتل بودن اين مرد ظالم فرعونى كاملًا قابل قبول است با اين حال هرگز نمى توان به خاطر آن مقام عصمت موسى را زير سؤال برد، پس اگر خلافى در اين جا واقع شده حتماً ترك اولايى بوده است كه در نحوه عمل موسى- نه در اصل عمل- وجود داشته است.

به نظر مى رسد منظور موسى از ظلم برخويشتن اين بوده كه با اين عملش خود را به زحمت انداخته، چرا كه قتل يك قبطى به وسيله موسى چيزى نبود كه فرعونيان به آسانى از آن بگذرند، و مى دانيم ترك اولى به معناى كارى است كه ذاتاً حرام نيست، بلكه موجب مى شود انسان از كار خوبترى باز ماند.

جمله هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيطانِ نيز اشاره به اصل دعواى قبطى و سبتى- فرعونى و بنى اسرائيلى- است، يعنى نزاع كور و بى هدف شما دو نفر يك كار شيطانى بوده.

بنابراين تقاضاى غفران از خداوند به خاطر همين ترك اولى است، و اتفاقاً نظير آن در مورد آدم و حوّا نيز در قرآن ديده مى شود كه آنها با ارتكاب ترك اولى و خوردن از شجره ممنوعه خود را به زحمت افكندند و از خدا تقاضاى غفران كردند(1).


1- سوره اعراف، آيه 23.

ص: 122

و امّا تعبير به «ضالّين» با توجه به اين كه از ماده «ضلال» است و «ضلال» در اصل به معناى رها كردن راه مستقيم است معناى گسترده اى دارد و تنها به معناى گمراهى از دين و آيين حق نيست، بلكه اين تعبير در مورد شخصى مانند موسى كه با كشتن آن مرد فرعونى جان خود را به خطر انداخت نيز صدق مى كند، و به تعبير ديگر؛ او را سلامت را رها كرد، و به راه پردرد سرى گام نهاد، ولذا بعد از آن حادثه نتوانست در مصر بماند و آواره بيابان ها شد، تا به سرزمين «مدين» رسيد، هرچند لطف الهى سرانجام شامل حال او شد و در آن جا سال ها در خدمت شعيب پرورش يافت و آماده پذيرش مسئوليت رسالت گرديد.

ناگفته نماند كه جمعى معتقدند كه «ضلالت» در اين جا به معناى ناآگاهى است، يعنى من نمى دانستم كه آن ضربه سبب مگر آن مرد مى شود، بنابراين قتل مزبور مصداق قتل خطا بوده نه قتل عمد.

ولى معناى اوّل مناسب تر به نظر مى رسد، هرچند فرعون از كلام موسى احتمالًا مطلب ديگرى را برداشت كرد، و لذا قانع شد و ديگر چيزى در اين باره نگفت.

2- در آيه 143 اعراف به اين نكته برخورد مى كنيم كه موسى از خدا تقاضا كرد كه او را با چشم ظاهر ببيند! و پاسخ شنيد كه: «هرگز مرا نخواهى ديد»! وَلَمَّا جَاءَ مُوْسى لِمِيْقَاتِنَا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ ارِنى انْظُرْ الَيْكَ قَالَ لَنْ تَرانِى در اين هنگام به او دستور داده شد كه نگاه به كوه كن اگر در جاى خود ثابت ماند مرا خواهى ديد، در اين زمان خداوند جلوه اى به كوه كرد (و صاعقه اى فرود آمد) و كوه متلاشى شد و موسى مدهوش بر زمين افتاد «هنگامى كه به هوش آمد عرض كرد خداوندا منزهى تو، من توبه مى كنم و به سوى تو باز مى گردم و من نخستين مؤمنانم» فَلَمَّا افَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ الَيْكَ وَ انَا اوَّلُ الْمُؤْمِنينَ

در اين جا سؤال مى شود كه «اوّلًا» چرا موسى با آن مقام معرفت و ايمانش چنين تقاضايى از خداوند كرد، و «ثانياً» لابد كار خلافى كرده بود كه گرفتار آن صحنه گشت و بيهوش افتاد، و «ثالثاً» جمله تُبْتُ الَيْكَ نشان مى دهد كه از كار خلافش

ص: 123

توبه نمود.

باز در اين جا مفسّران پاسخ هاى گوناگونى دارند، ولى از همه روشن تر اين است كه آيات قرآن به خوبى نشان مى دهد اين تقاضاى موسى نبود، بلكه تقاضاى بنى اسرائيل بود كه مصرانه از او خواستند خدا را به آنها نشان دهد. وَ اذْ قُلْتُم يَا مُوسى لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً فَاخَذَتْكُمُ الصَّاعِقَةُ(1) «به خاطر بياوريد هنگامى را كه گفتيد: اى موسى! ما هرگز به تو ايمان نمى آوريم تا خدا را آشكار به ما نشان ندهى! لذا صاعقه شما را فرو گرفت».

حتى آيات ديگر نشان مى دهد كه موسى مأموريت پيدا نمود كه عده اى از سرشناسان بنى اسرائيل را با خود به كوه طور برد، و در آن جا تقاضاى آنها را تكرار كند- تا جواب را عملًا ببينند- و لذا در آيات قرآن از اين ماجرا به عنوان ميقاتنا (وعده گاه ما) در آيه مورد بحث و در آيه 155 اعراف تكرار شده است كه اشاره به آنچه گفته شد است.

بنابراين موسى عليه السلام آنچه را گفت در طريق يك مأموريت الهى بود، و فرود آمدن صاعقه نيز جنبه مجازات نداشت، بلكه هدف اين بود كه به تمام بنى اسرائيل نشان داده شود وقتى شما قادر نيستيد، جرقه كوچكى از قدرت نمايى خدا را ببينيد و از وحشت به روى زمين مى افتيد بعضى مدهوش مى شويد و بعضى هلاك مى گرديد چگونه انتظار داريد ذات با عظمت او را مشاهده كنيد.

و اما جمله انّى تبت اليك «من به سوى تو باز مى گردم و توبه مى كنم» از طرف بنى اسرائيل بوده، همان گونه كه جمله رَبِّ ارِنِى انْظُرْ الَيْكَ «خدايا خودت را نشان ده تا تو را ببينم» نيز از طرف آنها بود.

3- از آيات متعددى در سوره كهف استفاده مى شود كه موسى گرفتار نسيان شد و در يك جا مى فرمايد: «هنگامى كه آن دو (موسى و دوست همسفرش) به محل


1- سوره بقره، آيه 55.

ص: 124

تلاقى دو دريا رسيدند ماهى خود را (كه براى تغذيه آورده بودند) فراموش كردند، و ماهى راه خود را در پيش گرفت و رفت»! فَلَمَّا بَلَغَا مَجْمَعَ بَيْنِهِمَا نَسِيَا حُوتَهُمَا فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِى الْبَحْرِ سَرَباً(1). بنابراين فراموشى به هر دو دست داد.

و در دو آيه بعد از آن از زبان دوست موسى نقل مى كند «من ماهى را فراموش كردم، و فقط شيطان بود كه ياد آن را از خاطر من برد» فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ وَمَا أَنْسَانِيهُ إِلَّا الشَّيْطَانُ أَنْ أَذْكُرَهُ (2).

اگر دوست او يوشع بن نون بوده- همان گونه كه در ميان مفسّران مشهور است- و در آن حال پيامبر بوده معلوم مى شود نسيان و فراموشى براى پيامبران جايز است.

و باز در چند آيه بعد از قول موسى عليه السلام مى خوانيم هنگامى كه آن مرد الهى (خضر) را ملاقات كرد با او عهد كرد كه از اسرار اعمالش سؤالى نكند تا خودش توضيح دهد، ولى موسى بار اول فراوش كرد، زيرا هنگامى كه خضر آن كشتى سالم را سوراخ كرد بانگ اعتراض موسى بلند شد كه چرا چنين مى كنى! و هنگامى كه خضر پيمانش را به او يادآورى نمود گفت: «مرا به خاطر اين فراموش كارى مؤاخذه مكن» قالَ لا تُؤاخِذْنِى بِمَا نَسِيْتُ (3) و اين مساله براى بار دوم و سوم نيز تكرار شد.

آيا از مجموع اين آيات استفاده نمى شود كه امكان نسيان و فراموشى براى پيامبران وجود دارد؟ و آيا يكى از شاخه هاى عصمت مصونيت از نسيان و خطا نيست؟

پاسخ

در جواب اين سؤال مفسّران طرق مختلفى را پيموده اند؛ بعضى گفته اند:


1- سوره كهف، آيه 61.

2- سوره كهف، آيه 63.

3- سوره كهف، آيه 73.

ص: 125

«نسيان» گاهى به معناى ترك نمودن چيزى است هرچند آن را فراموش نكرده باشد، همان گونه كه در داستان حضرت آدم عليه السلام مى خوانيم: وَلقَد عَهِدْنَا الى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِىَ ...(1) «ما با آدم عهد و پيمان بستيم و او فراموش كرد».

مسلّماً آدم پيمان الهى را در مورد نخوردن از درخت ممنوع فراموش نكرده بود، ولى چون نسبت به آن بى اعتنايى كرد تعبير به فراموشى شده است.

بعضى نيز گفته اند «نسيان كننده» در حقيقت، دوست همراه موسى عليه السلام بود، نه موسى، و پيامبر بودن او مسلّم نيست،- حدّاقل از نظر آيات قرآن، چنين چيزى ثابت نيست-، در آيات مورد بحث مى خوانيم كه دوست موسى عليه السلام افتادن ماهى به دريا و زنده شدن و حركت او را ديده بود، و تصميم داشت اين مسأله را با موسى عليه السلام در ميان بگذارد، ولى فراموش كرد، بنابراين فراموش كننده، تنها او بوده است، زيرا او اين صحنه را مشاهده كرد، و اگر در جمله «نسيا» به هر دو نسبت داده شده، از قبيل نسبت دادن كار فرد به گروه است، كه بسيار رائج مى باشد.

و اگر گفته شود چگونه ممكن است مسأله اى به اين مهمى به فراموشى سپرده شود، در پاسخ مى گوييم دوست موسى عليه السلام، معجزاتى مهم تر از آن ديده بود، بعلاوه آنها در اين سفر استثنايى به دنبال مسأله مهمترى بودند كه به خاطر آن فراموش كردن اين صحنه جاى تعجّب نيست.

و اين كه فراموشى مزبور به شيطان نسبت داده شده؛ ممكن است به خاطر اين باشد كه جريان زنده شدن ماهى، ارتباط نزديكى با پيدا كردن آن مرد عالم داشت كه بنا بود، موسى عليه السلام از علم او بهره بگيرد، و از آن جا كه شيطان كارش اغواگرى است و مى خواهد هيچ كس به هدف مقدّسش نرسد، يا ديرتر برسد، اين فراموشى را در ذهن «دوست موسى» به وجود آورد.

در بعضى از روايات از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده است كه هنگامى كه ماهى


1- سوره طه، آيه 115.

ص: 126

حركت كرد و به دريا افتاد و راه خود را پيش گرفت و رفت، موسى عليه السلام در خواب بود، و دوستش (كه اين ماجرا را ديده بود) نخواست موسى را از خواب بيدار كند و ماجرا را بگويد، و بعد از بيداريش فراموش كرد جريان را به او بازگو كند، و لذا يك شبانه روز ديگر به راه خود ادامه دادند، سپس دوست موسى عليه السلام ماجرا به خاطر آورد و بازگو كرد، ناچار آنها به مكان اوّل كه ماهى در آب افتاده بود، بازگشتند.(1)

بعضى نيز گفته اند كه پيامبران در برابر نسيان و فراموشى معصومند، امّا نسيان هايى كه به نوعى با دعوت آنها ارتباط داشته باشد، ولى نسيان در يك كار عادى روزانه كه هيچ ارتباطى با مسأله وحى و نبّوت و تعليم و تربيت و تبليغ ندارد، بلكه عدم ارتباط آن را همه مى دانند، لطمه اى به مقام عصمت انبياء نمى زند و نسيانى كه در آيات بالا آمده است از همين قبيل است.

عالم بزرگوار مرحوم سيّد مرتضى (رضوان اللَّه تعالى عليه) مى گويد: در مورد سخن موسى به خضر لَا تُوْاخِذْنِى بِمَا نَسِيْتُ «مرا مؤاخذه به چيزى كه فراموش كردم (و عهد و پيمانى كه با تو بسته بودم) نكن» سه وجه گفته اند:

نخست اين كه نسيان به همان معناى معروفش يعنى فراموش كارى است و تعجب ندارد كه موسى در اين مدت كوتاه چنين پيمانى فراموش كند به خاطر اشتغال فكرى به مسائل مهم تر و غير آن.

ديگر اين كه منظورش اين بود كه مرا مؤاخذه به آنچه ترك كردم مكن (يعنى موسى آگاهانه اين پيمان را ترك كرده بود، و مى دانيم پيمانش مشروط بود، يعنى اگر مى خواهى با من باشى بايد سؤالى نكنى تا خودم توضيح دهم).

«سوّم»؛ اين كه منظور موسى اين بود كه مرا به كارى كه شبيه فراموش كارى بود مؤاخذه نكن. سپس مى افزايد: هرگاه اين جمله را به غير نسيان حقيقى تفسير كنيم سؤالى نيست، و اگر آن را بر نسيان حقيقى حمل كنيم توجيه آن اين است كه نسيان


1- « تفسير مراغى»، جلد 15، صفحه 174.

ص: 127

در صورتى بر پيامبر جايز نيست كه بخواهد چيزى را از سوى خدا يا در مورد شريعت، يا در امورى كه مردم را از او متنفر مى سازد، بيان كند، اما در مورد چيزى كه از اين دايره خارج باشد، مانعى ندارد، مثل اين كه پيامبر غذا يا نوشيدنى خود را فراموش كند، امّا نه فراموشى مستمر و پى در پى، چنين چيزى بر پيامبر محال نيست.

4- آيه ديگرى كه در ارتباط با كارهاى اين پيامبر بزرگ مورد بحث و گفتگو واقع شده، آيه 150 و 151 سوره «اعراف» است كه مى گويد: وَلَمَّا رَجَعَ مُوسَى إِلَى قَوْمِهِ غَضْبَانَ أَسِفاً قَالَ بِئْسَمَا خَلَفْتُمُونِي مِنْ بَعْدِي أَعَجِلْتُمْ أَمْرَ رَبِّكُمْ وَأَلْقَى الْأَلْوَاحَ وَأَخَذَ بِرَأْسِ أَخِيهِ يَجُرُّهُ إِلَيْهِ قَالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَكَادُوا يَقْتُلُونَنِي فَلَا تُشْمِتْ بِي الْأَعْدَاءَ وَلَا تَجْعَلْنِي مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ- قَالَ رَبِّ اغْفِرْ لِي وَلِاخِي وَأَدْخِلْنَا فِي رَحْمَتِكَ وَأَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ

«و هنگامى كه موسى خشمگين و اندوهناك به سوى قوم خود بازگشت، گفت:

بد جانشينانى بعد از من براى من بوديد، آيا در فرمان پروردگارتان عجله نموديد؟

سپس الواح را افكند و سر برادر خود را گرفت (و با عصبانيت) به سوى خود كشيد، او گفت: فرزند مادرم! اين گروه مرا در فشار گذاردند، و نزديك بود مرا به قتل برسانند، كارى نكن كه دشمنان مرا شماتت كنند، و مرا با گروه ستمكاران قرار مده- موسى گفت: پروردگارا! من و برادرم را بيامرز، و ما را در رحمت خود داخل كن و تو مهربان ترين مهربانانى».

در اين جا سؤال مى شود كه اوّلًا؛ چرا موسى الواحى را كه فرمان الهى و آيات تورات در آن نوشته شده بود به زمين افكند؟ و ثانياً؛ چرا آن عكس العمل شديد را نسبت به برادرش كه مرتكب گناه نشده بود نشان داد؟ و ثالثاً؛ چرا تقاضاى آمرزش براى خودش و برادرش نمود؟!

ولى اگر درست در آن صحنه اى كه اين پيامبر بزرگ بعد از بازگشت از ميقات پرودرگار با آن روبه رو شد بينديشيم، قبول خواهيم كرد كه تنها اين برنامه خلاف

ص: 128

نبوده است، بلكه لازم و ضرورى هم بوده!

زيرا موسى عليه السلام ساليان دراز زحمت كشيد تا بذر «توحيد» را در قلوب تاريكى «بنى اسرائيل» بيفشاند، و هنگامى كه اين بذر بارور شد، براى تكميل آن به ميقات پروردگار و به محل وحى رفت، اما هنگامى كه بازگشت ديد تمام زحمات او بر باد رفته، و اكثريت بنى اسرائيل در برابر وسوسه هاى «سامرى» تسليم شده، و در برابر گوساله سجده مى كنند! غوغاى بت پرستى و شرك تمام محيط را در برگرفته، و نور ايمان و توحيد خاموش شده است.

در اين جا موسى از يكسو سخت بر آشفت، و خشمگين و بى قرار گشت، و مسلّماً تمام اين حالات براى خدا بود.

و از سوى ديگر بايد آن چنان عكس العمل شديد در مقابل اين حادثه كه دردناكترين حادثه طول عمر موسى بود نشان دهد تا بنى اسرائيل به عمق فاجعه، و قبح عمل خويش پى برند، و در نتيجه آثار بت پرستى از قلب و روحشان برچيده شود.

و اگر چنين عكس العمل شديدى نشان نمى داد ممكن بود آثار بت پرستى در آنها و نسل هاى آينده باقى بماند اين جا مسأله احترام يك انسان يا تعدادى الواح مقدّس مطرح نبود بلكه مسأله انحراف يك قوم و ملت از مهمترين فرمان خدا يعنى توحيد مطرح بود.

موسى مى بايست ناراحتى فوق العاده درونى خود را در اين جا اظهار كند، و زشتى اين عمل بر همگان ظاهر گردد، اين كار جز با يك عكس العمل شديد ممكن نبود، و لذا موسى سخت عصبانى شد به برادرش هارون پرخاش كرد، و حتى سر او را گرفت و به سوى خود كشيد، الواح را به كنارى انداخت، و در واقع با تمام وجودش فرياد كشيد و اين فرياد در ميان بنى اسرائيل پيچيد، مردم به يكديگر مى گفتند: ببينيد چقدر پرستش گوساله زشت و قبيح بوده كه موسى حتى با برادرش با آن خشونت رفتار كرد، و به فرض كه چنين كارى برخلاف شئون هارون بود (كه در مورد دو برادر چنين

ص: 129

نيست) به خاطر آن اثر فوق العاده اجتماعى چاره اى از آن نبوده است.

همچنين در مورد انداختن الواح همين هدف مطرح بوده، هرچند بعضى معتقدند كه واژه «القاء» در اين جا به معناى بر زمين گذاردن و به سراغ كارى رفتن است.

و لذا مى بينيم مسأله به اين جا نيز منتهى نشد، بلكه آن دستور شديد به بنى اسرائيل به خاطر مرتد شدن آن گروه به صورتى كه در ذيل آيه 54 سوره بقره آمده است نيز داده شد.

بنيانگذار بت پرستى در ميان بنى اسرائيل، يعنى «سامرى» نيز با آن مجازات شديد روبه رو گشت، كوتاه سخن اين كه اين عكس العمل شديد به خاطر آثار عظيم آن نه تنها اشكال نداشت بلكه در آن شرائط واجب بوده است (دقت كنيد).

***

6- داوود عليه السلام

در مورد داوود، پيامبر بزرگ خدا، نيز آيه اى در قرآن ديده مى شود كه نشان مى دهد او براى كارى كه از وى سرزده بود استغفار كرد، و خداوند او را بخشيد:

وَظَنَّ دَاوُودُ أَنَّمَا فَتَنَّاهُ فَاسْتَغْفَرَ رَبَّهُ وَخَرَّ رَاكِعاً وَأَنَابَ- فَغَفَرْنَا لَهُ ذَلِكَ وَإِنَّ لَهُ عِنْدَنَا لَزُلْفَى وَحُسْنَ مَآبٍ (1) «داوود دانست كه ما او را (با اين ماجرا) آزموديم، لذا از پروردگارش آمرزش طلبيد و به سجده افتاد، و توبه كرد- ما اين عمل را بر او بخشيديم، و او نزد ما داراى مقام والا و آينده نيك است.»

آيا استغفار داوود و عفو الهى دليل بر اين نمى شود كه گناهى از او سرزده؟ و آيا اين با مقام عصمت او سازگار است؟

براى يافتن پاسخ اين سؤال بايد به سراغ قرآن برويم، و قبل از هر چيز ببينيم اين آزمون و مغفرت مربوط به چه كارى بوده است.


1- سوره ص، آيات 24 و 25.

ص: 130

آيات قبل از آن نشان مى دهد كه دو نفر شاكى از محراب داوود بالا رفتند و بر او وارد شدند، و چون اين كار بدون اجازه قبلى بود او وحشت كرد، ولى آنها گفتند:

نترس ما شكايتى نزد تو آورديم يكى از ما بر ديگرى تعدى كرده، و نود و نه ميش داشته، در حالى كه ديگرى تنها يك ميش داشته، صاحب نود و نه ميش اصرار كرده كه برادرش آن يكى را هم به او واگذار كند (شايد به اين بهانه كه من بهتر توانايى بر حفظ آن دارم).

داوود بدون آن كه سؤال و تحقيق بيشترى كند، خطاب به صاحب يك ميش كرد و گفت: برادرت برتو ستم كرده! و بسيارند دوستانى كه به يكديگر ستم مى كنند، مگر مؤمنان صالح العمل، و آنها كمند! تمام داستان مزبور در آيات قرآن همين است و بس و شاخ و برگ ديگرى ندارد.

براى اين آيات چند تفسير قابل قبول گفته شده، و پاره اى از روايات مجعوله نيز در بعضى از كتب با اقتباس از تورات پيرامون آن آمده كه مسأله را در نظر بعضى مشوش ساخته است.

آن چه در اين جا با محتواى آيات فوق هماهنگ است كه گفته شود: تنها كارى كه از حضرت داوود سر زد يك ترك اولى بود و آن عجله در قضاوت بود، نه عجله اى كه برخلاف «واجبات» موازين قضا باشد، زيرا براى قاضى «مستحب» است حداكثر دقت را به خرج دهد، اگر حداكثر را رها كند و به حد متوسط و حدّاقل لازم قناعت كند ترك اولى كرده، داوود نيز زود قصاوت به ظلم برادر ثروتمند در مورد برادر فقير نمود، و شايد علت آن وحشت داوود از طرز ورود آنها در جايى كه خلوتگاه او محسوب مى شد بوده است، بعلاوه چنين احجافى از سوى برادرى درباره برادرش رقت انگيز است.

درست است كه داوود تنها به ادعاى يك طرف دعوا گوش فرا داد، ولى با توجه به اين كه طرف دوّم سكوت كرد و هيچ گونه اعتراضى ننمود دليل بر اعتراف او بود، ولى با اين حال آداب مجلس قضا ايجاب مى كند كه قاضى از طرف مقابل توضيح بيشترى

ص: 131

بخواهد، و داوود اين كار را نكرد.

داوود از اين ترك اولى به پيشگاه خدا استغفار كرد، و خدا نيز توبه او را پذيرفت.

بهترين دليل براى اين كه از داوود در اين جا گناهى سرنزد جمله اى است كه در ذيل همين آيات آمده كه مى گويد: وَ انَّ لَهُ عِنْدَنَا لَزُلْفى وَ حُسْنَ مَآبٍ (1): «او نزد ما تقدم والايى دارد و آينده اى نيك» و نيز در آيات قبل توصيفات زيادى از داوود كرده، و چنان عظمتى در پيشگاه خدا براى او قائل شده است كه سرگذشت او را به عنوان سرمشقى براى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم بيان كرده، و اين معنا هرگز با عصيان و گناه سازگار نيست.

وقتى قرآن با صراحت در ذيل اين آيات مى گويد: «ما به داوود گفتيم اى داوود تو را خليفه و نماينده خود در زمين قرار داديم» به خوبى روشن مى شود كه خليفة اللَّه سراغ گناه نمى رود، و اين كه او را از پيروى هواى نفس نهى مى كند به عنوان يك دستور است نه دليل بر ارتكاب گناه.

و از اين جا روشن مى شود آن داستان زشت و فوق العاده زننده تورات كه اين مسأله را به ماجراى عشق بيقرار داوود به همسر يكى از افسران لشكر خود مربوط مى سازد كه سرانجام آن افسر را به كشتن داد و همسرش را گرفت تا چه اندازه بى پايه است.

تورات در اين جا پاره اى از تعبيرات دارد كه عفت قلم و حفظ احترام انبيا اجازه نقل آن را نمى دهد وگرنه معلوم مى شد چقدر اين داستان رسواست.(2)

اين داستان هاى مجعول و اين تعبيرات بسيار زننده خود بهترين دليل براى تحريف تورات كنونى است.

البتّه براى كسانى كه تاريخچه تورات را در طى هزاران سال مورد بررسى قرار داده اند چنان تحريفى جاى تعجب نيست، تعجب از بعضى از مفسّران اسلامى است


1- سوره ص، آيه 25.

2- براى شرح بيشتر به كتاب دوّم اشموئيل( از كتب تورات) فصل 11 جمله هاى 2 تا 27 و سپس نقد و بررسى آن در جلد 19 تفسير نمونه ذيل آيات 21 تا 25 سوره ص مراجعه فرماييد.

ص: 132

كه چگونه آن خرافات زشت و ننگين را در كتاب هاى خود آورده اند، در حالى كه در روايتى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: «كه هركس اين گونه داستان ها را به اين پيامبر بزرگ نسبت دهد من دوبار حدّ بر او جارى مى كنم (يك حد به خاطر اين كه نسبتى به فرد با ايمانى داده است، و حد ديگر به خاطر اهانتى كه نسبت به مقام نبوت كرده است) لَااوتِىَ بِرَجُلٍ يَزْعَمُ انَّ دَاوُد تَزَوَّجَ امْرَأَةَ اورِيَا الَّا جَلَدْتُهُ حَدَّيْنِ حَدّاً لِلنُّبُؤَّةِ وَ حَدّاً لِلْاسْلَامِ.(1)

بعضى گفته اند ممكن است اين ماجرا اشاره به اين باشد كه وقتى خبر كشته شدن اوريا در جبهه جنگ به داوود رسيده، آن مقدار كه براى ديگران متأسف مى شد متأسف نشد، چرا كه مى خواست با همسرش بعد از وفات او ازدواج كند بى آن كه قبلًا كارى در اين زمينه از او سرزده باشد.

ولى همان گونه كه مرحوم سيّد مرتضى نيز اشاره كرده اين گونه كارها گرچه معصيت محسوب نمى شود ولى نقرت انگيز است و مى دانيم پيامبران و امامان نبايد كارى كنند كه مايه نفرت مردم باشد.(2)

اين احتمال را نيز بعضى از مفسّران گفته اند كه در آن زمان معمول بود زنان بيوه هرگز ازدواج نمى كردند داوود براى شكستن اين سنت غلط همسر اوريا را پس از مرگ شوهرش گرفت.

ولى اين تفسير نيز با ظاهر آيات كه نشان مى دهد از داوود ترك اولايى سرزده بود مناسب نيست، چرا كه شكستن سنت هاى غلط نه تنها ترك اولى نيست بلكه كار لازمى است مگر اين كه گفته شود اين كار سبب شد كه روح اوريا آزار ببيند چنانكه در حديثى نقل شده است.(3)

ولى مناسب تر از همه همان تفسير اوّل است.


1- مجمع البيان ذيل آيات سوره ص- فخررازى نيز همين مطلب را به عبارت ديگرى نقل كرده است.

2- تنزيه الانبياء، صفحه 91 و 92.

3- عيون اخبار الرضا، جلد 1، باب 14 صفحه 155- 154.

ص: 133

7- سليمان عليه السلام

در مورد اين پيامبر بزرگ نيز، آيه اى در قرآن است كه نشان مى دهد او در برابر بعضى از كارهاى خود، از خدا تقاضاى آمرزش و مغفرت كرد، (و خداوند هم تقاضاى او را پذيرفت).

قرآن در اين زمينه چنين مى فرمايد: «ما سليمان را آزموديم، و بر كرسى او جسدى افكنديم، سپس او به درگاه خداوند توبه و انابه كرد- و گفت پروردگارا مرا ببخش، و حكومتى به من مرحمت فرما كه بعد از من سزاوار هيچ كس نباشد، و تو بسيار بخشنده اى ما باد را مسخّر او ساختيم» وَلَقَد فَتَنّا سُلَيْمَانَ وَ الْقَيْنَا عَلى كُرْسِيِّهِ جَسَداً ثُمَّ انَابَ* قَالَ رَبِّ اغْفِرلِى وَهَبْ لِى مُلْكاً لَايَنْبَغِى لِاحَدٍ مِنْ بَعْدِى انَّكَ انْتَ الْوَهّابُ* وَ سَخَّرْنَا لَهُ الرِّيْحَ ...(1)

اما اين آزمايش چه بوده؟ و اين جسد بى روح كه بر تخت سلطنتى او افتاد جسد چه كسى بوده است؟ قرآن شرحى درباره آن نداده، و در تفاسير اسلامى و روايات، تفسيرهاى گوناگونى براى آن نقل شده و افسانه پردازان كه ميدان را در اين جا براى خود وسيع دانسته اند نيز افسانه هاى بى اساس و موهومى را ساخته، و به اين پيامبر بزرگ الهى نسبت داده اند كه نه تنها با مقام عصمت و نبوت مخالف دارد، بلكه با هيچ منطق و عقل سليمى سازگار نيست.

از جمله افسانه دروغ زشتى است كه درباره گم شدن انگشتر سليمان و ربوده شدن آن به وسيله يكى از شياطين، و نشستن آن شيطان به جاى سليمان، و حكمرانى كردن- چون مطابق اين افسانه موهوم رابطه اى ميان انگشتر و حكومت و سلطه بر جن و انس وجود داشته است- كه در بعضى از كتب با آب و تاب نقل شده، و ظاهراً از خرافات اسرائيلى است و ريشه آن از «تلمود» يهوديان- مجموعه اى از


1- سوره ص، آيات 34، 35 و 36.

ص: 134

روايات كه مفسّر قوانين موسى است- گرفته شده است، و حتى نقل آن نفرت آور است.

آنچه از تفسيرها صحيح تر به نظر مى رسد و در روايات اسلامى نيز به آن اشاره شده دو تفسير است:

نخست اين كه سليمان آرزو داشت فرزندان لايق و شايسته و شجاعى داشته باشد كه حكومت او را بعد از وى حفظ كنند، و در حياتش نيز در اداره كشور و نظم سپاه با او همكارى داشته باشند، و لذا شبى از شب ها گفت: تصميم دارم با همسران متعددى كه دارم آميزش كنم به اين اميد كه فرزندانى شايسته نصيبم گردد، ولى ان شاءاللَّه نگفت، همين ترك اولى سبب شد كه هيچ فرزندى از همسرانش تولد نيافت جز كودكى ناقص الخقله همچون جسدى بى روح كه آن را آوردند و بر كرسى او افكندند!

در حديث از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است: وَ الَّذِى نَفْسُ مُحَمَّدٍ بِيَدِهِ لَوْ قَالَ انْ شَاءَ اللَّهُ لَجَاهَدُوا فِى سَبِيْلِ اللَّهِ فُرْسَاناً!: «سوگند به كسى كه جانم به دست اوست اگر ان شاء اللَّه مى گفت فرزندان برومندى نصيب او مى شدند كه سوار بر اسب ها در راه خدا مى جنگيدند».(1)

در اين جا سليمان متوجه ترك اولاى خود شد و توبه كرد، و خدا او را مورد عفو قرارداد.

ديگر اين كه منظور از جمله «الْقَيْنَا عَلَى كُرْسِيِّهِ جَسَداً»(2) اين است كه سليمان به شدت بيمار شد به گونه اى كه همچون جسدى بى روح بر تخت خود افتاد، و اين يك آزمون الهى بود، سپس صحت و سلامت به او بازگشت و منظور از «انابه» در آيه همين است.


1- بخارى در صحيح خود اين حديث را نقل كرده، و مفسران در تفسيرهاى خود از جمله روح البيان و فى ظلال القرآن ذيل آيات مورد بحث آن را آورده اند.

2- سوره ص، آيه 34.

ص: 135

طبق اين تفسير كه در كلمات بسيارى از مفسّران مشهور آمده است جمله «الْقَيْنا عَلى كُرْسِيِّهِ جَسَداً» (جسدى بر تخت او افكنديم) به معناى الْقَيْناهُ عَلى كُرْسيِّهِ جَسَداً «او را به صورت جسد بى روحى بر تختش انداختيم» خواهد بود كه البتّه خلاف ظاهر آيه شريفه است.

بعلاوه معلوم نيست كه در اين بيمارى چه ترك اولايى از سليمان سر زد كه از آن استغفار كرد؟ مگر اين كه گفته شود انسان به طور كلى در حالات مختلف مخصوصاً در حال بيمارى گاه مرتكب ترك اولاهايى مى شود، و سليمان براى همان ها از پيشگاه خدا طلب آمرزش كرد، ولى اين يك جواب مبهم و غير قانع كننده است.

موضوع ديگرى كه درباره اين پيامبر بزرگ مورد بحث واقع شده است جمله اى است كه در ادامه همين آيه ديده مى شود و آن اين است كه از پيشگاه خدا تقاضا مى كند حكومتى به او ببخشد كه براى هيچ يك از آيندگان سزاوار نباشد وَهَبْ لِى مُلْكاً لَا يَنْبَغِى لِاحَدٍ مِنْ بَعْدِى

آيا اين گونه تقاضا با روح بلند و ديد وسيع و زهد بى نظير پيامبران معصوم سازگار است؟ آيا از اين سخن بوى بخل به مشام نمى رسد؟

گرچه سخن درباره معصوم بودن انبيا از گناه و خطا است، ولى به هر حال نقايص اخلاقى ديگر مخصوصاً آنچه موجب نفرت مردم مى گردد با مقام و موقعيت آنها متناسب نيست.

مرحوم سيّد مرتضى در «تنزيه الانبياء» و محقق طبرسى در «مجمع البيان» و ديگر مفسّران در تفسيرهاى خود پاسخ هاى متعدد به اين سؤال داده اند(1) كه از همه مناسب تر پاسخ زير است:

«سليمان» از خداوند خواسته بود كه معجزه ويژه اى به او دهد، همان گونه كه هريك از انبيا براى خود معجزه ويژه اى داشتند، و معجزه ويژه اش را حكومتى


1- تنزيه الانبياء صفحه 97 و 98 و مجمع البيان، جلد 8، صفحه 476.

ص: 136

بى سابقه و بى نظير تمنا كرد، حكومت بر جنّ و انس بر بادها و ابرها و ... و خداوند چنين معجزه اى را در اختيار او قرار داد، حكومتى گسترده توأم با اعجاز در جوانب مختلف، و اين براى پيامبر عيب و نقص نيست كه تقاضاى معجزه اى مخصوص به خودش كند.

پاسخ ديگر اين كه «سليمان» از طريق وحى اذن خداوند را در چنين تقاضايى احساس كرده بود، يا به تعبير ديگر خدا مى خواست پرتوى از قدرت و حاكميت خود را در يكى از پيامبران بزرگش مجسم سازد، و سليمان را براى اين كار صالح ديد و اجازه داد كه سليمان چنين درخواستى كند، و او چنين درخواستى را نمود و خداوند آن حكومت عجيب و بى نظير را كه در عالم وجود نداشته و ندارد به او بخشيد، و مسلّماً اگر خداوند كسى را صالح براى كارى بداند، و اجازه چنان درخواستى را به او بدهد جايى براى ايراد باقى نخواهد بود.

شاهد اين سخن آن است كه در حالات سليمان نقل شده كه او در زندگى شخصيش بسيار زاهد بود، چنانكه در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم كه درباره اين پيامبر بزرگ فرمود: كَانَ يأكُلُ الشَّعيرَ وَ يُطْعِمُ النَّاسَ الحُوّارِى!(1) وَ كَانَ لِبَاسُهُ الشَّعْرَ وَ كَانَ اذَا جَنَّهُ اللَّيْلُ شَدَّ يَدَهُ الَى عُنُقِهِ فَلَا يَزَالُ قَائِماً يُصَلِّى حَتى يَصْبَحَ!: «او نان جوين مى خورد و مغز گندم خالص را به مردم مى داد، لباسش خشن و از «مو» بود، و هنگامى كه پرده تاريك شب بر جهان مى افتد دست بر گردن مى گرفت، و به نماز بر مى خواست (و گاه) تا صبح ادامه مى داد».(2)

در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام تفسير جالبى در اين زمينه بيان شده است و آن هنگامى بود كه از تفسير اين آيه «رَبِّ اغْفِرلِى وَهَبْ لِى مُلْكاً لَايَنْبَغِى لِاحَدٍ مِنْ بَعْدِى» از آن حضرت سؤال كردند.

امام فرمود: الْمُلكُ مُلْكَانِ مُلْكٌ مَأْخُوذٌ بِالْغَلَبَةِ وَ الْجُورِ وَ اجْبَارِ النَّاسِ وَ مُلْكٌ مَأْخُوذٌ


1- حوّارى( با حاء مضموم و واو مشدّد) به معنى« آرد سفيد» است.

2- سفينة البحار ماده« زهد».

ص: 137

مِنْ قِبَلِ اللَّهِ تَعَالى كَمُلْكِ آلِ ابْرَاهيمَ وَ مُلْكِ طَالُوتَ وَ ذِى الْقَرْنَيْنِ، فَقَالَ سُلَيْمَانُ هَبْ لِى مُلْكاً لَايَنْبَغى لِاحَدٍ مِنْ بَعْدى انْ يَقُولَ انَّهُ مَأْخُوذٌ بِالْغَلَبَةِ وَ الْجُوْرِ وَ اجْبَارِ النَّاسِ فَسَّخَرَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ لَهُ الرِّيْحَ ... وَ سَخَّر اللَّه عَزَّوَجَلَّ لَهُ الشَّيَاطينَ ... وَ عُلِّمَ مَنْطِقَ الطَّيْرِ، وَ مُكِّنَ فِى الْارْضِ، فَعَلِمَ النَّاسُ فِى وَقْتِهِ وَ بَعْدَهُ انَّ مُلْكَهُ لَايَشْبَهُ مُلْكَ الْمُلُوكِ الْمُختَارِينَ مِنْ قِبَلِ النَّاسِ، وَ الْمَالِكِينَ بِالْغَلَبَةِ وَ الْجُورِ:

«حكومت بر دو گونه است حكومتى كه از طريق ظلم و غلبه و اجبار مردم به دست مى آيد، و حكومتى كه از سوى خدا است مانند حكومت خاندان ابراهيم و طالوت و ذوالقرنين.

سليمان از خدا تقاضا كرد حكومتى به او دهد كه هيچ كس نتواند بعد از او بگويد:

از طريق غلبه و ظلم و اجبار مردم به دست آمده است، لذا خداوند متعال باد را مسخر فرمان او ساخت ... و نيز خداوند متعال شياطين را مسخر او كرد ... و سخن گفتن پرندگان را به او تعليم داد، و حكومت او را در زمين مستقر نمود، به همين جهت در آن زمان و زمان هاى بعد مردم دانستند كه حكومت او هيچ شباهتى به حكومتى كه مردم آن را انتخاب مى كنند، و يا از طريق غلبه و زور و ظلم حاصل مى شود ندارد».(1)

منظور از اين حديث اين نيست كه سليمان تقاضاى ملك انحصارى كرد، بلكه تقاضاى حكومتى كرد كه مردم نتوانند درباره آن چون و چرا داشته باشند، و او را متهم به زور و ظلم كنند، لذا خداوند اين حكومت را آميخته با معجزات عجيبى كرد كه نشان دهد از سوى خدا است، نه از سوى مردم، و نه از طريق قهر و غلبه.(2)

سوّمين مطلبى كه درباره سليمان در ارتباط با مقام عصمت او مورد بحث قرار گرفته چيزى است كه در سوره ص در آيه 31 تا 33 آمده است آن جا كه مى فرمايد: اذْ عُرِضَ عَلَيْهِ بِالْعَشِّىِ الصَّافِناتُ الْجِيَادُ* فَقَالَ انِّى احْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّى حَتّى


1- نورالثقلين، جلد 4، صفحه 459، حديث 56.

2- بنابراين تفسير جمله اى در آيه در تقدير است و تقدير چنين است: وهب لى ملكا لا ينبغى لاحد من بعدى ان يقول ليس من قبل اللَّه.

ص: 138

تَوَارَتْ بِالْحِجابِ* رُدُّوهَا عَلىَّ فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْاعْناقِ:

«به ياد آور زمانى را كه به هنگام عصر اسب هاى چابك تند رو را بر سليمان عرضه كردند- گفت من اين اسب ها را به خاطر پروردگارم دوست دارم (تا در جهاد از آن استفاده كنم او همچنان نگاه مى كرد) تا از ديدگانش پنهان شدند (گفت) بار ديگر آنها را بازگردانيد و دست به ساق ها و گردن هاى آنها كشيد (و آنها را نوازش داد چرا كه لايق ميدان جهاد بودند).»

مطابق آنچه در معناى اين آيات گفتيم اشكالى در كار سليمان به نظر نمى رسد، زيرا او از نيروى رزمى خود سان مى بيند، و از ديدن اسب هاى آماده جهاد لذت مى برد، و بار ديگر دستور مى دهد آنها را نزد او آوردند و نوازش مى دهد، اينها عموماً كارهاى معقول و منطقى و الهى است.

ولى بعضى آيه را طور ديگرى معناى كرده و آن را مبدأ اشكالى بر سليمان قرار داده اند، آنها چنين گفته اند: ضمير در جمله هاى «توارَثْ» و «رُدّوها» هر دو به «شمس» (خورشيد) باز مى گردد كه در عبارت نيامده است، ولى از تعبير به «العشى» (عصرگاهان) كه در آيه آمده مى توان آن را استفاده كرد. مطابق اين تفسير، سليمان چنان غرق تماشاى اسب ها شد كه خورشيد غروب كرد و در حجاب پنهان شد، و او به خاطر از دست رفتن نماز عصر سخت برآشفت و گفت: اين اسب ها مرا از ياد خدا غافل كردند، و سپس از ملائكه درخواست كرد كه خورشيد را بازگردانند و او وضو گرفت و نماز خواند، و جمله «طَفِقَ مَسْحَاً بِالسُّوقِ وَ الْاعْناقِ» را اشاره به وضو گرفتن مى دانند.

بعضى نيز از اين فراتر رفته و گفته اند منظور از اين جمله آن است كه دستور داد با شمشير ساق و گردن اسب ها را بزنند، به عذر اين كه سبب فراموشى ياد پروردگار شدند (عذر بدتر از گناه!) و اين كه گفته اند آنها را كشت و گوشتشان را در راه خدا بخشيد آن نيز عجيب به نظر مى رسد، زيرا اسب هايى با آن ارزش و بها كه نظر او را فوق العاده جلب كرد، نبايد مانند گاو و گوسفند كشت و اگر مى خواست انفاق كند بايد

ص: 139

آنها را زنده به ديگران مى داد. نادرستى اين تفسيرها بر كسى پوشيده نيست زيرا:

1- اگر اين جمله اشاره به برنامه وضو باشد سلميان يك گردن بيشتر نداشت و عبير به «اعناق» كه جمع «عنق» است معنا ندارد.

و اگر به معناى قطع كردن ساق و گردن اسب ها باشد اين يك عمل بسيار غير منطقى است كه نه تنها به پيامبر بزرگى همچون سليمان نمى توان نسبت داد، بلكه يك فرد عاقل عادى نيز از انجام چنين عملى خوددارى مى كند، چرا كه اسب ها گناهى نداشتند، اگر گناهى بوده متوجه خود او بوده است كه غرق تماشاى اسب ها شده است!

حدّاكثر اين كه گفته شود اين اسب ها را به ديگران ببخشند تا براى هميشه از او دور باشند و او را مشغول نكنند، امّا كشتن اسبها هيچ دليلى بر آن نيست؟

2- در اين آيات سخنى از «شمس» (خورشيد) به ميان نيامده و استفاده آن از «العشى» بسيار بعيد است، زيرا مرجع ضميرى كه به آن نزديك مى باشد همان «الخير» است كه در اين جا مسلّماً به معناى «اسب ها» است، و نيز ذكرى از «ملائكه» كه مخاطب سليمان باشند به ميان نيامده، به علاوه اين تعبير آمرانه به فرشتگان نيز از سليمان بعيد به نظر مى رسد.

3- به فرض كه اين تفسير را بپذيريم ممكن است گفته شود نمازى كه قضا شد نماز مستحبى بوده است كه از سليمان فوت شد، و قبل از غروب آفتاب بوده، از كجا معلوم است كه نماز واجب بوده؟ اصلًا از كجا معلوم كه نماز بوده؟! شايد اذكار خاصى بوده است كه سليمان قبل از غروب آفتاب انجام مى داد.

بعضى از مفسّران نيز گفته اند كه اگر ذكر «رب» به معناى نماز واجب باشد، و به راستى سليمان به خاطر سان ديدن اسب ها به منظور آماده سازى براى جهاد غافل شده اشكالى بر او وارد نمى شود، زيرا اين عمل سليمان خود عبادتى بزرگ بوده كه او را از عبادت ديگرى غافل ساخته است.

ولى با توجه به اهمّيّتى كه نماز دارد اين تفسير نيز بعيد به نظر مى رسد، و تفسير

ص: 140

صحيح همان است كه در آغاز گفته شد.

8- يونس عليه السلام

در مورد اين پيامبر بزرگ نيز آيه اى در قرآن مجيد است كه نشان مى دهد او در پيشگاه خدا اعتراف به ظلم كرد و تقاضاى آمرزش نمود و خداوند بعد از يك آزمون طولانى دعاى او را مستجاب كرد، و او را رهايى بخشيد، مى فرمايد: وَأَدْخَلْنَاهُمْ فِي رَحْمَتِنَا إِنَّهُمْ مِنْ الصَّالِحِينَ- وَذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغَاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنَادَى فِي الظُّلُمَاتِ أَنْ لَاإِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ مِنْ الظَّالِمِينَ (1): «و ذا النون (يونس) را (به يادآور) در آن هنگام كه خشمگين (از ميان قوم خود) بيرون رفت، و گمان مى كرد كه ما بر او تنگ نخواهيم گرفت (اما موقعى كه در كام نهنگ فرو رفت) در آن ظلمت هاى متراكم فرياد زد! خداوندا! جز تو معبودى نيست، منزهى تو، من از ستمكاران بودم».

و به دنبال آن مى افزايد: فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِى الْمُؤمِنينَ (2): «ما دعاى او را به اجابت رسانديم، و از آن اندوه نجاتش بخشيديم، و اين گونه مؤمنان را نجات مى دهيم».

در اين جا اين سؤال عنوان مى شود كه آيه فوق كه حاكى از قرار گرفتن يونس در صف ظالمان است چگونه با مقام عصمت او مى سازد، او به چه كسى ظلم كرده بوده و اين ظلم چه بوده است؟

بعلاوه او بر چه كسى غضب كرد؟ و چرا گمان نمود كه خدا بر او تنگ نخواهد گرفت؟ آيا مجموع اين جهات سه گانه نمى تواند به منزله علامت استفهامى در مسأله عصمت او باشد؟

همين معنا به شكل سربسته اى در آيه 48، 49 و 50 سوره قلم نيز آمده،


1- سوره انبياء، آيه 87.

2- سوره انبياء، آيه 88.

ص: 141

مى فرمايد: فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَلَا تَكُنْ كَصَاحِبِ الْحُوتِ إِذْ نَادَى وَهُوَ مَكْظُومٌ- لَوْلَا أَنْ تَدَارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ لَنُبِذَ بِالْعَرَاءِ وَهُوَ مَذْمُومٌ- فَاجْتَبَاهُ رَبُّهُ فَجَعَلَهُ مِنْ الصَّالِحِينَ: «براى فرمان پروردگارت (درباره مجازات كافران) صبر كن (و عجله منما) و مانند صاحب ماهى (يونس) نباش (كه در تقاضاى مجازات قومش عجله كرد) در آن زمان كه خدا را خواند، در حالى كه پر از اندوه بود- و اگر رحمت خدا به ياريش نيامده بود، بيرون افكنده مى شد در حالى كه مذموم و نكوهيده بود- ولى پروردگارش او را برگزيد و از صالحان قرار داد».

از اين تعبير نيز استفاده مى شود كه در كار خود عجله كرده بود، و اگر لطف خدا به يارى او نمى شتافت كار او مشكل مى شد.

همين معنا در سوره «صافات» تكرار شده، بعد از آن كه قرآن به فرار او از قومش اشاره مى كند، و داستان سوار شدن بر كشتى و قرعه زدن و انداختن او در دهان ماهى عظيم را يادآور مى شود، مى فرمايد: فَلَوْلَا انَّهُ كَانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ* لَلَبِثَ فِى بطْنِهِ الى يُوْمِ يُبْعَثُونَ (1) «اگر او از تسبيح كنندگان نبود تا روز قيامت در شكم ماهى مى ماند».

مگر او چه كار خلافى كرده بود كه مى بايست در شكم ماهى زندانى شود؟ و اگر تسبيح خدا نمى گفت و به درگاه او نيايش نمى كرد در شكم ماهى زندانى مى شد. كوتاه سخن اين كه ماجراى يونس كه با سه عبارت مختلف در سه سوره قرآن (انبياء، قلم، و صافات) آمده است سؤالاتى را در زمينه مقام عصمت اين پيامبر بزرگ برمى انگيزد كه پاسخ منطقى مى طلبد.

پاسخ

درست است كه تعبيرات مختلف آيات فوق نشان مى دهد كه خلافى از حضرت يونس سرزده بود، تعبير به «ظالم» تعبير به «مليم» (خواه به معناى ملامت كننده


1- سوره صافات، آيه 143 و 144.

ص: 142

خويشتن باشد، يا انجام دهنده كارى كه موجب ملامت ديگران است، زيرا واژه «مليم» به هر دو معنا تفسير شده) و همچنين اين تعبير كه «اگر يونس از تسبيح كنندگان نبود تا قيامت در شكم ماهى مى ماند» و تعبير به «ما دعاى او را به اجابت رسانديم و از اندوه نجاتش بخشيديم» و تعبير «لَا تَكُنْ كَصَاحِبِ الْحُوتِ» كه به پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم دستور مى دهد «مانند يونس نباش» و همچنين تعبير «لَوْلَا انْ تَدارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ لَنُبِذَ بِالْعَراءِ وَ هُوَ مَذْمُومٌ» «اگر رحمت خدا به ياريش نيامده بود (از شكم ماهى) بيرون افكنده مى شد در حالى كه نكوهيده بود»، همه اين تعبيرات نشان مى دهد كه چيزى در اين جا واقع شده بود كه نمى بايست واقع شود! اما قرائن نشان مى دهد كه اين كار خلاف، فقط يك ترك اولى بوده است، چرا كه در همين آيات خداوند يونس را به عنوان يك پيغمبر مرسل، و مورد عنايت خاص الهى ذكر كرده است، و در آيه 86 انعام از او به عنوان يكى از پيامبران بزرگى كه خدا او را بر جهانيان برترى بخشيده ياد مى كند، همچنين در آيه 163 نساء او را در عداد پيامبران عظيم الشأنى همچون ابراهيم و نوح و اسماعيل و عيسى ذكر كرده است.

در اين كه اين ترك اولى چه بوده؟ احتمالات مختلفى وجود دارد كه هريك و يا مجموع آنها مى تواند دليل اين ترك اولى باشد، از جمله اين كه او در ترك قوم خود عجله كرد، سزاوار بود بيش از آن مقاومت مى نمود، و يا در نفرين بر آنها شتاب نمى كرد، و يا اين كه بهتر بود به هنگام خارج شدن از ميان قومش منتظر اذن پروردگار مى ماند، هرچند ظاهراً از هدايت آنها مأيوس شده بود.

روشن است كه هيچ يك از اين امور گناه نيست، بلكه بهتر بود كه انجام نشود، بنابراين سزاوار سرزنش و ملامت بود و تعبير به «ظلم» و يا «مبتلا شده به آن مجازات الهى» از باب «حَسَنَاتُ الْابْرارِ سَيِّئَاتُ الْمُقَرَّبِينَ» است كه شرح مبسوط آن به هنگام بحث در ترك اولاى حضرت آدم عليه السلام بيان شد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه او تصور كرد خداوند بر او تنگ نخواهد گرفت فَظَنَّ انْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ همين تصور نيز ترك اولى بود، چرا كه آنها كه در سطح بالايى

ص: 143

از ايمان قرار دارند بايد هميشه در ميان حالت خوف و رجاء باشند، نه اين كه خود را ايمن از مجازات الهى بدانند، و نه از لطفش مأيوس گردند.

و اما تعبير به «مغاضباً» روشن است كه به معناى خشمگين بودن بر اعمال آن قوم گنهكار است، نه خشمگين بودن نسبت به پروردگار! كه بعضى از ناآگاهان ذكر كرده اند، زيرا چنين چيزى نه تنها با مقام انبيا سازگار نيست كه با حدّاقل ايمان هم نمى سازد، و اگر در روايت يا كلمات بعضى از بزرگان اهل تفسير «مغاضبا لربه» آمده است معنايش «مُغاضِباً لِاجْلِ رَبّهِ» مى باشد، يعنى او به خاطر خدا از اعمال قوم خشمگين بود.

و از اين جا روشن مى شود كه چرا او در آن زندان تاريك كه ظلمتهايش يكى بعد از ديگرى قرار گرفته بود- ظلمت شكم ماهى، ظلمت دريا، و ظلمت شب ها- فرو رفت؟ و چرا در مقام عذر خواهى برآمد و با آن تعبيرات بسيار حساب شده لَا الهَ الَّا انْتَ سُبْحَانَكَ انِّى كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ از خداوند تقاضاى بخشش نمود.

قابل توجه اين كه در بعضى از روايات آمده كه امام على بن موسى الرضا عليه السلام فرمود: يونس هنگامى كه در آن خلوتگاه شكم ماهى قرار گرفت و توجه خود را يكپارچه به عبادت معطوف داشت، و از غير خداوند به كلى روى برتافت، خود را از ظالمان شمرد كه چرا چنين عبادتى را قبلًا در پيشگاه خدا انجام نمى داد و گفت: انّى كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ بِتَرْكى مِثْلَ هذِهِ الْعِبَادَةِ الَّتِى فَرَغْتَنى لَهَا فى بَطْنِ الْحُوتِ.(1)

البتّه در مورد تفسير آيات مربوط به «يونس» و اين كه كدام ماهى بوده كه توانسته او را در خود جاى دهد؟ و چگونه ممكن است انسانى در مدت طولانى بدون آب و غذا و هوا زنده بماند؟ و چگونه ممكن است آن خوراك آماده در معده بزرگ حيوانى هضم و جذب نشود؟ و سؤالات ديگر از اين قبيل وجود دارد كه شرح آن از موضوع بحث عصمت خارج است، و كسانى كه پاسخ اين سوالات را بخواهند مى توانند به


1- نورالثقلين، جلد 3، صفحه 450، حديث 137.

ص: 144

تفسير نمونه جلد 13 و 19 و 24 ذيل آياتى كه درباره حضرت يونس است مراجعه كنند.

9- پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم

درباره پيغمبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نيز آيات مختلفى در قرآن مجيد وجود دارد كه در مسأله عصمت سؤالات برانگيز است و عمدتاً آيات زير مى باشد:

الف- انَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحَاً مُبِيناً* لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ مَا تَاخَّرَ وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ يَهْدِيَكَ صِرَاطاً مُسْتَقِيماً: «ما براى تو فتح آشكارى فراهم ساختيم- تا خداوند گناهان گذشته و آينده تو را بيامرزد و نعمتش را بر تو تمام كند، و به راه راست هدايتت فرمايد»(1).

با توجه به اين كه «ذنب» به معناى گناه است چگونه اين معنا با مقام والاى عصمت آن پيامبر بزرگ سازگار است؟

در اين جا مفسّران بحث هاى فراوانى دارند و در مقام پاسخ به اين سؤال تفسيرهاى گوناگونى ذكر كرده اند، از جمله اين كه:

منظور همان ترك اولى است كه هيچ منافاتى با مقام عصمت ندارد، زيرا اگر انسان كار خوبى بجا آورد، و از كار بهتر از آن صرفنظر كند به آن ترك اولى گفته مى شود (دقت كنيد) در حالى كه نه تنها گناهى انجام نداده بلكه مستحبى را بجا آورده، ولى بالاتر از آن هم مستحب ديگرى بوده است، و اطلاق ذنب و گناه بر چنين كارى به خاطر مقام والاى آنهاست، چرا كه گفتيم «حسنات الابرار سيئات المقربين».

ديگر اين كه منظور گناه امت است (بنابراين آيه چيزى در تقدير دارد كه همان كلمه «امت» مى باشد).

ديگر اين كه منظور گناهانى است كه در حق پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرتكب شدند، (زيرا ذنب


1- سوره فتح، آيه 1 و 2.

ص: 145

معناى مصدرى دارد كه گاه اضافه به فاعل و گاهى اضافه به مفعول مى شود) مسلماً بعد از فتح مكه دشمنان نمى توانستند همان گناهان و مظالمى را كه قبلًا درباره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرتكب مى شدند انجام دهند.

***

ولى غير از اين تفسيرهاى سه گانه كه در بالا ذكر شد و تفاسير ديگرى كه به خاطر عدم اهمّيت آنها از ذكرشان چشم پوشيديم، تفسيرى داريم كه از جهات مختلفى با مضمون و محتواى آيات فوق و قرائن موجود در آنها سازگارتر است و با روايات معصومين عليهم السلام نيز هماهنگ مى باشد:

توضيح اين كه: براى فهم معناى آيه بايد تعبيرات قبل و بعد آن، و تعبيراتى كه در خود آيه است دقيقاً مورد توجه قرار گيرد در اين آيه با صراحت رابطه اى در ميان «فتح» مزبور و آمرزش اين گناهان برقرار شده، مى فرمايد: هدف از اين «فتح مبين» (صلح حديبيه يا به قول بعضى فتح مكه) اين بود كه خداوند گناهان گذشته و آينده تو را بيامرزد.

از اين گذشته آمرزش گناهان گذشته قابل درك است، اما گناهانى كه هنوز صورت نگرفته چگونه ممكن است مشمول آمرزش الهى شود، آيا مفهوم اين سخن دادن چراغ سبز براى هرگونه گناه در آينده است؟ اين كه يك امر غير منطقى و نامعقول است.

دقت در اين دو نكته ما را به مفهوم واقعى آيه واقف مى سازد و آن اين كه: معمولًا هنگامى كه يك انقلاب الهى رخ مى دهد، آنها كه منافع نامشروع شان بر اثر آن به خطر افتاده، و همچنين وفاداران به سنن خرافى و متعصب هاى بى منطق، و متحجران خشك كه عقائد نادرست خويش را در خطر مى بيند، در برابر آن موضع مى گيرند و براى درهم كوبيدن آن انقلاب، هرگونه نسبت ناروا به آن مى دهند، دروغ ها مى پردازند، و تهمت ها مى زنند، و گناهان مختلفى را براى رهبر آن انقلاب

ص: 146

رديف مى كنند، از جمله اين كه او در ميان مردم تفرقه انداخته، به مقدسات توهين مى كنند و مى گويند: هدفش رياست و حكومت بر مردم و رسيدن به مال و مقام است، آلت دست ديگران و مجرى اهداف بيگانگان است!! و اگر آن انقلاب پيروز نشود، نه تنها اين تهمت ها ادامه مى يابد، بلكه پررنگ تر هم مى شود، و اصولًا شكست انقلاب به عنوان دليلى بر صدق اين ادعاها تلقى خواهد شد.

ولى هنگامى كه با عنايات الهى انقلاب پيروز شد، سنت هاى خرافى درهم شكست، منافع نامشروع ظالمان قطع شد، و حقانيت دعوت آن رهبر آسمانى روشن گشت، تمام اين گناهان فرضى و تهمت ها چه آنها كه مربوط به گذشته بود، و چه آنها كه در آينده طرح مى گشت و شايع مى شد، همه برچيده خواهد شد، و هجوم و حمله و تهمت هاى ناروا جاى خود را به افسوس و ندامت و پشيمانى مى دهد، و حتى منافقان كوردل و متعصباتى كه حاضر به ايمان آوردن نباشند خاموش مى شوند، چون حناى خود را بى رنگ مى بينند.

لذا خداوند به پيغمبرش مى گويد: ما اين فتح مبين را براى تو پيش آورديم تا خداوند تمام گناهان گذشته و آينده تو را (كه آنها به زعم خود بر مى شمرند) بپوشاند و از ميان ببرد.(1)

و از اين جا روشن مى شود چرا نسبت اين غفران به خدا داده شده، زيرا او وسائل آن را كه همان «فتح مبين» است فراهم ساخته است.

جالب اين كه در حديثى كه كه در كتاب «عيون الاخبار» از امام على بن موسى الرضا عليه السلام نقل شده اشاره بسيار روشنى بر اين مطلب مى بينيم آن جا امام عليه السلام در جواب سؤال مأمون از اين كه چگونه اين آيه با عصمت انبيا سازگار است؟ فرمود: لَمْ يَكُنْ احَدٌ عِنْدَ مُشْرِكِى مَكَّةَ اعْظَمُ ذَنْباً مِنْ رَسُولِ اللَّهِ: «هيچ كس نزد مشركان مكه گناهش بزرگتر از رسول خدا نبود» سپس در توضيح آن مى فرمايد: «به خاطر اين كه


1- « غفر» و« غفران» و« مغفرت» به گفته مقاييس اللغة در اصل به معناى پوشاندن چيزى است، و به همين جهت به آمرزش گناهان نيز اطلاق مى شود.

ص: 147

آنها سيصد و شصت بت مى پرستيدند، هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آنها را به توحيد دعوت كرد بسيار بر آنان گران آمد، و از روى تعجب گفتند: آيا او همه خدايان ما را به يك خدا تبديل كرده؟ چه چيز عجيبى است»؟!

سپس مى افزايد: فَلَمَّا فَتَحَ اللَّهُ تَعَالَى عَلَى نَبِيِّهِ مَكَّةَ قَالَ لَهُ يَا مُحَمَّدُ انَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحَاً مُبيناً لِيَغْفِرَلَكَ اللَّهُ مَا تَقَّدَمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ مَا تَأَخَّرَ عِنْدَ مُشْرِكِى اهْلِ مَكَّةَ، بِدُعَائِكَ تُوحِيدَ اللَّهِ فِيمَا تَقَدَّمَ وَ مَا تَأَخَّرَ لَانَّ مُشْرِكِى مَكَّةَ اسْلَمَ بَعْضُهُمْ وَ خَرَجَ بَعْضُهُمْ عَنْ مَكَّةَ، وَ مَنْ بَقِىَ مِنْهُمْ لَمْ يَقْدِرْ عَلى انْكَارِ التَّوْحيدِ اذ ادْعَى النَّاسَ الَيْهِ فَصَارَ ذَنْبُهُ عِنْدَهُمْ فِى ذلِكَ مَغْفُوراً بِظُهُورِهِ عَلَيْهِمْ»!

هنگامى كه خداوند مكه را براى پيامبرش فتح كرد خداوند فرمود «اى محمد! ما فتح آشكارى را براى تو فراهم كرديم تاگناهان گذشته و آينده اى كه نزد مشركان عرب، به خاطر دعوت به سوى توحيد، داشتى و دارى، ببخشد، چرا كه بعضى از مشركان ايمان آوردند، و بعضى نيز از مكه خارج شدند، و آنها كه باقى ماندند نمى توانستند توحيد را، هنگامى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مردم را به سوى آن مى خواند انكار كنند لذا گناهش نزد آنها در اين مسأله (و ساير مسائلى كه به او نسبت مى دادند) به خاطر پيروزى بر آنها بخشوده شد»!

هنگامى كه مأمون اين تفسير را شنيد عرض كرد:

لِلَّهِ دَرُّكَ يَا ابَا الْحَسَنِ: «آفرين بر تو اى ابا الحسن»!(1)

همين معنا با تعبيرات ديگرى در حديثى كه سيّد بن طاوس در كتاب «سعد السعود» از طرق ائمه اهل بيت عليهم السلام روايت كرده است نقل شده كه قريش و اهل مكه قبل از هجرت و بعد از آن، گناهان زيادى به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نسبت مى دادند، هنگامى كه مكه فتح شد، و پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم با آن كرامت و محبت با آن دشمنان بى رحم رفتار كرد آنها از تمام گناهانى كه به او نسبت مى دادند صرفنظر كردند».(2)


1- تفسير نورالثقلين، جلد 5، صفحه 56، حديث 18.

2- همان مدرك، حديث 17، با تخليص و اقتباس.

ص: 148

در پايان آيه مى فرمايد: «هدف ديگر از اين فتح مبين اين بوده كه نعمتش را بر تو تمام كند، و تو را به راه راست هدايت نمايد» وَ يُتَمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ يَهْدِيَكَ صِراطاً مُسْتَقيماً.

پيدا است كه با اين فتح بزرگ نعمت خداوند نه تنها بر پيامبر بلكه بر تمام جوامع اسلامى تكميل شد، زيرا براى هميشه دشمنان سر سخت اسلام شكست خوردند، و راه روشنى براى پيشرفت هرچه بيشتر در برابر آن حضرت و مسلمين قرار داده شد.

***

ب. در آيه ديگرى مى خوانيم: خداوند به پيغمبرش خطاب كرده، مى فرمايد:

«خداوند تو را بخشيد، چرا به آنها اجازه دادى، پيش از آن كه كسانى كه راست گفتند براى تو روشن شوند و دروغگويان را بشناسى»؟!

عَفَى اللَّهُ عَنْكَ لِمَ اذِنْتَ لَهُمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذينَ صَدَقُوا وَ تَعْلَمَ الْكَاذِبينَ (1)

آيا تعبير به «عفو» از يك سو و «عقاب و سرزنش» و سؤال از اين كه چرا به آنها اجازه دادى؟ از سوى ديگر، دليل بر آن نيست كه اجازه اى را كه پيامبر به گروهى از منافقان دادند كه از شركت در ميدان جهاد خوددارى كنند كار خلافى بوده، آيا اين آيه با مقام عصمت آن حضرت سازگار است؟

جالب اين كه در اين آيه خداوند نخست سخن از عفو مى گويد، و بعد عتاب مى كند! ولى بعضى از ناآگاهان بدون توجه به اين لطف بيان الهى چنان جسورانه نسبت به اين مسأله برخورد كرده اند كه آيه را دليل بر امكان صدور گناه از پيامبر صلى الله عليه و آله دانسته اند! از جمله زمخشرى در كشاف در تفسير اين آيه مى نويسد: «جمله عَفَى


1- سوره توبه، آيه 43.

ص: 149

اللَّهُ عَنْكَ كنايه از جنايت است؛ زيرا عفو در چنين جايى به كار مى رود و معناى آيه اين است كه تو خطا كردى و بدكارى انجام دادى»!(1)

در حالى كه اگر كمى بيشتر در محتواى آيه و صدر و ذيل آن، و تعبيراتى كه در آيات آمده دقت مى كردند مى دانستند كه كلمه عفو، و عتاب نسبت به حضرت در واقع براى بيان زشتى كار منافقان است، و روى سخن را به پيامبر كردن نوعى تعبير كنايى لطيف براى بيان يك واقعيت مهم است.

توضيح اين كه: گاه انسان يكى از دوستانش را مورد عتاب و خطاب قرار مى دهد كه چرا نگذاشتى فلان كس رسوا شود، و مردم او را بشناسند؟ و در حقيقت اين عتاب و خطاب مقدمه اى است براى انتقاد از شخص ثالث.

اين موضوع را با ذكر مثالى مى توان روشن ساخت: فرض كنيد كسى بخواهد به صورت فرزند بى گناه شما سيلى بزند؛ يكى از دوستان شما دست او را بگيرد، مسلّماً از اين كار ناراحت نمى شويد، ولى گاه براى اثبات زشتى باطن آن شخص روى سخن را به دوستتان كرده، و به صورت عتاب مى گوييد: «چرا نگذاشتى سيلى بزند، تا همه مردم اين مرد سنگدل را بشناسند؟» اين سخن كه در لباس عتاب و سرزنش يك دوست است در واقع كنايه بليغى است از بيرحمى و سنگدلى آن مرد ستمگر.

در بعضى از تعبيراتى كه از امام على بن موسى الرضا عليه السلام در تفسير اين آيه نقل شده اين تعبير آمده است كه امام عليه السلام فرمود: «هذا مِمّا نَزَلَ" ايَّاكَ اعْنِى وَ اسْمَعِى يَا جَارَهُ"، خَاطَبَ اللَّهُ تَعَالى بِذلِكَ نَبِيَّهُ، وَ ارَادَ بِهِ امَّتَهُ": «اين آيه از قبيل ضرب المثل معروف عرب است كه مى گويد:" به تو مى گويم، ولى اى همسايه تو بشنو"، خداوند نيز روى سخن را در اين آيه به پيامبرش كرده ولى منظور امت است».(2)

اين سخن ممكن است اشاره به همان مطلبى باشد كه در بالا گفته شد، شاهد اين سخن آن كه در آيات ديگر قرآن به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اجازه داده شده است كه وقتى مؤمنان


1- كشاف، جلد 2، صفحه 274.

2- تفسير برهان، جلد 2، صفحه 130، حديث 1.

ص: 150

از آن حضرت اجازه مى خواهند كه از شركت در بعضى كارهاى مهم به خاطر گرفتارى هاى شخصى معاف شوند پيامبر به هركس كه مى خواهد و صلاح مى بيند اجازه دهد فَأِذا استَأذَنُوكَ لِبَعْضِ شَأْنِهِمْ فَأْذَنْ لِمَنْ شِئْتَ مِنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمُ اللَّهَ (1)

بنابراين با اين اجازه الهى مانعى وجود نداشته كه پيامبر به گروهى از منافقان اجازه دهد تا از شركت در جهاد خوددارى كنند، به خصوص اين كه شركت آنها مشكلى از مسلمانان را حل نمى كرده، و شايد مشكلاتى هم مى آفريده است.

از مجموع اين جهات مى توان فهميد كه تفسير بالا تفسير مناسبى براى آيه فوق است، و در آيه چيزى كه مخالف مقام عصمت باشد وجود ندارد.

***

ج-. آيه ديگرى كه در مورد ازدواج پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم با همسر مطلقه پسر خوانده خود، (زيد) نازل شده است، نيز براى گروهى سؤال برانگيز است.

اين آيه با صراحت مى گويد: «هنگامى كه اختلاف ميان زيد و همسرش پيدا شد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كراراً او را از طلاق دادن بازداشت، ولى هنگامى كه اين توصيف ها مؤثر واقع نشد و او همسرش را طلاق داد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را به همسرى خود درآورد- تا از يك سو يك سنت غلط جاهلى را كه مى گفت: «همسر پسر خوانده انسان همانند همسر پسر واقعى او بر انسان حرام است» درهم بشكند، و از سوى ديگر شكست زينب همسر زيد را جبران نمايد؛ زيرا او دخترزاده عبدالمطلب و دختر عمه پيامبر و از يك خانواده بزرگ بود كه به توصيه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تن به ازدواج زيد- كه برده آزاد شده اى بود- داده بود، و مسلّماً آن ازدواج براى او گران بود و اين جدائى گران تر! (دقت كنيد).

در اين جا قرآن مى گويد: «وَإِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَأَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ


1- سوره نور، آيه 62.

ص: 151

زَوْجَكَ وَاتَّقِ اللَّهَ وَتُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْدِيهِ وَتَخْشَى النَّاسَ وَاللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَاهُ فَلَمَّا قَضَى زَيْدٌ مِنْهَا وَطَراً زَوَّجْنَاكَهَا لِكَىْ لَايَكُونَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِي أَزْوَاجِ أَدْعِيَائِهِمْ إِذَا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَراً وَكَانَ أَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولًا» « (به خاطر بياور) زمانى را كه به آن كس كه خداوند به او نعمت داده بود و تونيزبه او نعمت داده بودى (به فرزند خوانده ات «زيد») مى گفتى: «همسرت را براى خود نگاه دار و از خدا بپرهيز». و در دل خود چيزى را پنهان مى داشتى كه خداوند آن را آشكار مى كند؛ و از مردم مى ترسيدى در حالى كه خداوند سزاوارتر است كه از او بترسى. هنگامى كه زيد نيازش را از آن زن به سر آورد (و از او جدا شد)، ما او را به همسرى تو درآورديم تا مشكلى براى مؤمنان در ازدواج با همسران پسرخوانده هايشان- هنگامى كه از آنها بى نياز شدند (و آنها را طلاق دادند)- نباشد؛ و فرمان خدا انجام شدنى است (و سنّت غلط تحريم اين زنان بايد شكسته شود)»(1).

در اين جا ميدان به دست ناآگاهان و گاه مغرضان افتاده كه يك مشت افسانه هاى دروغين به هم بافته و بر قرآن تحميل كنند و به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نسبت دهند.(2)

آنچه در اين جا براى ما مهم است و بايد به توضيح آن پرداخت دو جمله اى است كه در آيه فوق آمده، وگرنه افسانه هاى خرافى كه اثرى از آن در آيات قرآن وجود ندارد چيزى نيست كه ما بخواهيم مورد بررسى قرار دهيم و از آن دفاع كنيم.

در يك جمله مى فرمايد: وَ تُخْفى فى نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْديهِ «در دل خود چيزى را پنهان مى داشتى كه خدا آن را آشكار مى سازد».

و در جمله دوّم مى خوانيم: وَ تَخْشَى الْناسَ وَ اللَّهُ احَقُّ انْ تَخْشهُ»: «از مردم بيم داشتى در حالى كه خداوند سزاوارتر است كه از او بترسى».

آيا اين دو جمله با مقام عصمت پيامبر منافات ندارد؟


1- سوره احزاب، آيه 37.

2- علاقه مندان مى توانند براى آگاهى بيشتر از اين داستان هاى مجعول و نقد آنها به جلد 17 تفسير نمونه ذيل آيه فوق مراجعه فرمايند.

ص: 152

جمله اوّل مفهومى ظاهراً سربسته دارد، ولى افسانه پردازان مطالب زيادى به آن بسته اند و خوراك مناسبى به دست دشمنان اسلام داده تا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را- العياذ باللَّه- متهم كنند كه او نسبت به همسر زيد عشق و علاقه داشت.

در حالى كه اين مسأله را خود آيه تكذيب مى كند؛ زيرا مى گويد: «تو بارها به زيد توصيه مى كردى كه همسرت را طلاق مده- توجه داشته باشيد كه جمله «اذْ تَقُولُ» به صورت فعل مضارع است و دليل بر استمرار مى باشد- و اگر مسأله آن گونه كه دشمنان پنداشته اند بوده باشد، بايد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از طرح مسأله طلاق استقبال كند، يا لااقل سكوت اختيار كند؛ نه اين كه به طور مكرر از آن نهى نمايد.

در مورد جمله دوم نيز گفته اند: «پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به چه دليل از مردم مى ترسيد در حالى كه خداوند سزاوارتر است از او بترسد.

ولى على رغم احتمالات متعددى كه در تفسير اين آيه و مخصوصاً اين دو جمله داده شده، تا آن جا كه بعضى از مفسّران معروف نيز به اشتباه افتاده اند، اگر تنها در متن خود آيه- مخصوصاً جمله هاى قبل و بعد از اين دو جمله- دقت مى كردند مفهوم آيه روشن و گويا است، ولى هنگامى كه از قبل و بعد آن بريده شود ابهامات زيادى بر آن سايه مى افكند.

تفسير آيه با توجه به بندبند جمله هاى آن چنين است: خداوند به «زيد» كه پسر خوانده پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم بود- او قبلًا غلام و برده اى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را آزاد كرد، و چون داراى هوش و درايت و كفايت بود او را به منزله فرزند خود برگزيد- نعمت ايمان را بخشيده بود، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز او را مشمول نعمت خود قرار داد و آزادش ساخت و حتى او را همچون فرزند خود پذيرفت، و دختر عمه اش را كه از يك خانواده سرشناس و با شخصيت بود به همسرى او درآورد اين است مفهوم جمله انْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ انْعَمْتَ عَلَيْهِ و از جمله بعد استفاده مى شود كه اختلافى ميان زيد و همسرش واقع شد به طورى كه به فكر طلاق او افتاد، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پيوسته او را از اين كار منع مى كرد و دعوت به تقوا و پرهيزكارى مى نمود أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ

ص: 153

وَاتَّقِ اللَّهَ

در اين جا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در ميان دو جريان قرار گرفته بود: از يك سو فكر مى كرد اگر صلح ميان دو همسر حاصل نشود و كارشان به طلاق و جدايى بيانجامد بايد براى جبران شكستى كه دامن گير دختر عمه اش زينب شده كه حتى برده آزاد شده اى او را طلاق داده، وى را به همسرى خود برگزيند، و از سوى ديگر از اين بيم داشت كه مردم مخصوصاً منافقان كه منتظر بهانه بودند اين امر را از دو جهت بر او خرده گيرند:

نخست اين كه يك سنت ريشه دار جاهلى عرب را درهم مى شكست كه همسر پسر خوانده را همچون همسر فرزند حقيقى مى دانستند و ازدواج با او را همچون ازدواج با عروس خود حساب مى كردند.

ديگر اين كه ازدواج با همسر مطلقه يك برده آزاد شده را دون شأن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فكر مى كردند و بر او عيب مى شمردند.

ولى اراده خداوند بر اين تعلق گرفته بود كه بعد از آن جدايى، اين ازدواج صورت گيرد، و اين سنت غلط درهم كوبيده شود، و همان گونه كه ذيل آيه مى گويد: «مؤمنان در ازدواج با همسران مطلقه پسر خوانده خود هيچ محذورى نبينند» لِكَىْ لَايَكُونَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِي أَزْوَاجِ أَدْعِيَائِهِمْ إِذَا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَراً.

بنابراين آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در دل مخفى مى داشت و سرانجام خداوند آن را آشكار ساخت همان ازدواج با همسر زيد بود، در صورتى كه زيد اصرار به طلاق او داشته باشد.

و چيزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از آن بيم داشت عكس العمل هايى بود كه انتظار مى رفت در مقابل شكستن اين سنت جاهلى و همچنين ازدواج با زنى كه در شأن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نبود نشان دهند؛ ترس تا زمانى بود كه فرمان قطعى الهى صادر نشده بود؛ ولى هنگامى كه فرمان قطعى صادر شد كه تو وظيفه دارى با آن زن مطلقه ازدواج كنى و هر دو سنت غلط را درهم بشكنى و حتى صيغه اين عقد را خداوند جارى كرد

ص: 154

همان گونه كه در متن قرآن آمده است زوَّجْنَاكَها از آن پس پيامبر هيچ گونه ترس و ترديدى در اين مسأله به خود راه نداد.

جالب اين كه در آيه بعد نيز بر اين معنا تأكيد كرده، مى فرمايد: «هيچ گونه مانع و حرجى بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آنچه خدا بر او مقدّر كرده است نيست؛ اين سنت خداوند در مورد كسانى است كه پيش از اين بوده اند و فرمان خدا روى حساب و معيار معينى است» مَا كَانَ عَلَى النَّبِىِ مِنْ حَرَجٍ فِيمَا فَرَضَ اللَّهُ لَهُ سُنَّةَ اللَّهِ فِى الَّذِينَ خَلوْا مِنْ قَبْلُ وَ كَانَ امْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً(1)

اين آيه با صراحت مى گويد: «كارى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين حادثه انجام داد يك فريضه الهى بود، و برنامه اى بود كه در پيشينيان نيز وجود داشته، و اين يك فرمان حساب شده الهى است كه مى بايست انجام گيرد».

مسلّماً اگر مسأله يك خواسته شخصى و علاقه خصوصى بود اين تعبيرات درباره آن معنا نداشت؛ ولى نه دشمنان مغرض گوششان بدهكار اين مسائل است و نه بعضى از قصه پردازان ناآگاه كه افسانه هاى دروغين پر سر و صدا را در مورد اين گونه ماجراها بر واقعيات ترجيح داده اند.

ولى خوشبختانه تعبيرات قرآن در اين جا بقدر كافى گويا است. قابل توجه اين كه در حديثى كه مفسّر معروف اهل سنت قرطبى از امام على بن الحسين عليه السلام نقل كرده چنين مى خوانيم: «به پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم وحى فرستاده شد كه زيد زينب را طلاق خواهد داد، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را تزويج خواهد كرد؛ و لذا هنگامى كه زيد خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و از اخلاق زينب و عدم اطاعت او شكايت كرد و گفت در نظر دارد او را طلاق دهد؛ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم او را نصيحت كرد و فرمود" از اين سخن بپرهيز، و همسرت را نگه دار"، در حالى كه يقين داشت سرانجام- به خاطر ناسازگارى- از او جدا خواهد شد و با پيامبر ازدواج خواهد كرد- طبق وحى الهى- و اين همان چيزى است كه


1- سوره احزاب، آيه 38.

ص: 155

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در دل مخفى داشت و نخواست او را امر به طلاق كند، به خاطر اين كه از اين بيم داشت كه مردم به او خرده بگيرند كه چگونه همسر مطلقه غلامش را به ازدواج خود درآورده، و او را تشويق به طلاق كرده؛ ولى خداوند به خاطر همين معنا پيامبرش را مورد عتاب قرار داد كه چرا از مردم در چيزى كه خدا مباح ساخته بود بيم داشت، و به زيد مى فرمود همسرت را نگاه دار، با اين كه مى دانست او را طلاق مى دهد؟ و او را آگاه ساخت كه خداوند در هر حال سزاوارتر است كه از او بيم داشته باشد».

سپس قرطبى مى افزايد: «علماى ما مى گويند:" اين بهترين سخنى است كه در تفسير اين آيه گفته شده است،" و تمام اهل تحقيق از مفسّران و علماى راسخين آن را پذيرفته اند».

و در ادامه اين سخن مى افزايد: «ترمذى- ضمن اشاره به اين حديث- در نوادر الوصول چنين مى گويد:" كه على بن الحسين عليه السلام اين سخن را از خزانه علم آورده و گوهرى از جواهرات است و درّ گران قيمتى از دُرها".»(1)

***

د. آيه ديگرى كه درباره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سؤال انگيز شده آيه 68 سوره انعام است، آنجا كه مى گويد: وَ اذْا رَأَيْتَ الَّذينَ يَخُوضُونَ فِى آيَاتِنَا فَاعْرِضْ عَنْهُم حَتّى يَخُوضُوا فِى حَديثٍ غَيْرِهِ وَ امّا يُنْسِيَنَّكَ الْشَّيْطَانُ فَلا تَقْعُدْ بَعْدَ الذَّكْرى مَعَ الْقُومِ الظَّالِمينَ «هرگاه كسانى را ديدى كه آيات ما را استهزا مى كنند، از آنها روى بگردان تا به سخن ديگرى بپردازند. و اگر شيطان تو را به فراموش افكند، پس از ياد آورى با اين گروه ستمكار منشين».

سؤال اين است كه اگر شيطان بتواند در روح پاك پيامبر نفوذ كند، و حكم الهى را


1- تفسير قرطبى، جلد 8، صفحه 5272، ذيل آيات مورد بحث.

ص: 156

دائر به ترك مجالست با اهل باطل از ياد او ببرد، چگونه ممكن است در برابر خطا معصوم باشد؟ و به تعبير ديگر يكى از دو شاخه «عصمت» مصونيت از سهو و نسيان و خطا است، آيا آيه فوق اين مطلب را مخدوش نمى كند؟

پاسخ

دقّت در آيه بعد از آن به خوبى اين نكته را روشن مى سازد كه گرچه ظاهراً روى سخن در اين آيه به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است، اما در واقع منظور پيروان او هستند، كه اگر گرفتار فراموش كارى شدند و در جلسات آلوده به گناه و استهزاء كفار نسبت به مقدسات شركت كردند، به محض اين كه متذكر شوند بايد از آن جا برخيزند و بيرون روند، و در حقيقت از قبيل ضرب المثل معروف عرب است كه مى گويد: «ايَّاكَ اعْنِى وَ اسْمَعِى يَا جَارَه»: «مخاطبم توئى، ولى همسايه تو بشنو».(1)

زيرا در آيه بعد از آن چنين مى خوانيم وَ مَا عَلَى الَّذِينَ يَتَّقُونَ مِنْ حِسَابِهِم مِنْ شَى ءٍ وَلكِنْ ذِكرى لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ «و (اگر افراد پرهيزگار- از روى اجبار يا فراموشى يا به قصد ارشاد- با آنها بنشينند) چيزى از حساب و گناه آنها برايشان نيست؛ ولى (اين كار تنها بايد) براى متذكر ساختن آنها (كفار) باشد، شايد (بشنودن و) پرهيزگارى پيشه كنند»(2).

همان گونه كه ملاحظه مى كنيم در اين آيه سخن از افراد با تقوا است و ناظر به توده مسلمين است، نه شخص پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حالى كه اين آيه بحث آيه گذشته را تكميل مى كند.

نظير اين گونه بحث ها در گفتگوهاى روز مره و در ادبيات زبان هاى مختلف فراوان ديده مى شود كه روى سخن را به كسى مى كنند و هدف، شخص يا اشخاص


1- در تعبير روز مره فارسى معادل اين ضرب المثل اين است:« در به تو مى گويم ديوار تو بشنو»!

2- سوره انعام، آيه 69.

ص: 157

ديگرى است.

از جمله در آيه 23 سوره اسراء به هنگام توصيه درباره پدر و مادر مى خوانيم: وَ قَضى رَبُّكَ الَّا تَعْبُدوا الّا ايّاهُ وَ بِالْوَالِدَيْنِ احْساناً امّا يَبْلُغَنَّ عِنْدَكَ الْكِبَرَ احَدُهُمَا او كِلاهُما فَلَا تَقُل لَهُما افٍّ وَ لَاتَنْهَرْهُمَا وَ قُلْ لَهُمَا قَولًا كَريِماً: «و پروردگارت فرمان داده:" جز او را نپرستيد؛ و به پدر و مادر نيكى كنيد. هرگاه يكى از آن دو، يا هر دو، نزد تو به سنّ پيرى رسند، كمترين اهانتى به آنها روا مدار؛ و بر آنها فرياد مزن؛ و گفتار (لطيف و سنجيده و) بزرگوارانه به آنها بگو».

روشن است كه ضمير «ربّك» خطاب به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است، در حالى كه «الّا تَعْبُدُوا» خطاب به همه مؤمنان مى باشد- زيرا به صورت صيغه جمع است- سپس در جمله «امّا يَبْلُغَنَّ عِنْدَكَ الْكِبَرَ» تا آخر آيه تمام ضميرها مفرد است، و مخاطب در آن، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد، در حالى كه مى دانيم پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ساليان دراز قبل از نبوت، پدر و مادر خود را از دست داده بود؛ بنابراين، اينگونه دستورات درباره احترام والدين به صورت خطاب به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از قبيل همان ضرب المثل معروف «ايّاكَ اعْنِى وَ اسْمَعى يا جاره» است.

و اينكه جمعى از مفسّران اهل سنّت پذيرفته اند كه مانعى ندارد مخاطب آيه مورد بحث پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم باشد، و چنين نسيانى براى او جايز است، صحيح به نظر نمى رسد، چرا كه مورد آيه نسيان احكام اللَّه است، مگر مى شود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حكم الهى را فراموش كند، و اگر فراموش كند، چه اعتماد و اطمينانى به سخنان او در مسأله وحى كه اساس دعوت او است باقى مى ماند؟

***

ه. بعضى از آيات سوره ضحى نيز از جمله آياتى است كه براى ما كه معتقد به لزوم عصمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از آغاز عمر هستيم ايجاد سؤال مى كند، آن جا كه مى فرمايد: الَمْ يَجِدْكَ يَتيماً فَاوى وَ وَجَدَكَ ضالًّا فَهَدى وَ وَجَدَكَ عَائِلًا فَاغْنى «آيا

ص: 158

او تو را يتيم نيافت و پناه داد؟!- و تو را گمشده يافت و هدايت كرد،- و تو را نيازمند يافت و بى نياز نمود»(1).

در تفسير اين آيه و بيان محتواى آن، مفسّران بيانات گوناگونى دارند: افراد كمى آيه را به معناى گمراهى و كفر تفسير كرده اند، و حتّى بعضى از مفسّران ناآگاه و بى خبر از دلايل عصمت گفته اند كه: «پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم چهل سال به آيين قوم خود (آيين بت پرستى) بود تا اين كه از سوى خداوند هدايت شد».

ولى تمام مفسّران شيعه و جمهور مفسّران اهل سنّت- همان گونه كه فخر رازى اعتراف كرده است- اين گونه تفسيرى را براى آيه نپذيرفته اند، و جملگى اتفاق بر اين دارند كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم يك لحظه در تمام عمرش كفر نورزيد و مشرك نبود.

اين مفسّران در تفسير آيه بيانات متعددى دارند، و تفسيرهاى زيادى ذكر كرده اند كه بالغ بر بيست تفسير مى شود كه فخر رازى ذيل آيه مورد بحث همه را جمع آورى كرده است، آنچه از ميان آنها قابل توجه است، و با محتواى آيه و ساير آيات قرآن مجيد سازگار مى باشد چند تفسير زير است:

1- با توجه به آيه قبل و بعد از آن كه اشاره به دوران كودكى و جوانى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى كند، و اشاره به اين است كه تو در آن دوران- كراراً- گم شدى و جانت به خطر افتاد- يك بار مادر رضاعى تو حلميه سعديه بعد از پايان دوران شيرخوارى، تو را به مكه مى آورد تا به عبدالمطلب دهد در وسط راه در ميان درّه ها گم شدى، و بار دوّم در دره هاى مكه آن گاه كه در حمايت عبدالمطلب بودى و مرتبه سوّم در آن هنگام كه با عمويت ابوطالب در قافله اى به سوى شام مى رفتى و در يك شب تاريك و ظلمانى راه را گم كردى و گم شدى- خداوند در تمام اين موارد تو را هدايت فرمود و به آغوش پر مهر جد يا عمويت باز گرداند.

شاهد اين تفسير اين كه در آيه قبل از آن اشاره به مسأله يتيمى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شده


1- سوره ضحى، آيه 6 تا 8.

ص: 159

است، و آيه بعد از آن اشاره به فقر مادى آن حضرت است، ضلالت و هدايتى كه در وسط اين دو واقع شده نيز همان هدايت و ضلالت مادى و جسمانى است، در غير اين صورت قرار گرفتن هدايت معنوى در ميان اين دو امر مادى چندان مناسب به نظر نمى رسد (دقت كنيد).

2- منظور از ضلالت و هدايت همان ناآگاهى و آگاهى نسبت به اسرار نبوت و قوانين اسلام و معارف قرآن است؛ يعنى تو هرگز از اين امور آگاه نبودى خدا بود كه اين نور را در قلب تو افكند تا به وسيله آن انسان ها را هدايت كنى.

شاهد اين سخن آيات ديگرى از قرآن است، از جمله آيه 52 سوره شورى كه مى گويد: مَا كُنْتَ تَدْرِى مَ الْكِتَابُ وَ لَاالْايِمَانُ وَلكِنْ جَعَلْنَاهُ نُوراً نَهْدِى بِهِ مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنا: «تو پيش از اين نمى دانستى كتاب و ايمان چيست؛ (و از محتواى قرآن آگاه نبودى) ولى ما آن را نورى قرار داديم كه به وسيله آن هركس از بندگانمان را بخواهيم هدايت مى كنيم».

بديهى است پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قبل از رسيدن به مقام نبوت و رسالت گرچه موحد و يكتاپرست بود، ولى فاقد اين فيض الهى يعنى مقام رسالت و معارف قرآنى بود؛ خدا دست او را گرفت و هدايتش فرمود و بر اين مقام نشاند.

تعبير نَهْدِى بِه مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنَا در اين آيه نشان مى دهد كه منظور از هدايت در اين جا همان هدايت به اسلام است.

در آيه 3 سوره يوسف نيز مى خوانيم: نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ احْسَنَ الْقَصصِ بِمَا اوْحَيْنَا الَيْكَ هذَا الْقُرآنَ وَ انْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَافِلِينَ «ما بهترين سرگذشتها را به وسيله اين قرآن كه به تو وحى كرديم، براى تو شرح مى دهيم؛ و به يقين پيش از اين، از آن غافل بودى».

اگرچه اين تفسير، هدايت و ضلالت به مفهوم معنويش تفسير شده و چنان كه گفتيم با آيه قبل و بعد از آن متفاوت است، ولى توجه به آيات ديگر قرآن از باب «الْقُرآنُ يُفَسِّرُ بَعْضُهُ بَعْضَاً» قرينه قابل ملاحظه اى براى اين تفسير است.

ص: 160

3- منظور از «ضالّ» در اين جا «گم شده بودن از نظر شخصيت در ميان قوم و جمعيت خويش است» چنان كه در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى خوانيم فرمود: «وَ وَجَدَكَ ضَالًّا، اىْ ضالَّةً فِى قَوْمٍ لَايَعْرِفُونَ فَضْلَكَ فَهَداهُمْ الَيْكَ»: «خداوند تو را گم شده و ناشناخته در ميان قومى يافت كه مقام فضل تو را نمى دانستند، و او آنان را به سوى تو هدايت كرد».(1)

همين معنا به تعبير ديگرى در تفسير نورالثقلين از عيون اخبار الرضا عليه السلام آمده است.(2)

اطلاق واژه «ضال» و «ضالة» بر اين معنا معمول است، چنانكه در حديث آمده است: «الْحِكْمَةُ ضالَّةُ الْمُؤْمِنِ» «دانش گمشده انسان با ايمان است».(3)

به اين ترتيب آيه داراى چند تفسير زنده است كه با مقام عصمت منافات ندارد.

***

10- پيامبران پيشين به طور عموم

در يك آيه از قرآن مجيد نيز تعبيرى در مورد عموم پيامبران ديده مى شود كه در مسأله عصمت سؤال انگيز است آن جا كه مى فرمايد: وَ مَا ارْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لَانَبىٍّ الَّا اذا تَمَنَّى الْقَى الشَّيْطَانُ فى امْنِيَّتِهِ فَيَنْسَخُ اللَّهُ مَا يُلقِى الشَّيْطَانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اللَّهُ آيَاتِهِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ «هيچ رسول و پيامبرى را پيش از تو نفرستاديم مگر اين كه هرگاه آرزو (ى پيشبرد اهداف الهىِ خود مى كرد)، شيطان (وسوسه ها و) القائاتى در آن مى افكند؛ امّا خداوند القائات شيطان را از ميان مى برد، سپس آيات خود را استحكام مى بخشد؛ و خداوند دانا و حكيم است»(4).

در اين جا ممكن است اين سؤال مطرح شود كه چگونه پيامبران معصوم اند در


1- مجمع البيان، جلد 10، صفحه 506.

2- نورالثقلين، جلد 5، صفحه 596.

3- نهج البلاغه، كلمات قصار، كلمه 80.

4- سوره حج، آيه 52.

ص: 161

حالى كه قلوب آنها- طبق آيه فوق- هدف القائات شيطانى قرار مى گرفت؟!

***

افسانه آيات شيطانى و افسانه غرانيق

داستانى در اين زمينه نقل كرده اند كه به داستان «غرانيق» معروف شده، اين داستان مى گويد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مشغول خواندن سوره نجم در برابر مشركان بود، وقتى به اين آيه رسيد أَفَرَأَيْتُمْ اللَّاتَ وَالْعُزَّى- وَمَنَاةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْرَى: «به من خبر دهيد آيا بت هاى" لات" و" عزى" و" منات" كه سوّمين آنها است» (دختران خدا هستند!)(1) در اين هنگام شيطان اين دو جمله را بر زبان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جارى ساخت: «تِلْكَ الْغَرانِيْقُ الْعُلى وَ انَّ شَفَاعَتَهُنَّ لَتُرْتَجى »: «آنها پرندگان زيباى بلند مقامى هستند و از آنها اميد شفاعت مى رود»!(2)

مشركان با شنيدن اين دو جمله غرق شادى شدند، و گفتند: محمد صلى الله عليه و آله تا كنون نام خدايان ما را هرگز به نيكى نبرده بود»؛ در همين حال رسول خدا سجده كرد و آنها نيز سجده نمودند؛ مشركان قريش همگى خوشحال شدند و متفرق گشتند؛ ولى چيزى نگذشت كه جبرئيل نازل شد و به پيامبر اطلاع داد كه اين دو جمله را من براى تو نياورده بودم! اين از القائات شيطان بود!! و آيه فوق وَ مَا ارْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لَانَبىٍ ... نازل گرديد و به پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم و مؤمنان هشدار داد.(3)

اگر اين حديث پذيرفته شود مسأله مقام عصمت انبياء را حتى در قسمت دريافت وحى نيز مخدوش مى كند، و اعتماد به آنها را زايل مى نمايد.


1- سوره نجم، آيه 19 و 20.

2- « غرانيق» جمع« غرنوق»( بر وزن مزدور) نوعى پرنده آبى سفيد رنگ يا سياه است ... به معانى ديگر نيز آمده است به نقل از قاموس اللغة.

3- اين حديث را غالب مفسّران معروف با مختصر تغييراتى نقل كرده اند و مورد نقد قرار داده اند.

ص: 162

پاسخ

در اين جا بايد نخست متن آيه را از روايات مجعولى كه پيرامون آن ساخته اند جدا كنيم و ببينيم آيه چه مى گويد؛ سپس به نقد و بررسى روايات بپردازيم:

تحقيقاً متن اين آيه قطع نظر از حواشى دروغين نه تنها خدشه اى در عصمت انبياء وارد نمى كند بلكه يكى از دلايل عصمت آنها است؛ زيرا مى گويد: «هنگامى كه آنها آرزوى مثبتى داشتند «امنية» به هرگونه آرزو گفته مى شود؛ ولى در اين جا به معناى يك طرح مثبت و سازنده براى پيشبرد اهداف انبيا است،- زيرا اگر سازنده نبود شيطان القائى در آن نمى كرد- آرى هنگامى كه آنها آرزو و طرح و «امنيه» مثبتى داشتند شيطان به آن حمله ور مى شد، اما پيش از آن كه تأثيرى در اراده و عمل آنها بگذارد خداوند القائات شيطانى را خنثى مى كرد و آيات خود را تحكيم مى بخشيد.

- توجه داشته باشيد كه «فاء» در «فَيَنْسَخُ اللَّه» اشاره به ترتيب بدون فاصله است، يعنى بلافاصله خداوند القائات شيطان را نسخ و زائل مى نمود- شاهد اين سخن آيات ديگر قرآن است كه با صراحت مى گويد: وَ لَوْلَا انْ ثَبَّتْنَاكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ الَيْهِمْ شَيئاً قَلِيلًا: «اگر ما تو را ثابت قدم نمى ساختيم (و در پناه مقام عصمت، مصون از انحراف نبودى)، نزديك بود كمى به آنها تمايل پيدا كنى»!(1).

با توجه به اين كه آيه 72 همين سوره اسراء كه قبل از اين آيه است نشان مى دهد كفار و مشركان كوشش داشتند با وسوسه هاى خود پيامبر را از وحى آسمانى منحرف كنند، روشن مى شود كه خداوند هرگز اجازه نداد آنها با وسوسه هاى خود چنين موفقيتى را به دست آورند. (دقت كنيد)

و نيز در آيه 113 سوره نساء مى خوانيم: وَ لَوْلَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ رَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طَائِفَةٌ مِنْهُمْ انْ يُضِلُّوكَ وَ مَا يُضِلُّونَ الَّا انْفُسَهُمْ وَ مَا يَضُرُّونَكَ مِنْ شَى ءٍ: «اگر فضل و رحمت خدا شامل حال تو نبود، گروهى از آنان تصميم داشتند تو را گمراه كنند؛ امّا


1- سوره اسراء، آيه 74.

ص: 163

جز خودشان را گمراه نمى كنند؛ وهيچ گونه زيانى به تو نمى رسانند».

اينها همه نشان مى دهد كه خداوند با تأييدات و امدادهاى خويش هرگز اجازه نمى داد وسوسه هاى شياطين جن و انس در پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نفوذ كند، و او را از هرگونه انحراف مصون نگه مى داشت.

اينها همه در صورتى است كه «امنيه» را به معناى «آرزو» يا «طرح» و «نقشه» بدانيم (زيرا ريشه اصلى اين كلمه به «تقدير و تصوير و فرض» باز مى گردد).

ولى اگر «امنيه» را به معناى تلاوت بگيريم، همان گونه كه بسيارى از مفسران احتمال داده اند، و حتى بعضى اشعار حسان بن ثابت را شاهدى براى اثبات اين مدعا ذكر كرده اند.(1)

و فخر رازى نيز در تفسير خود مى گويد:" تمنى" در لغت به دو معنا آمده است:

نخست تمنى و آرزوى قلبى است، و دوّم تلاوت و قرائت است.(2)

در اين صورت مفهوم آيه چنين مى شود كه وقتى پيامبران الهى در برابر كفار و مشركان آيات و مواعظ خدا را مى خواندند شياطين- و شيطان صفتان- حرف هاى خود را در لابه لاى سخنان آنها براى اغفال مردم القا مى كردند، همان گونه كه در مورد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نيز چنين كارى را انجام مى دادند؛ چنانكه در آيه 26 سوره فصلت مى خوانيم: وَ قَالَ الَّذِينَ كَفَروا لَاتَسْمَعُوا لِهذَا الْقُرآنِ وَ الْغَوْافيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُونَ «كافران گفتند:" گوش به اين قرآن فرا ندهيد؛ و به هنگام تلاوت قرآن جنجال به پا كنيد تا پيروز شويد».


1- شعر اين است: تَمَنّى كِتابَ اللَّهِ اوَّلَ لَيْلَةٍوَ آخِرَها لاقى حَمامُ الْمَقادِر در تاج العروس شرح قاموس و همچنين در متن قاموس« تمنى الكتاب» را به معناى تلاوت كتاب ذكر كرده، سپس زهرى نقل مى كند كه تلاوت را از اين جهت« امنيه» گويند كه تلاوت كننده هرگاه به آيه رحمت مى رسد آرزوى رحمت مى كند و هرگاه به آيه عذاب مى رسد آرزوى نجات از آن را دارد، ولى مقاييس اللغة معتقد است كه اطلاق اين واژه بر تلاوت به خاطر آن است كه نوعى اندازه گيرى و گذاردن هر آيه اى در جاى خود مى باشد.

2- تفسير فخررازى، جلد 23، صفحه 51.

ص: 164

طبق اين معنا مفهوم آيه بعد (آيه 53 سوره حج) نيز روشن مى شود كه مى گويد:

«خداوند القائات شيطانى را امتحانى براى آنها كه در قلبشان بيمارى است و براى سنگدلان قرار مى دهد» لِيَجْعَلَ مَا يُلْقِى الشَّيْطَانُ فِتْنَةً لِلَّذِينَ فِى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْقَاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ

امروز نيز معمول است كه وقتى مصلحان جوامع انسانى در ميان گروهى از جامعه به سخنان مفيد و سودمند مى پردازند گاهى منحرفان بيمار دل با جار و جنجال و شعارهاى انحرافى و تعبيرهاى شيطانى تلاش مى كنند آثار آن گفته هاى سازنده را با سخنان بيهوده خود از ميان ببرند، و اين در حقيقت امتحانى براى افراد جامعه است، و اين جا است كه بيماردلان سنگدل از جاده حق منحرف مى شوند، در حالى كه مايه آگاهى هرچه بيشتر مؤمنان به حقانيت انبياء مى گردد و در برابر دعوت آنها خضوع كنند وَ لِيَعْلَمَ الَّذِينَ اوتُوا الْعِلْمَ انَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَيُؤْمِنُوا بِهِ فَتُخْبِتَ لَهُ قُلُوبُهُمْ (1)

اما تفسير آيه اخير بنابر معناى اوّل خالى از اشكال نيست؛ زيرا القائات شيطانى در نفوس انبياء هرچند با امدادهاى الهى فوراً نسخ و زائل مى شده ولى نمى تواند مايه آزمايش منافقان و بيماردلان باشد؛ چرا كه اين وسوسه ها ظهور و بروز خارجى ندارد، بلكه القائاتى است زودگذر در نفوس انبياء.

مگر اين كه گفته شود منظور آن است كه وقتى انبياى الهى مى خواستند امنيه ها (آرزوها و طرح هاى) خود را در خارج پياده كنند شياطين مشغول كارشكنى و القاى وسوسه ها مى شدند، و اين جا بود كه ميدان آزمايش، گرم و داغ مى شد، و مطابق اين بيان انسجام و ارتباط سه آيه (52 و 53 و 54 حج) محفوظ و برقرار مى ماند.

عجب اين كه بعضى از مفسّران در آيه اوّل احتمالات و تفسيرهاى مختلفى را ذكر كرده اند بى آن كه هماهنگى آن را با دو آيه بعد از آن حفظ كنند (دقت كنيد).


1- سوره حج، آيه 54.

ص: 165

به هر حال از مجموع آنچه در بالا گفته شد دانستيم كه در آيه مورد بحث چيزى كه مخالف مسأله عصمت انبياء از خطا و انحراف بوده باشد وجود ندارد، بلكه همان گونه كه اشاره شد آيه تأكيدى بر مسأله عصمت است؛ زيرا مى گويد: «خداوند انبياى خود را به هنگام دريافت وحى با تصميمات بر كارهاى ديگر از القائات شيطانى حفظ مى كرد».

حال بايد به سراغ روايات و افسانه هايى برويم كه در اين قسمت نقل شده، و حتى كار به جايى رسيده كه اخيراً بعضى از شياطين براى ايجاد فتنه و سم پاشى پيرامون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به سراغ نوشتن كتاب آيات شيطانى رفته اند و ببينيم ارزش اين گونه روايات و افسانه ها چه اندازه است؟

***

نقد روايات مربوط به افسانه غرانيق

همان گونه كه در بالا اشاره شد، در متن آيات گذشته نه تنها چيزى كه دلالت بر خلاف عصمت انبياء كند وجود ندارد بلكه دليل بر عصمت آنها است، ولى در رواياتى كه در بعضى از منابع دست دوّم اهل سنّت آمده مطالبى ديده مى شود كه از هر نظر عجيب است؛ و بايد جداگاه مورد بررسى قرار گيرد: اين روايات را كه در آغاز سخن آورديم گاه از ابن عباس، و گاه از سعيد بن جبير، و گاه از بعضى ديگر از صحابه يا تابعين نقل كرده اند.(1)

در حالى كه اين روايات در هيچ يك از منابع پيروان مكتب اهل بيت عليهم السلام ديده نمى شود؛ و به گفته جمعى از دانشمندان اهل سنّت، در كتب صحاح شش گانه نيز وجود ندارد، تا آن جا كه مراغى در تفسير خود مى گويد: «اين احاديث بدون شك ساخته و پرداخته زنادقه و بيگانگان از اسلام است كه در هيچ كتاب معتبرى نيامده،


1- براى اطّلاع بيشتر از طرق اين روايات نزد اهل سنّت مى توانيد به كتاب الدرّ المنثور، جلد 4، صفحه 366 تا 368، ذيل آيه 52 سوره حج، مراجعه نماييد.

ص: 166

و اصول دين اسلام آنها را تكذيب مى كند، و عقل سليم به بطلان آنها گواهى مى دهد ... و بر همه علماء واجب است آن را به پشت سرانداخته، و وقت خود را صرف تأويل و تفسير آنها نكنند؛ به خصوص كه روايات ثقات تصريح به ساختگى و دروغين بودن آنها نموده اند».(1)

همين معنا را به صورت ديگرى در تفسير جواهر (طنطاوى) مى خوانيم كه مى گويد: «اين احاديث در هيچ يك از كتب صحاح مانند موطّأ مالك، صحيح بخارى، صحيح مسلم، جامع ترمذى، سنن ابى داوود، و سنن نسائى، در هيچ يك از اين كتب شش گانه نيامده است (2) و لذا در كتاب تيسيرالوصول لجامع الاصول كه روايات تفسيرى كتب شش گانه را جمع آورى كرده است، اين حديث را در تفسير آيات سوره نجم نياورده است؛ بنابراين شايسته نيست كه براى اين حديث ارزشى قائل باشيم و ذكرى از آن به ميان آوريم، تا چه رسد به اين كه در مقام ايراد و جواب برآييم ... اين حديث يك دروغ آشكار است»!.(3)

فخر رازى از شواهدى كه براى مجعول بودن اين حديث نقل مى كند اين است كه در صحيح بخارى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده كه وقتى سوره نجم را تلاوت فرمود مسلمانان و مشركان و انس و جن سجده كردند، و در آن سخنى از حديث «غرانيق» نيست؛ همچنين اين حديث- كه از صحيح بخارى نقل شد- از طرق متعددى نقل شده و كمترين اثرى در آن از حديث غرانيق نيامده است.(4)

نه تنها مفسّران نامبرده، افراد ديگرى نيز مانند قرطبى در تفسير الجامع و سيّد قطب در فى ظلال، و غير آنها و عموم بزرگان مفسّران شيعه نيز اين روايات را از خرافات و مجعولات شمرده و به دشمنان اسلام نسبت داده اند.

با اين حال عجيب نيست كه دشمنان اسلام و مخصوصاً مستشرقان معاند


1- تفسير مراغى، جلد 17، صفحه 130، ذيل آيات فوق.

2- بايد توجه داشت موطّأ مالك جزء صحاح ستّه نيست و بجاى آن سنن ابن ماجه است.

3- تفسير جواهر، جلد 6، صفحه 46.

4- تفسير فخررازى، جلد 23، صفحه 50.

ص: 167

سرمايه گذارى زيادى روى اين روايت كرده و آن را با آب و تاب نقل كرده اند، و ديديم در اين اواخر نويسنده اى از تبار شياطين را وادار كردند كتابى تحت عنوان آيات شيطانى بنويسد، و با تعبيرات بسيار موهن و زننده ضمن يك داستان تخيلى نه تنها مقدّسات اسلام را زير سؤال برد، بلكه حتى نسبت به انبياى بزرگى كه همه اديان آسمانى براى آنها احترام قائلند همچون ابراهيم على نبينا و آله عليه السلام اهانت كند.

و باز عجيب نيست كه متن انگليسى اين كتاب با سرعت عجيبى به زبان هاى مختلف كفر ترجمه شود و در دنيا پخش گردد، و هنگامى كه امام خمينى- قدس سره الشريف- فتواى تاريخى خود را دائر بر مرتد بودن نويسنده اين كتاب يعنى سلمان رشدى و لزوم قتل او صادر كردند، چنان حمايتى از ناحيه دولت هاى استعمارى و دشمنان اسلام از نويسنده كتاب شد كه در دنيا سابقه نداشت؛ اين حركت عجيب، حقيقت را روشن ساخت كه سلمان رشدى در اين كار تنها نبوده، و مسأله از تأليف يك كتاب ضد اسلامى فراتر است، و در واقع توطئه اى است كه از سوى غرب استعمارگر و صهيونيست ها براى كوبيدن اسلام طراحى شده و جدّاً پشت سر آن ايستاده اند.

ولى ايستادگى محكم امام خمينى- قدس سره- در فتواى خود، و ادامه راهش از سوى جانشينان او، و پذيرش اين فتواى تاريخى از سوى غالب توده هاى مسلمين جهان، سبب ناكامى توطئه گران شد، و تا اين تاريخ كه ما اين بحث را مى نويسيم نويسنده كتاب مزبور در اختفاى كامل به سر مى برد و از سوى دول استعمارى دقيقاً مراقبت مى شود؛ و ظاهراً مجبور است تا آخر عمر چنين زندگى كند، و شايد به دست خود آنها به قتل برسد تا از اين رسوايى نجات يابند.

بنابراين آنچه علت محدثه اين روايت مجعول بوده علت مبقيه آن هم مى باشد؛ يعنى توطئه اى از سوى دشمنان شروع شده، و بعد از هزار سال و بيشتر از سوى گروهى ديگر از آنها در سطحى گسترده تر ادامه مى يابد.

ص: 168

با اين حال ضرورتى نمى بينيم كه توجيهاتى را كه مثلًا در تفسير روح المعانى به طور گسترده، و در تفاسير ديگر به طور فشرده آمده است درباره اين حديث نقل كنيم؛ زيرا حديثى كه اساس آن خراب است و بزرگان علماى اسلام بر ساختگى و مجعول بودن آن تأكيد دارند نيازى به توجيه و تفسير ندارد.

تنها لازم مى دانيم كه براى توضيح بيشتر در اين جا نكاتى را يادآور شويم:

1- مبارزه پيگير و آشتى ناپذير و بى وقفه پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم با بت و بت پرستى از آغاز دعوت تا پايان عمر، چيزى نيست كه بر كسى از دوست و دشمن مخفى باشد، و مهم ترين مطلبى كه هرگز انعطاف و مصالحه و سازشى در مقابل آن نداشت همين مطلب بود؛ با اين حال چگونه ممكن است بت هاى مشركان را با چنين الفاظى بستايد و از آنها به نيكى ياد كند؟

تعليمات اسلام مى گويد: «تنها گناهى كه هرگز بخشوده نخواهد شد شرك و بت پرستى است؛ لذا كوبيدن كانون هاى بت پرستى را به هر قيمت كه باشد واجب مى شمرد، و سراسر قرآن شاهد و گواه اين مطلب است؛ اين خود قرينه روشنى بر مجعول بودن حديث غرانيق است كه در آن از بت ها و بت پرستى مدح و ستايش شده!

2- از اين گذشته افسانه پردازان غرانيق به اين موضوع توجه نكرده اند كه يك مرور ساده بر آيات سوره نجم اين خرافه را باطل مى كند، و نشان مى دهد كه هيچ گونه انسجامى در ميان مدح و ستايش بت ها و جمله «تِلْكَ الْغَرانِيقُ الْعُلى انَّ شَفَاعَتَهُنَّ لَتُرْتَجى و آيات قبل و بعد از آن نيست؛ چرا كه در آغاز همين سوره با صراحت آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هرگز از روى هواى نفس سخن نمى گويد و هرچه در زمينه عقائد و قوانين اسلامى مى گويد وحى الهى است وَ مَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى انْ هُوَ الّا وَحىٌ يُوحى (1)


1- سوره نجم، آيه 3 و 4.

ص: 169

و تصريح مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هرگز از راه حق منحرف نمى شود و مقصد خود را گم نمى كند. مَا ضَلَّ صَاحِبُكُمْ وَ مَا غَوى (1)

چه گمراهى و انحرافى از اين بالاتر كه در لابه لاى آيات توحيد سخن از شرك و ستايش بت ها به ميان آيد؟ و چه نطق و بيانى از روى هوا و هوس از اين بدتر كه به كلام خدا سخن شيطانى «تِلْكَ الْغَرانِيقُ الْعُلى بيافزايد؟!

جالب اين كه آيات بعد از آيات مورد بحث نيز با صراحت، مذمت بت ها و بت پرستان را مى كند و مى گويد: «اينها (لات و عزى و منات) فقط نام هايى است كه شما و پدرانتان بر آنها گذاشته ايد (و اسم هايى است بى مسمى)، و هرگز خداوند دليل و حجتى بر آنها نازل نكرده؛ و پيروان اين بت ها فقط از گمان هاى بى اساس و هواى نفس خود پيروى مى كنند»: انْ هِىَ الَّا اسْمَاءٌ سَمَّيْتُموهَا انْتُمْ وَ آبَائُكُم مَا انْزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ انْ يَتَّبِعُونَ الّا الظَّنَّ وَ مَا تَهوَى الانْفُسُ (2)

كدام عقل باور مى كند كه شخص فرزانه و باهوشى در مقام نبوت و ابلاغ وحى در جمله قبل مدح بت ها كند و در دو جمله بعد از آن اين چنين بت ها را شديداً مذمت نمايد؟! اين تناقض گويى آشكار را در دو جمله پى در پى چگونه مى توان توجيه كرد؟

اين جا است كه بايد اعتراف كرد انسجام آيات قرآنى با يكديگر آن چنان است كه هرگونه ناخالصى را كه از سوى معاندان و مغرضان بر آن افزوده شود بيرون مى ريزد، و به خوبى نشان مى دهد وصله اى است ناهم رنگ، و زائده اى است نا مربوط، اين سرنوشتى است كه حديث غرانيق در لابلاى آيات سوره نجم به آن گرفتار شده است.

در اين جا يك سؤال باقى مى ماند و آن اين كه چرا مطلبى تا اين حد بى پايه و بى اساس، اين چنين شهرت يافته است؟


1- سوره نجم، آيه 2.

2- سوره نجم، آيه 23.

ص: 170

پاسخ اين سؤال نيز چندان پيچيده نيست؛ زيرا شهرت اين حديث تا حد زيادى مديون تلاش هاى دشمنان و بيماردلان است كه فكر مى كنند دستاويز خوبى براى خدشه دار ساختن مقام عصمت پيغمبر اسلام و اصالت قرآن پيدا كرده اند؛ بنابراين دليل شهرتش در ميان دشمنان به خوبى معلوم است، و اما شهرت آن در ميان مورخان اسلامى به گفته بعضى از دانشمندان اسلامى ناشى از اين است كه جمعى از مورخان هميشه به دنبال حوادث و مطالب تازه و هيجان انگيز و استثنايى مى روند، هرچند اصالت تاريخى آن زير سؤال باشد، تا كتاب هاى خود را جالب تر و جنجالى تر كنند، و از آن جا كه داستانى مثل افسانه غرانيق در زندگانى پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم بى سابقه است، لذا بدون توجه به سستى اسناد آن و بى پايه بودن محتوايش آن را در كتب تاريخى و گاه روايى آورده اند؛ گروهى نيز آن را به خاطر نقد و بررسى مورد توجه قرار داده اند.

***

نتيجه

از مجموع آنچه در بالا گذشت اين مسأله روشن شد كه در آيات قرآن مجيد نه تنها چيزى كه با مقام عصمت انبياء منافات داشته باشد وجود ندارد، بلكه در همين آيات كه تصور منافات آنها شده است نشانه هاى روشنى بر تأكيد مقام عصمت آنها است.

***

ص: 171

اقوال و آرا در مسأله عصمت انبياء

مسأله مصونيت انبياء از گناه و خطا به طور اجمال مورد قبول همه مسلمين، بلكه همه صاحبان اديان و ملل است؛ ولى در خصوصيات آن اختلاف فراوان و آراء و اقوال گوناگونى وجود دارد كه شرح آن در كتب عقايد و تفسير و حديث آمده است.

مرحوم علامه حلى در نهج الحق و كشف الصدق (1) و همچنين او و ساير شارحان تجريد العقائد در شرح كلام خواجه طوسى «وَ يَجِبُ فِى النَبى الْعِصْمَةُ ...» و نيز ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه (2) به طور مبسوط از اين اقوال بحث كردند، ولى مرحوم علامه مجلسى اين بحث را منظم تر و مشروح تر بيان كرده كه عصاره آن را براى احاطه بر اقوال مسأله ذيلًا مى آوريم (با اضافتى به صورت پرانتز در لابه لاى كلام اين محقق بزرگ آورده ايم).

او در بحث عصمت انبياء چنين مى گويد:

«اختلاف در باب عصمت انبياء بين علماى اسلام در چهار موضع است:

1- در مورد عقايد

2- در امر تبليغ

3- در بيان احكام

4- در اعمال و رفتارشان

در مورد اوّل تمام امت اسلامى متفق اند كه پيامبران از انحراف اعتقادى و كفر، چه قبل از نبوت و چه بعد از آن، معصوم بوده اند؛ تنها گروهى از خوارج كه مى گويند: «هر گناهى موجب كفر است» و در عين حال صدور گناهان را از پيامبران قبل از نبوت ممكن دانسته اند معتقد به امكان كفر انبياء- نعوذ باللَّه- قبل از نبوت شده اند، و حتى از بعضى از آنها نقل شده كه گفته اند: «اين موضوع حتى بعد از


1- دلايل الصدوق، جلد 1، صفحه 368.

2- شرح نهج البلاغه، جلد 7، صفحه 7 تا 20.

ص: 172

نبوت نيز امكان پذير است!» (ولى اين سخن به قدرى بى اساس است كه آن را نمى توان به حساب اقوال علماء گذاشت، تعبير بعضى از مفسّران اهل سنت ذيل آيه وَ وَجَدَكَ ضالًّا فَهَدى (1) و ذيل آيه ما كُنْتَ تَدْرِى مَا الْكِتَابُ وَ لَاالايِمانُ (2) و ذيل آيه وَ وَضَعْنَا عَنْكَ وِزْرَكَ (3) و آيه قالَ اسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِينَ (4) نشان مى دهد كه بعضى از آنها مسأله شرك و كفر را قبل از نبوت مجاز مى دانسته اند(5) ولى چنانكه گفتيم اين گونه سخنان را نمى توان به عنوان اقوال علماى اسلام محسوب كرد).

در مورد دوّم يعنى معصوم بودن در امر تبليغ دين و آيين الهى باز علماى اسلام بلكه تمام صاحبان اديان و مذاهب اتفاق نظر دارند كه انبياء در اين قسمت از دروغ و تحريف در آنچه مربوط به امر تبليغ بوده است معصوم بوده اند؛ خواه عمدى باشد يا سهوى؛ تنها كسى كه در اين مسأله مخالفت كرده قاضى ابوبكر باقلانى اشعرى است كه گفته است: «نسيان و فراموشى يا سهو زبان در اين مورد امكان پذير است» (اين قول نيز چنان در اقليت است كه نمى توان آن را به حساب مخالفت گذاشت).

در مورد سوّم يعنى آنچه مربوط به بيان احكام است، در اين مورد نيز اجماع همه علماء بر اين است كه خلاف و خطايى از ناحيه آنها سرنمى زند، تنها گروه اندكى از اهل سنت در اين مسأله مخالفت كرده اند كه نمى توان مخالفت آنها را جدى و قابل ملاحظه گرفت (ابن ابى الحديد در اين جا از كراميّه و حشويه (6) نقل مى كند، كه آنها


1- سوره ضحى، آيه 7.

2- سوره شورى، آيه 52.

3- سوره شرح، آيه 7.

4- سوره بقره، آيه 131.

5- براى توضيح بيشتر به كلام ابن ابى الحديد، در همان مدركى كه قبلًا اشاره شد مراجعه شود.

6- كراميّه پيروان محمد بن كرام هستند كه در قرن سوّم مى زيسته، و اعتقاد به جسميت خداوندداشته و حشويه( به فتح شين يا به سكون آن) گروهى از معتزله هستند كه به ظواهر قرآن چسبيده و قائل به جسميت خداوند شده اند، و به گفته بعضى اين گروه گمراه نخست در درس حسن بصرى شركت داشتند، هنگامى كه حسن سخنانى از آنها شنيد كه با اسلام مخالف بود دستور اخراج آنها را صادر كرد.

ص: 173

نه تنها خطا را در اين قسمت جائز شمرده اند بلكه به افسانه دروغين غرانيق براى اثبات اين مقصود در مورد شخص پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم العياذ باللَّه استدلال نموده اند).

و در مورد چهارم يعنى آنچه مربوط به افعال پيامبران است پنج قول وجود دارد:

1- عقيده شيعه اماميه بر اين است كه هيچ گونه گناهى نه كبيره نه صغيره، نه عمداً نه از روى فراموشى و خطا، از آنها سر نمى زند، تنها كسى كه در اين مسأله- فقط در يك مورد- مخالفت كرده است شيخ صدوق و استادش محمد بن حسن بن وليد است كه گفته اند مانعى ندارد كه خداوند فراموشى را بر پيامبرش در پاره اى از افعال مسلط سازد نه فراموشى از ناحيه شيطان و همين معنا را درباره ائمه طاهرين نيز گفته اند.

2- اكثر معتزله (1) بر اين عقيده اند كه گناه كبيره از آنها سر نمى زند ولى گناهان صغيره اى كه باعث نفرت مردم نشود و نشانه پستى نباشد ممكن است از آنان سرزند!

3- ابو على جبايى كه يكى از متكلمان معتزله و از پيشوايان آنها است (2) معتقد بود كه انبياء مرتكب كبيره يا صغيره از روى عمد نمى شوند، ولى به خاطر اشتباه و سهو ممكن است از آنها سربزند.

4- نَظّام (3) كه او هم از علماى معروف معتزله در عهد بنى عباس است و جمعى ديگر عقيده داشتند:" آنها هيچ گونه گناهى جز از روى سهو و خطا انجام


1- معتزله پيروان واصل بن عطاد هستند كه از شاگردان حسن بصرى بود سپس از در مخالفت بااو در آمد و از او كناره گيرى كرد؛ لذا پيروانش به معتزله معروف شدند و در ميان اهل سنت طرفداران زيادى دارند.

2- جبا نام يكى از مناطق خوزستان بوده است.

3- نام او ابراهيم بن سيّاره است و به اين سبب لقب نظّام به او داده شده كه شغلش در بازار بصره به نظم كشيدن مهره ها و فروختن آن بود، يا به اين جهت كه سخنان خود را به طور منظم ادا مى كرد.

ص: 174

نمى دهند، ولى در مقابل سهو و خطا مسئول اند؛ چرا كه داراى قوت معرفت و علوّ رتبه و قدرت بر حفظ خويشتن نسبت به اين امور مى باشند!"

5- گروهى از حشويه- اخباريين اهل سنت- عقيده داشتند كه هرگونه كبيره و صغيره اى عمداً و خطاءاً ممكن است از آنها سر زند (ولى معلوم نيست در حال حاضر كسى از آنان طرفدار اين مذهب باشد)».

سپس مرحوم علامه مجلسى مى افزايد: «در وقت عصمت انبياء نيز سه قول است:

اوّل اين كه از آغاز تولد تا پايان زندگى معصوم اند، و اين عقيده معروف اماميه است.

دوّم آنها از موقع بلوغ معصوم اند، و كفر و گناهان كبيره را قبل از نبوت نيز مرتكب نمى شوند، و اين عقيده بسيارى از معتزله است.

سوّم اين كه معصوم بودن آنها از زمان نبوت است، و قبل از آن صادر شدن گناه از آنها امكان پذير است، و اين عقيده غالب اشاعره از جمله فخر رازى است، و بعضى از معتزله مانند ابو على جبايى و ابو هذيل، نيز طرفدار اين قول بوده اند.(1)

قابل توجه اين است كه به نظر مى رسد سرچشمه اين اقوال پراكنده عمدتاً دو چيز باشد:

1- جمود ظواهر بعضى از آيات قرآن كه در نظر ابتدايى استشمام عدم عصمت در پاره اى از امور از آنها مى شود؛ در حالى كه دقت در اين آيات، و تفسير آنها در پرتو آيات ديگر قرآن اين توهم را كاملًا نفى مى كند؛ ولى چون اهل ظاهر و جمود زحمت تحقيق را به خود نمى دادند گرفتار اين گونه عقائد مى شدند.

2- گروهى كه دلايل عقلى را در اين مسأله دخالت مى دادند و آيات قرآن را بهتر از گروه سابق تفسير مى كردند؛ نظر به اين كه گمان داشتند هدف از بعثت با معصوم بودن بعد از نبوت، يا معصوم بودن در خصوص دايره تبليغ، يا از گناهان كبيره،


1- بحارالانوار، جلد 11، صفحه 89 تا 91.

ص: 175

حاصل مى شود، هر كدام طرفدار يكى از اقوال بالا شدند.

اما حق اين است كه انبياء به طور كامل معصوم اند، هم از گناه چه عمدى باشد چه سهوى، چه كبيره باشد چه صغيره، چه قبل از بلوغ و نبوت باشد چه بعد از آن، و هم در برابر خطا خواه در اعتقاد باشد يا تبليغ نبوت و اداى رسالت، يا بيان احكام، و يا غير آن.

اين اعتقاد علماى شيعه است؛ عقيده اصحاب ما پاك بودن انبياء عليهم السلام و ائمه اهلبيت عليهم السلام از هرگونه گناه و نشانه هاى پستى و نقايص اخلاقى قبل از نبوت و بعد از نبوت است، و دليل آن روايات ائمه هدى عليهم السلام است كه به طور قطع و از طريق اجماع اصحاب و روايات كثيره ثابت شده است؛ تا آن جا كه اين عقيده از ضروريات مذهب اماميه شمرده مى شود» (پايان كلام علامه مجلسى).(1)

با اين حال عجيب است كه بعضى از دشمنان شيعه در كلمات خود مطالبى را به آنها نسبت داده اند كه از آن بيزارند؛ مثلًا گفته اند: «كه شيعه جايز مى داند انبياء به هنگام ترس جان از روى تقيّه اظهار كفر كنند!» سپس حملات سنگين خود را متوّجه اين عقيده كرده اند!.(2)

در حالى كه هيچ يك از علماى اماميه كمترين سخنى در اين زمينه نگفته اند، و چه خوب بود اين گوينده لااقل نام يك نفر، يا يك كتاب را مى برد كه چنين عقيده اى در آن اظهار شده باشد، و به گفته مرحوم علامه مظفر اين سخن يك دروغ آشكار است، و شايد سبب نسبت اين، آن باشد كه اعتقاد شيعه را در مورد تقيّه پايه اى براى استنباط غلط قرار داده اند؛ حال آن كه اظهار كفر و حتى كمتر از آن براى پيامبران در هيچ حال جايز نيست؛ هرچند جان مقدّس آنها در اين راه از دست برود و قربانى دين و آيين خود شوند.

ولى تقيّه مانند آنچه از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم در مسأله هجرت واقع شد كه به طور


1- بحارالانوار، جلد 11، صفحه 91.

2- شيخ روز بهان در كتاب ابطال الباطل، طبق نقل دلايل الصدق، جلد 1، صفحه 369.

ص: 176

پنهانى از مكه خارج گشت و از بيراهه به سوى مدينه رسيد (تقيّه عملى) مانعى ندارد، و اين ربطى به آنچه گفته اند ندارد.

***

ص: 177

دلايل عقلى بر عصمت انبياء

اشاره

بزرگان علماى عقائد، دلايل فراوانى بر لزوم عصمت انبياء از طريق عقل آورده اند كه قسمتى از آنها را مى توان درهم ادغام كرد، و دلايل كم قدرت را به دلايل قوى ترى تبديل نمود، كه از مجموع آنها چهار دليل زير قابل قبول و شايان توجه است:

1- عوامل درونى

با تحليل كوتاهى مى توان به اين نتيجه رسيد كه عوامل گناه در وجود پيامبران، در برابر عوامل باز دارنده محكوم است.

توضيح اين كه: گناهانى كه از انسان سرمى زند عوامل و سرچشمه هاى گوناگونى دارد كه عمدتاً به دو موضوع باز مى گردد:

1- جهل و ناآگاهى و عدم تشخيص زشتى عمل.

2- غلبه شهوات و هوس ها به طورى كه نيروى علم و عقل، در عين درك زشتى و مفاسد گناه، در برابر آن زانو زنند.

مثلًا كسى كه دست خود را به خون بى گناهى آلوده مى كند، يا به سراغ دزدى و كم فروشى و رشوه خوارى مى رود، يا آلوده قمار و شراب و موادر مخدر مى شود، از دو حال خارج نيست: يا آگاهى كامل از مفاسد اين اعمال ندارد، و يا اين كه كاملًا اين موضوع را درك مى كند، ولى هيجان شهوات و هوس هاى سركش به قدرى است كه او را مغلوب مى سازد.

بنابراين علم و آگاهى به تنهايى براى ترك يك عمل ناپسند كافى نيست، بلكه علاوه بر آن تسلط بر نفس و هوا و هوس ها نيز لازم است.

نتيجه روشنى كه از اين بحث مى توان گرفت اين است كه: اگر انسانى آگاهى كافى از زشتى عمل داشته باشد، و بر نفس و هوا و هوس خود كاملًا مسلط باشد، محال

ص: 178

است آن عمل زشت از او سرزند (البتّه منظور محال عادى است نه عقلى- مانند اجتماع ضدين- دقت كنيد).

اين حقيقت را با ذكر مثال هايى مى توان روشن ساخت، و آن اين كه بسيارى از ما در برابر بعضى از گناهان حالتى شبيه به عصمت داريم- فقط در برابر بعضى از گناهان-؛ مثلًا كسى را در ميان خود پيدا نمى كنيم كه حاضر باشد روز روشن لخت مادر زاد در كوچه و خيابان ظاهر گردد، و اگر كسى از ما مرتكب چنين كارى شود يقين پيدا مى كنيم كه هوش و عقل خود را از دست داده، وگرنه محال است در حالى كه عاقل و هوشيار است اقدام به چنين كارى كند.

نوشيدن آب هاى بسيار كثيف و آلوده فاضلاب مسلّماً حرام است؛ آيا هيچ عاقلى در ميان ما پيدا مى شود كه اقدام به اين عمل كند؟!

يك طبيب آگاه به رموز علم طبّ، و خطر انواع بيمارى هاى واگيردار، هرگز حاضر نيست آبى را كه از شستشوى لباس بيماران عفونى به دست مى آيد بنوشد!

بنابراين در يك كلمه مى توان گفت: «ما در برابر اين گونه اعمال زشت مصونيت داريم؛ چرا كه آگاهى كافى از مفاسد اين اعمال پيدا كرده ايم، و اگر روزى هوا و هوس بخواهد ما را به دنبال اين امور بفرستد با نيروى عقل و دانش و ايمان آن را سركوب مى كنيم.

حال اگر كسى پيدا بشود كه آگاهى او نسبت به تمام گناهان و معاصى در سر حد آگاهى ما از زشتى اين امور باشد مسلّماً آنها را ترك خواهد گفت.

به تعبير ديگر انگيزه هاى گناه اعم از جهل و بى خبرى يا غلبه شهوات و هوس ها در وجود انبياء و امامان معصوم در پرتو علم و آگاهى و تقواى آنان به طور كامل محكوم به شكست است.

ناگفته پيدا است پيامبران به خاطر ارتباطى كه با عالم غيب و درياى علم بى پايان پروردگار دارند، آگاهى كافى نسبت به مفاسد گناهان و فلسفه نهى از آنها، و زشتى اين اعمال دارند، و از سوى ديگر همين ارتباط نيرومند كه در سر حد شهود و

ص: 179

مشاهده عالم غيب مى باشد چنان تقوايى در آنها مى آفريند كه مى تواند عامل باز دارنده نيرومندى در برابر انگيزه هاى هوا و هوس باشد.

كوتاه سخن اين كه مطالعه انگيزه هاى گناه از يك سو، و مطالعه سطح آگاهى و تقواى انبياء كه به خاطر ارتباط با عالم غيب پيدا مى شود از سوى ديگر، سبب مى شود كه ما باور كنيم آنها از هرگونه گناه مصون و محفوظاند.

در روايتى از اميرمؤمنان على عليه السلام اشاره كوتاه و پرمعنايى به نكته اوّل شده است؛ و مى فرمايد: «قَرَنَتِ الْحِكْمَةُ بِالْعِصْمَةِ»: «دانش با عصمت قرين است».(1)

اگرچه «عصمت» در اين جا به معناى عام يعنى هرگونه نگهدارى و در هر مرحله از گناه مى باشد؛ ولى به هر حال شاهدى بر مقصود ما حساب مى شود.

در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمود: «الْمَعْصُومُ هُوَ الْمُمْتَنِعُ بِاللَّهِ مِنْ جَميعِ الْمَحَارِمِ، وَ قَدْ قَالَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالى وَ مَنْ يَعْتَصِمْ بِاللَّهِ فَقَدْ هُدِىَ الى صِراطٍ مُسْتَقيم : «معصوم كسى است كه با استمداد از خداوند از جميع گناهان خوددارى كند، همان گونه كه خداوند متعال فرمود: «هركس از پروردگار استمداد جويد به راه راست هدايت شده است"».(2)

اين حديث ممكن است اشاره به نكته دوّم يا هر دو نكته بوده باشد همين معنا به طور مشروح ترى در حديثى از هشام بن حكم نقل شده است: ابن ابى عمير كه از بزرگان اصحاب امام صادق عليه السلام است مى گويد: «من در تمام طول مصاحبت و دوستى ام با هشام سخنى بهتر از آنچه درباره" عصمت امام" بيان كرد نشنيدم، و آن اين كه روزى از او پرسيدم آيا امام معصوم است؟» «گفت: «آرى».

به او گفتم: «صفت" عصمت" در او چگونه است؟ و با چه وسيله مى توان آن را شناخت؟» در پاسخ گفت: «جميع گناهان از چهار چيز سرچشمه مى گيرد، و پنجمى ندارد: حرص و حسد و غضب و شهوت و چون اين چهار صفت در امام وجود


1- غررالحكم.

2- بحارالانوار، جلد 25، صفحه 194، حديث 6 و آيه 101 سوره آل عمران.

ص: 180

ندارد بنابراين گناهى از او سر نمى زند».

سپس افزود: «ممكن نيست" امام"،" حريص" بر دنيا باشد؛ چرا كه جهان تحت نگين او است؛ و او پيشواى مسلمين است؛ پس نسبت به چه چيز حريص باشد؟

(حريص كسى است كه فاقد چيزى باشد).

و ممكن نيست حسود باشد چرا كه انسان نسبت به كسى كه بالاتر از او است حسد مى ورزد، در حالى كه كسى برتر از امام نيست؛ چگونه ممكن است او نسبت به كسانى كه پايين تر از او هستند حسد بورزد؟!

و ممكن نيست كه او نسبت به چيزى از امور دنيا خشمگين شود، مگر اين كه غضبش براى خدا باشد ... و ممكن نيست از شهوات پيروى كند، و دنيا را بر آخرت مقدّم دارد؛ چرا كه او به توفيق الهى آخرت در نظرش محبوب است؛ آن گونه كه دنيا در نظر ما محبوب است، او آن گونه به آخرت نگاه مى كند كه ما به دنيا نگاه مى كنيم، آيا هرگز كسى را ديده اى كه صورت زيبائى را به خاطر صورت زشتى رها كند؟ و يا از غذاى خوب و گوارايى به خاطر غذاى تلخى صرف نظر كند؟ و لباس نرمى را به خاطر لباس خشنى ناديده بگيرد؟ و نعمت دائم باقى را فداى دنياى نعمت فانى كند؟»(1)

گرچه هشام بن حكم اين سخن را صريحاً از ائمه اهل بيت عليهم السلام نقل نكرده، ولى از آن جا كه او شاگرد برجسته امام صادق عليه السلام بود، و خودش مى گفت: «آنچه را دارم از امام صادق عليه السلام دارم»، به نظر مى رسد كه اين تحليل زيبا و منطقى را كه مى توان آن را به عنوان يك دليل عقلى در مسأله «عصمت انبياء و امامان» ذكر كرد از پيشوايش امام صادق عليه السلام گرفته است.

2- دليل اعتماد


1- بحارالانوار، جلد 25، صفحه 192، حديث 1.

ص: 181

روشن است كه هدف از بعثت پيامبران هدايت نوع بشر در سايه دستورات الهى است؛ اين هدف در صورتى تأمين مى شود كه هيچ گونه شك و ترديدى براى مردم نسبت به سخنان و تعليمات آنها نباشد، به گونه اى كه سخن آنها را سخن خدا بدانند، و تعليمات آنها را تعليمات الهى، تا از جان و دل آنها را بپذيرند، و صد درصد در برابر آن تسليم باشند، و به آن اعتماد كنند.

بديهى است اگر آنها از گناه و خطا معصوم نباشند احتمال دروغ و تحريف حقايق، و خطا و اشتباه، در كلمات آنها راه پيدا كند، سخنان آنها قابل اعتماد نخواهد بود؛ حتى اگر آنها آدم هاى خوبى باشند؛ زيرا منهاى مقام عصمت، باز اين احتمال وجود دارد كه روزى پاى آنها در برابر مظاهر فريبنده مادى بلغزد، و يا بدون قصد و غرضى گرفتار خطا و اشتباه شوند.

اين احتمال هميشه خاطر پيروان آنان را مشّوش مى سازد، و مايه نگرانى و ترديد خواهد بود. به علاوه مسأله اتمام حجت نيز حاصل نمى شود؛ زيرا هميشه بهانه اى در دست مخالفان خواهد بود كه عدم پيروزى از تعليمات پيامبر به خاطر احتمال دروغ و كذب و يا خطا و اشتباه بوده است.

كوتاه سخن اين كه سرمايه اصلى نبوت، جلب اعتماد تشنگان حقيقت است، و اين معنا بدون «مقام عصمت و مصونيت از گناه و خطا» امكان پذير نيست.

ممكن است گفته شود كه مردم معمولًا از علماى با تقوا پيروى مى كنند، و احكام دين خود را از آنها مى گيرند، و به آنها اعتماد مى نمايند؛ با اين كه مى دانند معصوم از گناه و خطا نيستند.

ولى بايد به اين نكته توجه داشت كه مسأله اساس دين، با شاخ و برگ ها تفاوت دارد، اساس دين را نمى توان بر پايه گمان گذاشت، و وحى الهى را نمى توان با احتمال آميخته با شك و ترديد پذيرفت؛ ولى در شاخ و برگ ها احتمال خطا و اشتباه مايه تزلزل اساس كار نيست؛ لذا در آن جا عصمت لازم است و در اين جا عدالت كافى است؛ زيرا احتمال خطا و اشتباه در اين مرحله قابل اغماض است، و

ص: 182

در اساس و پايه دين و ابلاغ وحى الهى به هيچ وجه قابل اغماض نيست!

باز در اين جا سؤال ديگرى مطرح مى شود و آن اين كه آخرين چيزى كه از اين دليل مى توان استفاده كرد اين است كه آنها از خطاى در تبليغ نبوت، و دروغ و تحريف، مصونيت دارند، اما در برابر ساير گناهان و خطاها نمى توان از اين دليل استفاده كرد.

ولى انصاف اين است كه غالب گناهان ريشه هاى مشترك دارند، دروغ و تهمت و سرقت و آلودگى به شراب و قمار و بى عفتى از هواى نفس و شهوت پرستى يا حب جاه و مال و ثروت سرچشمه مى گيرند؛ چگونه ممكن است كسى آلوده به انواع گناهان باشد اما هرگز دروغ نگويد؟

و به فرض كه چنين فردى به طور نادر پيدا شود هرگز نمى تواند جلب اعتماد مردم كند؛ و مى گويند: «چگونه مى توان به سخنان فلان آدم كه خائن و ظالم و هوس باز است اعتماد كرد؟» زيرا تفكيك اين مسائل براى توده مردم قابل قبول نيست، به فرض كه در واقع قابل تفكيك باشد (دقت كنيد).

همچنين كسى كه در مسائل عادى زندگى خطا مى كند چگونه ممكن است در ابلاغ وحى الهى مورد اعتماد قرار گيرد، مردم مى گويند: «اين آدم خطاكارى است، شايد همان اشتباهاتى را كه در مسائل ديگر مرتكب مى شود در ابلاغ وحى نيز دامن گيرش گردد».

كوتاه سخن اين كه تفكيك خطاها و گناهان از يكديگر براى توده مردم قابل قبول نيست، و كسى كه گناه يا خطايى مرتكب شود نمى تواند در ابلاغ وحى مورد اعتماد قرار گيرد (بازهم دقت كنيد).

3- نقض غرض و عقيم ماندن اهداف بعثت

مسلّم است شخص عاقل و حكيم و آگاه هرگز كارى نمى كند كه نتيجه آن خلاف مقصود و هدف او باشد، و اگر كسى چنين كارى كند معلوم مى شود حكيم و آگاه نيست، اين از يك سو. از سوى ديگر مى دانيم خداوند انبياى خود را به منظور

ص: 183

هدايت و تربيت بندگان فرستاده است؛ حال اگر آنها معصوم از گناه و خطا نباشند انسان ها را به گمراهى مى كشانند، و اين درست نقطه مقابل هدف بعثت پيامبران است.

اضافه بر اين نقش اصلى را در تربيت مردم همان برنامه هاى عملى انبيا دارد، زيرا هميشه طرز عمل و رفتار مربيان و حالات و صفات آنهاست كه براى كسانى كه تحت تربيت آنها قرار دارند معيار و الگو محسوب مى شود، بيانات سودمند و استدلالات عقلانى و خطابه هاى پرآب و تاب هر قدر اثر داشته باشد در برابر نمونه هاى عملى ناچيز است، مخصوصاً اگر تضادى در ميان سخن و عمل، گفتار و رفتار آنها ظاهر گردد آن بيانات به كلى از اثر خواهد افتاد!

اين جاست كه انبيا بايد در تمام برنامه هاى زندگى اسوه و مقتداى مردم باشند، و مردم درس دين را در اعمال آنها بخوانند.

اگر آنها افرادى آلوده به گناهان، آلوده به دروغ و خيانت و ظلم و هوسرانى باشند به كلى اعتبار خود را از دست داده و هدف بعثت آنان عقيم خواهد ماند.

چگونه ممكن است خداوند اين منصب بزرگ را كه عالى ترين منصب روحانى و معنوى و اجتماعى است بر عهده كسى بگذارد كه او خود آلوده گناه است، تسلط بر نفس ندارد، اسير چنگال هوا و هوس ها است، و در پرتگاه هاى اخلاقى قدمش مى لرزد، آيا چنين كسى مى تواند رهبر روحانى و معنوى مردم گردد؟!

اين جاست كه بايد پذيرفت تنها در صورتى اين هدف مهم تأمين مى گردد كه آنها از هرگونه گناه صغيره و كبيره، بلكه هرگونه خطا منزه و مبرا باشند.

لذا در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى خوانيم كه درباره امام مى فرمايد:

هُوَ مَعْصُومٌ مُؤيَّدٌ مُوَفَّقٌ مُسَدَّدٌ قَدْ امِنَ مِنَ الْخَطَايَا وَ الزَّلَلِ وَ الْعِثَارِ يُخُصُّصهُ اللَّهُ بِذلِكَ لِيَكُونَ حُجَّتَه عَلى عِبَادِهِ وَ شَاهِدُهُ عَلى خَلْقِهِ: «او معصوم است و مؤيد و موفق و مستقيم و آگاه از حق، و ايمن از خطاها و لغزش ها و انحراف ها، خداوند او را به اين

ص: 184

صفت مخصوص كرده تا حجتش بر بندگان و شاهدش بر خلق باشد».(1)

***

4- اغراى به جهل و تشويق به خطا ممكن نيست

مسلماً خداوند در مقام هدايت بندگان خود هرگز كوچكترين كارى كه سبب تشويق آنها به خطا يا دعوت آنها به راه هاى انحرافى باشد نخواهد كرد، چرا كه صدور چنين عملى از هركس باشد قبيح و زشت است تا چه رسد به ذات پاك خداوند بزرگ.

اگر خداوند اسناد نبوت را، اعم از معجزات و دلايل علمى، در اختيار غير معصوم بگذارد، يعنى در اختيار كسى كه ممكن است دروغ بگويد خطا كند، و مرتكب گناهى گردد، بندگان خود را به گمراهى افكنده است اين درست به آن مى ماند كه شخص بزرگى سند نمايندگى خود را به دست كسى دهد كه شيّاد و منحرف و سوء استفاده گر بوده باشد، آيا اين كار زشت و قبيحى نيست؟

چگونه احتمال بدهيم كه چنين كارى از خداوند سر مى زند و معجزات و مدارك نبوت را در اختيار گنهكار آلوده و دروغگوى منحرف و يا خطاكارى مى گذارد؟!

قرآن مجيد در يك تعبير صريح و گويا در اين زمينه مى فرمايد: وَلَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ اْلَاقَاوِيلِ لَاخَذْنَا مِنْهُ بِالْيَمِينِ ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتِينَ:

«هرگاه او (پيامبر اسلام) سخن دروغى بر ما مى بست ما او را با قدرت مى گرفتيم سپس رگ قلبش را قطع مى كرديم- واحدى از شما نمى توانست مانع شود و از او حمايت كند» (حاقّه- 44 تا 47).


1- كافى، جلد 1، صفحه 203 باب نادر جامع فى فضل الامام و صفاته، حديث 1.

ص: 185

اين آيات درست همان حقيقتى را مى گويد كه در بالا به آن اشاره شد، يعنى كسى كه آيات الهى در اختيار او قرار گرفته، و مجهز به سلاح قاطع نيرومند اعجاز شده، و در حقيقت خداوند مهر تأييد بر سخنان او زده، اگر حتى يك لحظه از مسير الهى منحرف شود، خداوند به او مهلت نخواهد داد، و بر حساس ترين نقطه بدن او يعنى شريان قلبش ضربه مى زند، و به حياتش خاتمه مى دهد، چرا كه در غير اين صورت سبب اغراى به جهل و القاى مردم در گمراهى شده است، و اين خود دليل گويايى است بر مسأله عصمت.

گرچه مسأله خطا از اختيار انسان بيرون است، و نمى شود كسى را به خاطر خطاهاى غير قابل اجتناب مجازات كرد، ولى با توجه به اين كه خطاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همان اثرى را دارد كه تهمت و افتراى او بر خدا دارد، يعنى مايه گمراهى خلق خدا مى شود، لذا از محتواى اين آيه مى توان استفاده كرد كه پيامبران از چنين خطائى نيز مصونيت دارند در همين زمينه در حديثى از على بن موسى الرضا عليه السلام مى خوانيم كه به مأمون فرمود: مِنْ دينِ الْامامِيَّةِ، لَايَفِرضُ اللَّهُ طاعَةَ مَنْ يَعْلَمُ انَّهُ يُضِلُّهُمْ وَ يُغْوِيهِمُ، وَ لَا يَخْتارُ لِرِسَالَتِهِ وَ لَايَصْطَفِى مِنْ عِبَادِهِ مَنْ يَعْلَمُ انَّهُ يَكْفُرٌ بِهِ وَ بِعِبَادَتِهِ، وَ يَعْبُدُ الشَّيْطَانَ دُونَهُ.

: «از دين اماميه اين است كه خداوند هرگز اطاعت كسى كه مردم را گمراه سازد و منحرف كند واجب نمى كند، و براى مقام رسالت، از ميان بندگانش كسى را بر نمى گزيند كه مى داند كافر به خدا و عبادت او مى شود و شيطان را به جاى او پرستش مى كند».(1)

در حديث ديگرى از امام اميرالمؤمنين على عليه السلام مى خوانيم كه:

انَّ اللَّهَ انّمَا امَرَ بِطَاعَةِ رَسُولِهِ لِانَّهُ مَعْصُومٌ مُطَهَّرٌ لَايَأْمُرُ بِمَعْصِيَةِ اللَّهِ وَ انَّمَا امَرَ بِطَاعَةِ اولىِ الأَمْرِ لِانَّهُمْ مَعْصُومُونَ مُطَهَّرُونَ لَايَأْمُرُونَ بِمَعْصِيَةِ اللَّهِ، فَهُمْ اولوُ الامْرِ، وَ الطّاعَةُ مَفْرُوضَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ مِنْ رَسُولِهِ، لَاطَاعَةَ لِاحَدٍ سِوَاهُمْ: «خداوند دستور به اطاعت رسولش داده به خاطر اين كه معصوم و پاك است، و هرگز امر به معصيت خدا


1- بحارالانوار، جلد 11، صفحه 76، حديث 3 باب عصمة الانبياء.

ص: 186

نمى دهد، و دستور به اطاعت اولى الامر داده و چون آنها معصوم و مطهرند، و هرگز كسى را به معصية اللَّه فرمان نمى دهند، پس آنها اولوالامرند، و اطاعتشان از سوى خدا و پيامبر واجب است و اطاعت هيچ كس غير آنها (اطاعت به طور مطلق و بدون قيد و شرط) واجب نيست».(1)

***

5- عدم شايستگى غير معصوم براى دريافت وحى

مى دانيم هر مأموريتى نياز به شايستگى و قابليتى در خور آن مأموريت دارد، امكان ندارد افراد نالايق و كسانى كه استعدادى براى آن مأموريت ندارند وظيفه خود را به طور صحيح انجام دهند.

اين را هم مى دانيم كه پيامبران پيام خدا را از طريق وحى دريافت داشته، و به انسان ها مى رساندند، پيامى كه سراسر نور و معنويت است، و محتواى آن نيز سراسر ايمان و تقواست، بديهى است گيرنده چنين پيامى بايد چنان پاك و منزه باشد كه بتواند با عالم ماوراى طبيعت و ذات پاك خدا كه از هر عيب و نقص مبّرا است ارتباط پيدا كند، و پيامى كه محتوايش مملوّ از پاكى و تقواست دريافت دارد.

آلودگان تاريك دل كجا مى توانند به جهانى كه سراسر نور است راه يابند؟ و قلبى كه مملوّ از تيرگى هوا و هوس است چگونه ممكن است مهبط وحى الهى، و خزانه دار علم او گردد؟ آيا اين امر بدون سنخيت و تجانس و شباهت امكان پذير است؟

از سوى ديگر نماينده هركس مظهر وجود اوست، و نشانه اى از اوصاف و صفات او و لذا يك مرجع بزرگ روحانى هرگز به خود اجازه نمى دهد كه وكلا و نمايندگان خود را از ميان افراد آلوده برگزيند، و اگر چنين كند همه مردم بر او عيب مى گيرند، و كارش را زشت مى شمرند و پذيرا نمى شوند.


1- از كتاب بحر المناقب( صفحه 100 مخطوط) طبق نقل احقاق الحق، جلد 13، ص 78.

ص: 187

آيا ممكن است خداوند كه منبع لايزال معنويت و تقوا و قداست و پاكى است، نماينده خود را از ميان گنهكاران انتخاب كند، و اين مسئوليت بزرگ را به غير معصوم بسپارد؟

مى بينيم قرآن مجيد در پاسخ مشركان آلوده اى كه مى گفتند ما هرگز ايمان نمى آوريم مگر اين كه همانند آن چيزى كه به پيامبران خدا داده شده است به ما داده شود قَالُوا لَنْ نُؤْمِنَ حَتّىَ نُؤْتِىَ مِثْلَ مَا اوْتِىَ رُسُلُ اللَّهِ مى فرمايد: اللَّهُ اعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ: «خدا آگاه تر است كه رسالت خويش را قرار دهد» (و چه كسانى شايسته آنند). (انعام 124)

***

6- دلايل ديگر

بعضى از بزرگان در اين بحث دلايل ديگرى مطرح كرده اند كه جنبه فرعى دارد و گاه به دلايل گذشته باز مى گردد از جمله امور زير است:

1- هرگاه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گناهى سرزند اجتماع ضدين، يعنى دو دستور متضاد، لازم مى آيد، از يكسو بايد در همه چيز از پيامبر پيروى كرد، از سوى ديگر بايد در مورد آن گناه با او به مخالفت برخاست، و مى دانيم دو دستور متضاد هرگز از خداوند حكيم صادر نمى شود.

2- اگر گناهى از پيامبر صادر شود بايد شهادتش پذيرفته نباشد، چون شهادت فاسق و اخبار او مقبول نيست، پس چگونه مى تواند شاهد بر وحى الهى در دنيا يا شاهد بر امت ها در قيامت گردد؟!

3- هرگاه از پيامبر گناهى سرزند بايد مقام و موقعيت او از گنهكاران امت نيز پايين تر باشد، چرا كه ارتكاب معاصى و اعراض از اوامر الهى و پشت پا زدن به نواهى او از كسى كه با وحى الهى مرتبط است و در سطح بالايى از آگاهى است، بسيار قبيح تر و زشت تر است.

ص: 188

4- اگر آنها دعوت به اعمال صالح و ترك زشتى ها كنند و خودشان به آن عمل نكنند مصداق اين آيه شريفه خواهند بود كه مى فرمايد: اتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَونَ انْفُسَكُمْ وَ انْتُمْ تَتَلُونَ الْكِتَابَ افَلَا تَعْقِلُونَ: «آيا مردم را به نيكى ها دعوت مى كنيد و خويشتن را فراموش مى نماييد؟ و در حالى كه كتاب آسمانى را مى خوانيد، آيا فكر نمى كنيد»؟ (بقره 44).

يقيناً هيچ عاقلى نمى پذيرد كه پيامبر مصداق چنين خطابى باشد.

5- اگر گناهى از پيامبر سر زند و مصداق ظالم (ظلم بر ديگران يا خويشتن) گردد، بايد لعن او جايز باشد، چرا كه قرآن مى گويد الَا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّالِمِينَ: «آگاه باشيد لعنت خدا بر ظالمان است» (هود 18) چگونه مى توان پيامبر خدا را لعن كرد؟ آيا با مقام نبوت او مى سازد؟

6- طبق صريح قرآن شيطان به عزت خداوند قسم ياد كرده كه همه را جز عباد مخلصين گمراه خواهد كرد فَبِعِزَّتِكَ لَاغْوِيَنَّهُمْ اجْمَعينَ الَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ (سوره ص 82 و 83).

هرگاه گناهى از پيامبر سرزند در زمره اغواشدگان شيطان قرار خواهد گرفت، و از مخلصين نخواهد بود، با اين كه انبيا به طور مسلم از مخلصين هستند.(1)

دلايل ششگانه فوق دلايلى است متين و قابل قبول، هرچند كم و بيش به دلايل اصلى گذشته بازگشت مى كند، در حقيقت شاخه هايى است پر ثمر از آن ريشه هاى پربار.

چند سؤال

اشاره

در بحث عصمت انبيا و امامان سؤالات مختلفى مطرح است كه به مهمترين آنها ذيلًا اشاره مى كنيم:


1- به جلد 11 بحارالانوار، صفحه 91 تا 96 مراجعه شود.

ص: 189

1- آيا معصوم بودن انبيا جنبه «جبرى» دارد؟

بسيارى از افراد هنگامى كه بحث عصمت انبيا را مطالعه مى كنند، فوراً از خود سؤال مى نمايند كه مقام عصمت يك موهبت الهى است كه الزاماً به پيامبران و امامان داده شده، و هركس مشمول اين «موهبت» گردد در برابر گناه و خطا بيمه شده است، بنابراين معصوم بودن آنها فضيلت و افتخارى محسوب نخواهد شد، هركس مشمول چنين موهبتى گردد از تمامان گناهان و خطاها فاصله خواهد گرفت، و اين يك الزام الهى است.

بنابراين با وجود مقام عصمت، انجام گناه و خطا محال است، و واضح است كه ترك محال فضيلتى محسوب نمى شود، مثلًا اگر ما به انسان هايى كه درصد سال بعد مى آيند يا درصد سال قبل مى زيسته اند ظلم و ستم نمى كنيم افتخارى براى ما نيست، چون انجام چنين امرى براى ما محال است!

پاسخ

گرچه اين اشكال متوجه اصل مسأله عصمت انبيا نيست، بلكه فضيلت بودن آن را زير سؤال مى برد، با اين حال توجه به چند نكته مى تواند جواب اين سؤال را روشن سازد.

1- كسانى كه اين اشكال را مطرح مى كنند توجه به ريشه هاى عصمت انبيا ندارند، آنها چنين مى پندارند كه مقام عصمت مثلًا مانند مصونيت در برابر بعضى از بيمارى هاست كه از طريق تزريق بعضى از واكسن ها انجام مى شود، و هركس چنان تزريقى در مورد او انجام شود مبتلا به آن بيمارى نمى گردد چه بخواهد و چه نخواهد.

ولى در بحث هاى گذشته دانستيم كه مصونيت معصومين در برابر گناه از مقام معرفت و علم و تقواى آنها سرچمه مى گيرد، درست همانند پرهيز از پاره اى از گناهان براى فرد فرد ما كه به خاطر علم و آگاهى و ايمان و معرفت آن را ترك

ص: 190

مى كنيم، مثلًا هرگز با بدن لخت و عور قدم در كوچه و خيابان نمى گذاريم، همچنين كسى كه اطلاع كافى درباره آثار مخرب مواد مخدر دارد و به خوبى مى داند آلوده شدن به آن سبب قطعى براى مرگ تدريجى است سپس هرگز به سراغ آن نمى رود، مسلّماً اين ترك مواد مخدر براى او يك فضيلت است كه از علم و آگاهى او سرچشمه مى گيرد، و با داشتن اين علم هرچند آن را ترك مى كند ولى اجبارى در كار نيست و توانايى استعمال مواد مخدر را دارد.

به همين دليل ما سعى مى كنيم از طريق تعليم و تربيت سطح معرفت و آگاهى و تقوا را در افراد بالا ببريم، تا آنها را حدّاقل در برابر گناهان بزرگ، و اعمال زشت و زننده بيمه نماييم.

آيا اگر افرادى به خاطر اين تعليم و تربيت پاره اى از اين اعمال را ترك كنند افتخار و فضيلت نيست؟!

به تعبير ديگر ترك گناه براى پيامبران محال عادى است، نه محال عقلى، و مى دانيم محال عادى با اختيارى بودن سازگار است، فى المثل محال عادى است كه شخص عالم و مؤمنى شراب با خود به مسجد ببرد و در صف جماعت بنوشد، ولى مسلّماً اين يك محال عقلى نيست بلكه محال عادى است.

كوتاه سخن اين كه: سطح بالاى معرفت و ايمان انبيا كه خود يك افتخار و فضيلت است سبب افتخار و فضيلت ديگرى كه مقام عصمت است مى گردد (دقت كنيد).

و اگر گفته شود آنها اين ايمان و معرفت را از كجا آورده اند مى گوييم اين از امدادات الهى است، ولى با اين قيد كه امدادهاى الهى بى حساب نيست، و لياقت هايى در اينها وجود داشته است، همان گونه كه قرآن درباره ابراهيم خليل مى فرمايد: او تا از عهده امتحانات مهم الهى بر نيامد به مقام پيشوايى خلق نرسيد وَ اذِابْتَلى ابْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتِ فَاتَمَّهُنَّ قَالَ انِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ اماماً (بقره 124).

يعنى ابراهيم پس از پيمودن اين مراحل با اراده و اختيار خود لايق آن موهبت

ص: 191

عظيم الهى شد.

در مورد يوسف نيز مى فرمايد: «هنگامى كه به مرحله بلوغ و قوت و تكامل جسم و جان رسيد (و آمادگى براى پذيرش وحى پيدا كرد) ما حكم و علم به او داديم، و اين گونه نيكوكاران را پاداش مى دهيم» وَ لَمَّا اشُدَّهُ اتَيْنَاهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ (يوسف 22)

جمله «كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ» شاهد خوبى براى مقصود ماست زيرا مى گويد:

اعمال صالح و شايسته يوسف او را آماده براى آن موهبت بزرگ الهى كرد درباره موسى نيز تعبيراتى ديده مى شود كه اين موقعيت را روشن مى سازد، مى فرمايد: «ما تو را بارها امتحان كرديم، و سال ها در ميان مردم مدين توقف كردى (و بعد از آمادگى لازم و بيرون آمدن از كوره امتحانات با سرافرازى و پيروزى) داراى قدر و مقامى شدى وَ فَتَنَّاكَ فُتُوناً فَلَبِثْتَ سِنِيْنَ فى اهْلِ مَدْيَنَ ثُمَّ جِئْتَ عَلى قَدَرٍ يَا مُوْسى (طه 40).(1)

معلوم است كه در وجود اين بزرگان لياقت ها و استعدادهايى بوده، ولى شكوفا ساختن آنها هرگز جنبه اجبارى نداشته، بلكه با اختيار و اراده خودشان اين راه را پيموده اند، و بسيارند كسانى كه لياقت هايى دارند و هرگز آن را شكوفا نمى سازند و از آن استفاده نمى كنند، اين از يك طرف.

از سوى ديگر اگر پيامبران مشمول چنين مواهبى شده اند به موازاتش مسئوليت هاى سنگينى بر دوش آنان گذارده شده، يا به تعبير ديگر خداوند به همان مقدار كه مسئوليت به كسى مى دهد توان و نيرو به او مى بخشد، و سپس در انجام مسئوليت او را امتحان مى كند.

2- پاسخ ديگرى كه مى توان به اين سؤال داد اين است كه به فرض كه انبيا با يك امداد الزام آور الهى از انجام هرگونه گناه و خطا مصون شده باشند تا اطمينان خلايق را


1- جمله« ثُمَّ جِئْتَ عَلى قَدَرٍ يَا مُوْسى گاه به معناى لياقت براى پذيرش وحى تفسير شده، و گاه به معنى زمانى كه براى گرفتن فرمان رسالت مقدر شده بود به اين جا آمدى.

ص: 192

جلب كنند و چراغى براى هدايت آنها گردند، ولى در عين حال راه انجام «ترك اولى» يعنى كارى كه گناه نيست اما لايق شأن آنها نيز نمى باشد به روى آنها باز است.

افتخار آنها در اين است كه حتى ترك اولى نمى كنند، و اين يك امر اختيارى براى آنهاست، و اگر به ندرت ترك اولى از بعضى از انبيا سرزده به همان نسبت مورد خطاب و عتاب شديد الهى، و گاه گرفتار پاره اى از محروميت ها شده اند، چه فضيلتى از اين برتر و بالاتر كه آنها به خاطر اطاعت فرمان حق حتى به سراغ ترك اولى نروند.

بنابراين افتخار انبيا در اين است كه به مقدار اين مواهب مسئوليت مى پذيرند، و حتى به سراغ ترك اولى نمى روند، و اگر در موارد استثنايى ترك اولايى از آنها سرزده به زودى جبران كرده اند.

2- آيا معصوم بودن با مسأله تقيّه سازگار است

گاه گفته مى شود چگونه ممكن است پيامبران و امامان معصوم باشند در حالى كه «تقيّه» را براى آنها جايز مى شمريد و مى گوييد در مقام تقيّه دروغ گفتن و مانند آن جايز است، مگر اينها گناهى نيست؟ پس اگر تقيّه را درباره آنان مجاز مى دانيد نمى توانيد آنها را معصوم از گناه بدانيد.

پاسخ

در اين جا توجه به دو نكته راهگشاست:

1- اشتباه بزرگى كه براى بعضى از ناآگاهان درباره «تقيّه» واقع شده است و سرچشمه اشتباهات فراوان ديگرى گرديده، اين است كه خيال كرده اند «تقيه» به معناى نشان دادن ضعف در برابر ديگران يا پرده پوشى بر حقايق است، و تنها پيروان مكتب تشيع طرفدار آن هستند.

در حالى كه «تقيه» به معناى حقيقى آن يك قانون شناخته شده عقلايى و روشى است كه همه خردمندان جهان از آن در جاى خود پيروى مى كنند، و در حقيقت نوعى

ص: 193

تاكتيك مبارزه با دشمن يا حوادث سخت است.

توضيح اين كه در تاريخ مبارزات مذهبى و اجتماعى و سياسى مواردى پيش مى آيد كه مدافعان حق اگر بخواهند به مبارزه آشكار دست بزنند هم خودشان در خطر قرار مى گيرند، و هم مكتبشان در معرض مخاطره واقع مى شود، در اين جا شكل مبارزه تغيير پيدا مى كند و مبارزات مستقيم به غير مستقيم، و آشكار به صورت مخفى در مى آيد، و هدف وارد كردن «ضربات بيشتر» بر دشمن با «ضايعات كمتر» است، و به تعبير ديگر منظور جلوگيرى از هدر دادن نيروهاست، اين نوع مبارزه و اين مخفى كارى چيزى جز «تقيه» نيست.

در تمام جنگ هاى دنيا در طول تاريخ (مخصوصا امروز) مخفى كارى در برابر دشمن يكى از مهمترين اصول مبارزه است، نقشه هاى جنگى همه مخفى است، لباس هاى سربازان و انواع وسائل و سلاح ها همه بايد از چشم دشمن «استتار» شود، و اينها همه اشكالى از «تقيّه» هستند.

اگر كسى از افسران به دست دشمن گرفتار شود و داراى موقعيت حساسى باشد كه بتواند از او اطلاعات زيادى كسب كنند بايد موقعيت خود را مكتوم دارد، حتى اگر از او سؤال كنند بايد حقيقت را بيان نكند، بلكه اگر بتواند با كلمات خود آنها را گمراه سازد لازم است، اينها اشكال ديگرى از تقيّه است.

راه دور نرويم در صدر اسلام در آن زمان كه مسلمانان در اقليّت بودند هنگامى كه گرفتار چنگال دشمنان مى شدند عقائد خود را كتمان مى كردند، تا بيهوده نيروها را هدر ندهند، داستان عمار و پدرش را همه شنيده ايم، و در آيات متعددى از قرآن نيز اين مسأله مجاز شمرده شده است.(1)

مؤمن آل فرعون كه داستانش مشروحاً به عنوان يك الگو در قرآن مجيد آمده از روش تقيه استفاده مى كرد، و قرآن صريحاً از او به عنوان رَجُلٌ مُؤْمِنٌ مِنْ آلِ فِرْعَونَ


1- به آيه 28 سوره آل عمران و 106 سوره نحل مراجعه شود.

ص: 194

يَكْتُمُ ايمَانَهُ: «مردى با ايمان از آل فرعون كه ايمان خود را مكتوم مى داشت» (غافر 28) ياد كرده است.

هيچ عقلى اجازه نمى دهد در اين گونه شرايط، مجاهدانى كه در اقليّت هستند علناً و آشكارا خود را معرفى كنند، و به آسانى از طرف دشمن شناسايى شده و نابوده گردند.

جالب اين كه «تقيّه» در روايات اسلامى به عنوان يك سپر دفاعى شناخته شده، چنانكه امام صادق عليه السلام مى فرمايد: التَّقِيَّةُ تُرْسُ الْمُؤْمِنِ: «تقيه سپر مؤمن است».(1)

آيا اگر كسى در ميدان جنگ در برابر ضربات دشمن، خود را با سپر (يا سنگر) مستور كند كار خلافى انجام داده است؟

و از اينجا روشن مى شود كه هرگاه كسى گرفتار موارد تقيّه گردد و عقيده باطنى خود را به خاطر مصالح مهمترى كتمان كند و يا سخنى برخلاف آن اظهار دارد نه تنها گناهى مرتكب نشده است بلكه مانند دروغى است كه به هنگام اصلاح ذات البين يا نجات جان مؤمنى گفته مى شود كه شرعاً مجاز يا واجب است.

جالب اين كه قرطبى كه از مفسّران مشهور اهل سنّت است در ذيل آيه 106 سوره نحل هنگامى كه به بحث «تقيّه» مى رسد مى گويد: «تمام علماى اسلام نظر دارند كه اگر كسى را مجبور به اظهار كلمات كفرآميز كنند به طورى كه بر جان خود بترسد، گناهى بر او نيست كه سخنان كفرآميز بگويد در حالى كه قلبش مطمئن به ايمان است، نه همسرش از او جدا مى شود، و نه محكوم به احكام كفر است» سپس بعد از بيان قول ضعيفى در مورد ارتداد ظاهرى چنين شخصى مى گويد: «اين سخنى است كه كتاب و سنّت و قرآن و حديث پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، آن را نفى مى كند».

البتّه پيامبران در شرايطى هستند كه تقيّه نمى كنند، يعنى به هيچ قيمتى حقايق دين را كتمان نمى نمايند، و در اين راه خلاف واقعى نمى گويند، چرا كه اگر در اين راه گام


1- وسائل الشيعه، جلد 11، حديث 6، از باب 24 از ابواب امر به معروف، ص 461.

ص: 195

بگذارند حقايق دعوت آنها مخفى مى ماند و اعتمادى بر سخنان آنها باقى نمى ماند، و هر خبرى درباره وحى آسمانى دهند قابل اعتبار نخواهد بود.

ولى آنها نيز اگر در زندگى شخصى گرفتار مشكلى شوند، ممكن است مسائل خصوصى را كتمان كنند، مثلًا پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به هنگام هجرت از مكه به مدينه در غار ثور پنهان شد، از بيراهه مى رفت، شب ها حركت مى نمود، و روزها مخفى مى شد تا دشمنان بر او دست نيابند، و جان مباركش به خطر نيفتد، اينها همه تقيّه بود، و گناهى هم وجود نداشت، و چيزى برخلاف حق از آن حضرت سرزند.

و اين جا مى رسيم به پايان بحث عصمت انبيا (عليهم السلام).

ص: 196

مقام علمى انبيا

اشاره

بى شك رهبران جوامع انسانى عموماً، و رهبران الهى خصوصا، بايد سهم وافرى از علم و آگاهى در شئون مختلف داشته باشند، و از آن جا كه مأموريت انبيا مأموريتى است كه قلمروش جسم و جان انسان ها، و به تعبير ديگر دنيا و آخرت نوع بشر را شامل مى شود، اطلاعات زيادى بايد داشته باشند.

اضافه بر اين، آگاهى آنها بايد خالى از هرگونه نارسايى و نقصان و خطا و اشتباه باشد، تا بندگان خدا بر آنها اعتماد كنند، به راه خطا نروند و به عنوان نماينده پروردگار مردم را به گمراهى نكشانند.

به همين دليل، به گواهى آيات قرآن خداوند آنها را قبل از هر چيز مجهز به سلاح علم و دانش مى كرده است، آيات زير نشان روشنى بر اين معناست كه از آدم تا خاتم را شامل مى شود:

1- خداوند به آدم عليه السلام چنان علم و دانشى داد كه ملائكه با آن مقام علمى و آگاهى كه در امور عالم دارند در برابر او زانو زدند: وَ عَلَّمَ آدَمَ الْاسْماءَ كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِكَةِ فَقَالَ انْبِئُونِى بِاسْمَاءِ هؤُلاءِ انْ كُنْتُم صَادِقِينَ* قَالُوا سُبْحَانَكَ لَاعِلْمَ لَنَا الَّا مَا عَلَّمْتَنَا انَّكَ انْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ* قَالَ يَاآدَمُ انْبِئْهُمْ بِاسْمَائِهِمْ فَلَمَّا انْبَأَهُمْ بِاسْمَائِهِمْ قَالَ الَمْ اقُلْ لَكُمْ انِّى اعْلَمُ غَيْبَ السَّمواتِ وَ الْارْضِ وَ اعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَ مَا كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ.

«خداوند علم اسما را همگى به آدم آموخت، بعد آنها را به فرشتگان عرضه داشت و فرمود: اگر راست مى گوييد اسامى آنها بر شماريد فرشتگان گفتند: منزهى تو، ما چيزى جز آنچه به ما تعليم داده اى نمى دانيم، تو دانا و حكيمى- فرمود: اى آدم! آنها را از اسامى اين موجودات آگاه كن، هنگامى كه آنها را آگاه كرد خداوند فرمود: نگفتم من غيب آسمان ها و زمين را مى دانم و نيز مى دانم آنچه را آشكار مى كنيد يا پنهان مى داشتيد» (بقره 31 تا 33).

ص: 197

براى تكميل اين بحث بايد بدانيم:

علم اسما چيست؟

در اين كه علم اسما كه بزرگترين موهبت الهى نسبت به آدم و منشأ فضيلت و افتخار او و شايستگى براى مقام خليفة اللهى شد، چه بوده است؟ در ميان مفسران سخن بسيار است:

گاه گفته اند منظور علم لغات است، در حالى كه دانستن يك مشت لغت هرگز سرچشمه چنين فضيلتى نخواهد بود، و بعلاوه با تعبيرى كه در اين آيات وارد شده سازگار نيست، زيرا تعبير به «غَيْبَ السَّمواتِ وَ الْارْضِ» نشان مى دهد كه اين علم مربوط به اسرار پنهانى آسمان و زمين بود كه از ديد ملائكه مكتوم مانده بود.

و گاه گفته اند كه منظور اسامى حجت هاى الهى مخصوصاً ائمه معصومين است كه ارواحشان از قبل آفريده شده بود، و در بعضى از روايات چنين تفسير وارد شده است.

ولى مسلم است كه اين گونه روايات اشاره به بعضى از مصداق هاى مهم اين عنوان كلى است همان گونه كه روش روايات تفسيرى بر آن است، نه اين كه «علم اسما» محدود به آن باشد.

بسيارى از مفسّران گفته اند كه منظور از «اسم» در اين جا «مسمّى» است، يعنى خداوند جميع علوم مربوط به زمين و آسمان و انواع صناعات و استخراج معادن و غرس اشجار و خواص و منافع آنها، همه و همه را، به آدم تعليم داد (يا در طبيعت و استعداد او به طور فشرده قرار داد).

به اين ترتيب آدم به تمامى اسرار جهان آشنا شد، و شايستگى و استعداد درك همه اين اسرار را براى فرزندان خود گذارد، چه فضيلتى از اين برتر و بالاتر كه او داراى چنين علمى شود و استعداد دستيابى بر آن را براى فرزندان خود نيز به يادگار بگذارد.

ص: 198

لذا در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه در تفسير اين آيه فرمود: الْارَضِينَ وَ الْجِبَالَ وَ الشَّعَابَ وَ الْاوْدِيَةَ، ثُمَّ نظر الى بِسَاطٍ تَحْتَهُ فَقَالَ هذا الْبِسَاطُ مِمَّا عَلِمَهُ: «منظور تمام زمين ها كوه ها دره ها و بستر رودخانه ها (و خلاصه تمامى موجودات جهان) است سپس به فرشى كه زير پايش گسترده بوده نظر افكند و فرمود: حتى اين فرش هم از امورى بوده كه خدا به آدم تعليم داد»!(1)

اين تعبير نشان مى دهد كه آدم تمام اين علوم را دارا بود.

مرحوم «علّامه طباطبايى» در «الميزان» سخنى دارد كه حاصلش اين است: «اوّلًا از تعبيرات آيه استفاده مى شود كه اين «اسما» يك سلسله امور پنهانى از عالم آسمانى و زمينى و خارج از محيط جهان ماده بود، ثانياً اين اسما مفهوم عام و گسترده اى دارد كه واژه «كلها» به آن اشاره مى كند، ثالثاً ذكر ضمير جمع مذكر (هُمْ) دليل بر اين است كه تمام آنها داراى حيات و علم بودند و در عين حال تحت حجاب عالم غيب قرار داشتند».

سپس از مجموع سه جمله چنين نتيجه مى گيرد: «اينها همان چيزى است كه در آيه 21 حجرات اشاره شده وَ انْ شَىْ ءٍ الَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَ مَا نُنَزِّلُهُ الَّا بِقَدَرٍ مُعْلُومْ «خزائن همه چيز نزد ماست و جز به مقدار معلومى آن را نازل نمى كنيم».

سپس مى افزايد: «نتيجه نهايى اين كه آنها موجودات عاليه اى بودند محجوب به حجاب غيب كه هر اسمى در اين جهان به خير و بركت آنها نازل شده و از نورانيت آنها بهره مى گيرد».(2)

به هر حال «علم اسما» علم بسيار گسترده اى بود كه حقايق مهم اين جهان را در بر مى گرفته.


1- مجمع البيان، جلد 1، صفحه 76.

2- تفسير الميزان، جلد 1، ذيل آيات مورد بحث- ممكن است منظور علامه( قدس سره) از اين سخن سربسته چيزى شبيه مثل افلاطونيه يا عقول عشره باشد.

ص: 199

2- در مورد موسى بن عمران مى فرمايد: وَ لَمَّا بَلَغَ اشُدَّهُ وَ اسْتَوى آتَيْنَاهُ حُكْمَاً وَ عِلْمَاً وَ كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ: «هنگامى كه او نيرومند و كامل شد حكمت و دانش به او دايم، و اين گونه نيكوكاران را جزا مى دهيم». (قصص 14)

3- درباره داوود مى فرمايد: وَ قَتَلَ داوُدُ جَالُوتَ وَ آتَاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَهُ مِمَّا يَشَاءُ:

«و داوود (كه در آن زمان نوجوانى بود) جالوت را كشت و خداوند حكومت و دانش به اوبخشيد و آنچه مى خواست به او تعليم داد».

4- و در مورد داوود و سليمان مى فرمايد: وَ كُلًاّ آتَيْنَا حُكْماً وَ عِلْماً «هريك از آن دو را مقام قضاوت و علم داديم». (انبياء 79)

5- و درباره لوط پيامبر مى فرمايد: وَ لُوطاً آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً «به لوط مقام داورى و علم داديم». (انبياء 74)

6- همين معنا را در مورد يوسف تكرار مى كند و مى فرمايد: وَ لَمَّا بَلَغَ اشُدَّهُ آتَيْنَاهُ حُكْماً وَ عِلْماً (يوسف 22).

توجه به اين نكته لازم است كه واژه «علماً» در اين آيات به صورت «نكره» ذكر شده كه براى بيان عظمت است آن چنانكه حد و حدودش براى ما ناشناخته است.

واژه «حكم» را در اين آيات بعضى به معناى مقام «قضاوت» و بعضى به معناى مقام «نبوت» و بعضى به معناى آگاهى خاصى كه سبب مى شود انسان حق و باطل را از هم جدا كند، و به تعبير ديگر منظور از عقل و فهم و قدرت بر داورى صحيح و جدا ساختن حق از باطل است (1) هر كدام از اين معانى باشد شاهد مقصود است.

7- درباره حضرت مسيح مى فرمايد: وَ اذْ عَلَّمْتُكَ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ التَّوراةَ وَ الْانْجِيلَ: «به خاطر بياور هنگامى كه به تو كتاب و حكمت و تورات و انجيل


1- به تفسير مجمع البيان، جلد 5، صفحه 222 مراجعه كنيد( ذيل آيه 22 يوسف).

ص: 200

آموختيم». (مائده 110)

8- درباره پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: وَ انْزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَكَ مَا لَمْ تَكُنْ تَعْلَمْ وَ كَانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيماً: «و خداوند كتاب و حكمت را برتو نازل كرد، و آنچه را نمى دانستى به تو آموخت، و فضل خدا بر تو عظيم است».

9- در جاى ديگر بعد از اشاره به گروهى از انبياى بزرگ يعنى ابراهيم و اسحاق و يعقوب و نوح و داوود و سليمان و ايوب و موسى و هارون و زكريا و يحيى و عيسى و الياس و اسماعيل و اليسع و يونس و لوط مى فرمايد: اولئِكَ الَّذِينَ اتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ: «آنها كسانى هستند كه كتاب و حكم و نبوت به آنان داديم».

به اين ترتيب خداوند سه امتياز مهم به اين هيجده پيامبر بزرگ ارزانى داشته كه مسلّماً مخصوص آنها نبوده و ساير انبياى الهى را شامل مى شده: «كتاب آسمانى» و «حكم» و «نبوت». البتّه مفهوم اين سخن آن نيست كه هر كدام كتاب مستقلى داشته اند، بلكه گروهى آورنده كتاب بودند و گروهى حافظان كتاب پيشين.

10- تعبير پر معناى ديگرى در اين زمينه در آيات قرآن در مورد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و جانشينان معصوم او به چشم مى خورد، و آن تعبير «راسخون فى العلم» است كه بعد از تقسيم آيات قرآن به «محكمات» (آيات صريح و روشن) و «متشابهات» (آياتى كه چنين نيست) مى فرمايد وَ مَا يَعْلَمُ تَأوِيلَهُ الَّا اللَّهُ وَ الرّاسِخُونَ فِى الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنَا وَ مَا يَذَّكَّرُ الَّا اولُوا الْالْبابِ:

«تفسير و تأويل آنها (متشابهات) را جز خدا و راسخان در علم نمى دانند (آنها هستند كه به خاطر فهم اسرار آيات قرآن) مى گويند ما به همه آنها ايمان آورديم، همه از سوى پروردگار ماست، و جز صاحبان مغز و دانش متذكر نمى شوند» (آل عمران 7).

البتّه مى دانيم در تفسير اين آيه گفتگوى مفصلى ميان مفسّران است كه آيا بعد از نام «اللَّه» بايد وقف لازم بشود و جمله «وَالرَّاسِخُونَ فِى الْعِلْمِ» جدا گردد مفهومش اين است راسخان در علم هرچند آگاهى از تأويل آيات متشابه ندارند ولى در برابر آن به

ص: 201

طور اجمال ايمان دارند، يا اين كه «راسخون در علم» عطف بر «اللَّه» است، يعنى هم خدا از تأويل اين آيات آگاه است و هم راسخان در علم، و ما در تفسير نمونه دوّمى را برگزيديم، و شواهد چهارگانه اى براى آن ذكر كرده ايم.(1)

به هر حال «راسخون در علم» تعبيرى است كه نشان مى دهد اين پيشوايان بزرگ سهم بزرگى از علم دارند، زيرا واژه «رسوخ» به گفته مفردات به معناى ثبات كامل و پابرجاى چيزى است، و به گفته او رسوخ در علم به معناى آگاهى كاملى است كه هيچ گونه شك و شبهه عرضه آن نشود.

از مجموع اين آيات به خوبى نتيجه مى گيريم كه پيامبران الهى سهم وافرى از علوم و دانش ها داشتند.

***

توضيحات

1- حدود علم پيامبران

بى شك پيامبران بايد از تمام اصول و فروع شريعت و دين، و آنچه مربوط به معارف الهيّه و احكام و اخلاق و اسباب سعادت و شقاوت انسان ها، و وسائل نجات و هدايت آنهاست، آگاه باشند، زيرا براى ابلاغ اين امور و رسيدن به اهداف والاى نبوت اين علوم لازم است و مسلّماً بدون احاطه كامل به اين امور قادر به انجام آن نخواهند بود، و به تعبير معروف علمى اين مسأله از قضايايى است كه قياساتها معها (دليلش همراه آن است).

در مسايل اجرايى و امور مربوط به مديريت جامعه و تشكيل حكومت الهى و مسائلى از اين قبيل نيز بايد آگاهى كافى داشته باشند، چرا كه انبيا علاوه بر جنبه تعليم


1- به جلد دوّم تفسير نمونه ذيل آيه مورد بحث مراجعه فرماييد.

ص: 202

و تربيت مقام ولايت را دارا بوده اند و اگر نتوانيم اين مسأله را درباره همه انبيا ادعا كنيم حدّاقل انبياى بزرگ داراى چنين مقامى بوده اند، ابراهيم امام و پيشواى مردم بود، و سليمان و داوود و موسى بن عمران و يوسف عملًا در رأس حكومت قرار داشتند، نوح نيز بعد از مسأله طوفان در شرايطى شبيه رييس حكومت بود، و از همه روشن تر مقام ولايت و حكومت پيامبر و حكومت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم است كه يك حكومت كامل الهى با تمام ابعادش را تشكيل داد.

مسلّماً آنها بايد آگاهى كافى براى اداره اين حكومت ها داشته باشند، چرا كه هرگونه خطا و اشتباه آنها در امر حكومت تأثير منفى در مسأله دعوت آنان به سوى خدا مى گذارد، و به عكس، رهبرى صحيح حكومت سبب پيروزى در رهبرى مردم در مسير اللَّه خواهد بود.

اين دو بخش مهم از علوم و دانش ها را با دليل عقلى مى توان اثبات نمود، چرا كه اگر پيامبر آگاهى در اين دو قسمت نداشته باشد هدف بعثت او تأمين نمى شود.

ولى آيا با توجه به دلايل عقلى لزومى دارد كه پيامبران و امامان معصوم از علوم ديگرى كه ارتباط مستقيم با اهداف آنها ندارد آگاه باشند؟ مثلًا آيا لازم است كه پيامبران در علم طلب، رياضى، گياه شناسى، نجوم و هيئت و ساير علوم آگاهى داشته باشند؟

به تعبير ديگر آيا لازم است آنها در تمام علوم، اطلاعاتى در حدود تخصص و مافوق تخصص داشته باشند، نه فقط اطلاعات عمومى كه براى هر پيشوايى ضرورت دارد؟

بعضى معتقدند كه دلايل عقلى براى اثبات چنين علوم گسترده اى در مورد انبيا نداريم، هرچند از آيات و روايات به عنوان ادله نقلى گسترش علوم آنها در زمينه هاى بسيارى استفاده مى شود.

به تعبير ديگر: اگر سخن از دلايل عقلى به ميان آيد علوم واجب براى آنها همان است كه در بالا اشاره شد، ولى هنگامى كه به سراغ دلايل نقلى مى رويم مسأله علم

ص: 203

انبيا گسترده تر خواهد شد، و مانعى ندارد عقل واجد بودن اين علوم را براى آنها لازم نشمرد، ولى دلايل نقلى آن را براى انبياى الهى به عنوان فضل و كمال تثبيت كند، چرا كه اين علوم مى تواند به آنها عظمت بيشترى بخشد و پذيرش مردم را نسبت به دعوت نبوت بيشتر كند.

***

2- قرآن و علوم ديگر انبيا

از سوى ديگر اين حقيقت را نمى توان انكار كرد كه پيامبران با روح بلند و تهذيب نفس كامل و پاكى قلب كه دارند، حجاب ها از مقابل ديدگان دل آنها كنار رفته، و بسيارى از اسرار عالم غيب را مى بينند، اين آگاهى هرچند شرط نبوت نيست، ولى مسلّم مايه تكامل آن است.

به تعبير ديگر: مسأله نقض غرض مطلبى است، و مسأله قدرت نفوس و عقول انبيا مطلب ديگر، و ما اگر از طريق اول نتوانيم بيش از آنچه مربوط به عالم شريعت، و تربيت، و حكومت بر جامعه انسانى است، اثبات كنيم، از طريق دوّم مى توان اين مسأله را ثابت كرد.

در اين مسأله نيز آيات قرآن مى تواند راهنماى خوبى باشد، زيرا در قرآن مجيد علاوه بر مسأله علم اسما كه به آدم بخشيده شد و گسترش آن، چنان كه دانستيم، فوق العاده زياد بوده، به موارد ديگرى از علوم مختلف پيامبران الهى اشاره شده كه ظاهراً ضرورتى براى مسأله تشريع و بيان احكام دين ندارد، اما مايه كمال آن است به آيات زير در اين زمينه توجه كنيد:

1- درباره داوود مى خوانيم وَ عَلَّمْنَاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ لِتُحْصِنَكُمْ مِنْ بَأْسِكُمْ فَهَلْ انْتُمْ شَاكِرُونَ.

: «ما ساختن زره را به او آموختيم تا شما را در جنگهايتان حفظ كند، آيا خدا را بر نعمتهايش شكر مى كنيد»؟! (انبياء- 80)

ص: 204

«لبوسٍ» در اصل به معناى هرگونه لباس است، ولى در اين جا در مورد لباس مخصوص جنگ مانند زره به كار رفته، و بعضى از ارباب لغت مانند ابن منظور در لسان العرب و بعضى از مفسّران مانند مرحوم طبرسى در مجمع البيان ذيل آيه مورد بحث آن را به معناى هرگونه سلاح (اعم از سلاح هاى تهاجمى و دفاعى) تفسير كرده اند، هرچند روشن است كه منظور از آن در آيه فوق همان زره مى باشد، چرا كه مسأله محافظت در جنگ ها كه در آيه به آن اشاره شده، در مورد آن صادق است.

بعضى از مفسّران نقل كرده اند كه قبل از داوود عليه السلام براى حفاظت در مقابل سلاح هاى دشمن، صفحات نازك آهن را به خود مى بستند (و البتّه اين كار بسيار مشكل و رنج آور بود) و نخستين كسى كه زره را از حلقه هاى كوچك به هم پيوسته ساخت پيامبر خدا داوود عليه السلام بود كه با يك الهام الهى به سراغ اين كار رفت.(1)

در جايى ديگر همين معنا با تعبير گسترده ترى آمده است مى فرمايد: وَ الَنَّالَهُ الْحَدِيْدَ* انِ اعْمَلْ سَابِغَاتٍ وَ قَدِّرْ فِى السِّرْدِ وَ اعْمَلُوا صَالِحاً: «ما آهن را براى او (داوود) نرم كرديم- و گفتيم زره هاى كامل و فراخ بساز، و حلقه ها را به اندازه لازم تنظيم كن و علم صالح بجا آوريد». (سبأ 10 و 11).

«سابغات» جمع «سابغ» به معناى زره كامل و فراخ است، همان گونه كه «اسباغ نعمت» به معناى فراخى نعمت و «اسباغ وضوء» به معناى فراوانى آب وضو است.

سرد» در اصل به معناى بافتن اشيا خشن مانند زره است، و در جمله «وَ قَدِّرْ فِى السِّرْدِ» دستور رعايت اندازه هاى متناسب در حلقه هاى زره و طرز بافتن آن آمده است.

به اين ترتيب روشن مى شود كه خداوند هم آهن را براى او نرم كرد و هم فنون بافتن زره كامل را به او تعليم داد.

آيا آهن در دست داوود مانند موم نرم مى شد؟ و يا خداوند طرز ذوب كردن آهن و


1- روح المعانى، جلد 17، صفحه 71 و فى ظلال، جلد 5، صفحه 552.

ص: 205

ساختن مفتول هاى باريك و نازك و محكم را از آن به او ياد داد؟

و به تعبير ديگر نرم شدن آهن به دست او ممكن است يك معجزه الهى بوده، يا خداوند روش خاصى را براى ذوب آهن كه در آن زمان براى بشر مكشوف نبوده است به او آموخته است، هرچه باشد ساختن مفتول هاى مناسب و تبديل آن به حلقه هاى محكم زره و طرز بافتن آن كه دانش مخصوصى را مى طلبيده است همه از علومى بوده است كه خدا به داوود ياد داد، و محصول آن لباس بود كه به راحتى در تن مى رفت و با حركات بدن و اعضاى انسان حركت مى كرد و نرم و روان بود، نه همچون صفحات آهن، خشك و انعطاف ناپذير، كه مبدل به زندانى براى جنگجويان شود.

اين نكته نيز قابل توجه است كه وقتى آهن به دست او نرم شد ترجيح داد وسيله دفاعى بسازد نه وسيله تهاجمى همچون شمشير.

به هر حال با اين كه تهيّه اين وسيله دفاعى كه در جنگ هاى آن زمان مهم و سرنوشت ساز بود چيزى نيست كه اگر پيامبر از آن آگاه نباشد در دعوت مذهبى او خللى به وجود آيد، ولى خداوند اين صنعت را به او تعليم داد و در ميان بشر باقى ماند.

2- در مورد سليمان مى خوانيم: وَ قَالَ يَا ايُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنَا مَنْطِقَ الطَّيْرِ وَ اوتِينَا مِنْ كُلِّ شَىْ ءٍ انَّ هذا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبِينُ: «سليمان گفت: اى مردم به ما سخن گفتن پرندگان تعليم داده شده، و از هر چيز به ما عطا گرديده است، اين فضيلت آشكارى است»! (نمل 16)

اين در واقع بخشى از علم عظيمى است كه در آيه قبل از آن آمده است كه خداوند به داوود و سليمان اعطا فرمود: وَلَقَدْ آتَيْنَا داوُدَ وَ سُلَيْمَانَ عِلْماً.

مسلّم است آگاهى از منطق طير (سخن گفتن پرندگان) به هر معنا كه باشد از شرايط مقام نبوّت نيست، در عين حال قرآن مجيد مى گويد: خداوند چنين علمى را به سليمان داده بود، و حتى در دو آيه بعد از آن اشاره اى به آشنايى سليمان به سخن گفتن مورچگان آمده است (نمل 18 و 19)

ص: 206

گفتگوى سليمان با هدهد را نيز در آيات بعد از آن مى خوانيم (نمل 20 تا 28).

گرچه در تفسير اين آيات بحث هاى فراوانى است كه آيا پرندگانى همچون هدهد و حشراتى همچون مورچه داراى اين حد از عقل و شعور هستند كه مفاهيم كلمات و جمله ها را درك كنند، و منظم سازند و سخن بگويند؟ و آيا طرز سخن گفتن آنها با الفاظ، يا حالاتى است كه مقاصد خود را با آن بيان مى كنند؟ (شرح آن را مبسوطاً در تفسير نمونه آورده ايم).(1)

ولى تفسير اين آيات هرچه باشد تفاوتى در هدفى را كه در اين جا دنبال مى كنيم ندارد، زيرا منظور وجود يك سلسله معلومات فوق العاده براى انبياست كه انسان هاى عادى از آن محرومند، و در عين حال از شرايط نبوت نيست.

3- درباره حضرت يوسف در آيات متعددى آمده است كه او آگاهى فوق العاده اى از تعبير خواب داشت.

در يكجا پدرش به او بشارت مى دهد كه پروردگارت تو را بر مى گزيند و علم تعبير خواب به تو مى آموزد وَ كَذلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ الْاحَادِيثِ (يوسف 6).

در جاى ديگر هنگامى كه سخن از ورود يوسف به خانه عزيز مصر در ميان است مى فرمايد: «ما يوسف را در آن سرزمين متمكن ساختيم تا تعبير خواب را به او بياموزيم» وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِى الْارْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْاحَادِيثِ (يوسف 21).

و در جاى ديگر سخن از تعبير خواب زندانيان به وسيله يوسف مى گويد كه يوسف به آنها گفت: «اينها از چيزهايى است كه خداوند به من تعليم داده است» ذلِكُمَا مِمَّا عَلَّمَنِى رَبِّى (يوسف 37).

و بالاخره هنگامى كه سخن از نيايش يوسف بعد از رسيدن به مقام حكومت و


1- به جلد 15 تفسير نمونه ذيل آيات مورد بحث مراجعه فرماييد.

ص: 207

ملاقات با پدر و مادر و برادران در ميان است از قول يوسف چنين مى گويد: رَبِّ قَدْ آتَيْتَنى مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنى مِنْ تَأْوِيلِ الْاحَادِيثِ: «پروردگارا بخش (عظيمى) از حكومت به من دادى و مرا از تعبير خواب ها آگاه ساختى» (يوسف 101).

گرچه بعضى از مفسّران در مورد تفسير «تأويل الاحاديث» احتمال ديگرى غير از علم تعبير خواب ذكر كرده اند و گفته اند منظور از آن تفهيم اسرار كتب الهيه و دقائق سنن انبياء عليه السلام است (1) ولى با توجه به مجموع آيات چهارگانه فوق، و واژه «تأويل» كه تناسب زيادى با مسأله تفسير خواب ها دارد و قرائن ديگر منظور همان علم تعبير خواب است كه بسيارى از مفسّران آن را برگزيده اند.(2)

گرچه علم تعبير خواب در نظر بعضى چندان جدّى نيست، ولى با شواهد و قرائن عينى فراوانى كه در اين زمينه وجود دارد معلوم مى شود كه اين يك واقعيت است، و براى كسانى كه از آن آگاهى داشته باشند مى تواند راهگشا باشد، شرح اين سخن را در تفسير نمونه ذيل آيه 6 يوسف آورده ايم.

بعلاوه قرآن مجيد نيز بر آن صحّه گذارده، و نمونه عجيبى از آن را ارائه داده و نشان مى دهد كه سرنوشت كشور بزرگى همچون مصر به وسيله تعبير خواب حساب شده يوسف دگرگون گشت، همان دگرگونى در سرنوشت خود يوسف نيز اثر گذارد، و او را به بالاترين مقام حكومت در مصر رسانيد.

شك نيست كه علم تعبير خواب چيزى نيست كه از نظر منطق عقل پايه هاى رسالت بر آن استوار باشد، ولى در عين حال خداوند بهره زيادى از آن را نصيب يوسف كرد.


1- در تفسير روح المعانى( جلد 12، صفحه 186) اين تفسير از بعضى از مفسّران نقل شده است و نيز مفسّر بزرگ طبرسى در جلد 5، صفحه 210 ذيل آيه 6 سوره يوسف آن را به عنوان يكى از اقوال ذكر كرده است.

2- مجمع البيان، ذيل آيه 101، روح المعانى، ذيل آيه 21، قرطبى، ذيل آيه 6، روح البيان ذيل آيه 6 و فى ظلال القرآن ذيل آيه 101 سوره يوسف.

ص: 208

4- در مورد موسى نيز اين معنا به وضوح در قرآن مجيد ديده مى شود، داستان «خضر» و «موسى» با آن شرح و تفصيل ظريف و پرمعنايى كه در سوره كهف آمده (هرچند نام خضر صريحاً در قرآن ذكر نشده) نشان مى دهد كه علومى نزد خضر بود كه موسى از آن آگاهى نداشت، و او نزد «خضر» آمد تا گوشه اى از آن علوم را از وى بياموزد.

اين علوم امورى به شريعت و ريشه ها و شاخ و برگ هاى دين نبود، بلكه حقايقى مربوط به تكوين و زندگى انسان ها بود، مانند آن كِشتى كه متعلق به گروهى از مستضعفان بود و پادشاه ظالمى قصد غصب آن را داشت و خضر با سوراخ كردن آن، مانع غصب آن شد، و يا جوان كافرى كه در آينده ممكن بود پدر و مادر با ايمان خود را منحرف سازد و خضر او را به قتل رساند و يا ديوارى كه در زير آن گنجى از آن يتيمان نهفته شده بود و خضر مى خواست با تعمير ديوار آن را حفظ كند، با تدبير خاص خود همواره به يارى افراد مظلوم و با ايمان مى شتافت ولى چون موسى از حقايق پشت پرده آگاه نبود عمل خضر را زننده و نادرست و غير منطبق بر موازين شرع مى پنداشت، لذا چنان بر آشفته مى شد كه بارها تعهدى را كه با خضر در زمينه عدم اعتراض بر كارهايش قبل از توضيح كافى داشت، به فراموشى سپرد، و سخت به او اعتراض كرد، و بعد از آن كه متوجه اشتباه خود شد عذر خواهى نمود.

اين داستان با تمام ريزه كارى هاى جالبى كه در آن است اين حقيقت را بازگو مى كند كه موسى به فرمان خدا درصدد يادگيرى چنين علومى از خضر بود، در حالى كه اين علوم دخالتى در مسأله ابلاغ نبوت نداشت، هرچند سبب تكامل آن به خاطر بينش عمق تر از مسائل مى شد.

و اگر خضر را هم پيامبر بدانيم (چون در نبوت او ميان مفسّران و محدثان اختلاف است) باز به اين نتيجه مى رسيم كه نزد او علومى ماوراى علوم شريعت بود، و اصولًا آگاهى انبيا بر اين گونه حقايق نشان مى دهد كه خداوند آنها را مجهز به علوم زيادى كرده است تا توانايى بيشترى بر هدايت خلق و ارائه طريق و ايصال به مطلوب پيدا

ص: 209

كنند، هرچند اين علوم از شرايط قطعى نبوت نباشد.

***

ص: 210

منابع علم پيامبران

پيامبران خدا در درجه اوّل حقايق علمى خود را از منبع وحى دريافت مى داشتند، كه گاه از طريق «فرشته وحى» بر آنها نازل مى شد، چنان كه در آيه 192 تا 195 سوره شعراء مى خوانيم:

وَ انَّهُ لَتَنْزِيلُ رَبِّ الْعَالَمِينَ نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْامِينُ عَلى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرينَ بِلِسانٍ عَرَبِّىٍ مُبِينٍ: «و اين (قرآن) از سوى پروردگار جهانيان نازل شده است- روح الامين آن را آورده است بر قلب (پاك) تو تا (مردم را) انذار كنى به زبان عربى آشكار»، يا از طرق ديگر زيرا وحى انواع و اقسامى دارد كه در مبحث خاص خود ان شاء اللَّه خواهد آمد.

راه ديگر علوم پيامبران ارتباط روحى و معنوى با علم غيب است، خداوند چشم حقيقت بين آنها را آنچنان بينا مى كرده كه حجاب هاى عالم غيب را مى شكافته، و به مارواى آن راه پيدا مى كرده است، همان گونه كه درباره ابراهيم خليل مى فرمايد: وَ كَذلِكَ نُرِى ابْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّموَاتِ وَ الْارْض وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ: «اين گونه ملكوت (و غيب) آسمان ها و زمين را به ابراهيم نشان داديم تا اهل يقين گردد» (انعام 75).

آرى آنها علاوه بر آگاهى از عالم «ملك» از عالم «ملكوت» نيز آگاهى داشتند، و بسيارى از علوم خود را از طريق مشاهده درونى و باطنى ملكوت دريافت مى كردند، و به تعبير ديگر آنها درك و ديدى غير از درك و ديد ظاهرى ما داشتند، ما از طريق آن به حقايق زيادى دست مى يافتند.

راه سوّم همان سير و مشاهده آفاقى بود كه براى بعضى از پيامبران به فرمان خدا رخ مى داد و از اين طريق از عوالم مختلف اين جهان آگاه مى شدند، همان گونه كه در مورد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم در مسأله معراج واقع شد، قرآن مى گويد:

ص: 211

سُبْحَانَ الَّذى اسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ الَى الْمَسْجِدِ الْاقْصى الَّذى بَارَكْنَا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آيَاتِنَا انَّهُ هُوَ السَّميعُ الْبَصِيرُ:

«پاك و منزه است خدايى كه بنده اش را در يك شب از مسجدالحرام به مسجد اقصى كه گرداگردش را پربركت ساختيم، برد، تا آيات خود را به او نشان دهيم، او شنوا و بيناست» (اسراء- 1)

اين در واقع بخش اوّل معراج بوده، و درباره بخش دوّمش كه از مسجد الاقصى به آسمان ها صورت گرفت، و در آيات سوره نجم به آن اشاره شده است، مى فرمايد: لَقَدْ رَاى مِنْ آيَاتِ رَبِّهِ الْكُبْرى «او در اين سفر آسمانى بخشى از آيات بزرگ پروردگارش را مشاهده كرد» (نجم- 18).

آنچه در اين آيات به طور سربسته به آن اشاره شده، در احاديث اسلامى به طور مشروح آمده است، و از مجموع آنها به خوبى روشن مى شود كه معراج يعنى آن سير شبانه آسمانى، چه آگاهى هاى عظيمى به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم داد، و چه انوار درخشانى بر قلب او پاشيد، و مقام علمى او را از آنچه بود باز هم فراتر برد.

طريق چهارم آن است كه، از آيات متعددى در قرآن بر مى آيد كه حقيقتى به نام «روح القدس» با انبيا بوده است، و آنها را در مسير خود، آگاه و تأييد و تقويت مى نموده.

واژه «روح القدس» چهار بار در قرآن مجيد آمده كه گاه درباره حضرت عيسى عليه السلام و گاه درباره پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم است. در مورد حضرت مسيح عليه السلام مى فرمايد: وَ اتَيْنا عِيسَى بْنَ مَرْيَمَ البَيِّنَاتِ وَ ايَّدْنَاهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ: «ما به عيسى بن مريم، دلايل روشنى داديم و او را با روح القدس تأييد نموديم» (بقره- 87).

و در مورد سخن گفتن عيسى عليه السلام در گاهواره، مى فرمايد: اذْ ايَّدْتُكَ بِرُوحِ الْقُدُسِ تُكَلِّمُ النّاسَ فِى الْمَهْدِ وَ كَهْلًا: «به يادآور زمانى را كه تو را به وسيله روح القدس تقويت كرديم كه در گاهواره و هنگام بزرگى با مردم سخن مى گفتى». (مائده- 110).

و درباره پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّكَ بِالْحَقِّ: «بگو

ص: 212

آن (قرآن) را روح القدس از جانب پروردگارت به حق نازل كرده است». (نحل 102).

مفسّران براى «روح القدس» عمدتا دو تفسير ذكر كرده اند: يكى فرشته وحى جبرئيل، و ديگرى نيروى مرموز غيبى خاصى كه با انبيا بوده است، آيه مربوط به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم با معناى اوّل تناسب دارد ولى آيات مربوط به حضرت مسيح متناسب با معناى دوّم است و همان بود كه مسيح را تأييد مى كرد تا در گاهواره سخن بگويد و يا مردگان را زنده نمايد.

اين روح مقدّس و پاك منبع الهام بخش بزرگى براى انبيا بوده و حتى از بعضى از تعبيرات احاديث استفاده مى شود كه روح القدس با افراد با ايمان (طبق سلسله مراتب ايمانى) نيز همراه است، و همان است كه گويندگان متعهد و شاعران با ايمان را در گرفتن و سرودن نثر و نظم هاى بليغ تأييد مى نموده، و مؤمنان راسخ را در تصميم گيرى هاى مهم تقويت مى كرده.

از روايات فراوانى بر مى آيد كه روح القدس حقيقتى بوده است در انبيا و ائمه معصومين عليهم السلام و با آن حقايق بسيارى را درك مى كرده اند، از جمله در روايات متعددى آمده است كه امامان معصوم عليهم السلام به هنگام قضاوت و داورى از روح القدس مدد مى گرفتند.

1- اين تعبير در مورد «حسّان بن ثابت» آمده است كه پيغمبر درباره او فرمود لَنْ يَزَالُ مَعَكَ رُوحُ الْقُدُسِ مَا ذَبَبْتَ عَفَّا: «اى حسّان ما دام كه با اشعارت از ما دفاع مى كنى روح القدس با توست» (سفينة البحار ماده كميت).

در مورد كميت شاعر معروف اهل بيت عليهم السلام نيز آمده است كه امام باقر عليه السلام به او فرمود: لا تَزالُ مُؤيَّداً بِرُوحِ الْقُدُسِ: «تو هميشه به وسيله روح القدس تقويت مى شوى» (الغدير، ج 2، ص 202- حالات كميت) نظير همين معنا در مورد دعبل خزاعى نيز آمده است كه وقتى دعبل قصيده معروف «مدارس آيات» را در محضر امام على بن موسى الرضا عليه السلام خواند هنگامى كه به اين شعر درباره قيام مهدى عليه السلام رسيد:

خُرُوجُ امَامٍ لَامُحَالَةَ واقِعٌ يَقُومُ عَلَى اسْمِ اللَّهِ وَ الْبَرَكاتِ!

ص: 213

امام على بن موسى الرضا عليه السلام شديداً گريه كرد، سپس فرمود: يا دِعْبِلُ نَطَقَ رُوحُ الْقُدُسِ عَلى لِسَانِكَ: «اى دعبل روح القدس به زبان تو سخن گفت» آيا مى دانى اين امام كيست؟ دعبل عرض كرد نه، همين قدر مى دانم كه شنيده ام كه امامى از شما قيام مى كند و زمين را پر از عدل و داد خواهد كرد، امام على بن موسى الرضا عليه السلام سخن او را تصديق فرمود و شرحى درباره قيام حضرت مهدى به عنوان دوازدهمين جانشين پيامبر بيان فرمود (الغدير، ج 2، ص 355).

در حديثى از امام صادق مى خوانيم كه يكى از اصحاب سؤال كرد: تُسْئَلُونَ عَنِ الْشَّىْ ءِ فَلَا يَكُونُ عِنْدَكُمْ عِلْمُهُ؟!: «آيا شده است كه از چيزى سؤال كنند، و علم آن نزد شما نباشد»؟ فرمود: رُبَّمَا كَانَ ذلِكَ!: «گاه چنين بوده است»!

راوى عرض كرد: كَيْفَ تَصْنَعُونَ؟: «در اين هنگام چه مى كنيد؟»

امام فرمود: تَلَقَّانَا بِهِ رُوحُ الْقُدُسِ: «روح القدس به ما تلقين مى كند»!(1)

در حديث ديگرى مى خوانيم: يكى از ياران امام باقر عليه السلام مى گويد: سَأَلْتُهُ عَنْ عِلْمِ الْعَالِمِ: «از آن حضرت درباره علم عالم (مقصود پيامبر و امام معصوم است) پرسيدم» فرمود: يَا جَابِرُ انَّ فِى الْانْبِيَاءِ وَ الْاوْصِيَاءِ خَمْسَةَ ارْوَاحٍ: رُوحُ الْقُدُسِ، وَ رُوحُ الْايمَانِ ...

فَبِرُوحِ الْقُدُسِ يَا جَابِرُ عَرَفُوا مَا تَحتَ الْعَرْشِ الى مَا تَحْتَ الثَّرى «اى جابر! در انبيا و اوصيا پنج روح است: روح القدس، و روح الايمان و ... سپس افزود اى جابر! آنها به وسيله روح القدس از آنچه در زير عرش تا زير زمين است آگاه مى شوند»!(2)

در روايت ديگرى نيز از امام باقر عليه السلام در تفسير آيه شريفه وَ كَذلِكَ اوْصَيْنَا الَيْكَ رُوحاً مِنْ امْرِنَا ... چنين نقل شده: مُنْذُ انْزَلَ اللَّهُ ذلِكَ الرُّوحِ عَلى نَبِيِّهِ ما صَعَدَ الَى السَّمَاءِ وَ انَّهُ لَفِينَا: «از آن زمان كه خداوند آن روح را بر پيامبرش نازل كرد به آسمان باز


1- بحارالانوار، جلد 25، كتاب الامامه، صفحه 56، حديث 19، همين مضمون در حديث 18 و 20 و 21 و 22 و 23 نيز آمده است.

2- همان مدرك، صفحه 55، حديث 15 همين معنا در حديث 14 و 25 و 26 با تفاوت مختصرى آمده است.

ص: 214

نگشت، و او در ما است»!(1)

اين تعبير نشان مى دهد كه اين روح كه يكى از منابع اصلى علم و دانش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه معصومين عليهم السلام بوده غير از جبرئيل است، و حقيقتى است در درون وجود آنها كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به امام عليه السلام و از هر امام به امام بعد منتقل شده است.

5- يكى ديگر از منابع علمى آنها عقل فوق العاده اى بوده كه خداوند در انبيا و اوصياى معصوم آنها قرار داده است، چه اين كه بسيارى از حقايق علمى از طريق عقل قابل درك است، عقل و خرد معمولى انسان ها شعاع خاصى را روشن مى سازد ولى عقول انبيا و اوليا شعاع بسيار گسترده اى را، و اين امر سبب مى شده كه حقايقى را به دست آوردند كه از ديگران پوشيده و پنهان بوده است.

لذا در داستان ليلة المبيت (شبى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آن شب مخفيانه از مكه به مدينه هجرت فرمود و على عليه السلام در بستر او خوابيد) مى خوانيم: هنگام صبح وقتى سران قريش به خانه ريختند و على عليه السلام را در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم يافتند، صدا زدند محمّد كجاست؟

فرمود: شما او را به من نسپرده بوديد، شما نخواستيد او در شهر شما باشد، او خود بيرون رفت، در اين هنگام «سراقة بن مالك مخزومى» گفت: اكنون كه محمّد صلى الله عليه و آله و سلم نيست على عليه السلام را از دست ندهيد، و جهان را از وجودش خالى كنيد! «ابوجهل» گفت: دست از اين ساده لوح! برداريد كه محمّد او را فريفته، و فدايى خود ساخته است!

اين جا بود كه على عليه السلام رو به ابوجهل كرده، فرمود: يَا ابَا جَهْلُ بَلِ اللَّهُ قَدْ اعْطانى مِنَ الْعَقْلِ مَا لَوْ قُسِّمَ عَلى جَمِيعِ حُمَقَاء الدُّنْيَا وَ مَجَانِينِهَا لَصَارُوا بِهِ عُقَلَاءَ، وَ مِنَ الْقُوَّةِ مَا لَوْ


1- همان مدرك، صفحه 61، حديث 37.

ص: 215

قُسِّمَ عَلى جَميعِ ضُعَفاءِ الدُّنْيا لَصَارُوا بِهِ اقْوِياءَ، وَ مِنَ الشَّجَاعَةِ مَا لَوْ قُسِّمَ عَلَى جَمِيعِ جُنَبَاءِ الدُّنَيا لَصَارُوا بِهِ شَجْعاناً، وَ مِنَ الْحِلْمِ مَا لَوْ قَسِّمَ عَلى جَمِيعِ سُفَهَاءِ الدُّنْيَا لَصَاروا بِهِ حُلَمَاءَ!:

«اى ابوجهل! خداوند آن قدر به من عقل و خرد بخشيده كه اگر بر جميع ابلهان و مجنون هاى دنيا تقسيم كنند همگى عاقل خواهند شد، و آن قدر قوت داده كه اگر بر همه ناتوان هاى جهان تقسيم كنند همگى نيرومند مى شوند، و آن قدر شجاعت عطا فرموده كه اگر بر تمام ترسوهاى عالم تقسيم نمايند همگى شجاع خواهند شد، و آن قدر حلم و تدبير در امور بخشيده كه اگر بر تمام سفيهان جهان تقسيم كنند همگى صاحب تدبير مى شوند»!(1)

هنگامى كه اميرمؤمنان على عليه السلام داراى چنين مرتبه اى از عقل و خرد باشد مسلّماً پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به طريق اولى از چنين موهبت عظيمى برخوردار است.

زندگى پيامبران نيز نشان مى دهد كه آنها بهره فوق العاده اى از عقل و خرد داشته اند و اين خود يكى از منابع مهم دانش و معرفت آنهاست.

6- علومى كه به وراثت از يكديگر مى بردند منبع ديگرى است، مدارك بيشمارى در دست داريم كه نشان مى دهد پيامبران علوم و دانش هاى خود را به پيامبران ديگر يا به اوصياى خود منتقل مى ساختند و به ارث مى گذاشتند.

در تفسير آيه وَ وَرِثَ سُلَيْمَانُ داوُدَ: «سليمان وارث داوود شد» (نمل 16) جمعى از مفسران گفته اند كه «ارث» در اين جا به معناى ارث بردن علم و دانش آن پيامبر يا به معناى مطلق توارث است كه شامل علم و دانش نيز مى شود.

و در داستان زكريا در تفسير آيه يَرِثُنى وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ: «جانشينى به من عنايت كن كه از من و از آل يعقوب ارث برد» (مريم 6) نيز جمعى از مفسران توارث علمى را در مفهوم جامع آيه داخل دانسته اند.(2)

در احاديث فراوانى نيز مى خوانيم: علومى كه خداوند به آدم عطا كرد (علم اسما) از ميان نرفت و به ارث به فرزندان برگزيده او رسيد!


1- بحارالانوار، جلد 19، صفحه 83( باب هجرت)، حديث 34.

2- از جمله آلوسى در روح المعانى و سيّد قطب در فى ظلال القرآن.

ص: 216

از جمله در روايتى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم: انَّ الْعِلْمَ الَّذى نَزَلَ مَعَ آدَمَ لَمْ يَرْفَعْ وَ الْعِلْمُ يَتَوَارَثُ، وَ كَانَ عَلِىٌّ عَالِمَ هذِهِ الْامَّةِ، وَ انَّهُ لَمْ يُهْلَكْ مِنَّا عَالِمٌ قَطُّ الَّا خَلَّفَهُ مِنْ اهْلِهِ مَنْ عَلِمَ مِثْلَ عِلْمِهِ اوْ مَاشَاءَ اللَّهُ:

«علم و دانش كه بر آدم نازل شد هرگز بالا نرفت، و اين علم به وراثت (به برگزيدگان الهى) مى رسد، و على عليه السلام عالم اين امت بود (كه علم خود را از پيامبر و پيامبر از آدم به ارث برده بود) و هيچ عالمى از ما هرگز از دنيا نمى رود مگر اين كه كسى جانشين او مى شود كه همان علوم را داراست يا هر چه خدا بخواهد».(1)

در حديث ديگرى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: امَا انَّ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله و سلم وَرِثَ عِلْمَ مَنْ كَانَ قَبْلَهُ مِنَ الْانْبِيَاءِ وَ الْمُرْسَلِينَ «محمد صلى الله عليه و آله و سلم علم تمام كسانى را كه پيش از او از پيامبران و مرسلين بودند به ارث برد».(2)

مجموع اين منابع ششگانه سبب مى شده كه پيامبران الهى نه تنها در مسائل مربوط به معارف دين و احكام شريعت بلكه از علوم و دانش هاى ديگرى نيز آگاه باشند، اعم از آنچه تأثير مستقيم در اداى وظيفه رسالت داشته است يا تأثير غير مستقيم در تكميل اهداف نبوت (دقت كنيد).


1- اصول كافى، جلد 1، صفحه 222( باب ان الائمه عليهم السلام ورثة العلم) حديث 2 همين معنا در حديث 4 و 5 و 8 از همان باب آمده و به اين ترتيب حديثى است متضافر كه به اسناد مختلف از ائمه اهل بيت عليهم السلام نقل شده است.

2- همان مدرك، صفحه 224( باب الائمه ورثوا علم النبى)، حديث 2.

ص: 217

انبيا و علم غيب

اشاره

اشاره

واژه «غيب» در برابر «شهود» است، و شهود در موردى گفته مى شود كه چيزى قابل مشاهده و محسوس باشد بنابراين غيب به كليه امورى اطلاق مى شود كه از حسّ انسان پنهان است، و لذا در بعضى آيات قرآن مجيد تعبير «ايمان به غيب» در مورد ايمان به خدا با ايمان به روز جزا آمده است، الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ (بقره 3).

در جاى ديگر پرهيزگاران را چنين توصيف مى كند «آنها كسانى هستند كه از پروردگارشان در غيب و نهان مى ترسند» (انبياء 49).

حتى ممكن است چيزى بر كسى روشن و محسوس باشد و براى ديگرى به خاطر عدم حضورش در آن مكان نامحسوس حساب شود به آن نيز «غيب» مى گويند، چنان كه در داستان يوسف مى خوانيم كه همسر عزيز مصر هنگامى كه در غياب يوسف اعتراف به پاكى او كرد، افزود: ذِلكَ لِيَعْلَمَ انّى لَمْ اخُنْهُ بِالْغَيْبِ: «اين به خاطر آن است كه او (يوسف) بداند من در غياب به او خيانت نكردم» (يوسف 52).

با توجه به آنچه گفته شد سخن در اين است كه آيا پيامبران الهى از اسرار غيب و آنچه از حواس انسان پنهان است (اعم از آنچه محسوس است و حاضر نيست، يا اصولًا غير محسوس است) آگاه و باخبرند، يا علم غيب مخصوص ذات پاك خدا است، و هيچ كس را به آن راهى نيست؟

در بدونظر در آيات قرآن دو دسته از آيات متفاوت ديده مى شود: دسته اوّل علم غيب را مخصوص خدا مى شمرد، و دسته دوّم علم غيب را براى غير او ممكن مى داند، براى رسيدن به پاسخ سوال فوق بايد نخست به سراغ اين آيات برويم سپس به طريق جمع ميان آنها بپردازيم.

در گروه اوّل آيات زير قابل توجه است:

ص: 218

1- وَ عِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لَايَعْلَمُهَا الَّا هُوَ

(انعام 59)

2- فَقُلْ انَّمَا الْغَيْبُ للَّهِ

(يونس 20)

3- قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِى الْسَموَاتِ وَ الْارْضِ الْغَيْبَ الَّا اللَّهُ

(نمل 65)

4- قُلْ لَااقُولُ لَكُم عِنْدِى خَزَائِنُ اللَّهِ وَ لَااعْلَمُ الْغَيْبَ

(انعام 50)

5- وَلَوْ كُنْتُ اعْلَمُ الْغَيْبَ لَاسْتَكْثَرتُ مِنَ الْخَيْرِ وَ ما مَسَّنِىَ السُّؤُ

(اعراف 188)

6- عَالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَةِ

(انعام- 73)

ترجمه

1- كليدهاى غيب تنها نزد اوست و جز او كسى آن را نمى داند.

2- ... بگو غيب تنها براى خدا (و به فرمان او) است.

3- بگو كسانى كه در آسمان و زمين هستند از غيب آگاهى ندارند جز خدا.

4- بگو من نمى گويم خدا نزد من است و من آگاه از غيب نيستم (جز آنچه خدا به من بياموزد).

5- (و از غيب و اسرار نهان نيز با خبر نيستم مگر آنچه خداوند اراده كند) و اگر از غيب باخبر بودم منافع فراوانى براى

ص: 219

خود فراهم مى ساختم و هيچ بدى (و زيانى) به من نمى رسيد.

6- ... از پنهان و آشكار با خبر است.

تفسير و جمع بندى

در اين بخش از آيات با تعبيرات گوناگون، علم غيب، مخصوص خدا شمرده شده است كه هيچ كس را به آن راهى نيست.

در نخستين آيه مى فرمايد: «كليدهاى غيب، تنها نزد خداست و جز او كسى آن را نمى داند» وَ عِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لَايَعْلَمُهَا الَّا هُوَ

هم آغاز آيه، كه «عِنْدَهُ» را مقدم داشته دليل بر انحصار است، و هم ذيل آن كه با صراحت مى گويد: غير او از آن آگاه نيست.

مفاتح جمع «مِفْتَحْ» (بر وزن بهتر) به معناى كليد، و جمع «مَفْتَح» (بر وزن دفتر) به معناى خزينه و مركز نگاهدارى اشيا آمده است،(1) و مفسّران هر دو تفسير را براى آيه ذكر كرده اند، گاه گفته اند تمام خزانه هاى غيب نزد خداست، و گاه گفته اند تمام كليدهاى غيب، و نتيجه هر دو يكى است، هرچند تعبيرها متفاوت است.

گرچه بعضى از مفسّران، با استفاده از آنچه در صحيح بخارى در تفسير آن، آمده است، اين آيه را اشاره به امور پنجگانه اى دانسته اند كه در آخر سوره لقمان آمده است (2)، ولى پيداست كه مفهوم آيه، بسيار وسيع و گسترده است و تمام خزانه ها و كليدهاى غيب را شامل مى شود، و آنچه در روايت درباره آخر سوره لقمان آمده ظاهراً بيان مصداق هاى روشنى از آن است، و لذا در ذيل آيه مورد بحث به تمام برگ هايى كه از درختان جدا مى شود، و دانه هايى كه در مخفيگاه زمين قرار مى گيرد، و هر تر و خشكى در عالم وجود دارد اشاره كرده و همه را در لوح محفوظ، لوح علم خدا ثابت مى شمرد.


1- تفسير فخررازى، جلد 13، صفحه 8 ذيل آيه مورد بحث.

2- تفسير قرطبى و روح البيان و مراغى ذيل آيه مورد بحث.

ص: 220

***

در دوّمين آيه، خطاب به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم كرده است: «بگو غيب، فقط مخصوص خداست» فَقُلْ انَّمَا الْغَيْبُ للَّهِ

و اين در جواب مشركان لجوجى بود كه پيوسته معجزات اقتراحى (معجزاتى كه از سر لجاجت به عنوان بهانه جويى هر وقت به ميل خود پيشنهاد مى كردند) از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى خواستند، بنابراين قرآن به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى گويد كه در اين گونه امور از خود سلب مسئوليت كند، چون اينها از اسرار غيب است و علم آن فقط نزد خداست، و هر زمان او اراده كند، فرمانش را صادر مى كند، و هرگز تسليم خواسته هاى كودكانه بهانه جويان نخواهد شد!

***

همين معنا در سومين آيه با تعبير ديگرى آمده است كه خداوند به پيامبرش تعليم مى دهد در برابر بهانه جويانى كه پيوسته سؤال از زمان وقوع قيامت مى كردند بگويد كه اين از اسرار غيب است، و هيچ يك از كسانى كه در آسمان و زمين هستند، از غيب آگاه نيستند و نمى دانند كى قيامت برپا مى شود و آنها برانگيخته خواهند شد؟ قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِى الْسَمَاوَاتِ وَ الْارْضِ الْغَيْبَ الَّا اللَّهُ وَ مَا يَشْعُرونَ ايَّانَ يُبْعَثُونَ

گرچه مورد نزول اين مسأله رستاخيز است ولى مفهوم آيه گسترده است و تمام عيوب را شامل مى شود.

در چهارمين آيه به پيامبرش صريحاً دستور مى دهد: «بگو: من هرگز به شما نمى گويم خزائن خدا نزد من است، و من آگاه از غيب نيستم، بلكه من تنها پيروى از وحى الهى كه بر من فرستاده مى شود مى كنم» قُلْ لَّاأَقُولُ لَكُمْ عِندِى خَزَائِنُ اللَّهِ وَلَا أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَلَا أَقُولُ لَكُمْ إِنِّى مَلَكٌ إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا مَا يُوحَى إِلَىَ

اين سخن نيز در برابر مشركان لجوجى بود كه هر روز تقاضاى معجزه اى داشتند،

ص: 221

و هرگز هم با مشاهده آن قانع نمى شدند، و از او مى خواستند كه آنها را از اسرار غيب آگاه كند.

جمله «انْ اتَّبِعُ الَّا مَا يُوَحى الَىَّ» (تنها از آنچه بر من وحى مى شود پيروى مى كنم) كه در ذيل آيه آمده را به خوبى به خاطر بسپاريد كه يكى از كليدهاى حل مشكل علم پيامبران است، و بخواست خدا مشروحاً از آن سخن خواهيم گفت.

نظير همين معنا در آيه 31 هود با مختصر تفاوتى آمده است مى فرمايد وَ لَااقُولُ لَكُمْ عِنْدِى خَزَائِنُ اللَّهِ وَ لَااعْلَمُ الْغَيْبَ (با اين تفاوت كه اولى از زبان پيامبر اسلام است و دوّمى از زبان نوح).

***

در پنجمين آيه به تعبير جديدى در اين زمينه برخورد مى كنيم كه پيامبر مأمور مى شود استدلال لطيفى علم غيب را از خود نفى كند، به او دستور مى دهد «بگو:

من مالك هيچ گونه سود و زيانى براى خويشتن نيستم، مگر آنچه را خدا بخواهد، اگر از غيب آگاه بودم منافع فراوانى براى خود فراهم مى ساختم، و هيچ بدى به من نمى رسيد» قُلْ لَاامْلِكُ لِنَفْسِى نَفْعاً وَ لَاضَرَّاً الَّا مَا شَاءَ اللَّهُ وَ لَوْ كُنْتُ اعْلَمُ الْغَيْبَ لَاسْتَكْثَرتُ مِنَ الْخَيْرِ وَ مَا مَسَّنِىَ السُّوءُ.

گرچه اين آيه بعد از آيه اى قرار گرفته كه از زمان قيامت قيامت و منحصر بودن علم آن به خداوند سخن مى گويد، ولى با اين حال مفهوم و استدلال آيه بسيار گسترده است.

مسلّم است بسيارى از منافع كه از دست انسان مى رود يا زيان هايى كه دامان او را مى گيرد ناشى از عدم آگاهى او از عاقبت كارها و اسرار غيب است، و اگر بر آنها آگاه بود هرگونه زيانى را از خود دفع مى كرد، و هرگونه منفعتى را فراهم مى ساخت، و اين كه نمى تواند چنين كند دليل بر عدم آگاهى او از اسرار غيب است.

***

ص: 222

در ششمين آيه به عنوان يكى از صفات ويژه خداوند، مى فرمايد: «او آگاه از غيب و شهود است» عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَةِ.

اين تعبير كه در ده آيه از قرآن مجيد(1) به صورت يكى از صفات بارز الهى ذكر شده، نشان مى دهد كه تنها خداوند بزرگ احاطه بر غيب و شهود عالم هستى دارد، و چون به عنوان صفت ويژه ذكر شده و در مقام حصر است نشان مى دهد كه غير او حتى پيامبران مصداق «عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَةِ» نيستند.

گرچه مفسّران در تفسير اين آيه احتمالات متعددى داده اند بعضى آن را به معناى «عَالِمُ السِّرَ وَ الْعَلَانِيَّةِ» (آگاه بر پنهان و آشكار) و بعضى «مَا كَانَ وَ مَا يَكُونُ» (آنچه در گذشته يا حال و آينده واقع مى شود) و بعضى «عالم به آخرت و دنيا» و بعضى به «عالم بر آنچه بر بندگان آشكار است يا از آنها نهان است» تفسير كرده اند(2) ولى روشن است كه تمام اينها در معناى آيه جمع است، زيرا دو كلمه «غيب» و «شهاده» كه هر دو با «الف و لام جنس» كه در اين جا به معناى عموم است ذكر شده، تمامى غيب و شهود را اعم از گذشته و آينده، دنيا و آخرت، پوشيده و پنهان، آسمان و زمين، ماديات و مجردات، را شامل مى شود.

گرچه اين تعبير در آيات دهگانه اى اشاره شد در هر مورد به منظورى ذكر شده است و قرآن در هر مورد نتيجه اى از آن مى گيرد، ولى مفهوم آن همه جا يكى است، و آن احاطه علمى خداوند بر اسرار غيب و شهود است كه مخصوص ذات پاك اوست.

نتيجه


1- انعام 73- توبه 94- توبه 105 رعد 9 مؤمنون 92- سجده 6- زمر 46- حشر 22- جمعه 8- تغابن 18.

2- قرطبى، جلد 9، صفحه 6524( ذيل آيه 22 سوره حشر).

ص: 223

از مجموع تعبيرات ششگانه فوق كه بعضى كراراً در آيات قرآن ذكر شده، به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه علم غيب و احاطه به اسرار نهان، مخصوص ذات پاك خداست.

***

گروه دوّم

اكنون به سراغ گروه دوّم از آيات مى رويم كه پيامبران را سهيم در علم غيب مى شمرد، بايد آنها را دقيقاً بررسى كنيم تا دليل عدم تضاد آنها با گروه اوّل كه در لابه لاى همين آيات نهفته شده روشن شود.

1- عَالِمُ الْغَيْبِ فَلَا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ احَداً* الَّا مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ فَانَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً* لِيَعْلَمَ انْ قَدْ ابْلَغُوا رِسَالَاتِ رَبِّهمْ وَ احَاطَ بِمَا لَدَيْهِمْ وَ احْصى كُلَّ شَىْ ءٍ عَدَداً

(جن 26 تا 28)

2- وَ مَا كَانَ اللَّهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَى الْغَيْبِ وَلكِنَّ اللَّهَ يَجْتَبى مِنْ رُسُلِهِ مَنْ يَشآءُ

(آل عمران 179)

3- وَ انَبِّئُكُمْ بِمَا تَأْكُلُونَ وَ مَا تَدَّخِرونَ فى بُيُوتِكُمْ

(آل عمران 49)

ترجمه

1- عالم الغيب اوست، و هيچ كس را بر اسرار غيبش آگاه نمى سازد- مگر رسولانى كه آنها را برگزيده است و مراقبينى از پيش رو و پشت سر براى آنها قرار مى دهد- تا بداند پيامبرانش

ص: 224

رسالت هاى پروردگارشان را ابلاغ كرده اند و او به آنچه نزد آنها است احاطه دارد و هرچيزى را احصا كرده است.

2- ... و (نيز) ممكن نبود كه خداوند شما را از اسرار نهان آگاه سازد (تا مؤمنان و منافقان را از طريق علم غيب بشناسيد زيرا اين بر خلاف سنت الهى است) ولى خداوند از ميان رسولان خود هركس را بخواهد بر مى گزيند.

3- ... و از آنچه مى خوريد و در خانه خود ذخيره مى كنيد به شما خبر مى دهم.

تفسير و جمع بندى

در نخستين آيه ابتدا خداوند به عنوان «عالم الغيب» مطلق، يعنى كسى كه از تمام اسرار پنهان آگاه است، توصيف شده، مى فرمايد: «آگاه از اسرار غيب اوست» عَالِمُ الْغِيْبِ بعد به عنوان استثنا مى فرمايد: «مگر رسولى را كه او برگزيده و از وى راضى شده»! الَّا مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ

يعنى خداوند به چنين رسولانى آنچه از اسرار غيب بخواهد مى آموزد، بنابراين آنها از خود چيزى درباره غيب نمى دانند، ولى با تعليم الهى از آن آگاه مى شوند.

سپس مى افزايد: «خداوند مراقبينى از پيش رو، و پشت سر، همراه او مى فرستد (تا او را از هرگونه انحراف حفظ كند).

اين تعبير هم دليلى است بر مقام عصمت پيامبران و هم تأكيدى است بر علم آنها به اسرار غيب.

البتّه اين در صورتى است كه «رَصَدْ» را به معناى «مراقب» يا «مراقبين» از فرشتگان الهى بدانيم، ولى براى اين جمله تفسيرهاى ديگرى نيز شده، از جمله اين كه منظور از «رصد» طرقى است كه او را نسبت به گذشتگان يا نسبت به آيندگان آگاه مى كند (جمله «مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ» اشاره به حوادث پيشين و «مِنْ خَلْفِهِ» اشاره به حوادث آينده است).

ص: 225

و گاه گفته شده اشاره به حافظانى است از فرشتگان كه پيامبران را از شر دشمنان حفظ مى كردند.(1)

ولى در هر حال دلالت صدر آيه بر آگاهى پيامبران بر اسرار غيب به تعليم الهى جاى ترديد نيست.

اما در مورد جمله «لَيَعْلَمَ انْ قَدْ ابْلَغُوا ...» كه بعد از اين آيه آمده و چگونگى پيوند آن با آيه قبل مفسّران احتمالات زيادى داده اند كه غالب آنها بر خلاف ظاهر آيه، و باعث ناهماهنگى ضميرها، بلكه ناهماهنگى جمله هاى آيه مى شود.

آنچه صحيح تر به نظر مى رسد اين كه ضميرها در «لِيَعْلَمَ» و «احاطَ بِمَا لَدَيْهِمْ» و «احْصى كُلَّ شَىْ ءٍ عَدَداً» تمام به خدا برگردد، و ضمير در «ابْلَغُوا» يا اشاره به پيامبران است و يا اشاره به فرشتگان الهى كه مأمور ابلاغ وحى بودند، بنابراين مفهوم آيه در مجموع چنين مى شود: «هدف از تعليم اسرار غيب يا از مراقبت ملائكه اين است كه خدا بداند پيامبرانش رسالت هاى پروردگارش را ابلاغ كرده اند، و خدا به آنچه نزد آنهاست احاطه دارد و هر چيزى را احصا كرده است».

البتّه منظور از جمله لِيَعْلَمَ (تا خداوند بداند) اين نيست كه چيزى را نمى دانسته و آگاه شده است، بلكه منظور تحقق عينى علم خداوند است كه از آن تعبير به علم فعلى مى شود، يعنى هدف اين بود كه علم خداوند درباره ابلاغ رسالت عينيت خارجى پيدا كند و حاصل گردد.

نتيجه اين مى شود كه آگاهى انبيا از اسرار غيب از سوى پروردگار يا به وسيله فرشتگان سبب تكميل ابلاغ رسالت و تحكيم پايه هاى نبوت انبيا بوده است (دقت كنيد).


1- بايد توجه داشت كه« رصد» در اصل به معناى مراقبى است كه در كمينگاهى قرار مى گيرد و اوضاع را تحت مراقبت قرار مى دهد و شايد اطلاق اين واژه بر طريق( راه) از اين جا گرفته شده باشد و گرنه ريشه اصلى طبق گفته مقاييس اللغة، و راغب در مفردات، همان است كه در بالا گفته شد.

ص: 226

در دوّمين آيه بعد از آن كه آگاهى توده مردم را بر غيب نفى مى كند، انبيا را از آن استثنا كرده، مى فرمايد: «ممكن نبود خداوند شما را از اسرار نهان آگاه سازد، ولى خدا از ميان رسولانش هركس را بخواهد بر مى گزيند (و از اسرار غيب به او مى آموزد) وَ مَا كَانَ اللَّهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَى الْغَيْبِ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَجْتَبى مِنْ رُسُلِهِ مَنْ يَشآءُ.

گرچه در بدو نظر در اين آيه صريحاً اشاره اى به مسأله تعليم اسرار غيب به انبيا نشده ولى با توجه به اين كه جمله «لكِنَّ اللَّهَ ...» به صورت استدارك و استثناست مفهوم آيه اين است كه خدا گروهى از رسولان را بر مى گزيند و به آنها تعليم غيب مى دهد.(1)

درست است كه آغاز آيه اشاره به حوادثى است كه صفوف منافقان را از صفوف مؤمنان جدا مى سازد و اسرار درون آنها را آشكار مى كند، ولى پيداست كه اين شأن نزول مفهوم كلى آيه را محدود نمى كند، زيرا سخن از عدم آگاهى توده مردم از غيب، و آگاهى انبيا بر آن به تعليم الهى است.

ضمناً از اين آيه استفاده مى شود كه آگاهى بر غيب مقام والايى است كه تنها به پيامبران الهى داده مى شود، و در واقع تكميل كننده برنامه هاى آنها و سبب تحقق يافتن اهداف آنان است (دقت كنيد).

***

در اين جا دو سؤال مطرح مى شود:

1- با توجه به اين كه مى دانيم غير از انبيا و امامان معصوم جمعى از صلحا كه داراى قلب هاى نورانى هستند و به مراحلى از شهود رسيده اند از گوشه اى از اسرار غيب با


1- مشهور مفسّران همين معنا را در تفسير آيه پذيرفته اند، ولى بعضى احتمالات ضعيفى ذكر كرده اند كه طبق آن آيه ارتباطى با مسأله آگاهى انبيا به علم غيب ندارد، شأن نزول هايى كه در بعضى از تفاسير مانند روح المعانى آمده است نيز شاهد همان تفسير مشهور است.

ص: 227

خبر مى شوند، اين چگونه با نفى مطلق آگاهى توده مردم از اسرار غيب كه در آيه فوق است سازگار مى باشد؟

پاسخ

از آن جا كه اين اطلاعات نسبت به آگاهى پيامبران، محدود و ناچيز است، در آيه به حساب نيامده، و به تعبير ديگر منظور نفى آگاهى هاى وسيع نسبت به اسرار غيب است و اين معنا درباره غير انبيا صادق است.

اين احتمال نيز وجود دارد كه دو آيه فوق مفهوم گسترده اى دارد كه هم انبيا را شامل مى شود و هم فرشتگان را و ارباب كشف و شهود كه از طرق مجاهدات نفسانى و رياضات مشروع و هدايت هاى معصومين به جايى رسيده اند زيرا آنها آگاهى هاى خود را از طريق ارتباط با پيامبران و امامان و يا فرشتگان پيدا مى كنند، بنابر اين خداوند علم غيب را تنها در اختيار رسولانش قرار مى دهد، و ديگران از رسولان پروردگار استفاده مى كنند، همان گونه كه مثلًا «مريم» يا همسر ابراهيم «ساره» از طريق فرشتگان الهى به بعضى اسرار غيب در مورد تولد حضرت عيسى يا تولّد حضرت اسحاق و يعقوب آشنا شدند.

اين احتمال نيز وجود دارد كه علوم عينى بر سه گونه است: بخشى از آن مخصوص ذات پاك خداست و هيچ كس جز او از آن آگاه نيست، حتى پيامبران مرسل و فرشتگان مقرّب (مانند علم به زمان قيام قيامت و امثال آن).

دوّم علوم غيب خاصّى است كه خداوند در اختيار معصومين (پيامبران و امامان و ملائكه مقرّبين) قرار مى دهد، و قسم سوّم، علومى است كه در اختيار گروهى از پاكان و نيكان كه به مقام شهود مى رسند، و حجاب ها از برابر چشم دل آنها كنار مى رود، قرار مى گيرد (مانند آنچه درباره جمعى از صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و صحابه ائمه هدى عليهم السلام همچون سلمان و ابوذر و ميثم تمّار و رشيد هجرى و امثال آنها نقل شده است، و يا در عصر ما درباره جمعى از علماى ماضين يا معاصرين نقل مى شود).

ص: 228

و مى توان قسم اوّل را غيب «خاص الخاص»، و دوّم را «خاص» و سوّم را «عام» نام نهاد.

تعبيراتى مانند فَلَا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ ... ممكن است اشاره به همين معنا باشد زيرا واژه «غَيْبِهِ» دلالت بر اسرار غيبى خاصّى دارد.

2- سؤال ديگر اين كه: علاوه بر آنچه در مورد صالحان از ارباب كشف و شهود گفته شد، كراراً شنيده ايم كه گروهى از كاهنان در زمان جاهليت، و يا مرتاضان در عصر ما كه داراى تقوا و ايمان نيستند گاهى از اسرار غيب خبر مى دهند و مطالبى را پيشگويى مى كنند كه بعداً واقع مى شود يا از امورى كه از چشم مردم پنهان است خبر مى دهند، آيا اين معنا با آن چه در آيات بالا آمد منافات ندارد؟

پاسخ اين سؤال با توجه به يك نكته روشن مى شود و آن اين كه پيشگويى هاى مرتاضان و اخبار غيبى كاهنان هيچ گاه اخبار مطمئن و خالى از اشتباه نبوده و نيست، گاه درست از آب در مى آمده و گاهى خطا، و هر دو نمونه هاى فراوانى دارد، بنابراين اخبار و اطلاعات آنها را هرگز نمى توان به عنوان علم غيب معرفى كرد، لذا گاه خود آنها نيز اعتراف مى كنند كه اطلاعات ما از طريق شياطين است و آنها هميشه به ما راست نمى گويند!

يا به تعبير ديگر آنها بر اثر رياضت اشباحى را در افق ذهنشان از دور مى بينند، و اين اشباح را پيش خود تفسير مى كنند، گاه اين تفسيرها درست است و گاه خطا، همچون خواب هايى است كه افراد مى بينند كه گاه تعبير آنها درست و گاه نادرست مى باشد.

اين آگاهى هاى آميخته با شك و مطالب نادرست هرگز نمى تواند به عنوان علم غيب تلقى شود، و اشكالى در تفسير آيه ايجاد كند.

***

در سوّمين آيه مورد بحث سخن از آگاهى مسيح به اسرار غيب است كه صريحاً به

ص: 229

عنوان يك معجزه اظهار مى داشت و در برابر كسانى كه نسبت به دعوت او در شك بودند چنين مى گفت: «من نشانه اى از سوى پروردگارتان براى شما آورده ام، من از گل چيزى به شكل پرنده مى سازم سپس در آن مى دمم، و به فرمان خدا پرنده اى مى شود، و كور مادرزاد و مبتلايان به برص را بهبودى مى بخشم، و مردگان را زنده مى كنم».

سپس مى افزود: «من از آنچه مى خوريد، و در خانه خود ذخيره مى كنيد، به شما خبر مى دهم»! وَ انَبِّئُكُمْ بِمَا تَأْكُلُونَ وَ مَا تَدَّخِرُونَ فى بُيُوتِكُمْ

و به اين ترتيب ساختن يك پرنده زنده از گل، و شفا دادن بيماران غير قابل علاج، و زنده كردن مردگان را، در كنار خبر دادن از اسرار غيب قرار داده، و آنها را دلايل نبوت خويش مى شمرد.

مسلّم است غذايى كه مردم مى خورند و يا در خانه ها ذخيره مى كنند مربوط به زندگى شخصى و خصوصى آنهاست، و معمولًا ديگران از آن آگاه نيستند، هرگاه كسى از اين جزئيات آگاه باشد دليل بر آگاهى او بر غيب است.

بعضى از مفسّران گفته اند اين دو مورد به عنوان دو مثال است و آگاهى مسيح هرگز محدود به اينها نبوده، و بسيارى از اسرار غيب را مى دانسته است.

***

علاوه بر آنچه گفته شد آيات متعددى در قرآن مجيد وجود دارد كه مصداق روشن آگاهى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نسبت به بعضى از حوادث آينده است كه جزء اسرار غيب محسوب مى شود، مانند آيات آغاز سوره روم: غُلِبَتِ الرُّومُ فى ادْنَى الارْضِ وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلّبَهُم سَيَغْلِبُونَ فى بِضْعِ سِنينَ: «روميان مغلوب شدند در يك سرزمين نزديك، و آنها بعد از اين مغلوبيت به زودى در عرض چند سال غالب خواهند شد» (روم 2 تا 4).

مسلّماً خبر دادن از پيروزى يك كشور مغلوب در آينده نزديك (در عرض چند سال) آن هم با اين صراحت و قاطعيت، چيزى نيست كه بشر از طرق عادى به آن

ص: 230

احاطه يابد، بنابراين مصداق بارز علم غيب است.

در جاى ديگر خطاب به مسلمانان كرده، مى گويد لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ انْ شاءَ اللَّهُ آمِنينَ: «شما مسلّماً به خواست خدا در نهايت امنيّت وارد مسجد الحرام خواهيد شد» (فتح 27).

اين سخن را زمانى فرمود كه مشركان در مكه با قدرت حكومت مى كردند و آن قدر توانايى داشتند شرايط صلح حديبيه را به ظاهر بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تحميل كنند، بنابراين خبر پيروزى سريع مسلمانان بر آنها به طورى كه بتوانند مانع بزرگ را از سر راه خود بردارند و در نهايت امنيّت وارد مسجد الحرام شوند جز خبر غيبى نخواهد بود.

در جاى ديگر هنگامى كه يكى از همسران پيامبر رازى را كه آن حضرت نزد او داشت مخفيانه براى ديگران بيان كرده بود و حضرت از اين كار آگاه شد، همسرش پرسيد: مَنْ انْبَأكَ هَذَا: «چه كسى تو را از اين موضوع آگاه كرد»؟!

فرمود: «خداوند دانا و آگاه، مرا با خبر ساخت» نَبَّأنِىَ الْعَلِيمُ الخَبِيرُ (تحريم 3).

و نيز هنگامى كه جمعى از منافقين كارهاى خلاف خود را پوشاندند و براى عدم شركت در جنگ تبوك عذرهاى دروغين آوردند، پيامبر به آنها فرمود: لَاتَعْتَذِرُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكُمْ قَدْ نَبَّأَنَا اللَّهُ مِنْ اخْبَارِكُمْ: «عذر نياوريد، ما هرگز سخنان شما را تصديق نخواهيم كرد، خداوند ما را از اخبار شما آگاه ساخته است»! (توبه 94).

در مورد ديگر با صراحت خبر از شكست قاطعان مشركان مى دهد در حالى كه ظاهراً در كمال قدرت بودند، مى فرمايد: «كفار مى گويند ما جمعيت متحد و نيرومندى هستيم، از مخالفانمان انتقام مى گيريم، و بر آنها پيروز مى شويم» امْ يَقُولُونَ نَحْنُ جَميعٌ مُنْتَصِرٌ.

بلافاصله مى افزايد: «به زودى جمعشان شكست مى خورد و فرار مى كنند» سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَ يُوَلّوُنَ الدُّبُرَ (قمر 44 و 45).

بى شك زمانى كه اين آيات در مكه نازل شد مسلمانان در اقليّت شديد بودند و

ص: 231

دشمن در اوج قدرت، و پيش بينى چنين پيروزى نزديك و سريعى از طرق عادى غير ممكن بود، ولى چيزى نگذشت كه در نخستين برخورد مسلحانه با دشمن يعنى جنگ بدر ضربه سهمگينى بر آنها وارد ساختند، سپس پيروزى ها يكى پس از ديگرى پيش آمد، و در مدت كوتاهى تمام جزيره عربستان زير پرچم اسلام قرار گرفت.

شبيه همين معنا در سوره توبه (آيه 14 و 15) آمده است، مى فرمايد: «با آنها پيكار كنيد كه خداوند آنان را به دست شما مجازات مى كند، و آنها را رسوا مى سازد، و سينه گروهى از مؤمنان را شفا مى بخشد (و بر دل آنها مرهم مى نهد) و خشم دل هاى آنها را از بين مى برد» قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِايْديكُمْ وَ يُخْزِهِمْ وَ يَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَ يَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنينَ* وَ يُذْهِبْ غَيْظَ قُلُوبِهِمْ

و باز شبيه همين معنا در سوره آل عمران آيه 111 آمده روى سخن را به ياران پيامبر كرده مى فرمايد: «آنها (يهود و نصارى) اگر با شما پيكار كنند به شما پشت مى كنند (و فرار خواهند كرد) سپس كسى آنها را يارى نمى كند» وَ انْ يُقَاتِلُوكُمْ يُوَلُوكُمُ الْادْبارَ ثُمَّ لَا يُنْصَروُنَ

تعبيراتى كه در اين آيات است همه به طور قاطع خبر از پيروزى مسلمين و شكست دشمنانشان مى دهد، خبرى كه در آن زمان براى كسى باور كردنى نبود.

همين معنا به شكل ديگرى در سوره قصص آيه 85 آمده است كه وقتى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بر اثر فشار شديد مشركان كه در آن زمان بسيار نيرومند بودند مجبور شد سرزمين مقدّس مكه را ترك گويد آيه نازل شد و به او چنين فرمود: «همان كسى كه قرآن را بر تو فرض كرد تو را به جايگاه و زادگاهت باز مى گرداند»! انَّ الذّى فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْانَ لَرَادُّكَ الى مَعادٍ.

اين بشارت قاطع در آن هنگام كه مسلمانان ظاهراً بسيار ضعيف بودند چيزى جز يك خبر غيبى نبود.

و در تعبير ديگرى در آن هنگام كه دشمنان خوشحالى مى كردند كه از پيامبر نسلى باقى نمى ماند كه آيين او را نگهدارى كند، زيرا تنها يادگار او دخترش فاطمه

ص: 232

زهرا عليها السلام بود و لذا مى گفتند «محمّد ابتر است» سوره كوثر نازل شد و اين بشارت قاطع را به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم داد كه ما «خير كثير» و با بركت به تو عطا كرديم ... مسلّماً دشمن تو ابتر و بلاعقب است» انَّا اعْطَيْنَاكَ الْكَوثَرَ .... انَّ شَانِئَكَ هُوَ الْابْتَرُ.

و امروز مى بينيم كه نسل آن بزرگوار از طريق دخترش فاطمه زهراء عليها السلام در تمام جهان منتشرند و بزرگان زيادى از آنها برخاستند كه پيوسته در خدمت اسلام بودند.

و كسانى كه اين سخن را درباره پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى گفتند (مشركان قريش) چنان تار و مار شدند كه امروز از آنها خبرى نيست و اگر هم چيزى باقيمانده باشد شناخته نمى باشد، بنابراين آنها ابتر شدند و پيامبر داراى نسلى عظيم.

در سوره نحل آيه 8 به نكته ديگرى برخورد مى كنيم كه از اخبار غيبى قرآن است مى فرمايد: «خداوند اسب ها و استرها و درازگوش ها را آفريد تا بر آنها سوار شويد، و نيز مايه زينت شما باشد، و چيزها (وسايل نقليه ديگرى) مى آفريند كه شما نمى دانيد» وَ الْخَيْلَ وَ الْبِغَالَ وَ الْحَمِيرَ لِتَركَبُوهَا وَ زِينَةً وَ يَخْلُقُ مَا لَاتَعْلَمُونَ

گرچه بسيارى از مفسّران پيشين جمله «وَ يَخْلُقُ مَا لَاتَعْلَمُونَ» را اشاره به حيواناتى مى دانند كه در آينده آفريده مى شود، يا رام انسان ها مى گردد، و يا تمام اشياى مفيدى كه خداوند در آينده مى آفريند اعم از حيوانات و غير آنها.

ولى همان گونه كه بعضى از مفسّران اخير (مانند مراغى و سيّد قطب در فى ظلال) اشاره كرده درك مفهوم اين جمله براى ما كه در عصر مركب هاى سريع السير ماشينى زندگى مى كنيم بسيار آسان تر است، و خبرى است كه قرآن مجيد از عصر ما داده، و تعبير به يَخْلُقُ (خداوند مى آفريند) منافاتى با اختراع آنها از سوى انسان ها ندارد زيرا اوّلًا كار انسان تركيب و بهم پيوستن موادى است كه خداوند آفريده، ثانياً ابتكار او در اختراع اين وسايل نيز مولود استعداد خدا داد است! تمام اين آيات نشان مى دهد كه خداوند بخشى از علم غيب خود را در اختيار پيامبرش قرار داده است.

***

ص: 233

نتيجه مجموعه آيات علم غيب

تا اين جا دو گروه از آيات را كه پيرامون علم غيب سخن مى گفتند بيان كرديم گروهى نفى مطلق علم غيب از انبيا مى كرد، و گروهى اثبات علم غيب مى نمود، هنگامى كه اين دو گروه در كنار هم چيده شود طريق جمع آنها و فهم مفهوم اصلى و مقصود نهايى كار آسانى است (و اين چيزى است كه با روش تفسير موضوعى ميسر مى شود).

آرى از مجموع تمام اين آيات به خوبى استفاده مى شود كه علم غيب به طور مطلق و بدون هيچ قيد و شرط «بالذات» مخصوص ذات پاك خداست.

اوست كه احاطه بر تمام عالم غيب و شهود دارد و اين علم قائم به ذات مقدس اوست و از او جدا نيست.

ولى ديگران (مانند پيامبران- امامان معصوم و فرشتگان) تنها از طريق تعليم الهى مى توانند از اسرار غيب آگاه شوند.

به تعبير ديگر از معروفترين طرق جمع ميان اين آيات اين است كه منظور از اختصاص علم غيب به خدا «علم ذاتى و استقلالى» است، لذا غير او هيچ گونه آگاهى از اسرار غيب مستقلًا ندارد بلكه هرچه دارند از ناحيه خداست و از طريق تعليم و لطف و عنايت اوست و در واقع جنبه «غير استقلالى» دارد.

شواهد اين جمع در آيات فوق متعدد است كه با بررسى مجدد كاملًا روشن مى شود.

در احاديث نيز اشاره لطيفى به اين امر شده است:

از جمله در نهج البلاغه آمده است كه روزى على عليه السلام از حوادث آينده در ضمن سخنان خود خبر مى داد (و حمله مغول را به كشورهاى اسلامى پيش بينى مى فرمود).

كَانّى اراهُمْ قَوْمَاً كَأَنَّ وُجُوهَهُمُ الْمَجَانُّ الْمُطَرَقَةُ ... يكى از ياران عرض كرد: لَقَدْ اعْطِيتَ يَا امِيرَالْمُؤْمِنِينَ عِلْمَ الْغَيْبِ: «اى اميرمؤمنان علم غيب به تو داده شده است؟»

حضرت خنديد و فرمود: لَيْسَ هُوَ بِعِلْمِ غَيْبٍ، وَ انَّما هُوَ تَعَلُّمٌ مِنْ ذى عِلْمٍ: «اين علم

ص: 234

غيب نيست، اين علمى است كه از صاحب علمى (پيامبر) آموخته ام».(1)

دوّمين راه جمع ميان اين دو گروه از آيات آن است كه گفته شود علم غيبى كه مخصوص خداست آگاهى بر لوح محفوظ است كه آنچه در آن است بى كم و كاست تحقق مى يابد (و در حقيقت علم به علت تامّه اشياست كه هيچ گاه از معلول آن جدا نخواهد بود) و اما پيامبران و امامان معصوم از لوح محو و اثبات با خبرند، كه قابل دگرگونى و تغيير است، زيرا علم به «علل ناقصه» است نه «علت تامه» يا به تعبير ديگر ممكن است موانعى بر سر راه آن پيدا شود و دگرگون گردد، يا شرايط آن به كمال نرسد و دگرگون شود، همان گونه كه در حديث از امام على بن الحسين عليه السلام آمده است كه فرمود: لَولَا آيَةٌ فى كِتَابِ اللَّهِ لَحَدَّثْتَكُمْ بِمَا كَانَ وَ مَا يَكُونُ الى يَوْمِ الْقِيَامَةِ! فَقُلْتُ لَهُ ايَّةَ آيَةٍ؟ فَقَالَ قَوْلَ اللَّهِ يَمْحُو اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ امُّ الْكِتَابِ: «اگر آيه اى در قرآن مجيد نبود من شما را از آنچه در گذشته روى داده، و حوادثى كه در آينده تا قيامت روى مى دهد، آگاه مى ساختم! كسى عرض كرد كدام آيه؟ فرمود: آن جا كه خداوند مى فرمايد: او هر چيزى را بخواهد ثابت مى دارد، و ام الكتاب (لوح محفوظ) نزد اوست».(2)

سوّمين راه جمعى كه براى اين آيات گفته اند آن است كه اسرار غيب به دو بخش تقسيم مى شود: قسمتى مخصوص ذات خداست و هيچ كس جز او نمى داند، و قسمتى كه آن را به انبيا و اوليا خود مى آموزد، چنان كه در نهج البلاغه در ذيل همان خطبه كه در بالا اشاره شد، مى فرمايد وَ انَّمَا عِلْمُ الْغَيْبِ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ مَا عَدَّدَهُ اللَّهُ سُبْحَانَهُ بِقَوْلِهِ: انَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ مَا فِى الْارْحَامِ وَ مَا تَدْرى نَفْسٌ مَاذَا تَكْسِبُ غَداً وَ مَا تَدْرى نَفْسٌ بِاىِّ ارْضٍ تَمُوتُ: علم غيب تنها علم به زمان وقوع قيامت است، و آنچه خداوند در اين آيه برشمرده (آيه آخر سوره لقمان كه مى فرمايد: آگاهى از زمان قيامت مخصوص خداست، و اوست كه باران را نازل


1- نهج البلاغه، خطبه 128.

2- نورالثقلين، جلد 2، ص 512، حديث 160.

ص: 235

مى كند هيچ كس از كم و كيف و جزئيات آن باخبر نيست هرچند اصل وقوع آن با ظن و گمان قابل پيش بينى باشد) و آنچه در رحم مادران است مى داند (نه تنها از جنسيت آنها با خبر است بلكه از تمام استعدادها و ويژگى هايى كه در جسم و جان آنها مى باشد خبر دارد) و هيچ كس نمى داند كه فردا چه مى كند و در چه سرزمينى مى ميرد (منظور از علم تفصيلى به اين امور است).

سپس در ذيل اين سخن مى افزايد فَيَعْلَمُ اللَّهُ سُبْحَانَهُ مَا فِى الْارْحامِ مِنْ ذَكَرٍ اوْ أُنْثَى وَ قَبيحِ او جَميلٍ، وَ سَخِىٍّ اوْ بَخِيلٍ، وَ شَقِىٍّ اوْ سَعيدٍ، وَ مَنْ يَكُونُ فِى النَّارِ حَطَباً، اوْ فِى الْجِنَانِ لِلنَّبِيِّينَ مُرَافِقاً فَهَذَا عِلْمُ الْغَيْبِ الَّذِى لَايَعْلَمُهُ احَدٌ الَّا اللَّهُ، وَ مَا سِوَى ذلِكَ فَعِلْمٌ عَلَّمُهُ اللَّهُ نَبِيَّهُ فَعَلَّمَنِيهِ، وَ دَعَالِى بِأَنْ يَعِيَهُ صَدْرى، وَ تَضْطَمُّ عَلَيْهِ جَوانِحى

«خداوند سبحان از آنچه در رحم ها قرار دارد آگاه است، آيا پسر است يا دختر؟

زشت است يا زيبا؟ سخاوتمند است يا بخيل؟ سعادتمند است يا شقى، چه كسى آتشگيره دوزخ است، و چه كسى در بهشت همنشين پيامبران؟! اين علم غيبى است كه غير از خدا كسى نمى داند، ولى غير از آن علومى است كه خداوند به پيامبرش تعليم داده، و او را به من آموخته است و برايم دعا نموده است كه سينه ام حافظ آن باشد و درونم را از آن مالامال سازد»!.(1)

به اين ترتيب آنچه مخصوص ذات پاك خداست علم به تمام خصوصيات و تفصيلات و شرح مربوط به تمام خصوصيات روحى و جسمى جنين هاست.

عين همين سخن را درباره نزول باران و زمان و مكان مرگ و اعمال انسان ها مى توان بيان كرد كه جزئيات اين امور را تنها خدا مى داند و بس.

چهارمين طريق جمع ميان اين آيات تفاوت گذارى در ميان «علم فعلى» و «علم شأنى و استعدادى» است، و چيزى از ديدگان علم نا محدود او پوشيده و پنهان نمى باشد، ولى انبيا و اوليا ممكن است بالفعل بسيارى از اسرار غيب را ندانند، اما در


1- نهج البلاغه، خطبه 128.

ص: 236

هر مورد اراده كنند خداوند به آنها تعليم مى دهد (البته اين اراده نيز با اذن و رضاى خدا انجام مى گيرد- دقت كنيد).

اين مطلب به آن مى ماند كه تمام اسرار نظامى يك كشور در كتاب بزرگى ثبت شده باشد و اين كتاب تنها در اختيار يك يا چند نفر از كارگزاران نظامى باشد كه با اجازه فرمانده كل قوا بتوانند آن را باز كنند و از آن آگاه شوند، در اين جا فرمانده اصلى همه را مى داند اما ديگران هر زمان بخواهند مى توانند به آن كتاب اسرارآميز مراجعه كنند (البته فرض بر اين است كه با اذن و اجازه او مى توانند آن كتاب را مطالعه و بررسى نمايند).

شاهد اين سخن رواياتى است كه مرحوم كلينى در كتاب كافى در فصلى كه تحت عنوان انَّ الْائِمَّةَ شاؤُا انْ يَعْلَمُوا عَلِمُوا: «امامان هرگاه اراده كنند چيزى را بدانند آگاه خواهند شد» جمع آورى كرده است.(1)

***

از مجموع آنچه گفتيم چنين نتيجه گرفته مى شود كه بدون شك انبيا و اوليا آگاهى از علم غيب دارند، و طرق جمع بين آيات مربوط به علم غيب را مى توان در چهار طريق خلاصه كرد.

1- علم ذاتى و مستقل مخصوص خداست و علم انبيا و اوليا تبعى و وابسته به علم خدا مى باشد.

2- علم تفصيلى از آن خداست، و علم اجمالى از آن اوليا و انبياست.

3- علم به لوح محفوظ مخصوص خداست و علم به لوح محو و اثبات از آن انبيا و اولياست.

4- علم فعلى مخصوص خداست و علم بالقوّة از آن انبيا و اولياست.


1- اصول كافى، جلد 1، صفحه 258.

ص: 237

***

روايات علم غيب

مسأله «علم غيب» درباره انبيا و اوليا در روايات اسلامى نيز بحث گسترده اى دارد، و تمام فرق اسلامى نمونه هاى فراوانى را از علم غيب درباره پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم يا ائمه و پيشوايان خود نقل كرده اند، و اين كه بعضى از ناآگاهان مسأله علم غيب را به «شيعه» نسبت داده اند، و يا گفته اند شيعه عقيده دارد كه امامان اهل بيت عليهم السلام در اين صفت با خدا شريك هستند اشتباه بزرگى است كه قابل عفو و بخشش نيست، زيرا:

اوّلًا هيچ يك از علماى شيعه، هيچ انسانى را نه پيامبر اسلام و نه امامان را در هيچ صفت شبيه خدا نمى دانند، و اگر اعتقاد به علم غيب درباره آنها دارند همان مصداق «تعلّم من ذى علم» يعنى آموختن از صاحب علم، (امامان از پيامبر و پيامبر از خداوند بزرگ) است، و به تعبير ديگر همان گونه كه همه چيز ما از سوى خداست، و در تمام شئون هستى خود نيازمند و وابسته به او هستيم، همچنين علم غيب پيامبر و امامان از سوى خدا و وابسته به علم اوست.

ثانياً آگاهى بر غيب براى انبيا و اوليا چيزى است كه علاوه بر آيات قرآنى در روايات نيز به طور گسترده به چشم مى خورد و در كتاب اهل سنت علاوه بر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم جمعى از صحابه و غير صحابه را ذكر كرده اند كه به تمام اسرار غيب! يا بخشى از آن، آگاهى داشته اند.

كافى است در اين جا خلاصه بحث محققانه اى را كه مرحوم علّامه امينى در جلد پنجم الغدير آورده است (به ضميمه روايات ديگرى كه براى تكميل آن ذكر مى شود) بياوريم:

1- در بسيارى از منابع معروف اهل سنت آمده است كه «حذيفه» مى گويد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم علم مَا كَانَ وَ مَا يَكُونُ الى يَوْمِ الْقِيَامَةِ (آنچه بوده و آنچه تا روز قيامت

ص: 238

اتفاق خواهد افتاد) را به من تعليم كرد!(1)

2- در حديث ديگرى از «حذيفه» نقل شده است كه مى گفت: وَاللَّهِ انّى لَاعْلَمُ النّاسِ بِكُّلِ فِتْنَةٍ هِىَ كَائِنَةٌ فِيمَا بَيْنى وَ بَيْنَ السَّاعَةِ! «به خدا سوگند من از همه مردم آگاهترم به هر فتنه اى كه از امروز تا قيامت واقع مى شود»!(2)

3- در حديث ديگرى از صحيح مسلم مى خوانيم كه ابو زيد يعنى «عمر و بن اخطب» مى گويد: پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نماز صبح را خواند سپس بالاى منبر رفت و خطبه خواند خطبه اى كه تا ظهر ادامه پيدا كرد بعد نماز ظهر را بجا آورد، سپس منبر رفت تا موقع نماز عصر، سپس پايين آمد و نماز عصر بجا آورد، باز منبر رفت و خطبه خواند تا غروب آفتاب، فَاخْبَرنَا بِمَا كَانَ وَ بِمَا هُوَ كَائِنٌ فَاعْلَمُنَا احْفَظُنَا: «او به ما خبر داد از آنچه واقع شده و واقع خواهد شد، و آگاهترين ما كسى بود كه حفظ از همه بيشتر بود».(3)

سپس احاديث ديگرى از جمعى از صحابه و مانند آنها نقل مى كند كه آنها نيز گاه از مسائل غيبى خبر مى دادند، از جمله از تاريخ خطيب بغدادى از «ابى الحسين مالكى» نقل مى كند كه من سال ها با «محمّد بن اسماعيل» مصاحبت داشتم و كرامات زيادى از او ديدم، از جمله اين كه هشت روز قبل از وفاتش به من گفت: من روز پنجشنبه هنگام مغرب وفات خواهم كرد، و روز جمعه قبل از نماز به خاك سپرده خواهم شد ... من اين سخن را تا روز جمعه فراموش كردم، ولى كسى به من خبر داد كه او فوت كرده


1- صحيح مسلم( كتاب الفتن باب اخبار النبى صلى الله عليه و آله و سلم فيما يكون الى قيام الساعه) مسند احمد، جلد 5، ص 386 و كتب ديگر.

2- مسند احمد، جلد 5، صفحه 388.

3- صحيح مسلم، جلد 4، صفحه 2217( باب اخبار النبى فيما يكون الى قيام الساعة از كتاب الفتن) از اين حديث معلوم مى شود يك روز تمام از طلوع فجر تا غروب آفتاب مشغول بيان اخبار غيب براى اصحابش بود.

ص: 239

است، من براى تشييع جنازه او حاضر شدم ناگهان ديدم مردم باز مى گردند، سؤال كردم چرا باز مى گردند گفتند بعد از نماز به خاك سپرده خواهد شد.

من گوش به حرف آنها ندادم و دنبال قضيه رفتم ديدم قبل از نماز جنازه را براى دفن مى برند!.

سپس مرحوم علّامه امينى مى افزايد «اين مختصرى از بسيار است كه در كتاب هاى «حفاظ» و شخصيت هاى آنان آمده، و روايات زيادى نقل كرده اند كه نشان مى دهد جمعى از آنها آگاهى بر غيب داشتند، و عجيب اين كه همه آن را به عنوان كرامت شمرده اند و احدى آن را شرك نمى داند»!(1)

***

و اما در روايات اهل بيت عليهم السلام مسأله علم غيب نيز به صورت گسترده ديده مى شود، از جمله مرحوم علامه مجلسى در «بحار الانوار» در، جلد 26 بابى در اين زمينه منعقد نموده است و ده ها روايت درباره آگاهى امامان معصوم عليهم السلام از علم غيب آورده، و از جمله اين روايت است كه با تعبيرات مختلف از چندين طريق نقل شده است كه امام صادق عليه السلام فرمود: اتَرى مَنْ جَعَلَهُ اللَّهُ حُجَّةً عَلى خَلْقِهِ يَخْفى عَلَيْهِ شَىْ ءٌ مِنْ امُورِهِمْ؟:

«آيا تو فكر مى كنى كسى را كه خداوند حجت بر خلق قرار داده ممكن است چيزى از امور آنها بر او مخفى بماند»؟

و در تعبير ديگرى از همان امام مى خوانيم: انَّ اللَّهَ احْكَمُ وَ اكْرَمُ وَ اجَلُّ وَ اعْلَمُ مِنْ انْ يَكُونَ احْتَجَّ عَلى عِبَادِهِ بِحُجَّةٍ ثُمَّ يُغَيِّبُ عَنْهُ شَيْئاً مِنْ امُورِهِمْ: «خداوند حكيم تر، كريم تر، والاتر و آگاه تر از اين است كه حجتى براى بندگان خود قرار دهد سپس چيزى از امور آنها را از وى مخفى دارد».(2)

در نهج البلاغه نيز جمله هاى متعددى مى يابيم كه از آگاهى گسترده على عليه السلام از علم


1- الغدير، جلد 5، صفحه 59 تا 62( باتلخيص) حديث اخير در تاريخ بغداد، جلد 2، صفحه 49 آمده است.

2- بحارالانوار، جلد 26، صفحه 137 تا 154.

ص: 240

غيب خبر مى دهد، ولى همان گونه كه خودش در خطبه 128 بيان فرموده اينها علم غيب (استقلالى ذاتى) نيست، بلكه اينها تعلم از صاحب علم است (يعنى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم كه او هم از خدا آموخته بود)

اين اخبار غيبى در خطبه هاى متعددى آمده است كه از جمله در خطبه 13 درباره حادثه آينده بصره

و در خطبه 47 درباره آينده كوفه

و در خطبه 57 در مورد بعضى از سلاطين بنى اميه

و در خطبه 59 درباره عدد كشتگان خوارج و اصحاب و يارانش، در جنگ نهروان پيش از آن كه آتش جنگ افروخته شود.

و در خطبه 60 در مورد سرنوشت آينده خوارج

و در خطبه 116 درباره ظهور و حجّاج و جنايات عجيب و وحشتناك او در آينده.

و در خطبه 128 در مورد فتنه هاى عظيمى كه در بصره واقع خواهد شد (فتنه صاحب الزّنج يا اتراك و مغول)

و در خطبه 138 درباره حوادث آينده شام

و در خطبه 158 در مورد مظالم فجيع بنى اميّه

و در حكمت 369 درباره حوادث آخر زمان سخن مى گويد.

جالب اين كه در بسيارى از موارد روى جزئيات تكيه شده، و هرگز به ذكر كليّات كه ممكن است براى افراد باهوش غير معصوم قابل پيش بينى باشد قناعت نگرديده است، و به خوبى روشن است كه اين خبرها همه از آگاهى به علم غيب سرچشمه گرفته.

در اين جا به عنوان نمونه آنچه را در خطبه 59 در مورد خوارج نهروان آمده است يادآور مى شويم، فرمود:

مَضَارِعُهُمْ دُونَ النُّطْفَةِ! وَ اللَّهِ لَايُفْلِتُ مِنْهُمْ عَشَرَةٌ وَ لَايَهْلِكُ مِنْكُمْ عَشَرَةٌ!: «قتلگاه

ص: 241

آنها اين سو در كنار نهر است، به خدا سوگند از تمام آنها (ارتش خوارج) حتى ده نفر جان سالم بدر نمى برد و از شما ده نفر كشته نخواهد شد»!

و در خطبه 60 هنگامى كه به اميرمؤمنان على عليه السلام عرض كردند: خوارج تار و مار شدند فرمود: كَلَّا! وَاللَّهِ انَّهُمْ نُطَفٌ فى اصْلابِ الرِّجَالِ، وَ قَرَاراتِ النِّسَاءِ، كُلَّمَا نَجَمَ مِنْهُمْ قَرْنٌ قُطِعَ، حَتّى يَكُونُ آخِرُهُمْ لُصوُصاً سلّابِينَ!: «نه، به خدا سوگند آنها نطفه هايى در صلب مردان و رحم مادرانند، هرگاه شاخى از آنها سر بر آورد قطع مى شود، تا اين كه آخرين آنها دزدان و راهزنان خواهند بود»!

در اين جا به سركوبى خوارج در حكومت هاى مختلف و نيز پايان كار آنها اشاره فرموده است، و به گفته ابن ابى الحديد: «اين مسأله عيناً واقع شد، زيرا دعوت خوارج مضمحل گرديد و مردان فعال آنها از بين رفتند، و سرانجام اخلاف آنها دزدانى شدند متظاهر به فسق و فساد»!

سپس راجع به قسمت هاى مختلفى از تاريخ آنها و خروج بعضى از آنان در ايّام خلفا و درهم كوبيده شدن آنها به طور مشروح سخن گفته است.(1)

آخرين سخن اين كه مسأله علم به اسرار غيب چه درباره گذشته، چه درباره آينده، و چه درباره امورى كه الآن از نظرها پوشيده است، چيزى نيست كه بتوان آن را از نظر قرآن و احاديث اسلامى و تواريخ انبيا و اوليا انكار كرد، و اين مسأله آن قدر روشن است كه يكى از وجوه اعجاز قرآن را مشتمل بودن بر اخبار غيبى ذكر كرده اند، و در كتب اعجاز قرآن غالباً به موارد آن اشاره شده است، و ما در تفسير نمونه نيز در هر مورد ذيل آيه مربوط به اين قسمت سخن گفته ايم، مگر قرآن تعليم الهى به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نيست؟ چه تفاوت مى كند از طريق قرآن تعليم دهد يا از غير طريق قرآن؟!


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 5، صفحه 73.

ص: 242

محدوده علم غيب و چگونگى آن

در اين كه انبيا و امامان معصوم عليهم السلام از علم غيب به تعليم الهى آگاهند حرفى نيست، و دلايل آن مشروحاً در بحث هاى گذشته آمده.

ولى در چگونگى اين علم، و همچنين در وسعت و گسترش آن سخن بسيار است، و اين مسأله از پيچيده ترين مسائلى است كه در اين گونه مباحث به چشم مى خورد، اخبار متفاوتى در آن وارد شده و از سوى دانشمندان نيز اظهار نظرهاى مختلفى ديده مى شود، و مجموع احتمالات اساسى و قابل ملاحظه در اين مسأله به شرح زير است:

1- آنها همه چيز را «بالفعل» مى دانند، جز بخش ويژه اى كه مخصوص ذات پاك خداست، مانند علم پنجگانه اى كه در آخر سوره لقمان آمده و در بالا به آنها اشاره شد، و مانند علم به كنه ذات پروردگار و كنه اسما و صفات او.

شاهد اين سخن روايات متعددى است كه با صراحت مى گويد: امامان عِلْمُ مَا يَكُونُ وَ مَا هُوَ كَائِنٌ حَتّى تَقُومُ السَّاعَةُ (علم آنچه بوده و خواهد بود تا روز قيامت) را دارا هستند، و مسلّماً پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به طريق اولى آگاهى داشت.

مرحوم كلينى در اصول كافى، بابى تحت عنوان «انَّ الْائِمَّةَ عليهم السلام يَعْلَمُونَ عِلْمَ مَا كَانَ وَ مَا يَكُونُ وَ انَّهُ لَايَخْفى عَلَيْهِمُ الشَّىْ ءْ»: «امامان از آنچه در گذشته يا آينده واقع مى شود آگاهند و چيزى بر آنها مخفى نيست» آورده است.(1)

2- آنها همه اين امور را مى دانند اما «بالقوه» نه «بالفعل» يعنى هرگاه بخواهند و اراده كنند چيزى از اسرار غيب را بدانند خداوند به آنها الهام مى كند، و يا قواعد و اصولى نزد آنهاست كه با مراجعه به آن قواعد و اصول فتح باب مى شود و مى توانند هر چيزى از اسرار غيب را بدانند، و يا كتبى نزد آنهاست كه به آن مى نگرند و از اسرار


1- اصول كافى، جلد 1، صفحه 258( مرحوم كلينى در اين باب 6 روايت ذكر كرده) و مرحوم علّامه مجلسى در مرآت العقول در جلد 3 از صفحه 129 تا 134 به شرح اين روايات پرداخته است.

ص: 243

غيب باخبر مى شوند، يا اين كه در هر حال كه خدا اراده كند و به اصطلاح حالت «بسط» به آنها دست دهد از اين اسرار با خبر مى شوند، و در حالى كه اين اراده برگرفته شود و به اصطلاح حالت «قبض» حاصل گردد، اين علوم موقتاً پنهان مى شود.

شاهد اين نظر (در شكل اوّل) رواياتى است كه مى گويد: امامان و پيشوايان معصوم هنگامى كه مى خواستند چيزى را بدانند مى دانستند، مرحوم كلينى در اين زمينه بابى در اصول كافى منعقد كرده تحت عنوان انَّ الْائِمَّةَ اذَا شَاؤُا انْ يَعْلَمُوا عَلِمُوا «امامان هرگاه اراده مى كردند چيزى را بدانند مى دانستند».(1)

اين بيان در مورد علم پيامبران و امامان بسيارى از مشكلات را نيز حل مى كند، از جمله اين كه چرا مثلًا امام حسن عليه السلام از كوزه زهرآلود آب نوشيد؟ و امام هشتم عليه السلام انگور يا انار زهر آلوده را تناول فرمود؟ چرا فلان فرد ناباب را به عنوان قضاوت يا فرماندارى انتخاب كردند؟ و چرا يعقوب از وضع خود اين همه نگران بود؟ با اين كه فرزندش مقامات عالى را طى مى كرد، و سرانجام فراق مبدل به وصال مى شد چرا ... و چرا ...؟

در تمام اين موارد ممكن است گفته شود آنها اگر مى خواستند بدانند مى دانستند، ولى آنها مى دانستند كه خداوند براى امتحان يا مصالح ديگر به آنها اجازه نداده است آگاهى پيدا كنند.

با ذكر يك مثال مى توان اين مسأله را روشن ساخت: اگر كسى نامه اى به دست ديگرى بدهد كه در اين نامه اسامى افراد زيادى يا مقامات آنها ذكر شده باشد، و يا حقايق مكتوم ديگرى در آن آمده باشد.

او اگر بخواهد از اين حقايق با خبر بشود در نامه را باز مى كند و آگاه مى شود، ولى تا در نامه باز نشده از آنها با خبر نيست، ضمناً شخص بزرگى كه نامه را به دست او داده گشودن در نامه را موكول به اذن و اجازه خود كرده است.


1- همان مدرك، صفحه 258( در اين باب سه روايت به همين مضمون نقل شده است) مرحوم علّامه مجلسى در مرآت العقول نيز در جلد 3، صفحه 118 به آنها اشاره كرده است.

ص: 244

3- منظور از آگاهى معصومين از علم غيب آگاهى از تمام مسائلى است كه به نحوى با هدايت بشر ارتباط مستقيم يا غير مستقيم دارد، بنابراين آنها از تمام معارف و احكام و تواريخ انبيا و مسائل آفرينش و حوادث گذشته و آينده، تا آن جا كه ارتباط با هدايت انسان ها دارد، بالفعل آگاهند، اما ضرورتى نيست كه خارج از اين دايره را براى آنها قائل شويم.

روايات متعددى كه سابقاً اشاره كرديم و مى گويد انَّ اللَّهَ احْكَمُ وَ اكْرَمُ وَ اجَلُّ وَ اعْظَمُ وَ اعْدَلُ مِنْ انْ يَحْتَجَّ بِحُجَّةٍ ثُمَّ يُغَيِّبُ عَنْهُ شَيْئاً مِنْ امُورِهِمْ: «خداوند حكيم تر و گرامى تر و بزرگوارتر و با عظمت تر و عادل تر از آن است كه حجتى (براى خلق) قرار دهد، سپس چيزى از امور آنها را از او مكتوم دارد»(1) اشاره به اين معناست.

در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: مَنْ زَعَمَ انَّ اللَّهَ يَحْتَجُّ بِعَبْدٍ فى بِلَادِهِ ثُمَّ يَسْتُرُ عَنْهُ جَميِعِ مَا يَحْتَاجُ الَيْهِ فَقَدْ افْتَرى عَلَى اللَّهِ!: «كسى كه گمان مى كند خداوند بنده اى را حجت خود در سرزمين هاى خويش (و ميان بندگان) قرار مى دهد سپس تمام آنچه را كه نياز به آن دارد از او مكتوم مى دارد دروغ بر خدا بسته است».(2)

اينها همه اشاره به علوم مورد نياز براى هدايت خلق است.

4- آنها به تمام اسرار غيب آگاهند ولى آگاهى آنها بر اصول كافى است، در همه جا كليات را مى دانند، در حالى كه علم به تمام كليات و جزئيات عالم مخصوص ذات پاك خداست.

در حقيقت اين سخن شبيه چيزى است كه در روايات متعددّى آمده است كه على عليه السلام فرمود: انَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم عَلَّمَنى الْفَ بَابٍ مِنَ الْحَلَالِ وَ الْحَرَامِ وَ مِمَّا كَانَ وَ مِمَّا يَكُونُ الَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ، كُلُّ بَابٍ مِنْهَا يَفْتَحُ الْفَ بابٍ فَذلِكَ الْفَ الْفَ بابٍ:

: «رسول خدا هزار باب از حلال و حرام و از آنچه در گذشته واقع شده، و يا در


1- بحار، جلد 26، صفحه 138، حديث 5.( اين حديث در چند صفحه پيش نيز آمده بود با اندكى تفاوت).

2- همان مدرك، صفحه 139، حديث 8.

ص: 245

آينده تا روز قيامت واقع مى شود به من تعليم داد كه هر بابى هزار باب را مى گشايد، و اين هزار هزار باب است».(1)

عدد هزار در اين احاديث خواه عدد تعداد باشد يا تكثير دليل بر گسترش فوق العاده ابواب علمى است كه پيامبر به آن حضرت آموخت، و نيز اشاره به آن است كه اين ابواب مشتمل بر يك سلسله اصول كلى بود كه از آنها صدها يا هزاران باب ديگر گشوده مى شد.

اين نكته نيز قابل توجه است كه حديث اذَا شَاؤُا انْ يَعْلَمُوا عَلِمُوا (هرگاه بخواهند بدانند مى دانند) ممكن است اشاره به همين معنا بوده باشد كه آنها هرگاه بخواهند از بعضى جزئيات آگاه شوند به اصول كلى كه از سوى خداوند يا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آنها تعليم شده است مراجعه كرده، به وسيله آن آگاه مى شوند.

5- علم آنها به همه حقايق عالم است، ولى در ارتباط با «لوح» محو و اثبات» در حالى كه علم خداوند به تمام حقايق در ارتباط با «لوح محفوظ» مى باشد.

توضيح اين كه: حوادث جهان هستى دو مرحله دارند: مرحله قطعيت كه هيچ گونه دگرگونى در آن راه ندارد، يعنى يك حادثه با تمام اسباب و علل آن نزد عالم حاضر است، و چون از تمام اسباب و علل و موانع آن حادثه و پيوندهاى آن با گذشته و آينده آگاه است به طور قطع آن را مى داند و خبر مى دهد، و در لسان آيات و روايات از اين مرحله به «امُّ الْكِتَاب» يا «لوح محفوظ» تعبير شده.

ديگر «مرحله غير قطعى» است، يا به تعبير ديگر «مرحله مشروط» است، در اين مرحله شخص عالم از علل حوادث آگاه است، اما ممكن است تمام شرايط و موانع آن نزد او روشن نباشد، و لذا نمى تواند به طور قطع از وقوع حوادث خبر دهد، اما به طور مشروط مى تواند، و اين همان چيزى است كه در لسان آيات و روايات از آن تعبير به


1- مرحوم علّامه مجلسى در جلد چهلم بابى تحت همين عنوان( انَّ النَّبِىَّ صلى الله عليه و آله و سلم عَلَّمَهُ الْفَ بابٍ) منعقد كرده و 82 حديث در اين زمينه نقل كرده است كه آنچه در بالا آورديم، حديث 6 مى باشد( بحارالانوار، جلد 40، صفحه 130).

ص: 246

«لوح محو و اثبات» شده.

تفاوت علم پروردگار با علوم انبيا و اوليا تفاوت ميان اين دو مرحله است، يعنى علاوه بر اين كه يكى ذاتى و مستقل، و ديگرى اكتسابى و غير مستقل است، يكى جنبه قطعيت دارد و ديگرى ندارد.

6- آخرين سخن و آخرين نظريه اى كه مى توان در مورد چگونگى آگاهى انبيا و اوليا به اسرار غيب بيان كرد اين است كه آنها به طور اجمال از اسرار غيب با خبرند، اما محدوده آنها چه اندازه است؟ ما دقيقاً نمى دانيم، همين اندازه مى دانيم كه خداوند عالم هرچه مصلحت بداند و لازم باشدبه آنها تعليم مى كند، اما چگونه؟ و چه اندازه؟

بر ما روشن نيست.

***

اين بود طرق ششگانه اى كه براى پاسخ گفتن به مسأله چگونگى آگاهى انبيا و اوليا به اسرار غيب و محدوده آن مى توان اظهار داشت.

و از آن جا كه بحث پيرامون تمام جزئيات مربوط به علم غيب در خور كتاب مستقل و جداگانه اى است، بعلاوه هدف اصلى ما از طرح اين مباحث مطلب ديگرى مى باشد (و آن رفع تضادى است كه بعضى از ناآگاهان در ميان آيات مربوط به علم غيب پنداشته اند) شرح بيشتر را در اين زمينه و انتخاب نظريه اى را كه از ميان اين نظريات قوى تر است به بحث خاص خود موكول مى كنيم.

اثبات علم غيب پيشوايان از طريق عقل

تا اين جا سخن از آيات و رواياتى بود كه مسأله علم غيب را براى پيامبران و امامان معصوم ثابت مى كرد، ولى علاوه بر اينها راه ديگرى نيز براى اثبات اين معنا از طريق منطق عقل وجود دارد، و آن اين كه آنها قادر نيستند بدون آگاهى بر بخش هايى از اسرار غيب مأموريت خود را به طور كامل انجام دهند.

ص: 247

توضيح اين كه: ما مى دانيم دايره مأموريت آنها بسيار گسترده بوده است، چه از نظر زمان و چه از نظر مكان، مخصوصاً در مورد رسالت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم و امامت امامان عليهم السلام اين مأموريت «جهانى» و «جاودانى» است، يعنى هم تمام روى زمين را شامل مى شود و هم تمام زمان ها را تا دامنه قيامت در بر مى گيرد.

آيا كسى كه مثلًا استاندار استانى باشد مى تواند مأموريت خود را در آن استان بدون آگاهى از اوضاع مردم استان و امكانات منطقه و امتيازات و محروميت هاى آنها انجام دهد؟ مسلّماً قادر نيست.

با اين حال چگونه پيامبرى كه مبعوث به تمام مردم دنيا تا دامنه قيامت مى باشد ممكن است رسالت خويش را بدون آگاهى از وضع جهان تا آخرين روز مأموريتش انجام دهد؟!

مسلّم است كه آنها از طريق علوم معمولى نمى توانستند تمام اعصار و قرون را ببينند، يا از تمام اقوام و طوائف آگاه باشند، پس راهى جز از طريق علم غيب (به تعليم الهى) وجود نخواهد داشت.

از اين گذشته مأموريت آنها، ظاهر و باطن اجتماع و درون و برون انسان ها را شامل مى شده، و قلمرو آنها تنها ظواهر نبوده است، اين گستردگى مأموريت نيز ايجاب مى كند كه اجمالًا از اسرار درون مردم جامعه نيز آگاه باشند، اين همان چيزى است كه در روايات متعدد به صورت يك استدلال عقلى و نه يك حكم تعبدى منعكس است (دقت كنيد).

مثلًا امام صادق عليه السلام، در حديثى كه قبلًا به آن اشاره كرديم به يكى از راويان اخبار بنام «عبدالعزيز الصائغ» مى فرمايد: اتَرى انَّ اللَّهَ اسْتَرْعى رَاعِياً (عَلى عِبَادِهِ) وَ اسْتَخْلَفَ خَليفَةً عَلَيْهِمْ يَحْجُبُ عَنْهُ شَيْئاً مِنْ امُورِهِمْ: «آيا تو فكر مى كنى ممكن است خداوند سرپرستى بر بندگان خود بگمارد، و خليفه اى براى آنها قرار دهد و چيزى از امور و

ص: 248

اسرار آنان بر وى مكتوم باشد»؟!(1)

همين معنا به تعبير روشنترى در حديث ابراهيم بن عمر آمده است مى گويد: امام صادق عليه السلام فرمود: مَنْ زَعَمَ انَّ اللَّهَ يَحْتَجُّ بِعَبْدٍ فى بِلَادِهِ ثُمَّ يَسْتُرُ عَنْهُ جَميعَ مَا يَحْتَاجُ الَيهِ فَقَدْ افْتَرى عَلَى اللَّهِ:

«كسى كه گمان كند خداوند بنده اى را حجت خويش در زمين قرار داده، سپس تمام نيازهاى او را از او پنهان دارد بر خدا افترا زده است».(2)

***

علوم ديگر پيامبران در قرآن مجيد

اشاره

از آيات مختلف قرآن مجيد به خوبى استفاده مى شود كه جمعى از انبياى الهى، علاوه بر علومى كه مربوط به هدايت و تربيت خلق و حفظ نظام جامعه انسانى و رسانيدن آنها به اهداف نهايى آفرينش بوده است، داراى علوم ديگرى نيز بوده اند، كه موارد زير را مى توان ياد كرد.

1- تعلّم موسى از خضر

در سوره كهف سرگذشت موسى و تعلّم او از يك مرد الهى كه قرآن نام او را ذكر نكرده، ولى طبق معروف «خضر» بوده است، با تعبيرات بسيار ظريف و حساب شده ضمن 23 آيه بيان شده است (از آيه 60 تا 82 سوره كهف).

اين ماجرا به خوبى نشان مى دهد كه موسى عليه السلام با نشانه اى كه در دست داشت به


1- بصائر الدرجات طبق نقل بحارالانوار، ج 26، صفحه 137، حديث 2.

2- همان مصدر، صفحه 139، روايت 8.

ص: 249

دنبال آن معلّم الهى مى گشت تا از علومى كه خدا به او تعليم داده بود بهره ببرد، و لذا هنگامى كه بعد از يك ماجراى مفصّل به او رسيد گفت: هَلْ اتَّبِعُكَ عَلى انْ تُعَلِّمَنِ مِمّا عُلِّمْتَ رُشْداً: «آيا من از تو پيروى كنم (و همراه تو بيايم) تا از آنچه به تو تعليم داده شده است و مايه رشد و صلاح است به من بياموزى!» (كهف- 66).

او موافقت كرد و موسى عليه السلام به اتفّاق او حركت نمود، و در مجموع با سه حادثه ظاهراً زننده و ناپسند (به خاطر اين كه از باطن آن خبر نداشت) برخورد نمود، نخست سوراخ كردن يك كشتى كه متعلّق به گروهى از طبقه كم درآمد بود، و وسيله امرار معاش آنها محسوب مى شد، دوّم كشتن يك جوان، و سوّم تجديد بناى ديوارى كه در حال فرو ريختن بود، بى آن كه هيچ دليلى براى آن ظاهراً وجود داشته باشد.

و در هر بار فرياد اعتراض موسى عليه السلام برخاست، چرا كه در اين سه حادثه احكام مهمى از شريعت ظاهراً به خطر افتاده و پايمال شده بود، در حادثه اول مصونيت اموال مردم از سوى خضر نقض شد، و در حادثه دوّم مصونيت جان انسان ها و در حادثه سوّم علمى ظاهراً بدون دليل از او سرزد، و آن ساختن ديوارى كه در حال فرو ريختن بود بى آن كه مزدى در برابر آن بگيرد، و يا دليلى بر لزوم آن وجود داشته باشد.

سرانجام خضر، اسرار نهانى اين كارها را براى او فاش ساخت، تا به فلسفه و حكمت آنها پى برد، معلوم شد كه اگر كشتى را سوراخ نمى كرد، پادشاه غاصبى آن را به تصرف خود در مى آورد و صاحبان كشتى بيچاره مى شدند، و اگر آن جوان مرتد كشته نمى شد بيم اين مى رفت كه پدر و مادر صالح خود را نيز گمراه سازد، و در زير آن ديوار نيز گنجى نهفته بود كه به يتيمانى تعلق داشت و پدر آنها مرد با ايمان و صالحى بوده، خدا مى خواست از اين طريق، گنج آنها محفوظ بماند تا زمانى كه يتيمان به حدّ رشد برسند و آن را استخراج كرده مورد بهره برداى فرار دهند. گرچه موسى كه مأمور به ظاهر شريعت بود نمى توانست بيش از اين با خضر كه مأموريت هاى ديگرى داشت بماند، و طبق تعهدى كه سپرده بود جدا شد، ولى از اين داستان نه تنها در اين سه مورد علم تفصيلى به اسرار پنهانى پيدا كرد بلكه به طور كلى آگاه شد كه بسيارى از حوادثى كه ظاهرى زننده دارند در باطن اسباب خير و سعادتند، و ما به خاطر علم محدودمان آنها را ناخوشايند مى پنداريم، در حالى كه اگر از حقيقت امر آگاه شويم به اهمّيت آن پى خواهيم برد و خشنود خواهيم شد.

ص: 250

اينها علومى بودند كه علاوه بر علم شريعت به موسى تعليم شد، و از آن بالاتر خود خضر كه او هم از پيامبران بزرگ الهى بود به طور گسترده از اين علوم آگاهى داشت.(1)

2- آگاهى داوود از تهيه وسيله دفاعى

در دو سوره از قرآن مجيد در مورد ابداع زره مناسب كه يك وسيله دفاعى مؤثّر براى جنگ هاى زمان هاى پيشين محسوب مى شد از سوى داوود پيامبر بزرگ الهى بحث شده است.

در يكجا مى فرمايد: وَ عَلَّمْنَاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ لِتُخْصِنَكُمْ مِنْ بِأْسِكُمْ فَهَلْ انْتُمْ شَاكِرُونَ: «ما ساختن زره را به داوود تعليم داديم تا شما را در جنگهايتان حفظ كند، آيا شكرگزارى (اين نعمت الهى را) مى كنيد» (انبياء 80).

از اين آيه به خوبى معلوم مى شود كه ابداع و اختراع اين وسيله دفاعى به تعليم الهى، و در عصر داوود صورت گرفت، در حالى كه مى دانيم ضرورتى ندارد كه پيامبر الهى مبتكر و ابداع كننده چنين موضوعى باشد.

و در سوره سبا آيه 10 و 11 مى فرمايد: وَ الَنَّا لَهُ الْحَدِيدَ* انِ اعْمَلْ سَابِغَاتٍ وَ قَدِّرْ فِى السَّرْدِ وَ اعْمَلُوا صَالِحاً انّى بِما تَعْمَلُونَ بَصيرٌ:

«ما آهن را براى او (داوود) نرم كرديم (و دستور داديم) زره هاى كامل و فراخ بساز، و حلقه ها را به اندازه و متناسب كن و عمل صالح بجا آوريد كه من به آنچه انجام مى دهيد بينا هستم».

شك نيست كه اين دستور نشان مى دهد داوود به فرمان الهى دست به ساختن چيز بى سابقه اى زد كه علم و آگاهى آن را از سوى خدا يافته بود، و مسأله نرم ساختن آهن را براى او ممكن ساخت، خواه جنبه اعجاز داشته باشد و يا به صورت يك تعليم الهى


1- براى توضيح بيشتر در زمينه تفسير اين آيات و جزئيات اين ماجرا به جلد 12 تفسير نمونه ذيل آيات 60 تا 82 سوره كهف مراجعه كنيد.

ص: 251

با استفاده از وسائل و اسباب، و در هر صورت ابتكار اين امر (ساختن مفتول هاى نازك و محكم براى بافتن زره در آن زمان به گونه اى كه هم پوشيده آن راحت باشد، و هم مانع تحرك سربازان نشود، و هم در مقابل ضربه تير و شمشير و خنجر مقاومت كند، كار مهم و پيچيده اى بود، و اهميّت آن در آن عصر كمتر از ابداع سلاح هاى مهم دنياى امروز نبود.

ممكن است آيه 15 سوره نمل نيز اشاره به همين علم و دانش داوود در زمينه تهيه اين وسيله دفاعى يا به اضافه علوم ديگر باشد آن جا كه مى فرمايد وَلَقَدْ آتَيْنَا دَاوُدَ وَ سُلَيْمَانَ عِلْماً «ما به داوود و سليمان علم مهمى بخشيديم»(1)

قبلًا نيز از اين موضوع- به مناسبت ديگرى- بحث كرده ايم.

3- آگاهى يوسف از تعبير خواب

آيا خواب مى تواند از حوادث آينده پرده بردارد و مسائلى را روشن سازد؟ اگر جواب اين سؤال مثبت است كدام خواب است و در هر صورت آيا خواب ها با زبان كنايه و سمبليك سخن مى گويند، يا صريح، و يا گاهى با صراحت و گاهى با كنايه؟ و در صورت دوّم زبان كنايه خواب را چه اشخاصى مى دانند و اين علم در اختيار كيست؟

و اصولًا حقيقت خواب ديدن چيست؟ و رؤيا چگونه در روح و ذهن آدمى نقش مى بندد؟

اينها سؤالات پيچيده اى است كه پاسخ به آنها بحث هاى مفصل و طولانى را مى طلبد، و از موضوع سخن ما خارج است.(2)

آنچه از نظر بحث هاى قرآنى مسلم است اين است كه خواب به طور اجمال ممكن


1- اين احتمال در تفسير قرطبى، جلد 7، صفحه 4879 ذيل آيه مورد بحث آمده است.

2- در تفسير نمونه، جلد 9 در آيات مربوط به يوسف بحث نسبتا مشروحى در اين زمينه ها آمده، هر چند اداى كامل حق آن در خور كتاب مستقلى است.

ص: 252

است با زبان كنايه، و يا با صراحت مسائل را بازگو كند، و قرآن مجيد به هفت رؤياى صادقه در سوره هاى مختلف، اشاره كرده است كه مى توانيد شرح آن را در جلد اوّل پيام قرآن در بحث منابع معرفت «منبع ششم- كشف و شهود» مطالعه فرماييد.(1)

بعضى از اين خواب ها با زبان كنايه بوده است (مانند خواب پادشاه مصر) و بعضى با صراحت مانند خواب پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله درباره ورود مسلمانان به مسجد الحرام و انجام مراسم زيارت خانه خدا.

قرآن مجيد در سوره يوسف با صراحت مى گويد ما اين علم را به يوسف ياد داديم، و در آيه 6 مى خوانيم: وَ كَذلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ الْاحادِيثِ: «اين گونه خداوند تو را بر مى گزيند و علم تعبير خواب به تو مى آموزد» و در آيه 21 همين سوره مى فرمايد: وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيْلِ الْاحادِيثِ: «هدف اين بود كه ما او را چيزى از علم تعبير خواب تعليم دهيم».

سپس نمونه هايى از تعبير خواب يوسف، چه براى زندانيان كه خواب هاى خود را براى او بيان كردند، و چه براى ملك مصر، در آيات اين سوره منعكس شده است كه همگى حكايت از آگاهى كامل او از علم تعبير مى كند.

مسلّماً اگر پيامبران از تعبير خواب آگاهى نداشته باشند مشكلى در شرايط نبوت آنها حاصل نمى شود ولى اين عمل مى تواند در مقاطع مختلفى در پيشرفت كار آنها، و موفقيت هرچه بيشتر در برنامه ها، كارساز باشد.

4- آگاهى از منطق الطير

در حالات سليمان در قرآن مجيد اشاره به نوع ديگرى از علم و آگاهى شده است كه در بدو امر عجيب به نظر مى رسد، و آن مسأله آگاهى از سخن گفتن با پرندگان و آشنايى به گفتار آنهاست در آيه 16 نمل مى خوانيم: وَ وَرِثَ سُلَيْمَانُ داودَ وَ قَالَ يَا


1- پيامبر قرآن، جلد 1، صفحه 278.

ص: 253

ايُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنَا مَنْطِقَ الطَّيْرِ:

«سليمان وارث داوود شد و گفت اى مردم سخن گفتن پرندگان به ما تعليم داده شده است».

در اين جا سخن بسيار است:

آيا به راستى حيوانات سخن مى گويند؟ و سخن گفتن آنها چگونه است؟ همين صداهاى مختلفى است كه در حالات گوناگون از خود بيرون مى فرستند، يا برنامه مرموز ديگرى است؟

شك نيست كه پرندگان در حالات مختلف مانند خشم و رضا و گرسنگى و تشنگى و بيمارى و ناراحتى، صداهاى متفاوتى دارند، و كسانى كه آشنايى مختصرى با وضع آنها داشته باشند مفهوم آنها را مى فهمند.

ولى بعيد است آيات فوق و مانند آن ناظر به اين معنا باشد، چه اين كه از مطالب دقيقتر و باريكتر حكايت مى كند، بحث از تفاهم و گفتگوى آنها با انسان است، و سخن گفتن از يك سلسله مفاهيم بلند و بالا.

گرچه ممكن است كسانى امثال اين آيات را حمل بر كنايات و يا زبان اسطوره ها كنند، به گمان اين كه چنين چيزى درباره حيوانات امكان ندارد، معجزه داشتن سليمان و آگاهى او از علوم خاص الهى هرگز محال نيست، مسأله اين است كه آيا حيوانات اصولًا چنين فهم و شعورى را دارند؟ مثلًا درباره آفتاب پرستى ملكه سبا و مشرك بودن او سخن بگويند؟

ولى دقت در اسرار زندگانى پرندگان و مطالب عجيبى كه دانشمندان از هوش و مهارت و دقت آنها نقل مى كنند نشان مى دهد كه فرض بى شعورى حيوانات مخصوصاً پرندگان يك فرض سطحى و نادرست است زيرا:

مطالعات دانشمندان نشان مى دهد كه بسيارى از حيوانات وضع هوا را حتى از چند ماه قبل پيش بينى مى كنند، در حالى كه انسان ها با تمام وسايلى كه دارند نسبت به پيش بينى وضع هوا در چند ساعت آينده گاه گرفتار اشتباه مى شوند!

ص: 254

و حيوانات غالباً از زلزله ها قبل از وقوع آن باخبر مى شوند و عكس العمل نشان مى دهند، حتى پيش از آن كه زلزله سنج هاى دقيق مقدمات آن را ثبت كنند.

عجائب زندگى زنبوران عسل، و رديابى حيرت انگيز آنها نسبت به مراكز گل ها كارهاى شگفت آور مورچگان و تمدن پيچيده آنان، آگاهى پرندگان مهاجر كه گاه فاصله قطب شمال و جنوب زمين را طى مى كنند، از وضع راه ها، با خبر بودن بعضى از پرندگان از وضع نوزادان آينده خود و پيش بينى دقيق نيازهاى آنها با نداشتن تجربه قبلى و امور ديگرى از اين قبيل كه در كتاب هاى معتبر و مستند امروز آمده است همگى نشان مى دهد كه جاى تعجب نيست اگر آنها تكلم مخصوصى داشته باشند، و بتوانند با كسى كه از الفباى تكلم آنها آگاه است سخن بگويند و رابطه برقرار سازند.

آيات متعددى از قرآن مجيد نشان مى دهد كه حيوانات برخلاف آنچه ساده انديشان مى پندارند براى خود درك و ديدى دارند، و حتى به عقيده بعضى تمام ذرات اين جهان حتى جمادات داراى نوعى شعورند، و به همين دليل تسبيح عمومى آنها را يك تسبيح آميخته با شعور مى دانند.

البته اينها موضوع بحث هاى ديگرى است كه در جاى خود مطرح كرده ايم، آنچه در اين جا توجه به آن لازم است مسأله آگاهى بعضى از پيامبران از «منطق الطير» و سخن گفتن پاره اى از حيوانات است كه نه به عنوان يك علم ضرورى براى اداى رسالت بلكه به عنوان علمى كه سبب كمال نبوت مى شد دارا بوده اند.

ص: 255

طرق شناخت سفيران الهى

اشاره

اشاره

بدون شك هيچ ادعايى را بدون دليل نمى توان پذيرفت، مخصوصاً دعوى بسيار مهمى همچون دعوى نبوّت، به خصوص اين كه در طول تاريخ افراد زيادى را مى شناسيم كه به دروغ مدّعى سفارت و نبوت از سوى پروردگار و مأموريت براى هدايت خلق شدند، و هدفشان اين بود كه مردم ساده لوح را اغفال كرده، براى رسيدن به مقاصد پليد خود و تأمين خواسته هاى نامشروع، ادعاى رسالت از سوى خداوند بزرگ كردند، و گاه افراد ناآگاه را نيز به دنبال خود كشاندند.

بنابراين لازم است معيارهايى براى شناخت پيامبران راستين از مدعيان دروغين پيدا كنيم، پس از دقت و مطالعه در اين زمينه، به چهار طريق دست مى يابيم:

1- «اعجاز» يعنى انجام امور خارق العاده اى كه از توانايى بشر بيرون است، توأم با دعوى نبوّت.

2- مطالعه محتواى دعوت آنها كه گاه به تنهايى مى تواند دليل صدق و راستى آنان باشد، و چه بسا كه اعتماد بر اين طريق، بيش از معجزات براى انديشمندان دلچسب و اطمينان بخش گردد.

3- ملاحظه قرائن مختلف پيرامون مدّعى نبوّت و سوابق و حالات و محيط او و كسانى كه به وى ايمان آورده اند، و وسائلى كه براى نشر دعوت خود از آن استفاده كرده، و مانند آن.

بسيار مى شود كه مجموعه اين قرائن بدون نياز به چيز ديگر، ايمان به رسالت و صدق دعوى او را همراه مى آورد.

4- شناسايى از طريق اخبار و معرّفى پيامبران گذشته، يعنى آنها كه وضع و

ص: 256

موقعيتشان در مسأله نبوت روشن و تثبيت شده است، اخبار آنها نسبت به آيندگان مى تواند راهگشا باشد.

به هر حال آنچه مسلّم اين است كه هيچ ادعايى را بدون دليل كافى نمى توان پذيرفت، و قرآن مجيد كراراً كسانى را كه سخنى بى دليل مى گويند، و يا از چيزى بى دليل و بدون علم پيروى مى كنند ملامت و سرزنش كرده است.

مسلّماً چنين اشخاصى در خور هرگونه ملامت و سرزنش هستند، و به گفته بعضى از فلاسفه: «هركس سخنى را بدون دليل پذيرا شود، شايسته نام انسانيّت نيست».

قرآن مجيد در يكجا چنين اشخاصى را گمراهترين مردم شمرده مى گويد: وَ مَنْ اضَلُّ مِمَّنْ اتَّبَعَ هَوَاهُ بِغَيْرِ هُدىً مِنَ اللَّهِ: «چه كسى گمراهتر است از آن كسى كه پيروى از هواى نفس خويش كرده و هدايت الهى را نپذيرفته است» (قصص- 50).

در جاى ديگر، به كسانى كه در مورد توحيد يا نبوّت، يا امورى شبيه آن ادعاهايى داشتند، با صراحت مى گويد: هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ انْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ: «دليل خود را بياوريد اگر راست مى گوييد» (بقره 111، نمل 64).

و در مورد ديگر مى فرمايد: وَ لَاتَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ: «هرگز از چيزى كه علم ندارى پيروى نكن» (اسراء- 36).

و بالاخره كسانى را كه بدون علم سخنى مى گويند، دروغگو و مفترى و ظالمترين افراد شمرده است، مى فرمايد: فَمَنْ اظْلَمُ مِمَّنْ افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً لِيُضِلَّ النَّاسَ بِغَيْرِ عِلْمٍ: «چه كسى ظالم تر است از آن كسى كه به خدا دروغ و افترا بسته، تا مردم را بدون علم و آگاهى گمراه سازد» (انعام- 144).

با اين اشاره به سراغ هريك از اين طرق چهارگانه مى رويم و از مسأله «اعجاز» شروع مى كنيم.

ولى بايد توجه داشت كه قرآن از اين مسأله تعبير به اعجاز يا معجزه نمى كند.

بلكه عمدتاً از سه تعبير ديگر استفاده كرده است: «آيه» و «بينّه» و «برهان» اكنون با

ص: 257

هم به آيات زير گوش جان مى سپاريم:

1- قَالَ انْ كُنْتَ جِئْتَ بِايَةٍ فاْتِ بِهَا انْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقينَ* فَالْقى عَصَاهُ هِىَ ثُعَبَانٌ مُبِينٌ* وَ نَزَعَ يَدَهُ فَاذَا هِىَ بَيْضَاءُ لِلنَّاظِرينَ

(اعراف 106 تا 108)

2- وَ رَسُولًا الى بَنى اسْرَائِيلَ انّى قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ انّى اخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطَّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَانْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِاذْنِ اللَّهِ وَ ابْرِى ءُ الْاكْمَهَ وَ الْابْرَصَ وَ احْيِى الْمَوْتى بِاذْنِ اللَّهِ وَ انَبِّئُكُمْ بِمَا تَأْكُلُونَ وَ مَا تَدَّخِرُونَ فى بُيُوتِكُمْ انَّ فى ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ انْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ

(آل عمران 49)

3- وَ قَالُوا مَهْمَا تَأْتِنَا بِهِ مِنْ آيَةٍ لِتَسْحَرَنَا بِهَا فَمَا نَحْنُ لَكَ بِمُؤْمِنينَ* فَارْسَلْنَا عَلَيْهِمُ الطُّوفَانَ وَ الْجَرَادَ وَ الْقُمَّلَ وَ الضَّفَادِعُ وَ الدَّمَ آيَاتٍ مُفَصَّلَاتٍ فَاسْتَكْبَرُوا وَ كَانُوا قَوْماً مُجْرِمِينَ

(اعراف 132 و 133)

4- وَ الى ثَمُودَ اخَاهُمْ صَالِحاً قَالَ يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُمْ مِنْ الهٍ غَيْرُهُ قَدْ جَائَتْكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبَّكُمْ هذِهِ نَاقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً ...

(اعراف 73)

5- قَالَ يَا قَوْمِ ارَأَيْتُمْ انْ كُنْتُ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّى وَ آتَانى رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ فَعُمِّيَتْ عَلَيْكُمْ انُلْزِمُكُمُوهَا وَ انْتُمْ لَهَا كَارِهُونَ

(هود 28)

ص: 258

6- وَ انْ الْقِ عَصَاكَ ... اسْلُكْ يَدَكَ فى جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضَاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ ... فَذائِكَ بُرْهَانَانِ مِنْ رَبِّكَ الى فِرْعَوْنَ وَ مَلائِهِ

(قصص 31 و 32)

7- قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْانْسُ وَ الْجِنُّ عَلى انْ يَاْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لَايَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً

(اسراء 88)

ترجمه

1- (فرعون) گفت اگر نشانه اى آورده اى ارائه بده اگر از راستگويانى.

ناگهان عصاى خود را افكند و اژدهايى آشكار شد. و دست خود را (از گريبان) بيرون آورد سفيد (و درخشان) براى بينندگان بود.

2- و (او را به عنوان) رسول و فرستاده به سوى بنى اسرائيل (قرار داده كه به آنها مى گويد:) من نشانه اى از طرف پروردگار شما برايتان آورده ام، من از گل چيزى به شكل پرنده مى سازم سپس در آن مى دمم و به فرمان خدا پرنده اى مى گردد، و كور مادرزاد و مبتلايان به برص (پيسى) را بهبودى مى بخشم و مردگان را زنده مى كنم و از آنچه مى خوريد و در خانه خود ذخيره مى كنيد به شما خبر مى دهم، مسلّماً در اينها نشانه اى براى شماست اگر ايمان داشته باشيد.

3- و گفتند هر زمان آيتى براى ما بياورى كه سحرمان كنى، به تو ايمان نمى آوريم.

ص: 259

سپس (بلاها پشت سرهم بر آنها نازل كرديم) طوفان و ملخ و آفت گياهى و قورباغه ها و خون را كه نشانه هايى از هم جدا بودند بر آنها فرستاديم (ولى باز آنها بيدار نشدند) و تكبر ورزيدند و جمعيت گنهكارى بودند.

4- و به سوى (قوم) ثمود برادرشان صالح را فرستاديم اى قوم من خدا را بپرستيد كه جز او معبودى براى شما نيست دليل روشنى از طرف پروردگار براى شما آمده: اين ناقه الهى براى شما معجزه اى است.

5- (نوح) گفت اى قوم من اگر من دليل روشنى از پروردگارم داشته باشم و از نزد خود رحمتى به من داده باشد كه بر شما مخفى مانده (آيا باز هم رسالت مرا انكار مى كنيد؟) آيا من مى توانم شما را به پذيرش اين بينه مجبور سازم با اين كه شما آمادگى نداريد؟!

6- عصايت را بيفكن ...

دستت را در گريبانت فرو بر هنگامى كه خارج مى شود سفيد و درخشنده است و بدون عيب و نقص ... اين دو برهان روشن از پروردگارت به سوى فرعون و اطرافيان اوست ...

7- بگو اگر انسانها و پريان اتفاق كنند كه همانند اين قرآن را بياروند، همانند آن را نخواهند آورد، هرچند يكديگر را در اين كار كمك كنند.

***

ص: 260

تفسير و جمع بندى

راه اول- اعجاز، نخستين دليل نبوت

اشاره

همان گونه كه قبلًا نيز اشاره شد واژه «معجزه» به آن معنا كه امروز به كار مى رود هرگز در قرآن مجيد نيامده است، و به جاى آن واژه هاى ديگرى همچون «آيه» و «بينه» و «برهان» آمده است، هرچند اين سه واژه در معانى ديگرى نيز در قرآن مجيد به كار رفته است، ولى يكى از معانى آنها معجزه است.

آياتى كه در بالا انتخاب شد از روشن ترين آياتى است كه با استفاده از اين سه واژه درباره معجزه سخن مى گويد، به اضافه بعضى آيات ديگر كه هيچ يك از اين سه واژه در آن نيست، ولى مفهوم ناتوانى انسان ها را از مقابله به مثل در برابر بعضى از خوارق عادات انبيا روشن مى سازد، و در مجموع نشان مى دهد كه هم پيامبران از «اعجاز» به عنوان سند حقانيت خود استفاده مى كردند، و هم مردم از آنها تقاضاى «معجزه» داشتند.

در نخستين آيه مى فرمايد: «فرعون به موسى گفت: اگر «آيت» و نشانه اى آورده اى ارائه بده اگر از راستگويان هستى- ناگهان موسى عصاى خود را افكند و مار عظيم آشكارى شد- و دست خود را از گريبان بيرون آورد سفيد و درخشان براى بينندگان بود»

قَالَ انْ كُنْتَ جِئْتَ بِايَةٍ فَاْتِ بِهَا انْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ* فَالْقى عَصَاهُ فَاذَا هِىَ ثُعْبَانٌ مُبينٌ* وَ نَزَعَ يَدَهُ فَاذَا هِىَ بَيْضَاءُ لِلنَّاظِريِنَ

در اين جا مى بينيم فرعون به عنوان يك امر مسلم به خود حق مى دهد كه مطالبه «آيه» يعنى «معجزه» كند، و موسى نيز اين پيشنهاد را بدون چون و چرا مى پذيرد، و دو نمونه از معجزات خود را ارائه مى دهد.

بنابراين آيات فوق امور خارق عادت را (با شرايطى) به عنوان وسيله اى براى شناخت پيامبران معرفى مى كند.

آين آيات هرگز نمى گويد كه در نظر فرعون چنين مجسم مى شد، بلكه خبر از يك واقعيت عينى مى دهد، و آن تبديل عصا به مار عظيم، و سفيد و درخشنده شدن دست

ص: 261

موسى هنگامى كه از گريبان بيرون آورد، و تعبير به «مبين» نيز اشاره به اين است.

ممكن است انتخاب اين دو معجزه به خاطر اين باشد كه يكى جنبه ارعاب و تهديد مستكبران و معاندان را دارد، و ديگرى وسيله روشنايى و ايمان مؤمنان است تا «مهر» و «قهر» به هم بياميزد و معجونى شفابخش براى بندگان خدا فراهم سازد!

***

در دوّمين آيه اشاره پرمعنايى به معجزات حضرت مسيح شده، و از آنها به عنوان «آيت» ياد گرديده است و اين در زمانى بود كه مريم بشارت تولد مسيح را داد، و فرمود: «ما او را به عنوان رسولى به سوى بنى اسرائيل مبعوث مى كنيم (و به آنها مى گويد) من نشانه اى از سوى پروردگارتان براى شما آورده ام: من از گل چيزى شبيه پرنده مى سازم، سپس در آن مى دمم و به فرمان خدا پرنده اى مى شود و به فرمان خدا كور مادر زاد و مبتلا به برص (پيسى) را شفا مى بخشم، و مردگان را به فرمان خدا زنده مى كنم، و از آنچه مى خوريد يا در خانه هاى خود ذخيره مى كنيد به شما خبر مى دهم، مسلّماً در اينها نشانه اى است براى شما اگر ايمان داشته باشيد».

وَ رَسُولًا الى بَنى اسْرَائِيلَ انِّى قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ انّى اخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَانْفُخُ فيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِاذْنِ اللَّهِ وَ ابْرَى ءُ الْاكْمَهَ وَ الْابْرَصَ وَ احْيِى الْمَوْتى بِاذْنِ اللَّهِ وَ انَبِّئُكُمْ بِمَا تَأْكُلُونَ وَ مَا تَدَّخِرُونَ فى بُيُوتِكُمْ انَّ فى ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ انْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ

در اين آيه مجموعه اى از معجزات حضرت مسيح بيان شده: آفرينش پرنده اى از گل، و شفاى بيماران غير قابل علاج، و زنده كردن مردگان كه همگى به اذن اللَّه صورت مى گرفته، همچنين آگاه ساختن از امور پنهانى و اسرار غيب.

اين معجزات چهارگانه تنها معجزه مسيح نبود، چه اين كه در آيات قرآن خارق عادات ديگرى نيز از او نقل شده است، از جمله سخن گفتن در گاهواره، و نازل شدن مائده آسمانى براى حواريين به دعاى او مى باشد.

معروف اين است كه انتخاب بخشى از اين معجزات از سوى خداوند براى

ص: 262

حضرت مسيح عليه السلام به خاطر آن بوده كه علم و دانش پزشكى در آن عصر پيشرفت فراوان كرده بود و نياز مردم به خاطر بيمارى هاى فراوان به مسأله پزشكى شديد بود، خداوند مخصوصاً اين معجزات را در اختيار بنده اش حضرت مسيح قرار داد تا دانشمند و غير دانشمند سر تعظيم و تسليم در برابر او فرود آرند و عظمت اعجاز او آشكارتر گردد.(1)

اين نكته نيز قابل توجه است كه نوعى هماهنگى در ميان اين معجزات مادى، و برنامه هاى معنوى و تربيتى حضرت مسيح وجود داشته: از يكسو با دعوت خود، انسان هاى تازه اى با شخصيت و معرفت تازه تربيت مى كرده، و از سوى ديگر بيماردلان غير قابل علاج را شفا مى بخشيده، و مردگان وادى ضلالت را هدايت و احيا مى كرده، و اسرار غيب و انوار معرفت را به دلها مى پاشيده است، به اين ترتيب معجزات مادى هماهنگ با اين اهداف معنوى بوده است.

درست است كه «معجزه» بايد كار خارق العادى باشد كه همه از انجام مثل آن ناتوان باشند، ولى خداوند حكيم كه هر كارش روى حكمت است معجزات را روى حساب و برنامه اى بر مى گزيند.

اين نكته نيز قبل دقت است كه تعبير به «اذن اللَّه» دو بار در آيه فوق تكرار شده، تا مردم ناآگاه در وادى شرك سرگردان نشوند، و درباره پيامبران مبالغه و غلو نكنند، مخصوصاً با توجه به اين كه وضع آفرينش عيسى چنان بود كه زمينه هاى غلو را در افكار كوته فكران فراهم مى ساخت، مكرر روى اذن و فرمان خدا تكيه شده تا گمان نكنند او واقعاً صفات خدايى دارد و اين اعمال از ناحيه خود اوست، بلكه بدانند هرچه هست به اذن خداست.

***

آيه سوّم به خوبى نشان مى دهد كه حضرت «موسى» عليه السلام خارق عادات متعدد (يا به


1- اين نكته در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام نقل شده است( بحارالانوار، جلد 11، ص 70).

ص: 263

تعبير ديگر آيات مفصلات) براى فرعونيان آورد، ولى آن قوم لجوج به بهانه اين كه «سحر» است تسليم نشدند، مى فرمايد:

«آنها (به موسى) گفتند هر زمان آيتى براى ما بياورى كه ما را به آن سحر كنى به تو ايمان نمى آوريم!- سپس (بلاهاى مختلفى) بر آنها فرستاديم: طوفان، ملخ، آفت غلّات، قورباغه، و خون كه نشانه هايى جدا از يكديگر بودند، ولى آنها تكبر ورزيدند (و قبول نكردند) آنها قوم گنهكار و مجرمى بودند» وَ قَالُوا مَهْمَا تَأْتِنَا بِهِ مِنْ ايَةٍ لِتَسْحَرَنَا بِهَا فَمَا نَحْنُ لَكَ بِمُؤْمِنينَ* فَارْسَلْنَا عَلَيْهِمٌ الطُّوفَانَ وَ الْجَرَادَ وَ الْقُمَّلَ وَ الضَّفَادِعَ وَ الدَّمَ آيَاتٍ مُفَصَّلَاتٍ فَاسْتَكْبَرُوا وَ كَانُوا قَوْماً مُجْرِمِيْنَ

اين حوادث عجيب و غيره منتظره هم جنبه تأديب داشت و هم جنبه اعجاز.

آيات بعد از اين نيز نشان مى دهد كه آنها وقتى در فشار اين حوادث واقع مى شدند دست به دامن موسى مى زدند، و تقاضا مى كردند كه از خدا بخواهد «بلا» برطرف شود و قول مى دادند كه اگر برطرف گردد ايمان مى آورند، ولى بعد از برطرف شدن نقض پيمان مى كردند، تا اين كه سرانجام به «عذاب استيصال» گرفتار شدند و ريشه كن گشتند.

درست است كه فرعونيان و بنى اسرائيل هردو با هم زندگى داشتند، ولى روشن است كه هدفگيرى اين بلاها به سوى فرعونيان بود، زيرا كاخ هاى مجلل آنان در دو طرف نيل قرار داشت، در حالى كه منازل محقر بنى اسرائيل در نقاط دور دست بود، و طوفان و سيلاب خانه هاى فرعونيان را طعمه خود قرار مى داد.

همچنين ملخ و آفات نباتى، كشتزارهاى وسيع و گسترده آنها را به نابودى مى كشاند، قورباغه ها ناگهان افزايش نسل فراوانى يافتند، و از نيل خارج شدند و در تمام زندگى فرعونيان حتى در اطاق هاى خواب و سر سفره ها و ظروف غذا مزاحم آنان بودند، همچنين هنگامى كه رود نيل به رنگ خون درآمد آنها بيش از همه گرفتار خسارت شدند.

اما اين بلاها يا به تعبير ديگر «معجزات بيدارگر» كه شرح آن در تورات كنونى نيز در

ص: 264

«سفر خروج» فصل هفتم تا دهم آمده است، آنها را بيدار نكرده.

ممكن است گزينش اين پنج معجزه ناظر به سلطه عذاب هاى الهى بر تمام شئون زندگى آنها بوده باشد طوفان، كاخ هاى آنها را در هم كوبيد، و ملخ باغات آنها را از بين برد، و «قمّل» زراعت هاى آنها را، و ضفادع (قورباغه ها) آرامش زندگى آنها را بر هم زد، و مبدل شدن آب نيل به شكل خون، نوشيدنى آنها را از آنها گرفت؟

***

در چهارمين آيه، اشاره كوتاهى به معجزه يكى ديگر از پيامبران الهى يعنى حضرت صالح عليه السلام ديده مى شود، و با تكيه بر عنوان «بيّنه» و همچنين «آيه» آن را بازگو مى كند، مى فرمايد: «ما به سوى قوم ثمود، برادرشان صالح را فرستاديم، گفت: اى قوم من! خدا را بپرستيد كه جز او معبودى براى شما نيست، «بيِّنه» اى از سوى پروردگارتان براى شما آمده اين ناقه الهى براى شما «آيتى» است وَ الى ثَمُودَ اخَاهُمْ صَالِحاً قَالَ يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّه مَا لَكُمْ مِنْ الهٍ غَيْرُهُ قَدْ جَائَتُكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبَّكُمْ هذِهِ نَاقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً

«ناقه» در اصل به معناى شتر ماده است با اين واژه مكرر در قرآن مجيد اشاره به ناقه صالح شده كه بدون شك يك شتراستثنايى بود، هم از نظر چگونگى پيدايش و هم از نظر حالات و صفات ديگر كه بحث در جزئيات آن، از موضوع اين سخن خارج است، همين قدر مى دانيم كه يك شتر معمولى و عادى نبود، و لذا آن را به عنوان يك بيّنه و آيه معرفى مى كند، و در آيه فوق، براى بيان اهميّت اين معجزه تعبير ناقة اللَّه آمده است.

چرا خداوند براى صالح، از ميان تمام معجزات، اين معجزه را برگزيد؟ بعضى گفته اند: به خاطر اين بوده است كه آن قوم، چنين تقاضايى را داشتند.

در روايتى ديگر مى خوانيم: هنگامى كه صالح در ميان قوم ثمود به پيامبرى مبعوث شد، به آنها كه بت پرست بودند و هفتاد بت گوناگون داشتند، هر قدر نصيحت كرد سودى نبخشيد، روزى به آنها گفت: من دو پيشنهاد به شما مى كنم: يا شما

ص: 265

تقاضايى كنيد تا من از پروردگارم بخواهم آن را اجابت كند، يا اين كه من چيزى از خدايان شما مى خواهم اگر آنها پاسخ مرا گفتند از ميان شما بيرون خواهم رفت، گفتند حرف منصفانه اى را زدى!

روزى را تعيين كردند و به اتفاق آنها به سراغ بتها رفتند، صالح درخواستى از آنها كرد، بديهى است جوابى نگفتند، فرمود: خدايان شما كه جواب نگفتند: امّا شما پيشنهادى كنيد تا من از خدايم بخواهم الان به شما پاسخ گويد، گفتند اى صالح! از اين صخره عظيمى كه مى بينى (و در آن جا سنگ بزرگى بود) ناقه اى بيرون آور، بزرگ و پر پشم! اگر چنين كنى به تو ايمان خواهيم آورد، او به فرمان خدا اين كار را كرد و ايمان نياوردند.(1)

***

در پنجمين آيه باز سخن از «بينه» است و در اين جا «بينه نوح» مطرح شده است، بينه اى كه مراد از آن «معجزه آشكار» است، زيرا در برابر گفتار مشركان قوم او كه مى گفتند: بَلْ نَظُنُّكُمْ كَاذِبِينَ «ما شما را دروغگو گمان مى كنيم» مى فرمايد: «اى قوم من! اگر من داراى دليل روشنى از سوى پروردگارم باشم و رحمتى از سوى او شامل حال من شده باشد (و بر اثر تعصب و لجاجت) بر شما مخفى گردد آيا من بايد شما را مجبور به قول آن سازم در حالى كه كراهت داريد» قَالَ يَا قَوْمِ ارَأَيْتُمْ انْ كُنْتُ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبّى وَ اتَانى رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ فَعُمِّيَتْ عَلَيْكُمْ انُلْزِمُكمُوها وَ انْتُمْ لَهَا كَارِهُونَ (2)

بسيارى از مفسّران گفته اند كه «بينه» در اين جا به معناى معجزه است، هرچند از ابن عباس نقل شده كه منظور دليل منطقى روشن است، ولى با توجه به تعبير «من ربّى» (از سوى پروردگارم) و با توجه به اين كه اين بينه در برابر نسبت كذب به نوح و يارانش اقامه شده هيچ مفهومى جز معجزه نمى تواند داشته باشد و شايد منظور ابن عبّاس از دليل روشن نيز همان معجزه باشد.


1- مجمع البيان، جلد 4، صفحه 441( با تخليص).

2- جمله« انُلْزِمُكُمُوها» به منزله جزاى قضيه شرطيه( انْ كُنتُ ...) مى باشد.

ص: 266

***

در ششمين آيه با تعبير ديگرى در اين زمينه يعنى تعبير «برهان» رو به رو مى شويم، اشاره به دو معجزه معروف موسى كه در آيات گذشته آمد، يعنى تبديل عصا به مار عظيم و يد و بيضا كرده، مى فرمايد: «اين دو برهان روشن از پروردگارت به سوى فرعون و اطرافيان اوست» فَذالِكَ بُرْهَانَانِ مِنْ رَبِّكِ الى فِرْعَوْنَ وَ مَلائِهِ

«برهان» به گفته راغب در مفردات به معناى دليل محكم است، و بعضى آن را مصدر از ماده «بره» (به معناى سفيد شدن) دانسته اند، و اطلاق اين واژه بر دلايل محكم، به خاطر اين است كه مطلب را روشن مى سازد يا مايه رو سفيدى گوينده است، و يا اشاره به كلامى است كه كاملًا روشن، و خالى از هرگونه ابهام است.

در لسان العرب، نيز برهان به معناى دليل روشنى كه حق را از باطل جدا مى سازد، تفسير شده لذا مفسّران در ذيل اين آيه نيز واژه «برهانان» را به معناى دو دليل روشن و آشكار تفسير كرده اند.(1)

ولى صاحب كتاب «التحقيق» معتقد است كه استعمال واژه برهان به معناى دليل، يك اصطلاح منطقى و خارج از دائره لغت است، و معناى برهان همان كلام روشن و خالى از ابهام، يا موضوع كاملًا آشكار مى باشد.

به هر حال، در آيه فوق، اين واژه در مورد معجزه به كار رفته است كه دليلى است روشن و آشكار، بر صدق مدعى نبوت، كه در اين جا حضرت موسى عليه السلام است.

***

در هفتمين و آخرين آيه مورد بحث، نه تعبيرى از آيه، نه بيّنه و نه برهان است، بلكه مصداقى از مصداق هاى بسيار بارز و واضح معجزه عنوان گرديده، و بعد از آن تصريح شده است كه اگر تمام مردم جهان جمع شوند، قادر به انجام همانند آن نيستند، بنابراين سند قاطعى بر نبوّت پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله خواهد بود.


1- تفسير فخر رازى، جلد 24، صفحه 248.

ص: 267

مى فرمايد: «بگو اگر تمام انسان ها و پريان اتفاق كنند كه مثل اين قرآن را بياورند، هرگز نخواهند آورد، هرچند يكديگر را در اين كار كمك كنند» قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْانِسُ وَ الْجِنُّ عَلى انْ يَاْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لَايَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً.

هدف اين نيست كه وارد بحث اعجاز قرآن شويم، اين بحث ذيل همين آيه در جلد دوازدهم تفسير نمونه آمده است و در جلد آينده پيام قرآن بطور مشروحتر خواهد آمد هدف اين است كه اين حقيقت را روشن سازيم كه معجزه يكى از طرق شناخت قطعى پيامبر است.

و لذا در ذيل آيه ديگرى كه مخالفان را برآوردن ده سوره همانند سوره هاى قرآن فرا مى خواند، مى خوانيم: فَانْ لَمْ يَسْتَجِيُبوا لَكُمْ فَاعْلَمُوا انَّمَا انْزِلَ بِعِلْمِ اللَّهِ: اگر آنها اين دعوت را پذيرا نشدند بدانيد كه اين قرآن با علم الهى نازل شده است». (هود 14)

***

نتيجه

از مجموع آنچه در بالا آمد به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه از ديدگاه قرآن مسأله معجزه، نه تنها در مورد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بلكه در مورد ساير پيامبران نيز به عنوان، يك سند عمده براى اثبات نبوت تلقى شده است.

ولى نبايد فراموش كرد، در قرآن مجيد آياتى وجود دارد كه دستاويز منكران اعجاز است و ما در بخش توضيحات مشورحاً از آنها بحث خواهيم كرد.

اكنون به سراغ بحث هاى مهمى مى رويم كه در اطراف مسأله معجزه به چشم مى خورد:

ص: 268

توضيحات

1- حقيقت اعجاز چيست؟

همان گونه كه قبلًا اشاره كرديم، واژه اعجاز و معجزه در قرآن مجيد، براى اين معناى كه امروز در آن به كار مى بريم نيامده است، بلكه از تعبيرات ديگرى در اين زمينه استفاده شده كه مشروحاً در آيات گذشته آمد، در اين جا بحث بر سر لفظ نيست، منظور بيان حقيقت اعجاز و معجزه است، ولى بد نيست قبلًا اشاره كوتاهى به مفهوم لغوى واژه «اعجاز» نيز داشته باشيم تا معلوم شود چرا اين واژه براى اين مفهوم در كلمات علما و بزرگان انتخاب شده است.

گرچه در مقاييس اللّغه، براى ريشه اصلى «اعجاز» دو معنا ذكر شده است: «ضعف» و «دنباله هرچيزى» ولى راغب در مفردات اين دو معنا را به يكى باز مى گرداند و معناى اصلى را همان «دنباله هرچيزى» مى داند، و از آن جا كه افراد ضعيف و ناتوان به دنبال مى افتند، اين واژه به معناى «ضعف» آمده، و از آن جا كه معجزات انبيا آن چنان است كه اگر ديگران بخواهند با آن مقابله به مثل كنند ناتوان مى شوند واژه اعجاز بر آن اطلاق شده.

به هر حال، «معجزه» در تعريفى كه علماى عقايد براى آن ذكر كرده اند عبارت از چيزى است كه شرايط سه گانه زير در آن جمع باشد:

1- كار خارق العاده اى باشد كه به كلّى خارج از توانايى نوع بشر است، و حتى بزرگترين نوابغ جهان، از آوردن مثل آن عاجز است.

2- همراه با ادعاى نبوّت يا امامت از سوى خدا بوده باشد يا به تعبير ديگر به عنوان سندى بر حقانيت مدعّى رسالت و امامت باشد.

3- همراه با «تحدّى» يعنى دعوت به معارضه و مقابله به مثل گردد، يعنى مدعى نبوت يا امامت اعلام كند كه اگر مى گوييد اين كار از سوى خدا نيست همانند آن بياوريد، همان گونه كه قرآن درباره معجزه بودن اين كتاب آسمانى بارها چنين مطلبى را طرح كرده و نمونه آن را در آيات گذشته خوانديم.

***

ص: 269

از آنچه در بالا گفته شد امور زير را مى توان نتيجه گرفت:

الف- معجزه متكى به نيروى الهى است، و با كارهاى نوابغ جهان و اكتشافات حيرت انگيز علمى قابل مقايسه نمى باشد، فى المثل يك كودك هفت ساله نابغه ممكن است سخنرانى فصيح و بليغ و ماهرانه و پرمحتوايى داشته باشد، اين يك نبوغ است، لذا ممكن است كودك ديگرى نيز همانند او پيدا شود، ولى يك طفل نوزاد، (عادتاً) ممكن نيست زبان به سخن بگشايد و با فصاحت سخن بگويد كه: «من بنده خدا هستم، كتاب آسمانى به من داده شده، و پيامبرم»! آن چنان كه درباره مسيح مى خوانيم: قَالَ انِّى عَبْدُاللَّهِ اتَانِىَ الْكِتَابَ وَ جَعَلَنى نَبِيّاً. (مريم- 30)

با اين كه ممكن است دانشمندى با يك اكتشاف جديد علمى و داروهاى مخصوص بتواند درخت ميوه اى را كه در هفت سال به ثمر مى رسد در چند ماه به ثمر برساند چنين دانشمندى مسلّماً به يك كشف بزرگ نائل شده ولى عالم نابغه ديگرى نيز ممكن است عملى مشابه او انجام دهد، اما اگر در يك لحظه درخت خشكيده اى بارور گردد (و توام با دعوى نبوت و تحدى باشد) اين يك معجزه الهى است.

***

ب- معجزه به معناى انجام يك محال عقلى نيست، زيرا محال عقلى (خواه محال ذاتى باشد مانند اجتماع نقيضين و ضدين در محل واحد و در زمان واحد، يا محال بالغير مانند كارى كه وجود آن سرانجام منتهى به يك محال عقلى مى شود) به حكم عقل غير ممكن است، يا به تعبير ديگر از دايره قدرت بيرون باشد، يعنى اصولًا به كاربردن كلمه «قدرت» در مورد آن بى معناست، مثل اين كه پيامبرى بخواهد در آنِ واحد چيزى موجود باشد و موجود نباشد، و يا صخره عظيمى را در پوست يك تخم مرغ جا دهد بى آن كه صخره كوچك شود يا تخم مرغ بزرگ گردد، اين گونه پيشنهادها در درون خود تضادى را پرورش مى دهد، يعنى خود پيشنهاد غلط است و در حقيقت مفهومش اين است كه انسان چيزى را بخواهد و نخواهد (دقت كنيد).

ص: 270

بنابراين محالات عقلى نه در بحث اعجاز و نه در هيچ بحث ديگرى قابل طرح نيست، آنچه قابل طرح است محال عادى مى باشد، بنابراين معجزه فقط يك محال عادى است.

يعنى طبق روال معمولى قانون علت و معلول چنين چيزى با اسباب و شرايط معمولى و با نيروى انسانى قابل تحقق نمى باشد، ولى هيچ مانعى ندارد كه با نيروى الهى حاصل گردد مانند مثال هايى كه در بالا ذكر شد.

***

ج- معجزه به معناى برهم زدن قانون عليّت نيست هرچند اين توهم براى بعضى پيدا شده كه اگر ما معجزات را بپذيريم بايد اصل عليت را به كلى برهم زنيم، و قبول كنيم كه ممكن است معلولى بدون هيچ گونه علت وجود پيدا كند، و اين موضوعى است كه هيچ عالم و دانشمندى نمى تواند آن را بپذيرد.

يقيناً اصل عليت نه تنها جزء اوّل مسلّم علوم بشرى است، در فلسفه نيز اين موضوع جزء ابتدايى ترين و مسلّم ترين مسائل محسوب مى شود كه هيچ حادثه اى بدون علت امكان وجود ندارد، قائلين به معجزه اين اصل مسلم را انكار نمى كنند.

بنابراين برخلاف اين توهم و پندار، معجزات حتماً داراى علت است، ممكن است اين علت علت ماوراى طبيعى باشد (زيرا عالم منحصر به عالم ماده و طبيعت نيست) و يا حتى ممكن است يك علت طبيعى ناشناخته باشد، يعنى علتى كه شناخت آن براى افراد بشر بدون اتكاى بر علم و قدرت پروردگار امكان پذير نيست، بنابراين هرگاه انسانى به اين عامل طبيعى ناشناخته دست پيدا كند حتماً متكى به يك نيروى الهى است.

معجزات انبيا ممكن است از نوع اوّل باشد يا از نوع دوّم، زيرا هر دو براى اثبات ارتباط آنها با خدا يكسان است.

قرآن مجيد نيز كراراً روى قانون عليت تكيه كرده و آن را به عنوان يك اصل مسلم، چه در عالم طبيعت و آفرينش، و چه در زندگى اجتماعى انسان ها، و چه در

ص: 271

زندگى فردى و خصوصى هر انسان، پذيرفته، و آيات بى شمارى در اين زمينه وجود دارد، بنابراين هرگز نمى گويد معجزات معلول بدون علت اند.

***

د- معجزه اساس توحيد و خداشناسى را متزلزل نمى كند؟

برخلاف آنچه بعضى پنداشته اند و مى گويند: ما خدا را از روى نظام ثابت جهان آفرينش شناخته ايم، اگر بنا شود اين نظام به وسيله معجزات متزلزل گردد، اساس مسأله توحيد و خداشناسى متزلزل خواهد شد، شما مى خواهيد با اثبات معجزات پايه هاى نبوّت را محكم كنيد، ولى توجه نداريد كه با اين عمل پايه هاى توحيد را لرزان مى سازيد.

يا به تعبير بعضى ديگر: دستگاه خدا بازيچه نيست كه هركس براى هنرنمايى خود در آن دستى برد و آن را دگرگون سازد! و امثال اين سخنان.

حقيقت اين است آنهايى كه اين گونه سخنان را عنوان مى كنند، غرب زده هايى هستند كه گمان مى كنند با انكار معجزات مى توانند توجه دانشمندان غربى را كه حتى ديندارانشان ماده گرا مى باشند، جلب كنند، در حالى كه اين اشتباه بزرگى است.

اوّلًا همان گونه كه قبلًا گفتيم هيچ كس در «اصالت» و «عموميت» قانون عليت ترديد ندارد، و تفسير معجزه به «معلول بدون علت» يك اشتباه غير قابل بخشش است و به هم خوردن روند علل عادى به صورت استثنايى با يك يا چند نمونه معدود و محدود هرگز نظام عالم هستى را بر هم نمى زند، و آنچه هزاران هزار مصداقش در هر ساعت در برابر ديدگان ماست مثلًا با يك استثنا در يك سال به هم نمى خورد، آن هم استثنايى كه براى اثبات هدفى بزرگ انجام شده، آرى اگر هر روز هزاران هزار معجزه صورت مى گرفت جايى براى اين بحث بود كه بعضى در اصل وجود نظام جهان ترديد كنند.

ثانياً كسى نگفته است دستگاه خدا بازيچه است، و يا پيامبران براى هنرنمايى در آن دست مى برند، آنچه مى گوييم اين است كه پيامبران به فرمان خدا امر

ص: 272

خارق العاده اى براى اثبات ارتباط خود با جهان ماورا طبيعت ارائه مى كنند، و هنگامى كه حدّاقل لازم را ارائه كردند از پذيرفتن معجزات اقتراحى (معجزاتى كه از طريق بهانه جويى هاى لجوجان مطرح مى شود) امتناع مى ورزند.

آيات متعددى از قرآن به اين معنا اشاره دارد كه به خواست خدا هنگام طرح منطق «مخالفان معجزات» مشروحاً از آن بحث خواهد شد.

***

ه- فرق معجزه با نبوغ نوابغ- اين موضع نيز روشن شد كه معجزه هيچ شباهتى با كار نوابغ ندارد زيرا معجزه كارى است كه اساساً از قدرت هر انسانى بيرون است، در حالى كه ممكن است در مقابل هر نابغه اى فردى همانند او پيدا شود و مقابله به مثل كند بعلاوه كارهاى نوابغ هميشه در محدوده معينى است، يكى در ادبيات نابغه است ديگرى در هنر، و سوّمى در رياضيات، و چهارمى در صنعت، ولى اعجاز انبيا هيچ گونه محدوديتى ندارد.

يا به تعبير ديگر نوابغ آنچه را مى دانند انجام مى دهند نه آنچه را مردم مى خواهند، در حالى كه معجزات انبيا طبق درخواست مردم (البتّه مردمى كه جوياى حق بودند نه بهانه جويان) صورت مى گرفت.

بعلاوه نوابغ معمولًا با تعليم و تربيت استعدادهاى درونى خود را شكوفا مى سازند و بدون تحصيل علم و تمرين مستمر قادر بر انجام كارى نيستند ولى اين مسأله در مورد انبيا صادق نيست.

***

و- آيا معجزات كار خداست يا نتيجه قدرت نفوس پيامبران است؟ طبق آنچه در بالا گفتيم: امورى كه از نبوغ، يا اراده هاى قوى انسانى، يا نفوس عاليه، صادر مى شود، امور محدود و معينى هستند، و نظير و همانند آن را در ديگر انسان ها نمى توان پيدا كرد، در حالى كه معجزات نه محدوديتى دارد و نه قابل معارضه است، و نه مثل آن را در غير انبيا و امامان مى توان يافت.

ص: 273

ولى سخن در اين است، آيا معجزه را خداوند انجام مى دهد و كار پيامبر صلى الله عليه و آله تنها دعا كردن و درخواست نمودن است و يا اين كه خداوند، قدرتى به نفوس پيامبران و اراده آنها مى دهد كه مى توانند باذن اللَّه اين گونه خارق عادات را ظاهر سازند.

بدون شك پاره اى از معجزات همچون قرآن مجيد، كار خدا و كلام خداست، سخن در معجزات ديگرى همچون معجزه عصاى موسى عليه السلام و يد بيضا يا معجزات حضرت مسيح عليه السلام در زمينه احياى مردگان و شفاى بيماران مى باشد.

از نظر دليل عقل، هر دو احتمال ممكن است، يعنى هيچ مانعى ندارد كه معجزه از سوى خدا به دعا و درخواست پيامبر انجام شود، و يا خداوند چنين قدرتى را به نفوس پيامبران دهد، هيچ كدام از اين دو منافات با اصل توحيد و استناد معجزات به خداوند ندارد.

ظواهر آيات قرآن نيز مختلف است، در مورد احياى مردگان به وسيله مسيح عليه السلام مى فرمايد:

وَ احْيِى الْمَوْتى بِاذْنِ اللَّهِ: «من مردگان را به فرمان خداوند زنده مى كنم» در اين جا احياى مردگان را به خود نسبت مى دهد.

در حالى كه در مورد ساختن و آفرينش يك پرنده مى گويد: فَانْفَخَ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِاذْنِ اللَّهِ: «من در آن صورتى كه از گل ساخته ام مى دمم، و به فرمان خدا پرنده اى مى شود»! (آل عمران- 49).

اوّلى نشان مى دهد كه بعضى از معجزات، كار انبيا به فرمان خداست، و دوّمى نشان مى دهد كه بعضى ديگر كار خداوند است، و همان گونه كه گفتيم هر دو سرانجام به اراده الهى باز مى گردد، و هيچ گونه منافاتى با اصل توحيد ندارد.

آيا تأثير يك داروى شفابخش كه آن هم باذن اللَّه است با اصل توحيد مخالف است؟ مسلّماً نه، چه مانعى دارد كه اراده شخص پيامبر صلى الله عليه و آله به اذن الهى مؤثر در احياى مردگان و شفاى بيماران باشد و آنها كه اصرار در نفى اين معنا دارند از اين حقيقت غافلند كه تأثير هرچيز به اذن اللَّه است و آن عين توحيد است.

ص: 274

***

2- رابطه اعجاز و نبوّت

در اين كه معجزه چگونه دلالت بر نبوت صاحب آن دارد، يعنى چگونه ثابت مى كند معارف و قوانين و احكامى را كه او آورده وحى الهى است؟ در ميان دانشمندان گفتگوست.

بعضى مى گويند دلالت معجزه بر اين معنا عقلى است، در حالى كه بسيارى ترجيح داده اند كه اين دلالت دلالت وضعى باشد.

توضيح اين كه: گاه تصور مى شود كه انجام يك كار خارق العاده اصولًا نمى تواند دليلى بر صدق مدعى نبوت باشد، چه مانعى دارد كسى معجزه اى انجام دهد و پيامبر هم نباشد، اگر كسى فرضاً خطاط ماهرى است آيا دليل بر اين است كه دانشمند نكته سنجى نيز مى باشد؟

ولى آنها كه اين سخن را مى گويند توجه به اين نكته ندارند كه معجزه يك امر خارق عاده اى كه از انسان هاى دانشمند و ماهر سر مى زند نيست، بلكه خارق العاده اى است كه فوق قدرت انسان يعنى منحصرا متكى به نيروى الهى است.

آيا ممكن است خداوند خارق عادتى كه از عهده انسان ها خارج است در اختيار مدعى دروغ گوئى بگذارد و بندگان خود را گمراه سازد؟ آيا اين امر با حكمت خدا سازگار است؟ اين درست به اين مى ماند كه شخصى بگويد من وكيل فلانكس به سوى شما هستم، و شاهدش اين است كه او مهر مخصوص خود را در اختيار من گذارده، و آن شخص با علم به اين ادعا مهر مخصوصش را در اختيار او بگذارد.

مسلّماً اين دليل بر قبول و رضايت اوست، وگرنه محال است چنين كارى را انجام دهد.

اين همان چيزى است كه قرآن مجيد در مورد پيامبر اسلام در آيه 44 تا 46 سوره

ص: 275

حاقه بيان فرموده، مى گويد: وَلَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ الْاقَاويلِ لَاخَذْنَا مِنْهُ بِالْيَمِينِ ثُمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِينَ: «هرگاه او سخنى به دروغ بر ما مى بست، ما او را با قدرت مى گرفتيم، سپس رگ قلبش را قطع مى نموديم». (حاقد 44 تا 46)

اشاره به اين كه: پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله با داشتن آن معجزات اگر از حق منحرف مى گشت و سخن خلافى نسبت به خدا مى داد، حكومت الهى ايجاب مى كرد كه لحظه اى به او مهلت ندهد و سريعاً او را هلاك كند.

البتّه مدعيان دروغين نبوت در جهان بسيار بوده و هستند لزومى ندارد كه خداوند به مجرد اين كه كسى ادعاى دروغ كند او را نابود سازد، اين سخن تنها در مورد كسانى است كه معجزه در اختيار آنهاست، آنها اگر دروغ بر خدا ببندند خداوند به آنها مهلت نمى دهد چون اغراى به جهل است.

پاسخ ديگرى كه به اين سؤال داده شده اين است كه انبيا مدّعى بودند كه از طريق وحى به آنها فرمان رسالت داده شده، خواه وحى به طور مستقيم به آنها نازل شده باشد يا از طريق نزول فرشتگان، هرچه بوده امر خارق العاده اى بوده است كه شباهتى به ادراكات معمولى انسان ندارد، و حتماً نوعى تصرف از عالم ماورا طبيعت در نفوس انبياست.

به همين دليل مخالفان به آنها ايراد مى كردند كه شما هم انسانى مثل ما هستيد چگونه ممكن است وحى كه اين امر خارق عاده است بر شما نازل شده باشد؟ لذا آنها دست به معجزات مى زدند تا ثابت كنند با ديگران تفاوت دارند.(1)

گرچه هر دو پاسخ مناسب به نظر مى رسد، ولى پاسخ اوّل روشن تر است و در عين حال منافاتى بين اين دو نيست.


1- تفسيرالميزان، جلد 1، صفحه 86، ذيل آيه 23 بقره( با اقتباس).

ص: 276

3- تفاوت معجزات انبيا با يكديگر

مى دانيم معجزات پيامبران الهى بسيار متنوع و مختلف بوده است، آيا اين يك امر تصادفى است؟ يا نكته اى در اين جا وجود دارد؟

بسيار بعيد است كه اين موضوع را يك مسأله تصادفى بدانيم، بلكه ظاهر اين است كه خداوند حكيم، معجزات انبيا را چنان قرار مى داده كه هر كدام از آنها در شرايط آن زمان و آن مكان به خصوص آن پيامبر، قويترين اثر را داشته باشد.

مثلًا اگر مى بينيم قرآن بزرگترين معجزه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را تشكيل مى دهد به خاطر آن است كه اوّلًا پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مبعوث به همه مردم جهان تا پايان دنياست و بايد معجزه اى جاويدان داشته باشيد كه با گذشت زمان كهنه نشود، ثانياً او درس نخوانده بود، آوردن چنان كتابى به وسيله چنين انسانى، در حدّ اعلاى اعجاز خواهد بود، ثالثاً پايين بودن سطح افكار مردم آن محيط و بلند بودن محتواى قرآن، قرينه آشكار ديگرى است.

از اينها گذشته ادبيات عرب برخلاف افكار و معارفشان در آن روز در اوج شكوفايى بود، و شعراى بزرگ و سخنوران نامى داشتند كه نمونه هاى آن در اشعار جاهلى به چشم مى خورد. هنگامى كه چنين افرادى در برابر فصاحت و بلاغت قرآن زانو بزنند عظمت اين معجزه آشكارتر مى شود.

همچنين معجزه حضرت سليمان عليه السلام كه مسأله تسخير بادها و شياطين و مانند آن و آگاهى از سخن پرندگان بود، تناسب با وسعت ملك و حكومت او داشت، زيرا قلمرو حكومت او را از جهان انسان ها فراتر مى برد.

وسعت سحر در عصر موسى بن عمران عليه السلام پيشرفت طبّ در عصر مسيح عليه السلام هر كدام ايجاب مى كرد كه معجزات آنها چنان باشد كه پيشرفته ترين علوم و دانش هاى زمان در مقابل آن عاجز بماند.

اين سخن را مى توانيم از گفتار امام على بن موسى الرضا عليه السلام در پاسخ سؤال «ابن سكّيت» (عالم معروف ادبيّات عرب)، به خوبى استفاده كرد.

ص: 277

هنگامى كه «ابن سكّيت» پرسيد: چرا خداوند موسى بن عمران را با معجزه يد بيضا و عصا مبعوث كرد، و عيسى عليه السلام را با معجزه طب، و محمد صلى الله عليه و آله را از معجزه اى از قبيل كلام و خطبه ها؟ امام عليه السلام فرمود:

خداوند متعال هنگامى موسى عليه السلام را برانگيخت كه سحر ساحران بر اهل آن زمان چيره شده بود، و موسى عليه السلام از سوى خداوند متعال چيزى آورد كه آنها توانايى مقابله با آن را نداشتند، و سحر آنها را باطل كرد و حجّت را بر آنها تمام نمود.

و خداوند متعال عيسى را در وقتى برانگيخت كه بيمارى هاى فلج كننده آشكار شده بود، و مردم نياز شديد به طب داشتند (و طبعاً بازار طب و طبيبان داغ بود) مسيح از نزد خدا چيزى آورد كه همانند آن نزد آنان يافت نمى شد، مردگان را براى آنها زنده كرد، كور مادر زاد و مبتلاى به برص و پيسى را به اذن خداوند شفا داد، و حجّت را بر آنها تمام نمود.

و خداوند متعال محمد صلى الله عليه و آله را در وقتى مبعوث كرد كه خطبه ها و سخنان نغز- و تصور مى كنم فرمود و شعر- بر اهل آن زمان غالب بود، لذا او كتاب و مواعظ و احكامى از سوى خداوند متعال آورد كه سخنان آنها را باطل كرد و حجت را بر آنان تمام نمود.

هنگامى كه ابن سكّيت اين سخنان را شنيد گفت: «به خدا سوگند مثل امروز را هرگز نديده بودم» (يا مثل تو را در امروز هرگز نديده ام).(1)

***

4- سحر با معجزه پهلو نزند

در اين جا سؤال مهم ديگر مطرح است كه از قديم الايّام در كلمات دانشمندان عنوان شده، سؤال اين است كه بسيار ديده شده است كه افرادى حتى از كفار بر اثر


1- بحارالانوار، جلد 11، صفحه 70( باب علّة المعجزة، حديث 1).

ص: 278

رياضت هاى پرمشقت، و مبارزه با خواسته هاى نفسانى، و يا تمرين هاى بسيار سخت، توانايى بر پاره اى از خارق عادات پيدا كرده اند، اين معنا مخصوصاً در ميان مرتاضان هند زياد ديده مى شود، و در كتب دانشمندان و نشريات امروز نمونه هاى مختلفى از آن را نقل كرده اند، و به قدرى زياد است كه جاى انكار باقى نمى گذارد، حتى دير باورترين افراد هنگامى كه اين صحنه ها را مى بينند قبول مى كنند كه امور خارق العاده ممكن است از افراد خاصّى سرزند.

حال اين سؤال پيدا مى شود كه ما چگونه مى توانيم ميان اين خارق عادات و معجزات انبيا فرق بگذاريم؟ و اگر تفاوتى دارند تفاوتش چيست؟ آيا اين احتمال وجود ندارد كه معجزه مدعيّان نبوّت از قبيل خارق عادات مرتاضان باشد؟!

پاسخ:

در پاسخ اين سؤال، نخست بايد تعريف فشرده اى از «سحر» داشته باشيم، در اين كه سحر چيست؟ و از چه تاريخى به وجود آمده؟ بحث هاى فراوانى است، مشكل است تاريخ معيّنى بتوان براى آن تعيين كرد، ولى مى توان گفت: سحر در اصل به معناى هر كار و هر چيزى است كه سرچشمه آن پنهان باشد، و معمولًا به كارهاى خارق العاده اى مى گويند كه با استفاده از وسايل مختلف انجام مى شود و هدف آن اغفال و فريب مردم است.

گاهى از عوامل تلقينى در آن استفاده مى كنند يعنى با تلقين هاى قوى و مؤثر مسائلى را در نظر عوام منعكس مى كنند كه واقعيّتى ندارد، و گاه از تردستى و خدعه و نيرنگ و به اصطلاح «چشم بندى» بهره مى گيرند، به اين ترتيب كه بينندگان را سرگرم مسائلى كرده سپس با سرعت و مهارت چيزهايى را جابجا و دگرگون مى سازند كه ببينندگان هرگز متوجّه اين جابجايى و دگرگونى ها نشوند، بلكه آن را يك خارق عادت مى پندارند.

ص: 279

گاهى از خواصّ ناشناخته فيزيكى و شيميايى بعضى از اجسام، يا مسائلى مربوط به چگونگى تابش نور از زواياى مختلف بهره مى گيرند، به طورى كه بينندگان امور خارق عادتى را در برابر خود مى بينند كه از اسرار آن بى خبرند.

و بالاخره از طريق ارتباط با ارواح و كمك گرفتن از شياطين امور خارق العاده اى را انجام مى دهند، و همه اينها در مفهوم جامع لغوى كلمه «سحر» درج است.

كارهاى مرتاضان را كه از طريق تمرين هاى شاقّ و تمركز نيروهاى روحى و جسمى انجام مى گيرد نيز مى توان نوعى «سحر» شمرد، هرچند گاهى آن را خارق عادتى در برابر سحر قرار مى دهند.

به هر حال انجام اين امور، از سوى بعضى از انسان ها غير قابل انكار است، مهم آن است كه ويژگى هاى «معجزات» «سحر و خارق عادات مرتاضان» را در نظر بگيريم، تا تفاوت آن با معجزات انبيا كامل روشن شود.

در اين جا به چند تفاوت روشن برخورد مى كنيم:

1- معجزات متكى به نيروى الهى است در حالى كه سحر و خارق عادت ساحران و مرتاضان از نيروى بشرى سرچشمه مى گيرد، لذا معجزات بسيار عظيم و نامحدود است در حالى كه سحر و خارق عادت مرتاضان محدود مى باشد.

به تعبير ديگر آنها فقط كارهايى را انجام مى دهند كه تمرين كرده اند، و براى انجام آن آمادگى دارند، هرگز هر كارى به آنها پيشنهاد شود انجام نمى دهند، و تاكنون ديده نشده مرتاضان يا ساحر بگويد من آماده ام هرچه بخواهد انجام دهم، چرا كه هر كدام در رشته اى تمرين و آگاهى دارند.

درست است كه انبيا معجزاتى را شخصاً و قبل از مطالبه مردم ارائه مى كردند (مانند قرآن پيامبر اسلام، و معجزه عصا و يد بيضاى موسى، و احياى مردگان توسط مسيح) ولى هنگامى كه امت ها به آنها پيشنهادهاى جديدى مى كردند مانند شق القمر، يا برطرف شدن انواع بلاها از فرعونيان، و يا نزول مائده آسمانى براى حواريون، و مانند اينها هرگز از آن استنكاف نداشتند (البتّه به شرط اين كه براى كشف حقيقت

ص: 280

باشد نه به عنوان بهانه جويى لجوجان).

لذا در داستان موسى عليه السلام مى بينيم كه فرعونيان از او مهلت طولانى خواستند تا تمام ساحران را جمع كنند و مقدّمات كار را فراهم سازند و به عنوان فَاجْمِعُوا كَيْدَكُم ثُمَّ ائْتُوا صَفّاً (طه 64) تمام نيرو و توان خود را متمركز سازند و به كار گيرند، در حالى كه موسى نيازى به اين مقدمات نداشت، و بعد از مشاهده سحر ساحران تقاضاى مهلتى براى نحوه مبارزه با آنها نكرد، چرا كه او متكى به نيروى الهى بود و ساحران متكى به نيروى محدود انسانى.

به همين دليل خارق عادات بشرى قابل معارضه و مقابله به مثل است، و انسان هاى ديگرى مى توانند همانند آن را بياورند، و نيز به همين دليل آورنده آن هرگز جرئت نمى كند كه «تحدى» يعنى دعوت به مقابله كند و بگويد هيچ كس توانايى انجام آنچه را كه من انجام مى دهم ندارد، در حالى كه معجزات چون قطعاً از هيچ انسانى (با نيروى بشرى) ساخته نيست، همواره توأم با تحدّى بوده است، و مثلًا پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله مى فرموده: «اگر تمام انس و جن جمع شوند كه همانند قرآن را بياورند توانايى ندارند»!

و نيز به همين جهت هنگامى كه خارق عادات بشرى در برابر معجزات قرار گيرند به زودى مغلوب مى شوند، و سحر هرگز با معجزه پهلو نخواهد زد، درست همان گونه كه هيچ انسانى قدرت معارضه در برابر پروردگار را ندارد.

نمونه اين مسأله در قرآن مجيد به خوبى در داستان موسى و فرعون ديده مى شود كه آنها تمام ساحران را از شهرهاى كشور مصر جمع آورى كردند، و مدتها مقدمه چينى براى ارائه سحر داشتند و نقشه ها ريختند، و سرانجام در يك چشم بر هم زدن در برابر اعجاز موسى عليه السلام هم نقش بر آب شد.

***

2- معجزات چون از سوى خداست نيازى به تعليم و تربيت خاص ندارد در حالى كه سحر و رياضت هاى ساحران هميشه مسبوق به يك رشته تعليم و

ص: 281

تمرين هاى مستمر است به گونه اى كه اگر شاگرد به خوبى تعليمات استاد را فرا نگرفته باشد ممكن است در مجلسى كه در حضور مردم تشكيل مى دهد به خوبى از عهده بر نيايد و رسوا شود. و به تعبير ديگر معجزات در هر لحظه اى بدون هيچ سابقه اى ممكن است انجام گيرد در حالى كه خارق عادات ديگر امورى است كه به طور تدريجى و با مرور زمان آشنايى و مهارت نسبت به آن حاصل مى شود و هيچ گاه به طور دفعى و ناگهانى انجام پذير نيست.

در داستان فرعون و موسى نيز به اين مسأله اشاره شده كه فرعون ساحران را متهم مى كند كه موسى بزرگ شماست و او اسرار سحر را به شما تعليم داده است انَّهُ لَكَبِيرُكُمُ الذَّى عَلَّمَكُمُ السِّحْرَ (طه- 71) به همين دليل گاه مى شود كه ساحران ماه ها يا سال ها شاگردان خود را تعليم مى دهند و با آنها تمرين مى كنند.

***

3- وضع آورندگان معجزه، گواه صدق آنهاست طريق ديگر براى شناخت معجزات از خارق عادات بشرى، مقايسه حال آورندگان اين دوست.

آورندگان معجزه از سوى خدا مأموريت هدايت مردم را دارند لذا اوصافى متناسب آن دارند، در حالى كه ساحران و كاهنان و مرتاضان، نه مأمور هدايتند و نه چنين اهدافى را دنبال مى كنند و هدف آنها معمولًا يكى از امور سه گانه زير است:

1- اغفال مردم ساده لوح.

2- كسب شهرت در ميان توده عوام.

3- كسب درآمد مادى از طريق سرگرم ساختن مردم.

هنگامى كه اين دو گروه (پيامبر و ساحران و مانند آنها) وارد ميدان مى شوند، هرگز نمى توانند براى مدت طولانى منويات و اهداف خود را مكتوم دارند، چنانكه ساحران فرعونى قبل از آن كه وارد ميدان شوند از او درخواست اجر و پاداش مهم كردند و فرعون هم به آنها وعده اجر مهمى داد، قَالُوا انَّ لَنَا لَاجْراً انْ كُنَّا نَحْنُ الْغالِبينَ* قَالَ نَعَمْ وَ انَّكُمْ لَمِنَ الْمُقَرَّبِينَ (اعراف 113 و 114).

ص: 282

در حالى كه پيامبران كراراً مى گفتند: وَ مَا اسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ اجْرٍ: «هيچ پاداشى از شما نمى طلبيم» (شعراء 109) (اين تعبير در چندين آيه قرآن مجيد درباره چندين پيامبر آمده است.)

اصولًا همين كه مى بينيم ساحران در خدمت فرعون ظالم و مستكبرند، براى شناخت «سحر» از «معجزه» كافى مى باشد.

ناگفته پيداست كه انسان هر قدر مهارت در پرده پوشى بر افكار و اهداف خود داشته باشد باز قيافه واقعى آن از خلال اعمالشان ظاهر مى شود.

كوتاه سخن اين كه مطالعه در سوابق زندگى اين گونه اشخاص و چگونگى استفاده از خارق عاداتى كه انجام مى دهند و همچنين توجه با همسويى آنها نسبت به طيف هاى مختلف اجتماعى، و نيز طرز رفتار و اخلاق آنها راهنماى خوبى براى شناخت «سحر» از «معجزه» است، و قطع نظر از تفاوت هاى ديگرى كه در بالا ذكر شد تشخيص معجزات از سحر و خارق عادات ديگر از اين طريق كار آسانى است.

قرآن مجيد با تعبيرات دقيقى به اين حقيقت اشاره كرده است، در يكجا مى گويد:

قَالَ مُوسى مَا جِئْتُمْ بِهِ السِّحْرُ انَّ اللَّهَ سَيُبْطِلُهُ انَّ اللَّهَ لَايُصْلِحُ عَمَل الْمُفْسِدِينَ: «موسى گفت آنچه را شما آورديد سحر است، خداوند به زودى آن را ابطال مى كند، چرا كه خداوند عمل مفسدان را اصلاح نمى نمايد» (يونس 81).

آرى ساحران افرادى مفسدند و عملشان باطل است، و مسلّماً چنين عملى نمى تواند اثر اصلاحى در جامعه داشته باشد.

در جاى ديگر در خطابى كه خداوند به موسى كرده، مى فرمايد: «نترس تو برترى» لَا تَخَفْ انَّكَ انْتَ الْاعْلى و سپس مى افزايد: وَ الْقِ مَا فِى يَمِينِكَ تَلْقَفْ مَا صَنَعُوا انَّمَا صَنَعُوا كَيْدُ سَاحِرٍ وَ لَايُفْلِحُ السَّاحِرُ حَيْثُ اتى «چيزى را كه در دست دارى بيفكن تمام آنچه را آنها ساخته اند مى بلعد، چرا كه آنچه آنها ساخته اند تنها مكر ساحر است، و ساحر هرجا بيايد رستگار نخواهد شد» (طه 68 و 69).

آرى كار ساحر خدعه و نيرنگ است، و طبعاً روحياتى هماهنگ با آن دارد، آنها

ص: 283

افرادى متقلب و خدعه گرند، و از خلال صفات و اعمالشان به زودى مى توان آنها را شناخت، در حالى كه اخلاص و پاكى و صداق انبياء سندى است كه با اعجاز آنها آميخته و روشنايى بيشترى به آنها مى دهد.(1)

***

5- منطق منكران اعجاز

منكران اعجاز، گاه به بعضى از دلايل ظاهراً عقلى متشبث شده اند كه نمونه هاى آن را قبلًا گفته و پاسخ داديم، بعضى نيز دست به دامن پاره اى از آيات قرآن زده و چنين پنداشته اند كه اين آيات مسأله معجزات انبيا، مخصوصاً پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را نفى نمى كنند، و يا معجزاتى غير از قرآن را انكار مى نمايد، عمده ترين آياتى كه به آن تمسّك جسته و يا ممكن است تمسّك جويند آيات زير است:

1- در سوره اسراء مى خوانيم: وَ قَالُوا نُؤمِنَ لَكَ حَتّى تَفْجُرَ لَنَا مِنَ الْارْضِ يَنْبُوعاً* اوْ تَكُونَ لَكَ جَنَّةٌ مِنْ نَخيلٍ وَ عِنَبٍ فَتُفَجِّرَ الْانْهَارَ خِلالَها تَفْجِيراً اوْ تُسْقِطَ السَّمَاءَ كَمَا زَعَمْتَ عَلَيْنَا كِسَفاً اوْ تَأْتِىَ بِاللَّهِ وَ الْمَلَائِكَةِ قَبِيلًا* اوْ يَكُونَ لَكَ بَيْتٌ مِنْ زُخْرُفٍ اوْ تَرْقى فِى السَّمَاءِ وَلَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتّى تُنَزِّلَ عَلَيْنَا كِتَاباً نَقْرُؤُهُ قُلْ سُبْحَانَ رَبّى هَلْ كُنْتُ الَّا بَشْراً رَسُولًا (اسراء 90 تا 93).

ترجمه

و گفتند ما هرگز به تو ايمان نمى آوريم مگر اين كه چشمه اى از اين سرزمين (خشك و سوزان) براى ما خارج سازد- يا باغى از نخل و انگور در اختيار تو باشد و نهرها در لابه لاى آن جارى سازى- يا قطعات (سنگ هاى) آسمان را- آن چنان كه مى پندارى- بر سر ما فرود آرى، يا خداوند و فرشتگان را در برابر ما بياورى- يا


1- شبيه همين معنا در سوره يونس، آيه 77 نيز آمده است.

ص: 284

خانه اى پر نقش و نگار از طلا داشته باشى، يا به آسمان بالا روى، حتى به آسمان رفتنت ايمان نمى آوريم مگر آن كه نامه اى بر ما نازل كنى كه آن را بخوانيم! بگو منزه است پروردگارم (از اين سخنان بى اساس) مگر من جز بشرى فرستاده خدا مى باشم؟!

همان گونه كه مى بينيم پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در برابر هيچ يك از خارق عادات معجزاتى كه اين گروه از مشركان قريش از او خواستند تسليم نشد و تنها جوابش اين بود منزّه است پروردگار من، مگر من جز بشرى فرستاده خدا هستم؟

2- باز در همان سوره مى خوانيم: وَ مَا مَنَعْنَا انْ نُرْسِلَ بِالْآياتِ الَّا انْ كَذَّبَ بَهَا الاوَّلُونَ «ما را از فرستادن آيات و معجزات منع نكرد مگر تكذيب پيشينيان نسبت به آنها» (اسراء- 59). اين آيه نيز نشان مى دهد كه به خاطر تكذيب پيشينيان نسبت به آيات الهى، خداوند معجزه اى به پيامبر اسلام نداد!

3- در سوره هود آمده است: فَلَعَلَّكَ تَارِكٌ بَعْضَ مَا يُوحى الَيْكَ وَ ضَائِقٌ بِهِ صَدْرُكَ انْ يَقُولُوا لَوْ لَاانْزِلَ عَلَيْهِ كَنْزٌ اوْ جاءَ مَعَهُ مَلَكٌ انَّمَا انْتَ نَذِيرٌ وَ اللَّهُ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ وَكِيلُ «شايد ابلاغ بعضى از آيات را كه به تو وحى مى شود كه تأخير بيندازى و سينه ات از اين جهت تنگ و ناراحت مى شود كه مى گويند چرا گنجى بر او نازل نشده؟ و يا فرشته اى همراه او نيامده؟ تو فقط بيم دهنده اى و خداوند به هر چيزى وكيل و ناظر و نگاهبان است». (هود- 12)

اين آيه نيز شبيه آيه اوّل است كه در برابر تقاضاى كافران مى فرمايد: انمّا انت نذير: تو فقط بيم دهنده اى».

4- در سوره رعد نيز آمده است: وَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْلَا انْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ، انَّمَا انْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ: «كافران مى گويند: چرا نشانه و آيتى از پروردگارش بر او نازل نشده، تو تنها بيم دهنده اى، و براى هر گروهى هدايت كننده اى است» (رعد- 7).

آيا اين تعبير نمى گويد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در برابر خواسته هاى آنها براى معجزه تسليم نشد؟

ص: 285

5- در سوره انعام نيز مى خوانيم: و قَالُوا لَوْ لَانُزِّلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ قُلْ انَّ اللَّهَ قَادِرٌ عَلى انْ يُنَزِّلَ آيَةً وَلكِنَّ اكْثَرَهُمْ لَايَعْلَمُونَ «كافران گفتند چرا نشانه و معجزه اى از طرف پروردگارش بر او نازل نمى گردد بگو خداوند قادر است معجزه اى نازل كند، ولى بيشتر آنها نمى دانند» (انعام- 37)

مفسّر بزرگ مرحوم امين الاسلام طبرسى در ذيل اين آيه مى گويد: جمعى از ملاحده (كفّار) بر مسلمين به اين آيه اعتراض كرده و گفته اند آيه دلالت بر اين دارد كه خداوند آيتى بر محمّد نازل نكرده است، چرا كه اگر نازل كرده بود در پاسخ مشركان به آن اشاره مى كرد (سپس به پاسخ اين ايراد پرداخته كه بعداً به آن اشاره خواهد شد).

از كلام اين محقق معلوم مى شود كه اين گونه وسوسه ها در مورد معجزات از قديم بوده است و منحصر به عصر و زمان ما نيست.

بعضى آيات ديگر نيز در اين زمينه ذكر شده كه چون استدلال به آنها ضعيف بود از آن صرفنظر شد.

پاسخ

توجه به چند نكته مى تواند تفسير و مفهوم اين آيات را روشن سازد و به بهانه ها پايان دهد.

1- روشن است كه هيچ يك از اين آيات نفى معجزات را به طور مطلق نمى كند، و به فرض كه دلالتى بر آنچه استدلال كنندگان به آن مى پندارند داشته باشد تنها دليل بر نفى معجزه از پيامبر اسلام است اضافه بر اين مسلّماً معجزه قرآن را نفى نمى كند چرا كه در چندين آيه از قرآن مجيد اين كتاب آسمانى به عنوان يك معجزه جاويدان معرفى شده و از تمام مخالفان دعوت به معارضه گرديده، و در مقابل آن عاجز مانده اند، چه معجزه اى از اين برتر و بالاتر كه جن و انس را دعوت به مقابله كند

ص: 286

و توانايى نداشته باشند؟(1)

بنابراين به فرض صحت تمام اين استدلالات، معجزه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله منحصر به قرآن مجيد مى شود اين مسأله (به فرض صحت) هيچ مشكلى در مسأله نبوت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ايجاد نمى كند، همان گونه كه هيچ كمكى به مخالفان نبوت نخواهد كرد.

آيات قرآن پراست از معجزات و خارق عادات پيامبران پيشين، بنابراين معجزات آنها چيزى نيست كه قابل انكار باشد، و در مورد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نيز با صراحت از اعجاز قرآن سخن مى گويد، بنابراين چيزى نمى ماند جز نفى معجزات ديگر از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كه به فرض صحت تنها يك مسأله فرعى و تاريخى خواهد بود و تأثيرى در مسائل اعتقادى نخواهد داشت.

2- لحن اين آيات نشان مى دهد كه هدف نفى معجزات حقيقى نبوده بلكه هدف، نفى معجزات اقتراحى بوده است.

توضيح اين كه: آنچه وظيفه پيامبران است، اثبات صدق دعوى خود، از طريق معجزات يا طرق ديگر مى باشد، بنابراين هرگاه به قدر كافى معجزه نشان دهند ديگر هيچ گونه وظيفه اى در اين رابطه ندارند، پيامبر صلى الله عليه و آله يك خارق العاده گر نيست كه در جايى بنشيند و هركس از در وارد شود مطابق ميل و سليقه خود پيشنهاد معجزه اى كند، و پيش از مشاهده آن اگر مايل بود باز پيشنهاد ديگرى مطرح كند، و قوانين و سنن آفرينش را به بازى بگيرد، و بعد از اين همه نيز دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله را بپذيرد يا اگر ميلش اقتضا نكرد به بهانه اى شانه خالى كند.

به تعبير ديگر، او مأمور است كه معجزات را براى حقجويان و حق طلبان به مقدار اتمام حجت ارائه دهد، ولى هرگز مأموريت ندارد به معجزات اقتراحى يعنى


1- به آيات 38 يونس و 13 هود و 88 اسراء مراجعه شود.

ص: 287

معجزاتى را كه بهانه جويان، مطابق هوس هاى خود نه براى تحقيق حق، بلكه به خاطر بدست آوردن دستاويزى براى فرار از حقيقت پيشنهاد مى كنند پاسخ گويد.

نوع پيشنهادهايى كه در نخستين آيه، مطرح شده دليل بسيار روشنى براى اين موضوع است، از يكسو مى بينيم تقاضاى هفت معجزه كردند! در حالى كه براى افراد حقجو يك معجزه كافى است.

از سوى ديگر معجزاتى طلبيدند كه بعضاً مايه نابودى آنها بود، مثلًا گفتند: «ما ايمان نمى آوريم تا سنگ هاى آسمانى را آن چنان كه مى پندارى بر سر ما فرود آرى»! اوْ تُسْقِطَ السَّماءَ كَما زَعَمْتَ عَلَيْنا كِسَفاً واضح است هيچ انسان حق جويى معجزه اى را كه مايه نابودى او شود نمى طلبد، زيرا هدف از معجزه ايمان است نه مرگ و نابودى.

از سوى سوّم امورى را كه مى طلبيدند كه اصلًا محال بوده، مثل اين كه پيشنهاد كردند بايد خدا و فرشتگان را در برابر ما بياورى! اوْ تَأْتِىَ بِاللَّهِ وَ الْمَلائِكَةِ قَبِيلًا.

واضح است كه خداوند مكانى ندارد كه از آن جا برخيزد و نزد اين بهانه جويان آيد.

از سوى چهارم بعد از تقاضاى معجزه اى كه خودشان مطرح كرده بودند با صراحت مى گويند: اگر اين كار را هم انجام دهى از تو نمى پذيريم تا فلان كار ديگر را انجام دهى! «گفتند ما به تو ايمان نمى آوريم تا به آسمان بالا روى، و اگر به آسمان بالا روى باز ايمان نمى آوريم مگر اين كه نامه اى (از سوى خدا) بر ما نازل كنى كه آن را بخوانيم»! اوْ تَرْقى فِى السَّمَاءِ وَلَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتّى تُنَزِّلَ عَلَيْنَا كِتَاباً نَقْرَؤُهُ

با توجه به آنچه گفته شد به وضوح مى فهميم كه هدف آنها چيزى جز معجزات اقتراحى نبوده است، و هيچ پيامبرى مأمور نيست كه در مقابل اين گونه درخواست ها تسليم گردد.

جالب اين كه در بسيارى از حوادث تاريخى مربوط به عصر ظهور انبيا مخصوصاً پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله مى خوانيم كه كفار بعد از مشاهده معجزات براى فرار از زير بار مسئوليت و عدم تسليم در مقابل آنها به بهانه «سحر» متوسل مى شدند، همان كارى كه فرعون و فرعونيان در برابر موسى داشتند كه حتى بعد از مشاهده غلبه موسى به

ص: 288

تنهايى بر آن همه ساحران ورزيده و ماهر و ايمان ساحران كه نشانه روشنى بود بر اعجاز موسى و اتكاى آن به نيروى الهى، باز دست از سخن خود برنداشتند و گفتند «او رييس شما ساحران است» و اينها همه يك توطئه است! انَّهُ لَكَبِيرُكُمْ الَّذِى عَلَّمَكُمُ السِّحْرَ (طه 71)

و لذا در آيه 111 انعام مى فرمايد: وَلَوْ أَنَّنَا نَزَّلْنَا الَيْهِمُ الْمَلَائِكَةَ وَ كُلَّمَهُمُ الْمَوْتى وَ حَشَرْنَا عَلَيْهِمْ كُلَ شُىْ ءٍ قُبُلًا مَا كَانُوا لِيُؤْمِنُوا الَّا انْ يَشَاءَاللَّهُ «اگر ما فرشتگان را بر آنها نازل مى كرديم و مردگان با آنها سخن مى گفتند و همه چيز را (كه مى خواستند) نزد آنها جمع مى نموديم باز ايمان نمى آوردند مگر اين كه خداوند بخواهد (و آنها را به اجبار وادار به ايمان كند).»

و در آيه 25 انعام مى فرمايد: وَ انْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لَايُؤْمِنُوا بِهَا: «آنها چنان لجوجند كه اگر هر نشانه و معجزه اى را ببينند ايمان نمى آورند» و نيز در آيه 51 عنكبوت در پاسخ تقاضاى آنها كه معجزات مختلفى را طلب مى كردند با صراحت مى گويد:

اوَلَمْ يَكْفِهِمْ انَّا انْزَلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ يُتْلى عَلَيْهِمْ «آيا براى آنها كافى نيست كه اين كتاب آسمانى را بر تو نازل كرديم كه پيوسته بر آنها تلاوت مى شود».

مفهوم اين سخن آن است كه معجزه بايد براى اثبات حقانيّت دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله باشد و اين كتاب آسمانى قرآن بهترين سند و آيت است، بنابراين چرا آنها اصرار براى معجزات پى در پى دارند.

3- مسلّماً معجزات در واقع كار خداست و پيامبران هر معجزه اى داشته باشند به اذن و فرمان اوست، ولى گاه اين تصور براى گروهى از مردم پيدا مى شده كه پيامبران در زمينه معجزات فعّال ما يشاء هستند و هرچه بخواهند انجام مى دهند، اين امر زمينه غلوّ را درباره انبيا فراهم مى ساخته، و اى بسا سبب مى شده كه مردم آنها را همچون خدا بدانند، به همين دليل گاه انبيا و پيامبران الهى تسليم پيشنهاد معجزات نمى شدند و مى گفتند اين كار از ناحيه ما نيست، بلكه منوط به اذن و فرمان خداست و بايد ببينيم او چه اراده كرده است.

ص: 289

شاهد اين سخن آن كه در آيه 38 رعد مى خوانيم: وَ مَا كَانَ لِرَسُولٍ انْ يَأْتِىَ بِآنَةٍ الَّا بِاذْنِ اللَّهِ: «هيچ پيامبرى نمى تواند آيت و معجزه اى بياورد مگر به فرمان خدا».

همين معنا به وضوح در سوره انعام آيه 109 نيز آمده است، مى فرمايد: وَ اقْسَمُوا بِاللَّهِ ايْمَانِهِمْ لَئِنْ جَائَتْهُمْ آيَةٌ لَيُؤْمِنُنَّ بِهَا قُلْ انَّمَا الْآياتُ عِنْدَاللَّهِ وَ مَا يُشْعِرُكُمْ انَّهَا اذا جَائَتْ لَايُؤْمِنُونَ: «آنها با نهايت اصرار سوگند به خدا ياد كردند كه اگر نشانه يا معجزه اى براى آنها بيايد حتماً به آن ايمان مى آورند، بگو معجزات از ناحيه خدا است (و در اختيار من نيست به علاوه) شما نمى دانيد كه آنها پس از آمدن معجزات (باز) ايمان نمى آورند».

اين آيه از يك سو لجاجت آنها را در امر تقاضاى معجزات روشن مى سازد، و از سوى ديگر وابستگى معجزات را به اراده مطلقه پروردگار.

آخرين سخن در اين زمينه اين كه قرآن مجيد خارق عادات و معجزات فراوانى براى انبياى سلف بيان كرده است مسلماً پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله هرگز نمى توانسته است اين معجزات را در كتاب آسمانيش ذكر كند و از طريق وحى الهى از آنها پرده بردارد بى آن كه خودش چيزى از آنها را ارائه دهد، در حالى كه خود را به عنوان خاتم انبيا و بزرگترين آن ها به مردم معرفى مى كند، و آيين خويش را آيين جاودانى و برترين آيين ها.

چگونه مردم قانع مى شوند كه انبياى ديگر آن همه معجزات داشتند و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله با آن همه مقام و عظمتش معجزه اى همچون آنها نداشته است.

اين تحليل نشان مى دهد كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله غير از قرآن مجيد معجزات چشمگير ديگرى كه بى شباهت به معجزات انبياى سلف نبوده داشته است، آياتى از قرآن نيز گواه بر اين موضوع است كه به خواست خدا در جاى خود خواهد آمد، بنابراين اصرار بر نفى معجزات ديگر از سوى بعضى از ناآگاهان به هيچ وجه صحيح به نظر نمى رسد.

ص: 290

راه دوّم- بررسى محتواى دعوت انبياء

يكى ديگر از طرق شناخت پيغمبران الهى بررسى محتواى دعوت آنها، يعنى مجموعه معارف، و احكام و قوانين و برنامه هاى سازنده انسان هاى و اخلاقياتى است. كه به سوى آن دعوت مى كردند.

اين مسأله را مشروحاً در بحث نبوّت خاصّه، يعنى اثبات نبوّت پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله به عنوان يك نمونه بيان خواهيم كرد، كه وقتى به اين نكته دقيقاً توجه كنيم كه او از محيطى برخاست، فاقد هرگونه تمدن انسانى، از ميان يك قوم نيمه وحشى با انبوهى از خرافات و عادات و رسوم جاهلى، با انواع اختلافات و پراكندگى هاى وحشتناك، و عقايد سخيف و انبوه كينه ها و عداوتها، با اين حال وقتى به تعليمات او مى نگريم مجموعه اى از عقايد خالص توحيدى مى يابيم كه بهترين معرفى از خدا و صفات جلال و جمال او را در بر دارد، و مجموعه اى از تواريخ انبيا كه مقام والاى آنها را آن چنان كه شايسته است بيان مى كند، احكام و قوانينى كه ضامن عدالت اجتماعى است، و برنامه هايى كه خالى از خرافات است و اخلاق و ارزش هايى كه به حق متمم مكارم الاخلاق مى باشد، و نمونه هاى اين مسائل را با ذكر مدارك، از آيات و روايات شرح خواهيم داد.

آيا امكان دارد چنين تعليماتى از چنان محيطى آنهم از انسانى درس نخوانده ظهور و بروز كند؟ اين خود دليل روشنى بر حقانيّت آورنده آن است.

شبيه اين معنا درباره هريك از انبيا و امامان حاصل شود به تنهايى مى تواند دليلى بر حقانيّت آنها بوده باشد.

به تعبير ديگر: چه خارق عادتى از اين بالاتر كه چنان تعليمات عالى از يك انسان ظهور بروز كند، اين مسأله مسلّماً بدون امداد الهى امكان پذير نيست، و اين معجزه است.

ص: 291

بلكه گاه بررسى محتواى دعوت انبيا و نكات عميق و باريك و ظرافت هاى تعليمات آنها، نزد صاحب نظران از معجزه اى همچون معجزه شقّ القمر و احياى مردگان و شفاى بيماران نيز بالاتر است، هرچند در نظر توده عوام معجزات مادى و جسمانى اهميّت بيشترى دارد اين بحث را با همين اختصار رها مى كنيم و منتظر شرح آن در جاى ديگر هستيم.

ص: 292

راه سوّم- گردآورى قرائن

اشاره

منظور از «گردآورى قرائن» كه به عنوان يكى ديگر از اسناد نبوّت مطرح مى كنيم اين است كه دعوت هر پيامبرى آميخته با يك سلسله ويژگى هاى زمانى و مكانى و جهات ديگر در زندگى خصوصى و عمومى اوست، هنگامى كه آنها را به هم ضميمه كنيم مجموعه اى اطمينان بخش است كه به تنهايى مى تواند دليلى بر حقانيّت مدعى نبوّت باشد (قطع نظر از محتواى مكتب او كه قبلًا اشاره شده).

اين همان چيزى است كه امروز در محافل قضايى براى كشف واقعيت ها از آن استفاده مى شود، مثلًا گاهى در يك پرونده، نه شهودى وجود دارد، و نه اقرار متهم، ولى يك سلسله قرائن پرونده را احاطه كرده كه از مجموع آنها قاضى يقين پيدا مى كند كه متهم بى تقصير است يا گنهكار، گاه اين مجموعه قرائن حتى ارزشى بيش از ارزش اقرار و شهادت شهود دارد، چرا كه اقرار ممكن است به خاطر مصالح خصوصى و شخصى باشد، مثلًا كسى پول هنگفتى مى گيرد كه به جرمى اعتراف كند تا مجرم اصلى تبرئه شود، و همچنين شهود ممكن است ظاهراً صالح و باطنا ناصالح باشند، ولى قرائن اگر خوب جمع آورى شود و دست قاضى از اين نظر پر باشد اطمينانى بالاتر از آنچه از گفتار شهود و اقرار متهم پيدا مى شود به دست مى آيد.

فرض كنيد قتلى در محلى واقع شده و هيچ شاهدى براى اين كه چه كسى قاتل است در دست نيست، متهم يا متهّمان نيز منكر انجام آنند، در اين جا يك قاضى آگاه، به تحقيق در قرائن مى پردازد، و مسايلى مانند امور زير را مورد بررسى قرار مى دهد:

چگونگى مناسبات و روابط دوستانه يا غير دوستانه متّهمين با مقتول محل حادثه و ويژگى هاى آن و تناسب آن نسبت به متهمين.

ساعت وقوع حادثه و اين كه متّهم در آن ساعت كجا بوده (به چه دليل؟).

طرز وقوع قتل و نوع سلاحى كه قتل با آن واقع شده و تطبيق آن بر سلاحى كه

ص: 293

احياناً از متهم به دست آمده.

روحيه متهم و سوابق او

عكس العمل متهم هنگامى كه مثلًا با لباس هاى خونين مقتول يا ساير آثار جرم روبه رو مى شود. اطلاعاتى كه همسايگان محل دارند و رفت و آمدهاى متهمين در آن جا و امور ديگرى از اين قبيل.

گاه بررسى اين امور، سبب مى شود كه قاضى يقين پيدا كند هيچ گونه رابطه اى ميان متهم و قتل نيست، حسن سابقه، عدم ضد و نقيض گويى در پاسخ ها، و امور ديگر، همگى نشان مى دهد كه از اين اتّهام مبرّاست، و گاه از مجموع اينها يقين حاصل مى شود كه اين كار از متهم سرزده است، نه غير او، و قاضى مى تواند براساس يقين حاصل شده از اين مقدمات كه جنبه نزديك يك حس دارد رأى نهايى را صادر كند.

اين طرز استدلال، منحصر به مسايل قضايى نيست، بسيارى از دانشمندان از اين روش براى حلّ مشكلات مسائل تاريخى و اجتماعى، و حتّى فرضيه هاى علوم طبيعى استفاده مى كنند، مخصوصاً در مسائل سياسى كه غالباً ريشه هاى اصلى به دلايلى كه نياز به شرح ندارد، مكتوم و مستور مى ماند، غالباً همين روش «جمع آورى قرائن» كار ساز است.

در مورد مدّعيان نبوت، و براى شناخت پيامبران راستين از دروغين، نيز به خوبى مى توان هر دو گروه را غالباً از طريق جمع آورى قرائن شناخت، فى المثل در مورد يك مدّعى نبوّت امور زير بايد مورد توجه قرار گيرد:

1- وضع محيط دعوت و اين كه او از ميان چه مردمى برخاسته، و اصول اعتقادى و اخلاقى حاكم بر آن محيط چه بوده است؟

2- زمان ادعاى نبوّت كه در آن عصر وضع جهان چگونه بوده؟ و محيط زندگى مدعى نبوّت در آن زمان چه شرايطى داشته است؟

3- خصوصيات اخلاقى و صفات و روحيات و سوابق زندگى او از نظر تقوا و

ص: 294

امانت و پاكدامنى؟

4- گروه ايمان آورندگان به او چه كسانى بوده، افراد پاكدل، باهوش، درستكار، يا افراد بى تقوا و كم عقل و كم خرد؟

5- او تا چه حد به گفته خود ايمان داشته، و تا چه اندازه براى آن فداكارى و از خود گذشتگى نشان مى دهد؟

6- از چه وسايلى براى پيشبرد اهداف خود استفاده مى كند، از وسايل معقول و عادلانه يا غير منطقى و ظلم و ستم و دروغ.

7- او در مقابل خلاف كارى ها و يا خرافاتى كه در محيط است چه عكس العملى نشان مى دهد، و آيا برنامه او اصلاح محيط است يا سازش با مفاسد محيط براى حكومت بر مردم؟!

8- علاقه او نسبت به دنيا و مظاهر مادى و پول و مقام چگونه است؟

9- موضع او در برابر دشمن به هنگام پيروزى، و غلبه بر او چگونه است، و آيا نسبت به مخالفان رفتار عادلانه يا غير عادلانه دارد؟

10- آيا در طول مدت سخنان خود را به اقتضاى منافعش دگرگون مى سازد يا هميشه بر اصول ثابتى پافشارى دارد و قرائن ديگر.

گاه مى شود جمع آورى اين قرائن در زندگى عمومى و خصوصى مدعى (قطع نظر از محتواى دعوت او) به صورت چراغ فروزان يا نورافكنى قوى صداقت و عدم صداقت او را كاملًا روشن مى سازد، و بدون نياز به دليل و معجزه اى حقانيت يا عدم حقانيت او را آشكار مى كند، بلكه گاه مى شود جمع آورى چند قسمت از آنچه كه در بالا گفته شد دليل قاطع و دندان شكنى براى اثبات اين مقصود در اختيار مى گذارد به خواست خدا در بحث نبوت خاصه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نمونه زنده اين بحث به طور دقيق و گسترده مورد بررسى قرار خواهد گرفت.

قابل توجه اين كه در روايات متعددى در تواريخ اسلامى مى خوانيم كه گاه فرد يا افرادى با مشاهده بعضى از اين قرائن به آيين خدا گرويده اند، و حتى گاهى دشمنان

ص: 295

سرسخت با مشاهده يكى از آنها به كلى تغيير روشن داده و به صورت دوستان صميمى در آمده اند كه اگر اين روايات جمع آورى شود بحثى جالب و گسترده خواهد بود. و نشان مى دهد كه چگونه نور ايمان در دل هاى بيدار با مشاهده بعضى از اين قرائن و بدون درخواست هيچ گونه معجزه مى درخشيده است.

***

راهنمايى هاى قرآن در زمينه اين دو دليل

آيات قرآن مجيد تعبيرات جالبى در زمينه دليل اخير (جمع آورى قرائن) و دليل قبل (بررسى محتواى دعوت) دارد، حدّاقل اشارات پرمعنايى در آن هر دو زمينه ديده مى شود، از جمله:

1- در آيه 157 اعراف مى خوانيم: الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِىَّ الْامِّىَّ الَّذِى يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِى التَّورَاةِ وَ الْانْجيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَيِّبَاتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبَائِثَ وَ يَضَعُ عَنْهُمْ اصْرَهُمْ وَ الْاغْلَالَ الَّتِى كَانَتْ عَلَيْهِمْ ...:

«آنها كه پيروى مى كنند از فرستاده (خدا) همان پيامبر درس نخوانده اى كه وصف او را در تورات و انجيلى كه نزدشان است آمده، همان پيامبرى كه آنها را به معروف، امر مى كند و از منكر باز مى دارد، طيّبات و پاكيزه ها را براى آنها حلال مى شمرد و خبايث را تحريم مى كند، و بارهاى سنگين و زنجيرهايى را كه بر آنها بوده بر مى دارد ...»

اين آيه از يك سو اشاره به يكى از دلايل آينده يعنى گواهى پيامبران پيشين مى كند، و از سوى ديگر به عظمت محتواى دعوت آن پيامبر اشاره دارد و از سوى سوّم پاره اى از صفات او را به عنوان شاهدى بر حقّانيتش ذكر مى كند.

بدون شك مدعيان دروغين نبوّت، هدفشان به زنجير كشيدن توده هاى مردم، استثمار و استعمار آنهاست، نه تنها بندى را از آنها نمى گشايند بلكه بندهايى بر دست و پاى آنها مى نهند.

ص: 296

آنها هرگز طرفدار معروف و مخالف با منكر نيستند.

به علاوه مگر ممكن است از يك فرد درس نخوانده اين همه معارف بلند و احكام و قوانين و دستورات حساب شده صادر شود؟

2- در آيه 128 توبه به پنج صفت از اوصاف پيامبر صلى الله عليه و آله كه مى تواند گواهى بر صدق دعوت او باشد اشاره كرده، مى فرمايد: لَقَدْ جَائَكُمْ رَسُولٌ مِنْ انْفُسِكُمْ عَزيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ: «فرستاده اى از ميان خود شما (از سوى خدا) آمد كه رنجهايتان براى او سخت است، و شديداً اصرار به هدايت شما دارد، و نسبت به مؤمنان رئوف و مهربان است.»

3- در آيه 6 كهف، به دلسوزى فوق العاده پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت به هدايت مؤمنان كه شاهدگويايى بر ايمان خودش نسبت به اين مكتب الهى است اشاره كرده مى فرمايد:

فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلى آثَارِهِمْ انْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَدِيثِ اسَفاً: «گويا مى خواهى خود را از غم و اندوه به خاطر اعمال آنها، هلاك كنى اگر آنان به اين گفتار ايمان نياورند».(1)

4- در آيه 48 عنكبوت روى درس نخواندن پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تكيه كرده و آن را يكى از عوامل زدودن شك و ترديد نسبت به نبوّت او مى شمارد، مى فرمايد: وَ مَا كُنْتَ تَتْلُو مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتَابٍ وَ لَاتَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ اذاً لَارْتَابَ الْمُبْطِلُونَ: «تو هرگز پيش از اين كتابى را نمى خواندى، و چيزى با دست خود نمى نوشتى، مبادا باطل گرايان (و كسانى كه درصدد ابطال حقّند) شك و ترديد كنند».

5- در آيه بعد (49 عنكبوت) به وضع ايمان آورندگان و گروندگان به اين آيين اشاره كرده، مى فرمايد: بَلْ هُوَ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ فى صُدُورِ الَّذِينَ اوتُوا الْعِلْمَ «بلكه آن (قرآن) آيات روشنى است كه در سينه صاحبان علم جاى دارد».

شك نيست كه وقتى عالمان و آگاهان يك ملت به چيزى رو كنند يكى از نشانه ها


1- در سوره شعراء آيه 3 نيز شبيه همين معنا آمده است.

ص: 297

و قرائن حقانيت آن مى تواند بوده باشد.

6- كراراً در آيات قرآن در توصيف پيامبران الهى و پيغمبر اسلام مى خوانيم كه آنها هرگز اجر و مزدى نمى خواستند و نسبت به پاداش هاى مادى بى اعتنا بودند، و تا آخر عمر نسبت به اين امر وفادار ماندند، در حالى كه يك مدعى دروغين حتماً به خاطر امور مادى دست به چنين كارى مى زند.

از جمله در آيه 21 يس مى خوانيم: اتَّبِعُوا مَنْ لَايَسْئَلُكُمْ اجْراً وَ هُمْ مُهْتَدُونَ: «از كسانى پيروى كنيد كه از شما اجرى نمى خواهند و خود هدايت يافته اند (و آثار پاكى و تقوا در آنان نمايان است).»

7- در مورد ايمان آورندگان به پيامبران الهى كراراً در آيات قرآن مى خوانيم كه اقشار تهى دست مستضعف، و مظلومان و رنج ديدگان مخلص در صف اوّل قرار داشتند، تا آن جا كه اين معنا از سوى ثروتمندان خودخواه و مستكبر غالباً مورد ايراد قرار مى گرفت.

از جمله در آيات 28 و 29 سوره كهف مى خوانيم هنگامى كه گروهى از ثروتمندان خودخواه به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در اين زمينه ايراد كردند قرآن با صراحت به پيامبر دستور دارد: هرگز اين قشر مستضعف مؤمن را رها مكن: وَاصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَ الْعَشِىِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ وَ لَاتَعُدُ عَيْنَاك عَنْهُمْ تُريِدُ زيِنَةَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَ لَاتُطِعْ مَنْ اغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنَا وَ اتّبَعَ هَوَاهُ وَ كَانَ امْرُهُ فُرُطاً* وَ قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شَاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شَاءَ فَلْيَكْفُر ...:

«با كسانى صبر داشته باش كه پرودگار خويش را صبح و شام مى خوانند، و تنها (رضاى) او را مى طلبند، هرگز چشم هاى خود را به خاطر زينت هاى دنيا از آنها برمگير و از كسانى كه قلبشان را از ذكر خود غافل كرده ايم اطاعت مكن! آنها كه پيروى هواى نفس نمودند و كارهايشان افراطى است- و بگو اين حق است از سوى پروردگارتان، هركس مى خواهد ايمان بياورد، و هركس مى خواهد كافر گردد ...».

ص: 298

بديهى است مدعيان دروغين و دنياپرست سعى دارند با صاحبان زر و زور همراه گردند و از آنها منتفع شوند.

حتى در پاره اى از آيات مى خوانيم كه اين قشر مستكبر، مؤمنان تهى دست را به عنوان افراد پست اجتماع كه هيچ جايگاهى نمى توانند در جامعه داشته باشند معرفى كرده و از آنها به عنوان «اراذل» (جمع رذل يعنى پست) ياد مى كردند.(1) و هر گاه آيات قرآن را به طور وسيع مورد بررسى قرار دهيم در بسيارى از آيات اشاراتى بر اين دليل و دليل سابق مى يابيم.


1- شعراء 111، هود 27.

ص: 299

راه چهارم- گواهى پيامبران پيشين

راه ديگرى كه با آن مى توان پيامبران واقعى را از مدعيان دروغين شناخت اخبار قطعى و صريح پيامبران پيشين نسبت به پيامبران آينده است، بديهى است از اين راه براى شناختن نخستين پيامبر خدا نمى توان استفاده كرد، بلكه بايد او را به يكى از سه راه گذشته (اعجاز، مطالعه در وضع عمومى نبوّت و محتويات دعوت او) به شرحى كه گفته شد شناخت.

گرچه اين راه نسبت به دو راه گذشته راه ساده اى است، ولى آن قدر هم كه بعضى از سوء استفاده كنندگان پنداشته اند ساده و آسان نيست، براى اين كه از اين راه نتيجه قطعى و غير قابل انكار گرفته شود بايد شرايط چهارگانه زير را كاملًا در آن رعايت كرد.

1- ثبوت «نبوّت» پيامبر قبل كه چنين خبرى مى دهد، و مى گويد بعد از من فلان پيامبر با اين صفات و علايم و مشخصات ظهور خواهد كرد، با دليل قطعى و غير قابل انكار.

ناگفته پيداست اگر نبوت شخص خبر دهنده كاملًا محرز و مسلم نباشد گواهى او هيچ گونه ارزشى نخواهد داشت.

2- بايد خبر مزبور بطور قطع و يقين از پيامبر پيشين صادر شده باشد، بنابراين به هر خبر ضعيف و مشكوكى كه در هر كتابى باشد نمى توان تكيه كرد، حتى بر اخبارى كه در كتاب هاى معتبر وجود دارد تا به سر حد قطع و يقين نرسد نيز نمى توان اعتماد نمود.

3- دلالت اين خبر بايد صريح و قاطع و غير قابل ترديد باشد، نه اين كه يك جمله از سخنان دو پهلو را بچسبيم و با تفسيرها و توجيه ها و احياناً «تحريف» آن را منطبق بر نبوّت مدعى جديد كنيم.

ص: 300

زيرا منظور پيامبر پيشين از چنين خبرى هرگز معماگويى و لغز نبوده، مسلّماً او نمى خواسته بر روى يك «رازمگو» سرپوش ابهام بگذارد، بلكه او مى خواسته از يك حقيقت مهم كه سرنوشت آيندگان به آن بستگى داشته، پرده بردارد، و پيروان خود را نسبت به پيامبر آينده از شك و ترديد و سرگردانى بيرون آورد، روشن است در چنين مقامى بايد با صراحت تمام و بى پرده سخن بگويد، و از هرگونه ابهام و پرده پوشى كه دستاويزى براى مدعيان دروغين و ماجراجويان خواهد شد به شدت بپرهيزد.

بعضى از دين سازان حرفه اى دست به تاويلات و توجيهات عجيب و غريبى در كتب آسمانى زده، و كار به جايى رسانده اند كه از حساب «ابجد»! بعنوان يك مدرك مهم استفاده كرده، و به حساب هايى نظير آنچه فالگيران و طالع بينان مى كنند متشبث شده اند؟!

نمى دانيم اينها چگونه فكر مى كنند، نبوت يك پيامبر كه بايد راهنماى جهان بشريت باشد يك مطلب قاچاق و مرموز نيست كه مانند اسرار كيمياگران قديم براى اين كه به دست نااهلان نيفتد آن را به حساب ابجد «صغير» و «كبير» ادا كنند!

4- علايم و مشخصاتى كه در گفتار پيامبران پيشين ذكر شده بايد كاملًا بر وضع مدعى جديد تطبيق كند، نه اين كه مجبور باشيم بوسيله دست كارى و كم و زياد كردن آن را منطبق سازيم، هر كجا كمبودى داشت از خودمان چيزى روى آن بگذاريم، و هر كجا اضافه اى داشت از آن برداريم، اگر چنين كنيم مسلّماً خود را فريب داده ايم، و چنين پيامبرى مبعوث «افكار شيطانى» ماست نه مبعوث از طرف خدا!

اگر اين جهات چهارگانه در اخبار پيامبر پيشين جمع باشد مى توان بوسيله آن مقام نبوّت مدعى جديد را شناخت، و اگر يكى از اينها هم ناقص باشد نتيجه صحيحى از آن به دست نمى آيد.

***

به هر حال در قرآن مجيد حدّاقل در دو مورد به اين مسأله اشاره شده است كه در اين بحث كلى (نبوّت عامه) به توضيح اجمالى آن قناعت كرده و شرح آن را به «نبوّت

ص: 301

خاصّه» وا مى گذاريم:

1- در مورد بشارت حضرت مسيح عليه السلام نسبت به ظهور پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، چنان كه در آيه 6 سوره صفّ مى خوانيم: وَ اذْ قَالَ عيسَى بْنُ مَرْيَمَ يَا بَنِى اسْرَائِيلَ انِّى رَسُولُ اللَّهِ الَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَىَّ مِنَ التَّورَاةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتى مِنْ بَعْدِى اسْمُهُ احْمَدُ فَلَمَّا جَائَهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ قَالُوا هَذَا سِحْرٌ مُبينٌ:

«بياد آوريد) هنگامى را كه عيسى بن مريم گفت عليه السلام: اى بنى اسرائيل فرستاده خدا به سوى شما هستم در حالى كه تصديق كننده كتابى مى باشم كه قبل از من فرستاده شده (يعنى تورات)، و بشارت دهنده به رسولى هستم كه بعد از من مى آيد و نام او احمد است، (ولى) هنگامى كه او (احمد) با معجزات و دلايل روشن به سراغ آنها آمد گفتند اين سحرى است آشكار»!

لازم به يادآورى است كه اين بشارت (يا بشارات) حتى در اناجيل تحريف يافته كنونى ديده مى شود كه شرح آن را به آينده موكول مى كنيم، همچنين بحث پيرامون اين موضوع كه چگونه نام «احمد» در كنار «محمد» صلى الله عليه و آله از اسماى شريف آن حضرت است (با ذكر شواهد و قرائن).

2- در آيات متعددى از قرآن مجيد، سخن از بشارت تورات (يا تورات و انجيل) نسبت به ظهور پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به ميان آمد، و نشان مى دهد كه به قدرى اوصاف و نشانه هاى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در كتب آنها آشكارا بيان شده بوده كه آن حضرت را با اين نشانه ها همانند فرزندان خود مى شناختند.

حتى در تواريخ معروف آمده است كه مهاجرت يهود از مناطق شامات و فلسطين به مدينه و استقرار در آن جا، به خاطر بشاراتى بود كه درباره ظهور اين پيامبر در كتب خود ديده بودند (اين موضوع مشروحاً در تفسير نمونه ذيل آيه 89 سوره بقره آمده است)(1) هرچند گروه كثيرى از آنان كه قبلًا از مبلغان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بودند بعد از


1- تفسير نمونه، جلد 1، صفحه 342.

ص: 302

ظهورش به خاطر اين كه منافع شخصى خود را در خطر مى ديدند از ايمان آوردن به او سرباز زدند و در آيات قرآن مورد ملامت قرار گرفته اند.

از آياتى كه اشاره به اين موضوع مى كند آيه 146 بقره است، مى فرمايد: الَّذِينَ اتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَعْرِفُونَهُ كَمَا يَعْرِفُونَ ابْنَائَهُمْ وَ انَّ فَريِقاً مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ «كسانى كه كتاب هاى آسمانى به آنان داده ايم او (پيامبر) را به خوبى مى شناسند همان گونه كه فرزندان خود را مى شناسند، هرچند گروهى از آنان حق را با اين كه مى دانند كتمان مى كنند»!

همين معنا در آيه 20 سوره انعام نيز آمده است آن جا كه مى فرمايد: الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَعْرِفُونَهُ كَمَا يَعْرِفُونَ ابْنَائَهُمْ «آنها كه كتاب آسمانى به آنان داده ايم او را مى شناسند همان گونه كه فرزندان خود را مى شناسند»!

در آيه 89 سوره بقره كه در بالا به آن اشاره شد نيز اين معنا آمده است.

همين معنا با صراحت بيشترى در آيه 157 اعراف آمده است كه مى فرمايد:

الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ الْامِّىَّ الَّذِى يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِى التَّوْرَاةِ وَ الْانْجِيلِ «آنها كه فرستاده (خدا) پيامبر درس نخوانده اى پيروى مى كنند كه صفاتش را در تورات و انجيلى كه در نزدشان مى يابند ...».

همچنين در تفسير آياتى كه مى گويد: «قرآن تصديق كننده كتاب هاى پيشين است» نيز يكى از احتمالات اين گفته شده كه منظور از تصديق كردن كتب پيشين هماهنگى قرآن و صفات پيامبر با نشانه هايى است كه در كتب انبياى پيشين آمده است.(1)

در روايات اسلامى نيز به اين مسأله اشاره شده كه انبياى پيشين، بشارت به انبياى بعد مى دادند، در خطبه اوّل نهج البلاغه، درباره پيامبران چنين مى خوانيم: مِنْ سَابِقٍ سُمِّىَ لَهُ مَنْ بَعْدَهُ، اوْ غَابِرٍ عَرَّفَهُ مَنْ قَبْلَهُ: «پيامبرانى كه بعضى بشارت به ظهور پيامبر


1- براى آگاهى بيشتر به تفسير نمونه ذيل آيه 49 بقره، جلد 1، صفحه 207 مراجعه فرماييد.

ص: 303

بعد دادند، و بعضى از طريق پيامبر پيشين شناخته شده بودند».

اين تعبير كه هر دو سوى قضيّه را روشن ساخته، گوياترين تعبير در اين زمينه است. در حديث مشروحى از امام باقر عليه السلام نيز تصريح به اين مطلب شده است مى فرمايد: وَ بَشَّرَ آدَمَ بِنُوحٍ: «آدم بشارت به ظهور نوح عليه السلام داد».

و در جاى ديگر مى فرمايد وَ بَشَّرَ نُوحٌ سَاماً بِهُودٍ: «نوح فرزند خودش سام را بشارت به ظهور هود داد».

و در جاى ديگر مى گويد: فَلَمَّا نَزَلَتِ التَوْراةُ عَلى مُوسى بَشَّرَ بِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ... فَلَمْ تَزَلْ الْانْبِياءُ تُبَشِّرُ بِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله حَتّى بَعَثَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالى الْمَسِيحَ عيِسَى بْنِ مَرْيَمَ فَبَشَّرَ بِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله: «هنگامى كه تورات بر موسى عليه السلام نازل شد، بشارت به محمد صلى الله عليه و آله داد ...

همين گونه پيامبران بشارت به ظهور آن حضرت مى دادند، تا زمانى كه مسيح، عيسى بن مريم مبعوث به نبوّت شد، او هم بشارت به ظهور پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله داد».(1)


1- شرح نهج البلاغه خويى، جلد 2، صفحه 138 تا 141 چاپ تهران.

ص: 304

مسأله وحى

چگونگى ارتباط با جهان غيب

اشاره

بدون شك پيامبران الهى رابطه اى با علم غيب و جهان ماوراى طبيعت، و به تعبير ديگر رابطه ويژه اى با خداوند متعال داشته اند، و از آن طريق تعليمات مخصوص و احكام و قوانين و فرمان هاى الهى را دريافت كرده، به امت ها مى رسانيده اند.

اما اين رابطه چگونه بوده است؟ مسأله اى است بسيار پيچيده كه آگاهى اجمالى بر آن آسان، ولى علم تفصيلى به آن بسيار مشكل است، چرا كه افراد محروم از اين رابطه هرگز نمى توانند آن را دقيقا در يابند، همان گونه كه نابينايان مادرزاد اجمالًا احساس مى كنند كه افراد بينا داراى حس ديگرى هستند كه به وسيله آن از تمام موجودات اطراف خود تا شعاع وسيعى آگاه مى شوند، و رنگ هاى گوناگون، و انوار مختلف را درك مى كنند، ولى اين حس چگونه است و حقيقت «رنگ» و «نور» چيست؟ هرگز براى آنان مفهوم نخواهد شد.

بنابراين آنچه در بحث وحى و حقيقت آن مطرح مى شود براى پيدا كردن همان علم اجمالى به ويژگى هاى وحى، و پاسخگويى به سؤالاتى است كه در اين جا مطرح مى باشد، و به همين دليل نبايد انتظار داشت «كنه» و ماهيّت وحى با اين مباحث روشن شود كه اين امر براى غير پيامبران محال است، درست همان گونه كه در مثال بالا گفتيم.

در جلد اوّل اين تفسير (پيام قرآن) در شرح پنجمين منبع از منابع معرفت و شناخت به طور مشروح از مسأله وحى سخن گفتيم و دانستنى هاى مربوط به آن را تا آن جا كه امكان داشت روشن ساختيم، و لذا بحث وحى را در اين جا به طور فشرده مطرح كرده، توضيحات تازه اى بر آنچه در آن جا گفته شد افزوده، و شرح مسايل ديگر را به آن بحث وا مى گذاريم. با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

ص: 305

1- وَ مَا كَانَ لِبَشَرٍ انْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ الَّا وَحْياً اوْ مِنْ وَرَاءِ حِجَابٍ اوْ يُرْسِلَ رَسُولًا فَيُوحِىَ بِاذْنِهِ مَا يَشَاءُ

(شورى 51)

2- نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْامِينُ عَلى قَلْبِكَ

(شعراء 194)

3- وَ لَقَدْ جَائَتْ رُسُلُنَا ابْرَاهيمَ بِالْبُشْرى

(هود 69)

4- قَالَ يَا بُنَىَّ انّى ارى فِى الْمَنَامِ انّى اذْبَحُكَ فَانْظُرْ مَاذَا تَرى قَالَ يَا افْعَلْ مَا تُوْمَرُ سَتَجِدُنِى انْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرينَ

(صافات- 102)

5- فَلَمَّا اتَاهَا نُودِىَ مِنْ شَاطِى ءِ الْوَادِ الْايْمَنِ فِى الْبُقْعَةِ الْمُبَارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ انْ يَا مُوسى انّى انَا اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ

(قصص 30)

ترجمه:

1- شايسته هيچ انسانى نيست كه خدا با او سخن بگويد مگر از طريق وحى يا وراى حجاب يا رسولى مى فرستد و به فرمان او آنچه را بخواهد وحى مى كند.

2- روح الامين آن را نازل كرده است- بر قلب (پاك) تو.

3- فرستادگان ما با بشارت نزد ابراهيم آمدند.

4- (ابراهيم) گفت فرزندم من در خواب ديدم كه

ص: 306

بايد تو را ذبح كنم بنگر نظر تو چيست؟ گفت پدرم هرچه دستور دارى اجرا كن مرا به خواست خدا از صابران خواهى يافت.

5- هنگامى كه به سراغ آتش آمد ناگهان از ساحل راست وادى در آن سرزمين بلند و پر بركت از ميان يك درخت ندا داده شد كه اى موسى منم خداوند پروردگار جهانيان.

تفسير و جمع بندى

طرق ارتباط با عالم غيب

اشاره

در اين آيات طرق مختلفى كه پيامبران الهى به وسيله آن با علم غيب و ماوراى طبيعت، ارتباط پيدا مى كردند اجمالًا بيان شده است كه چهار يا پنج طريق مختلف است:

در نخستين آيه به سه طريق اشاره شده است: مرحوم طبرسى در تفسير اين آيه مى گويد: خداوند مى فرمايد: «هيچ انسانى ممكن نيست خداوند با او سخن گويد مگر اين كه وحى به او فرستد، مانند داوود كه به قلبش وحى فرستاد و زبور را نوشت، يا از پشت حجاب با او سخن بگويد، همچون موسى، و يا پيام آورى به سوى او فرستد مانند جبرئيل كه به سوى محمد صلى الله عليه و آله فرستاده شد تا فرمان او را ابلاغ كند» وَ مَا كَانَ لِبَشَرٍ انْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ الَّا وَحْياً اوْ مِنْ وَرَاءِ حِجَابٍ اوْ يُرْسِلَ رَسولًا فَيُوحِىَ بِاذْنِهِ مَا يَشَاءُ

به اين ترتيب گاه اين ارتباط از طريق القاى در قلب، و گاه از طريق امواج صوتى كه پيامبر از بيرون مى شنود، و گاه به واسطه نزول فرشته خواهد بود.

اصولًا واژه «روحى» در اصل به معناى اشاره سريع است كه گاه با سخنان رمزى، و گاهى با صداى خالى از تركيب لغوى و گاه با اشاره يا با نوشتن صورت مى گيرد.

اين سخنى است كه «راغب» در «مفردات» آورده است، ولى «ابن فارس» در

ص: 307

«مقاييس»، معناى اصلى آن را، القا كردن علمى به صورت مخفيانه يا غير مخفيانه به ديگرى مى داند.

«ابن منظور» در «لسان العرب»، معانى نخستين اين واژه را رسالت، الهام، كلام مخفيانه، و چيزى كه به ديگرى القا شود، ذكر كرده است، ساير ارباب لغت نيز كم و بيش همين معانى را آورده اند، هرچند خليل بن احمد در كتاب العين معناى آن را كتابت و نوشتن ذكر كرده است!

ولى در اصطلاح اهل شرع به ابلاغ رسالت هاى الهى از سوى خداوند بزرگ به پيامبران اطلاق مى شود، هر چند در قرآن مجيد دايره استعمال آن گسترده تر از اين معناست، و هر نوع القا كردن علم مرموزى را در بر مى گيرد لذا در مورد غرائز يا علومى كه در بعضى از حيوانات مانند زنبور عسل به وديعه نهاده شده عنوان «وحى» به كار رفته است، مانند: وَ اوحى رَبُّكَ الىَ النَّحْلِ (نحل- 68).

و در مورد آنچه خداوند به قلب مادر موسى درباره نوزادش انداخت مى فرمايد:

وَ أَوْحَيْنَا الى امِّ مُوسى (قصص- 7) بدون شك مادر موسى عليه السلام پيامبر نبود، در عين حال در مورد الهام الهى به او تعبير به وحى شده است، همچنين يوسف در كودكى پيامبر نبود، ولى قرآن درباره او مى گويد: وَ اوْحَيْنا الَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِامْرِهِمْ هَذَا:

«ما به او وحى فرستاديم كه آنها (برادران) را (كه نقشه قتل تو را مى كشند) از اين كارشان با خبر خواهى ساخت».

اين واژه در قرآن مجيد در مورد وسوسه هاى مرموز شياطين نسبت به پيروانشان (انعام- 112) و در مورد اوامر مرموز الهى نسبت به موجودات جامد همچون زمين (زلزال- 5) نيز به كار رفته است.

جمله «من وراء حجاب» (از پشت پرده) به معناى آن است كه خداوند با امواج صوتى خاصّى با پيامبرش سخن مى گويد كه از ديگران مخفى و پنهان است، يا به معناى آن است كه پيامبرش، سخن را مى شنود بدون آن كه مبدأ سخن را مشاهده كند درست شبيه سخنانى را كه از پشت پرده به گوش مى رسد.

ص: 308

***

در دوّمين آيه سخن از نزول فرشته وحى و آوردن قرآن براى پيامبر صلى الله عليه و آله به ميان آمده مى فرمايد: اين (قرآن) از سوى پروردگار جهانيان نازل شده آن را روح الامين نازل كرده است- بر قلب تو، تا (مردم را) انذار كنى وَ انَّهُ لَتَنْزِيلُ رَبِّ الْعالَمِينَ* نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْامينُ* عَلى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِريِنَ

قابل توجه اين كه فرشته وحى در اين جا با دو عنوان توصيف شده است عنوان «روح» كه سرچشمه حيات است و عنوان «امين» كه اشاره به امانت يعنى مهمترين شرط رسالت و پيام آورى است.

***

از آيات مختلف قرآن و روايات به خوبى استفاده مى شود كه فرشته وحى كه مأمور ابلاغ رسالت به پيامبر اسلام بوده است فرشته اى به نام جبرئيل بوده، در حالى كه از سوّمين آيه مورد بحث برمى آيد كه گاهى فرشتگان به صورت دسته جمعى مأمور ابلاغ پيام به انبيا مى شده اند، مى فرمايد:

«فرستادگان ما با بشارت نزد ابراهيم آمدند و بر او سلام كردند و او نيز سلام گفت وَلَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنَا ابْرَاهِيِمَ بِالْبُشْرى قَالُوا سَلَاماً قَالَ سَلَامٌ

بشارتى كه اين گروه از پيامبران حامل آن بودند همان بشارت به تولد اسماعيل و اسحاق بود، زيرا يك عمر طولانى بر ابراهيم گذشته بود و هنوز فرزندى نداشت در حالى كه آرزو مى كرد فرزند يا فرزندانى كه حامل لواى او باشند نصيبش گردند.

البتّه اين فرشتگان مأموريت ديگرى نيز داشتند و آن مأموريت درهم كوبيدن شهرهاى قوم لوط بود كه در آيات بعد آمده، ولى اين مأموريت هيچ گونه منافاتى با مأموريت اوّل آنها كه رساندن پيام بشارت الهى به ابراهيم باشد ندارد.

***

در چهارمين آيه نوع ديگرى از وحى مطرح است و آن پيامى است كه در حالت خواب و رؤيا به پيامبر مى رسد، و اين رؤيا «رؤياى صادقه» است كه تفاوتى با

ص: 309

بيدارى ندارد، مى فرمايد: «ابراهيم به فرزندش اسماعيل گفت: فرزندم من در خواب ديدم كه بايد تو را ذبح كنم! بنگر نظر تو چيست؟ گفت: پدرم! هرچه امر به تو شده اجرا كن»! قَالَ يَا بُنىَّ انِّى ارى فِى الْمَنَامِ انِّى اذْبَحُكَ فَانْظُرْ مَاذَا تَرى قَالَ يَا ابَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ

و در آيات بعد از آن مى خوانيم كه ابراهيم آماده براى اجراى اين فرمان شد، مسلّماً اگر اين رؤيا همچون رؤياهاى معمولى بود هرگز ابراهيم عليه السلام آماده قربانى كردن فرزند نمى شد اين نشان مى دهد كه اين خواب و رؤيا يك وحى قطعى الهى بوده.

همين معنا در مورد پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله در مورد بشارتى كه در خواب به او داده شده بود كه مسلمانان در نهايت امنيّت و در حال انجام مناسك خانه خدا وارد مسجد الحرام مى شوند صدق مى كند لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيَا بِالْحَقَّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامِ انْ شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُؤُسَكُمْ وَ مُقَصِّرِينَ «خداوند آنچه را به پيامبرش در عالم خواب نشان داد راست بود، به طور قطع همه شما به خواست خدا وارد مسجد الحرام مى شويد در نهايت امنيّت و در حالى كه سرهاى خود را تراشيده يا ناخن هاى خود را كوتاه كرده ايد» (فتح 27).

تعبير به «صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُؤْيَا» به خوبى نشان مى دهد كه اين خواب يك خواب الهى بود كه نوعى از انواع وحى است.

***

در پنجمين و آخرين آيه مورد بحث، به يكى از طرق ارتباط انبيا به مبدأ عالم هستى كه در نخستين آيه نيز به طور كنايه (و با تعبير من وراء حجاب) آمده بود، اشاره كرده، مى فرمايد: «هنگامى كه موسى عليه السلام به سراغ آن آتش (كه در جانب طور مشاهده كرد) آمد، از طرف راست وادى در آن سرزمين بلند و پربركت از ميان درخت، ندايى داده شد كه اى موسى! منم خداوند پروردگار جهانيان»! فَلَمَّا اتَاهَا نُودِىَ مِنْ شَاطِى ءِ الْوَادِ الْايْمَنِ فِى الْبُقْعَةِ الْمُبَارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ انْ يَا مُوسى انّى انَا اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ.

ص: 310

آرى موسى عليه السلام در اين جا سخن خدا را بى هيچ واسطه اى شنيد و طبق بعضى از نقل ها موسى مى گويد: اين سخن را از تمام اطراف، شنيدم و با تمام اعضايم (نه تنها با گوش) استماع كردم، و اين گونه ارتباط به گفته طبرسى در مجمع البيان برترين منازل انبيا و بالاترين نوع ارتباط آنها با مبدأ عالم هستى است.

بدون شك خداوند جسم نيست، و زبان و امواج صدا و ساير عوارض جسمانى ندارد، ولى مى تواند مشيّت خود را با امواج صوتى كه مى آفريند به گوش بنده خاصش برساند، و براى اين كه او بداند اين سخن سخن خداست بايد، همراه با قرائنى باشد كه هرگونه احتمال ديگرى را از آن نفى كند، و اين قرائن در داستان موسى عليه السلام و ساير انبيا وجود داشته است.

اين قرائن ممكن است مشاهده آتش از درون درخت سبز بوده باشد، يا شنيدن صدا از تمام جوانب در عين حال كه مبدأ آن را از درخت احساس مى كرده، با شنيدن آن با تمام اعضاى پيكرش، و يا به گفته بعضى همصدا شدن تمام عالم كون با اين صدا، يا محتواى خاصى كه از غير خدا ممكن نبود يا غير اين قرائن. از سوره هاى طه 11، و نمل 8 استفاده مى شود كه در اين لحظه سخنان ديگرى نيز به موسى عليه السلام گفته شد، در طه مى خوانيم: نُودِىَ يَا مُوسى انّى انَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ انَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً «ندا داده شد كه اى موسى من پرودرگارم توام كفشهايت را بيرون آر كه تو در سرزمين مقدّس طوى هستى».

و در آيه 8 سوره نمل مى خوانيم:

نُودِىَ انْ بُورِكَ فِى النّارِ وَ مَنْ حَوْلَهَا: «ندا داده شده كه مبارك باد آن كس كه در آتش است و كسى كه در اطراف آن مى باشد»! به هر حال در مجموع آيات فوق، اشكال مختلف ارتباط با مبدأ عالم هستى منعكس شده است.

بديهى است دلايل عقلى در اين جا نمى تواند راهگشاى جزئيات مسأله باشد، زيرا اين دلائل تنها لزوم ارسال رسل و انزال كتب را كه مستلزم ارتباط انبيا با عالم غيب است روشن مى سازد، بنابراين جزئيات آن را بايد از دلايل نقلى استفاده كرد.

ص: 311

***

توضيحات

1- اقسام وحى و چگونگى آن در روايات اسلامى

با اين كه مسأله وحى از دائره حس انسانى معمولى بيرون است، و همان گونه كه گفتيم ما فقط علم اجمالى به آن داريم نه تفصيلى، در روايات اسلامى توضيحات بيشترى در اين زمينه آمده است كه به گوشه اى از آن ذيلًا اشاره مى شود:

1- در حديثى از امير مؤمنان على عليه السلام مى خوانيم كه امام عليه السلام براى وحى تفسيرها و اقسام متعددى بيان فرمود:

اوّل: «وحى نبوت و رسالت» كه در آيه شريفه انّا اوْحَيْنَا الَيْكَ كَمَا اوْحَيْنَا الى نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ ... «ما به تو وحى فرستاديم به همان گونه كه به نوح و پيامبران بعد از او وحى كرديم» (نساء 163) آمده است.

دوّم: «وحى الهام» كه در آيه وَ اوْحى رَبُّكَ الىَ النَّحْلِ انِ اتَّخِذى مِنَ الْجِبَالِ بُيُوتاً وَ مِنَ الشَّجِرَ وَ مِمَّا يَعْرِشُونَ «پروردگارت به زنبور عسل الهام كرد كه از كوه ها و از درخت و بست هايى كه مى زنند خانه هايى براى خود انتخاب كن» (نحل 68) آمده.

سوّم: «وحى اشاره» همان گونه كه خداوند متعال درباره زكريا فرمود: فَخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ مِنَ الْمِحْرَابِ فَاوْحى الَيْهِمْ انْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيّاً: «زكريا از محراب عبادتش به سوى مردم بيرون آمد و با اشاره به آنها گفت: صبح و شام خدا را تسبيح گوييد» (مريم 11).

چهارم: «وحى تقدير» همان گونه كه مى فرمايد: وَ اوْحى فى كُلِّ سَمَاءٍ امْرَهَا (و فرمان خود را در هر آسمانى مقدر فرمود) (فصلت 12).

پنجم: «وحى امر» همان گونه كه درباره حواريين مى خوانيم: وَ اذْ اوْحَيْتُ الى الْحَوارِيِّينَ انَ آمِنُوا بى وَ بِرَسُولى «به خاطر بياور هنگامى را كه به حواريين امر كردم كه به من و فرستاده ام ايمان بياوريد» (مائده 111).

ص: 312

ششم: «وحى دروغپردازى» آن گونه كه خداوند درباره شياطين مى فرمايد: يَوحِى بَعْضُهُمْ الى بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً: «بعضى از آنها سخنان دروغ و فريبنده را به طور سرّى در اختيار ديگران مى گذارند» (انعام 112).

هفتم: «وحى خبر» چنان كه درباره جمعى از پيامبران مى فرمايد: وَ جَعَلْنَاهُمْ ائِمَّةً يَهْدُونَ بِامْرِنَا وَ اوْحَيْنَا الَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ ...: «ما آنها را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما مردم را هدايت مى كردند و انجام كارهاى نيك را به آنها خبر داديم» (انبياء 73).(1)

***

2- از بعضى از روايات استفاده مى شود هنگامى كه وحى بر پيامبر صلى الله عليه و آله از طريق فرشته نازل مى شد حال پيامبر عادى بود اما هنگامى كه ارتباط مستقيم و بدون واسطه برقرار مى گشت پيامبر صلى الله عليه و آله سنگينى فوق العاده اى احساس مى كرد، تا آن جا كه مدهوش مى شد، چنان كه در توحيد صدوق از امام صادق عليه السلام نقل شده كه از حضرتش پرسيدند:

الْغَشْيَةُ الَّتى كَانَ تُصِيبُ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله اذَا نَزَلَ عَلَيْهِ الْوَحْىُ؟ قَالَ ذَلِكَ اذَا لَمْ يَكُنْ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ احَدٌ، ذَاكَ اذَا تَجَلَّى اللَّهُ لَهُ: «آن حالت مدهوش شدن كه به پيامبر صلى الله عليه و آله به هنگام وحى دست مى داد چه بود؟ فرمود، اين در هنگامى بود كه در ميان او و خداوند هيچ كس واسطه نبود و خداوند مستقيماً بر او تجلى مى كرد»!(2)

***

3- ديگر اين كه هنگامى كه جبرئيل بر آن حضرت صلى الله عليه و آله نازل مى شد بسيار مؤدبانه و توام با احترام بود، چنان كه در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است: كَانَ جَبْرَئِيلُ اذَا اتَى النَّبِىَ قَعَدَ بَيْنَ يَدَيْهِ قِعْدَةَ الْعَبِيدِ، وَ كَانَ لَايَدْخُلُ حَتّى يَسْتَأْذِنَهُ:

«هنگامى كه جبرئيل خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله مى آمد همچون بندگان در برابر حضرتش


1- بحارالانوار، جلد 18، صفحه 252.

2- « توحيد صدوق» طبق نقل بحارالانوار، جلد 18، صفحه 256، حديث 5.

ص: 313

مى نشست و هرگز بدون اجازه وارد نمى شد».!(1)

4- از روايات ديگرى استفاده مى شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله با يك توفيق الهى جبرئيل را به خوبى تشخيص مى داد، چنان كه در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است كه فرمود:

مَا عَلِمَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله انَّ جَبْرَئيلَ مِنْ قِبَلِ اللَّهِ الَّا بِالْتَّوفِيقِ: «پيامبر صلى الله عليه و آله نمى دانست جبرئيل از طرف خداست مگر از طريق توفيق الهى».(2)

***

5- در حديث ديگرى از ابن عباس تفسيرى براى مسأله مدهوش شدن پيامبر صلى الله عليه و آله به هنگام نزول وحى ديده مى شود كه قابل توجه است: او مى گويد كَانَ النَّبِىُّ اذَا نَزَلَ عَلَيْهِ الْوَحْىُ وَجَدَ مِنْهُ الَماً شَديداً وَ يَتَصَدَّعُ رأْسَهُ وَ يَجِدُ ثِقْلًا، وَ ذَلِكَ قَوْلُهُ انَّا سَنُلْقِى عَلَيْكَ قَوْلًا ثقِيلًا، وَ سَمِعْتُ انَّهُ نَزَلَ جَبْرَئِيلُ عَلى رَسُولِ اللَّه صلى الله عليه و آله سِتِّينَ الْفَ مَرَّةٍ: «هنگامى كه وحى بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل مى شد احساس درد شديدى مى كرد و سر مباركش شديداً درد مى گرفت، و در خود سنگينى فوق العاده مى يافت، و اين همان است كه قرآن مى گويد: ما به زودى بر تو گفتار سنگينى القا مى كنيم. سپس مى افزايد:

من شنيده ام كه جبرئيل 60 هزار بار! بر رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل شد».(3)

***

2- وحى در گفتار فلاسفه قديم و جديد

بسيارى از فلاسفه پيشين و امروز، به اين حقيقت توجه نكرده اند كه مسأله وحى، ارتباط ويژه اى است كه انبيا با ماوراى طبيعت دارند، و علم ما به آن فقط يك علم اجمالى است نه تفصيلى، تنها شبحى از دور مى بينيم و يقين به وجود آن پيدا مى كنيم، ولى دقيقاً ماهيت آن را نمى دانيم.


1- علل الشرايع طبق نقل بحار الانوار، جلد 18، صفحه 256.

2- بحارلاانوار، جلد 18، صفحه 256.

3- بحارالانوار، جلد 18، صفحه 261.

ص: 314

لذا سعى كرده اند به حقيقت وحى راه يابند و طبعاً به بيراهه كشيده شده اند.

در اين جا دو نظريه، يا صحيح تر دو فرضيه، از فلاسفه «قديم» و «جديد» را در اين زمينه مورد نقد و بررسى قرار مى دهيم تا حقيقت فوق روشن گردد:

نظريه اوّل- جمعى از فلاسفه قديم معتقد بودند كه حقيقت وحى، همان ارتباط يك انسان با «عقل فعّال» است!

توضيح اين كه: آنها اعتقاد به افلاك نه گانه بطلميوسى داشتند، و براى هريك از افلاك، به نفس مجرد (يعنى چيزى همانند روح براى بدن ما معتقد بودند! و اضافه مى كردند كه «نفوس» فلكى از موجودات مجردى به نام «عقول» الهام مى گيرند، و به اين ترتيب براى افلاك نه گانه «نه عقل» قائل بودند، و در ماوراى اينها به «عقل دهم» (عقل دهم» (عقل عاشر) يا «عقل فعّال» عقيده داشتند و آن را منبع و خزانه تمام معلومات مى دانستند.

از سويى ديگر معتقد بودند كه نفوس انسانى و ارواح آنها براى درك حقايق و فعليّت دادن به استعدادهاى خويش بايد از عقل فعّال كسب فيض كنند، و به اعتقاد آنها هر قدر روح انسان قوى تر باشد، ارتباط و اتصالش با عقل فعال كه خزانه علوم است بيشتر مى شود.

با توجه به اين مقدمات نتيجه مى گرفتند كه روح پيامبران چون روحى است بسيار قوى رابطه و اتصالش با عقل فعال فوق العاده زياد است، و به همين دليل مى تواند در اكثر اوقات معلومات كلى خود را از عقل فعال بگيرد، و از آن جا كه «قوه خياليه» آنها كه به وسيله آن «صورت هاى جزئيه» ذهنى را درك مى كنند نيز بسيار قوى است، و در عين حال تابع قوّه عقليه است، مى تواند صورت هاى محسوس مناسبى به آن «صور كليه» كه از عقل فعال دريافت داشته اند بدهد، و آنها را در افق ذهن خويش در لباس هاى حسى ببيند، مثلًا اگر آن حقايق كلى از قبيل معانى و معارف و احكام باشد به صورت الفاظى بسيار موزون و در نهايت فصاحت و بلاغت از زبان شخصى كه در نهايت كمال است بشنوند، و چون قوه خياليه آنها تسلط كامل بر حس مشترك

ص: 315

دارد (حسى كه با آن صورت محسوسات را درك مى كنند) مى تواند به اين صورت هاى «ذهنى» جنبه «حسى» دهد، و پيامبر آن شخص را به صورت ملكى با چشم ظاهر ببيند و الفاظش را با گوش ظاهر بشنود! (دقت كنيد)

نقدها

اين فرضيه از جهات مختلفى قابل نقد است:

اوّلًا- بر پايه «افلاك» نه گانه بطلميوسى» و «عقول عشره» كه يكى به طور قطع ابطال شده و ديگرى هيچ دليلى براى اثبات آن در دست نيست، بنا شده است و مسلماً چنين فرضيه اى قابل قبول نيست و بى ارزش است.

ثانياً- اين فرضيه تلاشى است براى راه يافتن، و آگاهى تفصيلى نسبت به مسأله اى كه به هر حال از دسترس فكر ما بيرون است (درست مثل اين كه فرد نابيناى مادرزادى بخواهد براى واقف شدن بر حقيقت نور و رنگ ها فرضياتى با كمك حواس ديگر خود درست كند) و روشن است كه چنين فرضيه اى نمى تواند موفق باشد،

ثالثاً- اين فرضيه با آياتى از قرآن كه درباره وحى سخن مى گويد به هيچ وجه هماهنگ نيست، زيرا آيات قرآنى با صراحت مى گويد: وحى نوعى رابطه با خدا است، نه با عقل فعال و از طريق الهام به قلب يا به واسطه فرشته وحى (فرشته اى كه يك وجود واقعى است و در برابر او ظاهر مى شود نه اين كه مولود قوه خيال يا تأثير حسّ مشترك است) و يا اين كه امواج صوتى را كه خداوند در جسمى ايجاد كرده با گوش مى شنود، نه اين كه صداها جنبه خيالى داشته باشد، و مولود تأثير قوه خيال يا حسّ مشترك باشد.

بنابراين فرضيه فوق نه از نظر عقلى قابل قبول است و نه از نظر دليل نقل.

***

نظريه دوّم- بعضى از فلاسفه جديد، وحى را به عنوان يكى از مظاهر شعور

ص: 316

باطن تفسير كرده اند.

فريد وجدى در «دائرة المعارف قرن بيستم» در ماده «وحى» چنين مى گويد:

«غربى ها در قرن شانزدهم ميلادى مانند ساير ملّت ها، قائل به وحى بودند، چون كتاب هاى مذهبى آنان پر از اخبار انبيا بود، ولى با ظهور علم جديد، (و تفسير مادى براى تمام پديده هاى جهان) قلم به روى كليّه مباحث روحى و ماوراى طبيعى كشيدند، و از جمله مسأله وحى را جزء افسانه هاى كهن شمردند!

ولى با فرا رسيدن قرن نوزدهم ميلادى، تحولى در مسائل روحى پيدا شد، و به همين دليل مسأله وحى، نيز مجدداً زنده گرديد، زيرا جمعى از دانشمندان مباحث روحى را روى اسلوب تجربى و عملى دنبال كردند، و به نتايجى رسيدند كه هرچند با نظرات علماى اسلامى تفاوت داشت، ولى گام مهمّى به سوى اثبات مسأله اى محسوب مى شد كه روزى آن را جزء خرافات مى شمردند.» او در ادامه سخنانش اضافه مى كند كه جمعيّت طرفداران مسأله روح و پديده هاى روحى تاكنون (زمان تأليف دائرة المعارف) پنجاه جلد كتاب بزرگ، پيرامون مطالب فوق نگاشته اند و بسيارى از مسائل روحى به كمك آنها حل شده و از جمله مسأله وحى!(1)

اين يك نمونه از كلمات دانشمندان در اين مسأله است و سخن در اين زمينه بسيار است، ولى عصاره كلام آنها را مى توان چنين بيان كرد:

آنها براى انسان درك و شعورى غير از شعور و درك ظاهر كشف كردند و آن را شعور باطن يا وجدان ناآگاه نام نهادند، و قسمت عمده شعور انسانى را در آن دانستند، تا آن جا كه گاهى شعور آدمى را به يخ هاى شناور در اقيانوس ها تشبيه مى كردند كه تقريباً تنها يك دهم از آن بيرون از آب است در حالى كه نه دهم زير آب است.

آنها وحى را نوعى «تجلّى شعور باطن» شمردند، و از آن جا كه پيامبران مردانى فوق العاده اى بوده اند طبعاً شعور باطن آنها نيز بسيار نيرومندتر، و تجليّات آن


1- دائرة المعارف قرن بيستم ماده وحى.

ص: 317

فوق العاده مهم تر بود.

و اين همان چيزى است كه پيشينيان از آن به عنوان وحى نام مى بردند!

گاهى بعضى از اين نيز فراتر رفته، و گفته اند افكار و معلومات و آرزوهاى پيامبر براى او الهاماتى ايجاد مى كرده، و از شعور باطن و وجدان مخفى او بر تخيّل بلند او سايه مى افكنده! و حتى در چشمان او اثر مى گذاشته، و لذا فرشته اى را در مقابل خود مى ديده و سخنان او را با گوش خود مى شنيده است!(1)

نقد و بررسى

اين فرضيه نيز با فرضيه سابق كه از سوى جمعى از فلاسفه قديم ابراز شده بود از نظر فقدان مدرك كافى و نداشتن دليل و شاهد، يكسان است، و سرچشمه آن همان است كه اشاره كرديم، يعنى آنها مى خواهند مسأله اى را كه به هر حال عمق و باطن آن از دسترس فكر ما بيرون است با معيارهاى شناخته شده بسنجند، مسلّماً اين يك امر محال است و آرزويى است كه هيچ دانشمندى هرگز به آن نمى رسد.

وقتى ما قبول كنيم كه معلومات محدود، و مجهولات ما در برابر آن نامحدود است، بايد اين حقيقت را پذيرا شويم كه پيامبران راستين نوعى ارتباطى با عمل ماوراى طبيعت داشته اند كه شرح و تفصيل آن با حواس فعلى و ادراكات معمولى ما قبل درك نيست.

به هر حال اين نظريه با نظريه فلاسفه قديم ريشه هاى مشتركى دارد، از جمله:

1- وحى يك رابطه خاص با جهان ماوراى طبيعت، و مغاير با روابط فكرى و عقلى ساير افراد انسان نيست!

2- سرچشمه وحى همان تفوق روحى پيامبران و نبوغ آنهاست.

3- وحى به وسيله يك وجود مرموز روحانى مستقل از وجود ما به نام پيك وحى


1- الوحى المحمدى چاپ دوّم، صفحه 24.

ص: 318

و فرشته الهى صورت نمى گيرد بلكه منشأ آن شعور باطن و يا تماس با عقل فعال است كه در عالم خيال و سپس حسّ پيامبر اثر مى گذارد و پديده هاى روحى را مى بيند و مى شنود!

شك نيست كه اين گونه تحليل ها با آنچه پيامبران آورده اند و از آيات قرآن استفاده مى شود از يك سو با دليل عقلى كه در بالا آورديم از سوى ديگر به هيچ وجه سازگار نمى باشد.

علاوه بر اين تمام آنها فاقد دليل و مدرك است، اصولًا ما نمى دانيم چرا بعضى از دانشمندان تا اين حد به علم و دانش محدود خود مغرورند كه مى خواهند تمام اسرار جهان را با مختصر علوم و اكتشافاتى كه شده است تفسير و توجيه كنند، اين به آن مى ماند كه مثلًا زنبور عسل بخواهد با معلومات محدودش انواع كامپيوترها و سفينه هاى فضايى و اقمار مصنوعى را توجيه و تفسير نمايد، آيا ما چنين حقى به او مى دهيم؟!

نويسنده تفسير المنار بعد از آن كه اين نظريه را با تعبيراتى شبيه آنچه در بالا ذكر كرديم از بعضى از فلاسفه مادى نقل مى كند چنين مى افزايد: اين اشتباه به بسيارى از مسلمانانى كه در شكّ و ترديد غوطه ورند و (چشم و گوش بسته) از علماى مادى تقليد مى كنند، يا به تفسيرهاى آنها قانع مى شوند، سرايت كرده است، و سپس به شرح و توضيح در نقد اين گونه تفكرات مى پردازد.(1)

و به اين ترتيب مى رسيم به پايان بحث فشرده اى كه براى وحى در نظر بود، و همان گونه كه در آغاز نيز گفتيم شرح بيشترى در اين زمينه در «جلد اول» «پيام قرآن» در بحث منابع معرفت (منبع پنجم) آورده ايم.


1- تفسير المنار، جلد 11، صفحه 163.

ص: 319

اصول كلّى دعوت انبيا

اشاره

اشاره

در مباحث نبوّت عامّه، يكى از نكات مهم، توجّه به اصول كلّى دعوت انبيا است كه از هماهنگى خاصّى برخوردار بوده، و نشان مى دهد تا چه حدّ سلسله جليله پيامبران خدا به صورت يك خيل عظيم متحّد و مسنجم در ميان انسان ها عمل مى كرده اند.

به تعبير ديگر: مى توان آنها را با هيئت علمى يك دانشگاه تشبيه كرد كه با برنامه ريزى دقيق، تعليم دانشجويان را از نخستين تا آخرين كلاس به طور منسجم و هماهنگ كلاس به كلاس انجام مى دهند.

مطالعه اين اصول كلّى، اين واقعيّت را كه به طور مكرّر در آيات قرآن آمده كه «در ميان پيامبران خدا تفاوتى نيست و نبايد ميان آنها جدايى افكند» روشن مى سازد.

مسلّم است كه اين هماهنگى هرگز منافاتى با نسخ اديان به وسيله يكديگر ندارد، همان گونه كه برنامه هاى كلاسى يك دانشگاه سال به سال عوض مى شود، كتاب هاى سال اوّل كارآيى براى سال دوّم ندارد و كتاب هاى سال دوّم مناسب سال سوّم نيست، در عين حال اصول كلّى تمامى آنها هماهنگ است، همچنين اين مسأله منافاتى با تفاوت درجات انبيا به خاطر تفاوت مسئوليت هاى آنها ندارد.

اين هماهنگى در اصول كلّى از يكسو ما را به خطوط اساسى اديان الهى آشنا مى سازد، و بر آنها تأكيد مى نهد، و از سوى ديگر حقانيت دعوت آنها را واضح مى كند (زيرا زمامداران دنياپرست، هريك بر سر كار آيند، سابقين را نفى مى كنند، و به مصداق كُلَّمَا دَخَلَتْ امَّةٌ لَعَنَتْ اخْتَهَا «هر زمان گروهى وارد جهنم مى شوند، گروه ديگر را لعن و نفرين مى كنند»! (اعراف- 38) يكى از ويژگى هاى طاغوت ها اين است كه همواره در حال تضادند.

و از سوى سوم اين مسأله مى تواند معيارى براى شناخت پيامبران راستين از

ص: 320

مدعيان دروغين باشد، زيرا هماهنگى آنها با پيامبران شناخته شده پيشين به عنوان يك قرينه قابل قبول مطرح خواهد شد.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم.

1- لَا نُفَرِّقُ بَيْنَ احَدٍ مِنْهُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ

(بقره- 136).

2- انَّا اوْحَيْنَا الَيْكَ كَمَا اوْحَيْنَا الى نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ وَ اوْحَيْنَا الى ابْراهِيمَ وَ اسْمَاعِيلَ وَ اسْحقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الْاسْبَاطِ وَ عيسى وَ ايُّوبَ وَ يُونُسَ وَ هَارُونَ وَ سُلَيْمَانَ وَ آتَيْنَا دَاوُدَ زَبُوراً

(نساء- 163)

3- وَ مَا ارْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ الَّا نُوحِى الَيْهِ انَّهُ لَا الهَ الَّا انَا فَاعْبُدُونِ

(انبياء- 125)

4- قَالَتْ رُسُلُهُمْ افِى اللَّهِ شَكٌ فَاطِرِ السَّموَاتِ وَ الْارْضِ يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَ يُؤَخِّرَكُمْ الى اجَلٍ مُسَمّىً

(ابراهيم 10)

5- يَا مَعْشَرَ الْجِنَّ وَ الْإِنْسِ الَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آيَاتِى وَ يُنْذِرُونَكُمْ لِقَاءَ يَوْمِكُمْ هَذَا

(انعام 130)

6- وَلَقَدْ وَصَّيْنَا الَّذينَ اوتُوا الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ ايَّاكُمْ انِ اتَّقُوا اللَّهَ

(نساء 131)

7- لَقَدْ ارْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَ انْزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَ

ص: 321

الْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ

(حديد- 25)

8- انَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هَادُوا وَ النَّصَارى وَ الصَّابِئِينَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْاخِرِ وَ عَمِلَ صَالِحاً فَلَهُمْ اجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لَاخَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لَاهُمْ يَحْزَنُونَ

(بقره 62)

9- مَا كَانَ عَلَى النَّبِىِّ مِنْ حَرَجٍ فيمَا فَرَضَ اللَّهُ لَهُ سُنَّةَ اللَّهِ فِى الَّذِينَ خَلَوا مِنْ قَبْلُ وَ كَانَ امْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً

(احزاب 38)

10- لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ الْمُنَافِقُونَ وَ الَّذيِنَ فِى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْمُرْجِفُونَ فِى الْمَدينَةِ لَنُغْرِيَنَّكَ بِهِمْ ثُمَّ يُجَاوِرُونَكَ فيهَا الَّا قَلِيلًا* مَلْعُونِينَ ايْنَمَا ثُقِفُوا اخِذُوا وَ قُتِّلُوا تَقْتِيلًا* سُنَّةَ فِى الَّذيِنَ خَلَوا مِنْ قَبْلُ وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلًا

(احزاب 60 تا 62)

11- وَ جَعَلْنَاهُمْ ائِمَّةً يَهْدُونَ بِامْرِنَا وَ اوْحَيْنَا الَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَ اقَامَ الصَّلَاةِ وَ ايتَاءَ الزَّكوةِ وَ كَانُوا لَنَا عَابِدِينَ

(انبياء 73)

12- وَ لَقَدْ كَتَبْنَا فِى الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ انَّ الْارْضَ يَرِثُهَا عِبَادِىَ الصَّالِحُونَ

(انبياء 105)

13- كَانَ النَّاسُ امَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ انْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ الَّا الَّذينَ اوتُوهُ مِنْ بَعْدِ مَا جَائَتْهُمُ البَيِّنَاتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ فَهَدَى اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا

ص: 322

فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِاذْنِهِ وَ اللَّهُ يَهْدِى مَنْ يَشَاءُ الى صِرَاطٍ مُسْتَقيمٍ

(بقره 213)

14- فَلَوْ لَاكَانَ مِنَ الْقُرُونِ مِنْ قَبْلِكُمْ اولُوا بَقِيَّةٍ يَنْهَوْنَ عَنِ الْفَسَادِ فِى الْارْضِ الَّا قَلِيلًا مِمَّنْ انْجَيْنَا مِنْهُمْ

(هود 116)

15- انَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْاسْلامُ

(آل عمران 19)

ترجمه

1- و ما جدايى در ميان آنها قائل نمى شويم و در برابر فرمان خدا تسليم هستيم (و تعصبات نژادى و اغراض شخصى سبب نمى شود كه بعضى را بپذيريم و بعضى را رها كنيم).

2- ما به تو وحى فرستاديم همان گونه كه به نوح و پيامبران بعد از او وحى فرستاديم و (نيز) به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط (بنى اسرائيل) و عيسى و ايوب و يونس و هارون و سليمان وحى نموديم و به داوود زبور داديم.

3- ما پيش از تو هيچ پيامبرى را نفرستاديم مگر اين كه به او وحى كرديم كه معبودى جز من نيست بنابراين تنها مرا پرستش كنيد.

4- رسولان آنها گفتند آيا در خدا شك است؟! خدايى كه آسمان ها و زمين را آفريده است؟! او كه شما را دعوت مى كند تا گناهانتان را ببخشد و تا موعد مقررى شما را باقى گذارد.

5- (در آن روز به آنها مى گويد) اى جمعيت جن و انس آيا

ص: 323

رسولانى از شما به سوى شما نيامدند كه آيات مرا برايتان بازگو مى كردند و از ملاقات چنين روزى شما را بيم مى دادند.

6- و ما سفارش كرديم به كسانى كه پيش از شما داراى كتاب آسمانى بودند و همچنين به شما كه از (نافرمانى) خدا بپرهيزيد.

7- ما رسولان خود را با دلايل روشن فرستاديم و با آنها كتاب (آسمانى) و ميزان (شناسايى حق و قوانين عادلانه) نازل كرديم تا مردم قيام به عدالت كنند.

8- كسانى كه (به پيامبر اسلام) ايمان آوردند و يهود و نصارا و صابئان (پيروان يحيى يا نوح يا ابراهيم) آنها كه ايمان به خدا و روز رستاخيز آورده اند و عمل صالح انجام داده اند پاداششان نزد پروردگارشان مسلّم است و هيچ گونه ترس و غمى براى آنها نيست.

9- هيچ گونه جرمى بر پيامبر در آنچه خدا به او واجب كرده است نيست، اين سنت الهى در مورد كسانى كه پيش از اين بوده اند نيز جارى بوده است و فرمان خدا روى حساب و برنامه دقيقى است.

10- اگر منافقين و آنها كه در دلهايشان بيمارى است و (همچنين) آنها كه اخبار دروغ و شايعات بى اساس در مدينه پخش مى كنند دست از كار خود بر ندارند تو را بر ضد آنان مى شورانيم سپس جز مدت كوتاهى نمى توانند در كنار تو در اين شهر بمانند.

و از همه جا طرد مى شوند و هرجا يافته شوند گرفته خواهند شد به قتل خواهند رسيد، اين سنت خداوند در اقوام پيشين است و براى سنت الهى هيچ گونه تغييرى نخواهى يافت.

ص: 324

11- و آنها را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما (مردم را) هدايت مى كردند، و انجام كارهاى نيك و برپا داشتن نماز و اداى زكات را به آنها وحى كرديم و آنها فقط مرا عبادت مى كردند.

12- ما در «زبور» بعد از ذكر (تورات) نوشتيم كه بندگان صالح من وارث (حكومت) زمين خواهند شد.

13- مردم (در آغاز) يك دسته بيشتر نبودند (و تضادى در ميان آنها وجود نداشت، تدريجاً جوامع و طبقات پديد آمدند) سپس در ميان آنها اختلافات (و تضادهايى) به وجود آمد، خداوند پيامبران را بر انگيخت تا مردم را بشارت دهد و انذار كند و كتاب آسمانى كه به سوى حق وعوت مى كرد بر آنها نازل نمود، تا در ميان مردم در آنچه اختلاف داشتند، حكومت كند. (افراد با ايمان در آن اختلاف نكردند) فقط (گروهى از) كسانى كه كتاب را دريافت داشته بودند و نشانه هاى روشن به آنها رسيده بود، به خاطر انحراف از حق و ستمگرى، در آن اختلاف كردند، خداوند آنهايى را كه ايمان آورده بودند، به حقيقت آنچه مورد اختلاف بود، به فرمان خود رهبرى نمود) اما افراد بى ايمان همچنان در گمراهى و اختلاف باقى ماندند) و خداوند هركس را بخواهد به راه راست هدايت مى كند.

14- چرا در قرون (و اقوام) قبل از شما دانشمندان صاحب قدرتى نبودند كه از فساد در زمين جلوگيرى كنند، مگر اندكى از آنها كه نجاتشان داديم.

15- دين در نزد خدا اسلام (و تسليم در برابر حق) است.

ص: 325

تفسير و جمع بندى

همه پيامبران در يك مسيرند

در نخستين آيه سخن از دستورى است كه خداوند به عموم مسلمانان مى دهد، كه به مخالفان خود بگويند: ما به خدا ايمان آورده ايم، و همچنين به آنچه بر ما نازل شده و آنچه بر پيامبران پيشين مانند ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و عيسى و موسى نازل شد «ما هيچ فرقى ميان احدى از آنها نمى گذاريم و در برابر فرمان خدا تسليم هستيم».

لَانُفَرِّقُ بَيْنَ احَدٍ مِنْهُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ

همين مضمون در دو آيه ديگر از قرآن مجيد آمده (آيه 285 بقره و آيه 152 نساء). و به اين ترتيب، تأكيد مى كند كه مؤمنان واقعى كسانى هستند كه ميان پيامبران الهى تفاوتى نمى گذارند، و به تعليمات همه آنها ايمان دارند، و اين گواه روشنى است، بر يگانگى اصول كلى تعليمات آنها.

چرا چنين نباشد در حالى كه همه از سوى يك خدا مبعوث شده اند، و مأموريت آنها يكسان است، و اصول معارف الهيّه و اصول سعادت بشر، همه جا يكى است، اينها چيزى نيست كه با گذشت زمان دگرگون گردد، هرچند جزئيات آن دگرگون مى شود.

درست همانند نياز انسان به غذا و لباس و مسكن و بهداشت و نظافت و تعليم و تربيت، اصول اين امور تغييرناپذير است، ولى جزئيات مربوط به انواع غذاها و لباس ها و مسكن ها و دارو و درمان و چگونگى تعليم و تربيت در تغيير و تحوّل، و به تعبير ديگر در حال تكامل است.

قابل ذكر است كه اين آيه طبق شأن نزول هاى موجود، در پاسخ يهود و نصارى است كه هريك ديگرى را نفى مى كردند و پيامبر خود را برتر مى شمردند، و كتاب خود را بهترين كتاب مى دانستند (و نسبت به بقيّه، بى اعتنا بودند) مسلمانان مأموريت پيدا كردند كه با صراحت بگويند ما به هيچ وجه جدايى ميان پيامبران خدا

ص: 326

قائل نيستيم.

به هر حال اين يك بيان اجمالى براى وحدت اصول كلى دعوت انبيا محسوب مى شود اكنون به سراغ ساير آيات مى رويم كه انگشت روى يكايك اين اصول مى گذارد.

***

مسأله وحى يكى از اين اين اصول است كه در دوّمين آيه مورد بحث مطرح كرده، مى فرمايد: «ما به تو وحى فرستاديم، آن گونه كه به نوح و پيامبران بعد از او وحى كرديم، و همچنين به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط (انبيا بنى اسرائيل) و عيسى و ايوب و يونس و هارون و سليمان، و به داود زبور داديم ...

پيامبرانى كه بشارت دهنده و بيم دهنده بودند، تا براى مردم بعد از آنها حجّتى بر خدا باقى نماند (و نسبت به همه اتمام حجت شود)» انَّا اوْحَيْنَا الَيْكَ كَمَا اوْحَيْنَا الى نُوحٍ وَ النَّبِيِّيِنَ مِنْ بَعْدِهِ وَ اوْحَيْنَا الى ابْرَاهِيمَ وَ اسْمَاعِيلَ وَ اسْحقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الْاسْبَاطِ وَ عِيسى وَ ايُّوبَ وَ يُونُسَ وَ هَارُونَ وَ سُلَيْمَانَ وَ آتَيْنَا دَاوُدَ زَبُوراً ...* رُسُلًا مُبَشِّريِنَ وَ مُنْذِرِينَ لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةً بَعْدَ الرُّسُلِ

به اين ترتيب همگى بيانگر وحى و ارتباط با جهان غيب بودند، و همگى در مسير ابلاغ دعوت الهى و اتمام حجت او نسبت به مردم گام بر مى داشتند، هيچ كدام از سوى خود چيزى نمى گفتند، و هدف نهايى همه يكى بود.

***

3- اصل توحيد و نفى شرك يكى ديگر از مهمترين اصول دعوت انبياست، و به شهادت آيات مختلف قرآن، هريك از آنها كه مبعوث به نبوّت مى شدند، نخستين گفتارشان توحيد بود، توحيد در تمام شاخه ها، مخصوصاً توحيد در عبادت و پرستش.

سوّمين آيه مورد بحث، اين موضوع را به عنوان يك اصل كلّى در دعوت انبيا معرّفى كرده مى گويد: «ما پيش از تو هيچ پيامبرى را نفرستاديم مگر اين كه وحى به او

ص: 327

مى كرديم كه معبودى جز من نيست، بنابراين تنها مرا پرستش كنيد» وَ مَا ارْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ الَّا نُوحِى الَيْهِ انَّهُ لَاالهَ الَّا انَا فَاعْبُدُونِ

همين معنا به صورت مؤكدترى در آيه 36 نحل آمده است، مى فرمايد: وَ لَقَدْ بَعَثْنَا فى كُلِّ امَّةٍ رَسُولًا انِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ: «ما در هر امتى رسولى فرستاديم كه خداى يكتا را بپرستيد و از طاغوت، اجتناب كنيد».

به اين ترتيب مبارزه با طاغوت ها، و تخصيص پرستش به اللَّه در سر لوحه تعليمات همه انبيا بود، چرا كه تا انسان بنده طاغوت است، در اسارت است، آن گاه آزاد مى شود كه تنها بنده خدا باشد، خداوند كه منبع تمام ارزش هاى والا، و داراى اسما و صفات حسنى است.

قابل توجّه اين كه «طاغوت» صيغه مبالغه از طغيان به معناى تعدى و تجاوز از حد و مرز است، از اين رو به شيطان، بت، حاكم، جبّار، متكبر و مستكبر، و هر مسيرى كه به غير حق منتهى مى گردد، طاغوت گفته مى شود اين واژه به گفته راغب در مفردات در معناى «مفرد» و «جمع»، هر دو به كار مى رد (در عين حال گاهى به صورت «طواغيت» جمع بسته مى شود). لسان العرب، «طاغوت» را به معناى شيطان و كاهن و سردمداران گمراهى و ضلالت تفسير كرده است.(1)

به هر حال يكى از نشانه هاى پيامبران راستين، دعوت به توحيد و پرهيز از همه طاغوت هاست، در حالى كه مدّعيان دروغين، مردم را به شرك و بت پرستى و گاه همچون فرعون، دعوت به پرستش خويش مى كردند، اين اعتقاد به طاغوت چنان كه در جاى خود گفته شده بازتاب گسترده اى در تمام اعمال انسان دارد، مخصوصاً زنجيرهاى اسارت و بردگى را از دست و پاى انسان ها بر مى دارد، و آنان را به وحدت و اتحاد و آزادگى و عزّت فرا مى خواند.


1- عجب اين است كه مرحوم علّامه طباطبايى در الميزان( جلد 12، صفحه 242) اين واژه را مصدر شمرده است، با اين كه در همه جا به معنى وصفى به كار مى رود، مخصوصاً در هشت مورد كه در قرآن مجيد، استعمال شده غالباً يا عموماً در معناى وصفى است.

ص: 328

4- تكيه بر نظام عالم هستى براى شناسايى خدا يكى ديگر از اصول كلى دعوت اين مردان خداست، همان گونه كه در چهارمين آيه مورد بحث مى خوانيم «پيامبرانى كه به سوى امت ها مبعوث شدند به آنها گفتند: آيا در خداوند شك است خدايى كه آسمان ها و زمين را (با اين همه عظمت و نظام و با اين همه اسرار) آفريده؟ و شما را فرا مى خواند تا گناهانتان را ببخشد، و شما را تا زمان معينى نگهدارد» (تا راه معرفة اللَّه را طى كنيد و به تكامل لازم برسيد).

قَالَتْ رُسُلُهُمْ افِى اللَّهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّموَاتِ وَ الْارْضِ يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَلَكُمْ مِنَ ذُنُوبِكُمْ وَ يُؤَخِّرَكُمْ الى اجَلٍ مُسَمّىً

يعنى با توجه به اسرار خلقت آسمان ها و زمين، و انواع بدايعى كه در آنها ديده مى شود، و با پيشرفت علوم و دانش ها روز به روز اسرار بيشترى كشف مى گردد، ديگر چه جاى شك در وجود خداست؟

درست است كه در اعصار پيشين آگاهى انسان از اسرار خلقت آسمان و زمين زياد نبوده، ولى همان نظم ابتدايى كه هر انسانى با مختصر دقتى در مى يافت كافى براى اثبات وجود آفريدگار آنها بود، و امّا امروز كه هر سلول و هر دانه اتم و هر ملكول و هر ذره اى از ذرات موجودات زنده و بيجان شكافته شده و عجايب اسرار آنها تا حد زيادى كشف گرديده، مطالعه يك ذره از آنها كافى است كه نور معرفت خدا را بر دل بيفكند و آن شعر معروف تحقق يافته كه مى گويد:

دل هر ذرّه را كه بشكافى آفتابيش در ميان بينى

5- تأكيد بر مسأله معاد يكى ديگر از اصول دعوت آنهاست چنان كه در پنجمين آيه مورد بحث، به وضوح مى فرمايد: «روز قيامت به جن و انس خطاب مى شود كه اى جمعيت جن و انس، آيا رسولانى از خود شما به سويتان نيامدند، كه آيات مرا براى شما بازگو كنند و شما را از ملاقات امروز بيم دهند»؟!

يَا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْانْسِ الَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آيَاتِى وَ يُنْذِرُنَكُمْ لِقَاءَ يَوْمِكُمْ هذا

ص: 329

گوينده اين سخن، خواه ذات پاك خداوند باشد، يا فرشتگان او تفاوتى نمى كند، در هر صورت نشان مى دهد كه تمام پيامبرانى كه مبعوث شدند، مردم را از روز رستاخيز و مجازات ها و كيفرهاى آن برحذر داشتند و همگى در اين اصل اساسى مشترك بودند.

در اين كه آيا رسولانى از «جنّ» براى آنها، مبعوث شده اند (آن چنان كه از كلمه «منكم» در بدو نظر استفاده مى شود) يا همه رسولان الهى از انسان ها بودند، در ميان مفسّران گفتگوست هرچند غالب مفسّران را عقيده بر اين است كه آنها همه از انسان ها بودند و آنچه در آيه بالا آمده به اصطلاح از قبيل تغليب است، ولى مانعى ندارد كه رسولان و نمايندگانى از جنس آنها از سوى پيامبران و رسولان الهى مأمور به دعوت آنها مى شدند اين گونه كه از آيه 29 سوره احقاف استفاده مى شود، آن جا كه مى فرمايد:

وَ اذْ صَرَفْنَا الَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنَّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرآنَ فَلَمَّا حَضَرُوهُ قَالُوا انْصِتُوا فَلَمّا قُضِىَ وَلَّوْا الى قَوْمِهِمْ مُنْذِرينَ: «به يادآور هنگامى كه گروهى از جن را به سوى تو متوجّه ساختيم كه قرآن را استماع كند، وقتى حاضر شدند به يكديگر گفتند: خاموش باشيد و بشنويد و هنگامى كه پايان يافت، به سوى قوم خود بازگشتند و آنها را انذار كردند».

6- دعوت به تقوا، نيز از اصول كلّى آنهاست، چرا كه هدف نهايى آفرينش بشر، و نظم زندگانى فردى و اجتماعى او، بدون اين امر، ممكن نيست، در ششمين آيه مورد بحث مى خوانيم: «ما به كسانى كه پيش از شما داراى كتاب آسمانى بودند و همچنين به شما؛ سفارش كرديم كه تقواى الهى پيشه كنيد.» وَ لَقَدْ وَصَّيْنَا الَّذِينَ اوتُوا الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ ايَّاكُمْ انِ اتَّقُوا اللَّهَ

تعبير آيه چنان گسترده است كه تمام كتب آسمانى پيشين را شامل مى شود، به اين ترتيب توصيه به تقوا، يعنى خويشتن دارى و پرهيز از گناه، و نافرمانى خدا، از اصول مشترك اديان الهى بوده و هست.

ص: 330

اين را نيز مى دانيم كه تقوا شاخه هاى زيادى دارد، تقواى در عمل، تقواى در سخن، و تقواى در فكر و انديشه و نيت و تصميم، تقواى عملى نيز فروع متعددى دارد، تقواى اخلاقى، تقواى اجتماعى، و تقواى سياسى، و به عبارت كوتاه تقوا داراى مفهوم وسيعى است كه نقطه مقابل تمام بى بند و بارى ها در هر زمينه مى باشد و لذا در تفسير قرطبى از بعضى دانشمندان عارف و آگاه نقل شده كه اين آيه محور تمام آيات قرآن است، زيرا همه بر اين محور دور مى زنند.(1)

7- دعوت به عدالت اجتماعى يكى ديگر از اين اصول اساسى است كه در هفتمين آيه با صراحت از آن ياد كرده، مى فرمايد: «ما رسولان خود را با دلايل روشن فرستاديم و با آنها كتاب آسمانى و ميزان شناخت حق و باطل و قوانين عادله نازل نموديم تا مردم قيام به قسط و عدل كنند» لَقَدْ ارْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَ انْزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَ الْميزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ

چرا چنين نباشد در حالى كه بدون اقامه قسط و عدالت اجتماعى هرگز جامعه بشرى به اهداف نهايى خود يعنى تكامل معنوى نخواهند رسيد.

قابل ذكر است كه مى گويد: هدف از ارسال رسل و بينات و كتاب و ميزان اين بوده كه مردم شخصاً مجرى قسط و عدل باشند و به آن قيام كنند نه اين كه به صورت يك امر تحميلى آنها را مجبور به آن سازند، آرى تا جامعه بشرى به مرحله خود جوشى در امر اقامه قسط و اجراى عدالت نرسد اين هدف تأمين نشده است.

در اين كه منظور از بينات و كتاب و ميزان چيست؟ مفسّران بحث هاى فراوانى دارند، آنچه صحيح تر به نظر مى رسد اين است كه بينات معناى وسيعى دارد كه معجزات و هرگونه دليل عقلى را كه براى اثبات نبوت است شامل مى شود، و كتاب اشاره به مجموعه تعليمات آنهاست و اما ميزان كه به معناى وسيله وزن و سنجش است به معناى معيارهاى سنجش حق از باطل، و يا قوانين و مقرراتى است كه حق را


1- تفسير قرطبى، جلد 3، صفحه 1978.

ص: 331

به صاحبان حق مى رساند، و همه اينها وسيله اى است براى وصول به عدالت اجتماعى و قيام به قسط و آن نيز به نوبه خود مقدمه اى است براى فراهم آوردن زمينه هاى تعليم و تربيت و تكامل انسان ها.(1)

8- اهميّت «ايمان و «عمل صالح» به عنوان دو ارزش اصلى براى نجات انسان ها نيز يكى از اصول مشترك تعليمات انبياست، در هشتمين آيه مورد بحث مى خوانيم:

«كسانى كه (به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله) ايمان آوردند و يهود و نصارى و صابئان (پيروان يحيى يا نوح يا ابراهيم) هر كس از آنها كه به خدا و روز جزا ايمان آورده و عمل صالح انجام داده پاداششان نزد پروردگارشان است و هيچ ترس و غمى بر آنها نيست» انَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هَادُوا وَ النَّصَارى وَ الصَّابِئِينَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْاخِرِ وَ عَمِلَ صَالِحاً فَلَهُمْ اجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لَاخَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لَاهُمْ يَحْزَنُونَ

در تفسير اين آيه بحث و گفتگوهاى زيادى ميان مفسران است كه منظور از «الذين آمنوا» كيست؟ و جمله «مَنْ امَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْاخِرِ وَ عَمِلَ صَالِحاً» به چه كسانى اشاره مى كند؟

يك تفسير معروف مى گويد: مسلمانانى كه به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ايمان آوردند، و سپس بر ايمان خود ثابت ماندند، و عمل صالح انجام دادند، و همچنين مؤمنان به اديان آسمانى كه قبل از ظهور پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى زيستند در صورت ايمان و عمل صالح همگى اهل نجاتند. طبق اين تفسير «ايمان» و «عمل صالح» به عنوان دو اصل كلى براى نجات انسان ها در برنامه همه اديان الهى بوده است.

البتّه اين آيه تفسيرهاى ديگرى دارد كه مى توانيد با مراجعه به جلد اوّل تفسير نمونه، صفحه 282 (ذيل همين آيه) از آن آگاهى يابيد.

9- شكستن سنت هاى غلط كه مايه انحراف و عقب ماندگى جوامع بشرى است نيز از اصول كلى دعوت انبيا بوده است.


1- شرح بيشتر را در اين باره در تفسير نمونه جلد 23( ذيل آيه مورد بحث) مطالعه فرماييد.

ص: 332

در نهمين آيه مورد بحث، ضمن اشاره به مسأله ازدواج پيامبر صلى الله عليه و آله با همسر مطلقه پسر خوانده خود كه براى شكستن يك سنّت جاهلى صورت گرفت (زيرا آنها پسر خوانده ها را پسر حقيقى محسوب مى كردند) مى فرمايد: «هيچ جرمى بر پيامبر صلى الله عليه و آله در آنچه خدا بر او واجب كرده است نيست (كه با سنت هاى غلط به مقابله برخيزد) اين يك سنت الهى است كه درباره كسانى كه پيش از اين بوده اند نيز جارى شده است و فرمان خدا، روى حساب دقيقى است» مَا كَانَ عَلَى النَّبِىِّ مِنْ حَرَجٍ فِيمَا فَرَضَ اللَّهُ لَهُ سُنَّةَ اللَّهِ فِى الَّذينَ خَلَوا مِنْ قَبْلُ وَ كَانَ امْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً

در اين كه اين سنّت كه در اقوام گذشته جارى بوده است چيست كه خداوند كار پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را عطف به آن مى كند؟ جمعى از مفسّران گفته اند كه منظور، سنّت الهى در زمينه رفع مانع از استفاده كردن از لذات حلال، يا تعدد همسران بوده كه در امم سابقه نيز جريان داشته است.(1)

در حالى كه در آيات قبل و بعد اين آيه، نشانه هاى روشنى وجود دارد كه گواهى مى دهد اين سنت مربوط به ابلاغ يك رسالت الهى بوده است، نه بهره گيرى از لذات حلال، چنان كه در آيه بعد از آن مى خوانيم: الَّذينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالَاتِ اللَّهِ وَ يَخْشَونَهُ وَ لَا يَخْشَوْنَ احَداً الَّا اللَّهَ: «آنها (پيامبران پيشين) كه تبليغ رسالت هاى الهى مى كردند و از او مى ترسيدند و از هيچ كس جز خدا واهمه نداشتند».

آنچه از همه مناسب تر به نظر مى رسد اين است كه اين رسالت الهى چيزى جز «شكستن سنت هاى غلط» نبوده است.

در آيات قبل از آن نيز مى خوانيم: وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ احَقُ أن تَخْشَيهُ: «تو در انجام اين مأموريت از مردم واهمه داشتى و خداوند سزاوارتر است كه از او بترسى» و در دنباله همين آيه، با صراحت مى گويد لِكَيْلَا يَكُونَ عَلَى الْمُؤْمِنينَ حَرَجٌ فِى ازْواجِ ادْعِيَائِهِمْ اذَا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَراً «همسر مطلقه زيد را به ازدواج تو در آورديم تا مشكلى


1- مجمع البيان، جلد 7، صفحه 361- تفسير فخررازى، جلد 25، صفحه 13- تفسير قرطبى، جلد 8، صفحه 5277 و روح المعانى، جلد 22، صفحه 25.

ص: 333

براى مؤمنان در ازدواج با همسران پسر خوانده هاى خود هنگامى كه از آنان طلاق گيرند نباشد» (احزاب 37).

مجموع اين قرائن به خوبى گواهى مى دهد كه منظور از اين سنت جاودانه انبيا پيشين همان شكستن سنت هاى نادرست و خرافى و باطن بوده است.

چرا چنين نباشد در حالى كه يكى از اهداف بعثت انبيا همان است كه مردم را از چنگال اين گونه سنن باطل رهايى بخشند و سنت هاى الهى را جانشين آن سازند.

***

10- مبارزه بى امان با اهل نفاق و عدم تسليم در برابر آنان يكى ديگر از اصول تعليمات ثابت انبيا است چنان كه در دهمين آيه پس از اشاره به كارهاى زشت و تخريب هاى عمدى منافقان در جامعه اسلامى، و تهديد به اين كه اگر اين منافقان بيمار دل و دروغپردازان و شايعه سازان دست از كارهاى خود برندارند و تو را بر ضد آنها مى شورانيم آنها از همه جا طرد مى شوند و هرجا يافته شوند به قتل خواهند رسيد، مى افزايد: «اين سنت خداوند در اقوام پيشين است و براى سنت الهى هيچ گونه تغييرى نخواهى يافت» سُنَّةَ اللَّهِ فِى الَّذينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلًا.

بسيارى از مفسّران تصريح كرده اند كه منظور از اين سنت همان مبارزه با منافقان و افراد موذى است كه دست از خرابكارى خود در جوامع انسانى و در برابر انبيا و مؤمنان بر نمى داشتند.(1)

***

11- اصول عبادات و كارهاى خير نيز از تعليمات مشترك اين رهبران راستين بوده است، چنان كه در يازدهمين آيه مورد بحث ضمن اشاره به گروهى از انبياى بزرگ مى فرمايد: «ما آنها را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما مردم را هدايت


1- مجمع البيان، و مراغى، و فخر رازى، و قرطبى، و روح البيان، ذيل آيات مورد بحث.

ص: 334

مى كردند، و به آنها انجام كارهاى نيك و برپاداشتن نماز و اداى زكات را وحى كرديم» وَ جَعَلْنَاهُمْ ائِمَّةً يَهْدُونَ بِامْرِنَا وَ اوْحَيْنَا الَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَ اقَامَ الصَّلَاةِ وَ ايِتَاءَ الزَّكوةِ

اشاره به اين كه آنها علاوه بر مقام نبوّت و رسالت كه لازمه اش دريافت وحى و ابلاغ آن به مردم است، امامت به معناى رهبرى همه جانبه جسمانى و روحانى، ظاهرى و باطنى مردم را به عهده داشتند، و كارشان در اين مرحله «هدايت به فرمان خدا» يعنى ايصال به مطلوب و رساندن به سر منزل مقصود بود، و در اين مرحله خداوند انجام انواع كارهاى نيك و عبادات را به آنها وحى مى فرمود.

گرچه برپا داشتن نماز و اداى زكات، جزء خيرات و افعال نيك است، ولى به خاطر اهميّت اين دو، مخصوصاً روى آنها انگشت گذاشته شده است.

در اين كه منظور از وحى در جمله اوْحَيْنَا الَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ در اين جا چيست؟

بسيارى از مفسّران، آن را به معناى وحى تشريعى دانسته اند، يعنى انواع كار خير را در برنامه دينى آنها گنجانديم (1) ولى بعضى ديگر آن را به معناى وحى تكوينى تفسير كرده اند، يعنى به آنها توفيق و توان و عشق به انجام اين كارها را بخشيديم، و آنان را با روح القدس تأييد نموديم، تا از عهده اين كارها به خوبى برآيند.

***

12- حكومت صالحان و به طور كلى حكومت «عدل الهى» نيز در برنامه هاى انبيا مندرج بوده است، چه آنها كه توفيق پياده كردن آن را يافتند، و چه آنها كه بر اثر اوضاع و شرايط خاص زمانشان قادر به انجام آن نشدند.

دوازدهمين آيه مورد بحث اشاره لطيفى به اين معنا دارد، مى فرمايد: «ما در «زبور» بعد از «ذكر» (تورات) مقرر داشتيم كه بندگان صالح من، وارث حكومت زمين خواهند شد» وَ لَقَدْ كَتَبْنَا فِى الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ انَّ الْارْضَ يَرِثُها عِبادِىَ الصَّالِحُونَ

مرحوم طبرسى در مجمع البيان در تفسير زبور و «ذكر» سه قول نقل كرده است: 1-


1- طبق اين تفسير، آيه محذوفى دارد و در تقدير چنين است و اوحينا اليهم الامر بفعل الخيرات.

ص: 335

«زبور» به معناى تمام كتب انبياست، و «ذكر» به معناى لوح محفوظ است، يعنى اين حكم نخست در لوح محفوظ و سپس در تمام كتب انبيا آمد. 2- «زبور» به معناى كتاب هايى است كه بعد از تورات نازل شد، و «ذكر» اشاره به تورات است. 3- «زبور» به معناى، زبور داوود است و «ذكر» به معناى تورات مى باشد.(1)

در هر صورت آيه نشان مى دهد كه اين يك حكم عمومى و سنت مستمر الهى بوده كه جهت گيرى تعليمات انبيا به سوى تأسيس حكومت صالحان و نيكان و پاكان در كره زمين بوده است، و گاه بعضى از آنان موفق به تشكيل نمونه اى از آن گرديدند.

و مصداق كامل آن طبق روايات متواتره هنگام ظهور مهدى (ارواحنا فداه) خواهد بود.

اين نكته نيز مسلّم است كه تأمين اهداف اديان الهى و انبيا بدون تشكيل چنين حكومتى كامل نخواهد شد، زيرا تجربه نشان داده كه تنها از طريق توصيه و نصيحت و اندرز، احكام الهى به طور كامل پياده نمى شود، بلكه بايد از اهرم حكومت، در تمام ابعاد استفاده كرد، و زندگى انسان ها را از لحظه تولد، تا هنگام مرگ زير پوشش تعليمات آسمانى قرار دارد.

تعبير به «عَبَادِىَ الصَّالِحُونَ» تعبيرى است بسيار جامع و گويا كه تمام شايستگى ها را از نظر «ايمان» و «علم» و «تقوا» و مديريّت و تدبير» شامل مى شود، آرى چنين اشخاصى هستند كه مى توانند وارث حكومت زمين گردند.

***

13- دعوت به وحدت اختلاف بزرگترين عامل فساد جامعه و سبب از ميان رفتن نيروها و امكانات مادى و معنوى هر قوم و ملّت است به همين جهت، يكى از اهداف اصلى انبيا و دستورات عمومى آنها، مبارزه با اختلافات است، همان گونه كه


1- مجمع البيان، جلد 7، صفحه 66- همين معانى سه گانه در تفسير قرطبى، جلد 6، صفحه 4389 نيز آمده است.

ص: 336

در سيزدهمين آيه مورد بحث مى خوانيم: مردم در آغاز، امت واحده اى بودند (سپس در ميان آنها اختلاف پيدا شد) خداوند پيامبران را برانگيخت تا بشارت دهند و انذار كنند، و با آنها كتاب آسمانى به حق نازل نمود تا در ميان آن مردم در آنچه اختلاف داشتند، داورى نمايند، (و به اختلافات و پراكندگى هاى پايان دهند) كَانَ النَّاسَ امَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرينَ وَ انْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ

ولى با اين حال، باز گروهى به آتش اختلاف دامن زدند، و حتى درباره حقايقى كه در كتب آسمانى نازل شده بود، اختلاف كردند، امّا «اختلاف نكردند مگر كسانى كه آن را دريافت داشته بودند و نشانه هاى روشن به آنها رسيده بود، به خاطر ستمگرى و انحراف از حق»! وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ الَّا الَّذِينَ اوتُوهُ مِنْ بَعْدِ مَا جَائَتْهُمُ البَيِّنَاتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ

ى «خداوند، آنها را كه ايمان آورده بودند، به حقيقت آنچه از حق در آن اختلاف داشتند، به فرمان خود رهنمون شد» فَهَدَى اللَّهُ الَّذينَ آمَنُؤا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِاذْنِهِ وَ اللَّهُ يَهْدِى مَنْ يَشَاءُ الَى صِرَاطٍ مُسْتَقيمِ

«و خداوند هركس را بخواهد به راه راست هدايت مى كند» وَاللَّهُ يَهْدِى مَنْ يَشَاءُ الى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ

به اين ترتيب دو نوع اختلاف در ميان امت ها به وجود آمد، اختلافى قبل از ظهور انبيا كه سرچشمه آن، آميخته بودن علوم بشرى با انواع خطا و جهل و اشتباه در تشخيص حقايق بود، و پيامبران با استمداد از محك وحى، حق را از باطل جدا ساختند و به اين اختلافات پايان دادند.

اختلافى كه بعد از ظهور نبوّت انبيا بود و سرچشمه آن بغى و ظلم و حسد و هواپرستى بود كه گروهى را بر اين داشت تعليمات پيامبران را مطابق ميل و منافع خود تفسير كنند، و حقايق را موافق هوا و هوس خويش تحريف نمايند، تنها مؤمنان راستين بودند كه از اين اختلاف رهايى يافتند، زيرا اين گونه اختلافات، جز در سايه

ص: 337

ايمان و تقوا برطرف نمى شد.

و از اين جا پاسخ سؤالى كه در مورد اين آيه عنوان مى شود، روشن مى گردد، و آن اين كه: اگر پيامبران براى حل اختلافات عقيدتى و فكرى و اجتماعى آمدند پس چرا بعد از آمدن آنها اختلافات همچنان ادامه يافت؟

آيه فوق مى گويد: اين دو اختلاف با هم تفاوت داشت، اختلاف پيشين، از جهل و نادانى و بى خبرى سرچشمه مى گرفت و با بعثت انبيا برطرف شد، ولى اختلافات بعدى انگيزه هايى همچون بغى و ستم و لجاجت و خودخواهى داشت كه سبب شد كه جمعى آگاهانه راه اختلاف را حتّى بعد از روشن شدن حق ادامه دهند، و در واقع اختلاف اوّل از قصور مردم سرچشمه گرفت و اختلاف دوّم ناشى از تقصير بود!

به هر حال از آيه فوق استفاده مى شود كه مبارزه با اختلاف و دعوت به وحدت در جهات مختلف جزء اصول كلّى دعوت انبيا بوده است.

***

14- دعوت به اصلاح و نهى از فساد در زمين يكى ديگر از برنامه هاى اصلى دعوت انبياست، و به تعبير ديگر اديان الهى علاوه بر مسائل فردى ناظر به وضع اجتماع بوده و همگان را به مشاركت در اصلاح اجتماع و مبارزه با فساد دعوت مى نمود.

لذا در چهاردهمين آيه مورد بحث به عنوان يك اعتراض عمومى به اقوام پيشين كه گرفتار عذاب الهى شدند، مى فرمايد: «چرا در ميان اقوامى كه قبل از شما بودند عالمان صاحبان قدرتى نبودند كه از فساد در زمين جلوگيرى كنند؟ (به همين دليل جامعه آنها به فساد كشيده شد و همگى را مجازات كرديم) مگر اندكى از آنها كه نجاتشان داديم» فَلَوْ لَاكانَ مِنَ الْقُرُونِ مِنْ قَبْلِكُمْ اولُوا بَقِيِّةٍ يَنْهَوْنَ عَنِ الْفَسَادِ فِى الْارْضِ الَّا قَلِيلًا مِمَّنْ انْجَيْنَا مِنْهُمْ

«اولوا بقية» به معناى «صاحبان باقيمانده» است، و از آن جا كه معمولًا انسان اشيا نفيس را ذخيره مى كند و نزد خود باقى مى گذارد، اين تعبير به معناى كسانى است كه

ص: 338

صاحب سرمايه هاى نفيس هستند، يعنى صاحبان دانش و شخصيت و نفوذ و قدرت، و چنين اشخاصى هستند كه مى توانند جلو فساد در زمين را بگيرند و سبب بقاى ملت ها گردند.

به هر حال از اين تعبير روشن مى شود كه وظيفه امر به معروف و مبارزه با فساد مخصوصاً در سطح دانشمندان و صاحبان قدرت در تمام اديان الهى بوده، و به خاطر انحراف از اين وظيفه اقوام زيادى به مجازات الهى گرفتار شدند.

15- تسليم در برابر فرمان حق اصل ديگرى كه بر تمام اديان الهى حاكم، و در همه آنها وجود داشته است اصل تسليم مطلق در برابر فرمان خداست، لذا در آخرين آيه مورد بحث مى خوانيم: «دين در نزد خدا اسلام و تسليم است» انَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْاسْلامُ

آرى روح تمام اديان در برابر حق، در برابر فرمان پروردگار، در برابر قوانين الهى و در برابر تمام واقعيت هاست، و از آن جا كه آيين پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله برترين اديان الهى است نام اسلام براى آن انتخاب شده است و گرنه اسلام را بر تمام اديان آسمانى مى توان اطلاق كرد.

بنابراين معناى آيه اين نيست كه آيين پيامبر ما اسلام است (هرچند اين يك واقعيت است) بلكه منظور اين است دين حقيقى در تمام ازمنه و اعصار اسلام بوده است، زيرا تسليم در برابر اعتقاد واقعى، و تسليم در مقام عمل به احكام الهى، در تمام اديان الهى بوده، بنابراين اديان الهى هرچند از صورت هاى ساده آغاز شده تا به كامل ترين آنها يعنى آيين محمد صلى الله عليه و آله منتهى گرديده، ولى روح همه آنها، همان تسليم مطلق است كه در بالا اشاره شد، از اين نظر هيچ اختلاف و تفاوتى در ميان آنها وجود نداشته است.

در جاى ديگر نيز مى فرمايد: وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْاسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِى الْاخِرَةِ مِنَ الْخَاسِرِينَ: «هركس غير از اسلام (و تسليم در برابر فرمان حق) آيينى براى خود انتخاب كند از او پذيرفته نمى شود و در آخرت، از زيانكاران است».

ص: 339

***

نتيجه

اين پانزده اصل از مهمترين اصولى است كه در تمام اديان الهى مشترك است، و يا به تعبير ديگر ستون فقرات تمام مذاهب آسمانى و همه تعليمات انبيا را تشكيل مى دهد، و با توجه به آن مى توان، اديان راستين را از مذاهب ساختگى و انحرافى شناخت.

از سوى ديگر دقت در آن ارزش هاى والاى تعليمات انبيا را در تمام قرون و اعصار، نشان مى دهد و به تنهايى يكى از دلايل صدق دعوى و حقانيت آيين آنها است.

ص: 340

پيامبران در قرآن مجيد

اشاره

اشاره:

در اين بحث به چند سؤال مهم، درباره پيامبران الهى، پاسخ گفته مى شود:

1- عدد پيامبران در قرآن

2- پيامبران اولوالعزم و كتب آسمانى آنها

3- فرق ميان رسول و نبى

4- چرا پيامبران بزرگ از منطقه خاصى از شرق برخاسته اند؟

5- تكامل اديان و اشاره اى به مسأله خاتميّت

البتّه محور اين بحث ها همگى قرآن مجيد و براساس تفسير موضوعى است، يعنى نخست از ديدگاه قرآن در اين جهات بحث مى شود، و سپس مسائل ديگرى را كه از روايات اسلامى و تواريخ و ادله عقليه استفاده مى كنيم به طور جداگانه مورد بررسى قرار مى دهيم تا ابعاد مختلف اين مباحث روشن گردد.

***

نخست به بحث عدد پيامبران در قرآن مجيد باز مى گرديم و به سراغ آيات قرآن مى رويم.

در آيه 78 سوره مؤمن مى خوانيم:

وَلَقَدْ ارْسَلْنَا رُسُلًا مِنْ قَبْلِكَ مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنَا عَلَيْكَ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ عَلَيْكَ: «ما پيش از تو رسولانى فرستاديم سرگذشت گروهى از آنان را براى تو بازگو كرده ايم و گروهى را براى تو بازگو نكرده ايم».

از اين آيه به خوبى استفاده مى شود كه نام گروهى از انبيا و رسولان الهى در قرآن

ص: 341

مجيد (لااقل در سوره هايى كه قبل از سوره مؤمن نازل شده است)(1) نيامده، و عدد آنان بيش از آن است كه در قرآن ذكر شده.

شبيه همين معنا در آيه 164 سوره نسا آمده، آن جا كه مى فرمايد: وَ رُسُلًا قَدْ قَصَصْنَاهُمْ عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَ رُسُلًا لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ وَ كَلَّمَ اللَّهُ مُوْسى تَكْلِيماً: «پيامبرانى كه سرگذشت آنها را قبلًا براى تو بيان كرده ايم، و پيامبرانى كه سرگذشت آنها را بيان نكرده ايم، و خداوند با موسى عليه السلام سخن گفت».(2)

البتّه تعداد پيامبران الهى با ذكر عدد در آيات قرآن مجيد مشخص نشده است، ولى از بعضى آيات به خوبى استفاده مى شود كه عدد آنها بسيار زياد بوده چنان كه در آيه 24 سوره فاطر مى خوانيم انَّا ارْسَلْنَاكَ بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذيِراً وَ انْ مِنْ امَةٍ الَّا خَلَا فِيهَا نَذِيرٌ: «ما تو را به حق براى بشارت و انذار فرستاديم، و هيچ امتى در گذشته نبود مگر اين كه انذار كننده اى در آن بود».

با توجه به عنوان «بشير» و «نذير» كه در صدر آيه درباره پيغمبر اكرم آمده، استفاده مى شود كه منظور از «نذير» در ذيل آيه نيز پيامبران الهى است، و با توجه به عموميت مفهوم آيه استفاده مى شود كه در گذشته در ميان هر امتى پيامبرى از پيامبران الهى ظهور كرده، و صداى انذار خود را به گوش آنها رسانده است، و اين كه بعضى از مفسّران «نذير» را در اين جا به معناى وسيعترى گرفته اند كه شامل علما و دانشمندانى كه مردم را انذار مى كنند مى شود مسلّماً خلاف ظاهر آيه مى باشد.

به اين ترتيب روشن مى شود كه عدد انبياى الهى از نظر قرآن عددى است بسيار بالا!


1- بنا به نقلى سوره مؤمن پنجاه و هفتمين سوره اى است كه بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شده.

2- سوره نسا، طبق روايتى نود و دوّمين سوره قرآن مجيد است كه بر آن حضرت نازل گرديده.

ص: 342

سؤال:

در اين جا اين سؤال پيش مى آيد كه چگونه مى توان مضمون آيه فوق را با بعضى از آيات قرآنى كه خطاب به پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله مى گويد: وَ مَا آتَيْنَاهُمْ مِنْ كُتُبٍ يَدْرُسُونَهَا وَ مَا ارْسَلْنَا الَيْهِمْ قَبْلَكَ مِنْ نَذِيرٍ: «ما قبلًا چيزى از كتب آسمانى را به آنها نداده ايم كه آن را بخوانند و قبل از تو هيچ پيامبرى براى آنها نفرستاديم» (سبا 44).

و در آيه 5 و 6 سوره يس آمده است: تَنْزِيلُ الْعَزيزِ الرَّحيمِ* لِتُنْذِرَ قَوْمَاً مَا انْذِرَ ابَائُهُمْ فَهُمْ غَافِلُوْنَ: «اين قرآنى است از سوى خداوند عزيز و رحيم- تا انذار كنى قومى را كه پدرانشان انذار نشده اند لذا غافلند».(1)

پاسخ

ظاهراً منظور از انذار كننده در اين آيات، پيامبران بزرگ الهى، مخصوصاً پيامبران اولوالعزمى كه آوازه آنها در همه جا پيچيده مى باشد، وگرنه طبق دلايل مختلفى كه از عقل و نقل داريم در هر زمانى حجت الهى براى مشتاقان و طالبان وجود دارد، و اگر دوران ميان حضرت مسيح عليه السلام و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را دوران فترت شمرده اند به اين معنا نيست كه مطلقا حجت الهى وجود نداشته، بلكه منظور فترت از نظر قيام پيامبران بزرگ و مشهور است.

لذا اميرمؤمنان على عليه السلام در اين زمينه مى فرمايد: انَّ اللَّهَ بَعَثَ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله وَ لَيْسَ احَدٌ مِنَ الْعَرَبِ يَقْرَءُ كِتَابَاً وَ لَايَدَّعي نُبُوَّةً: «خداوند هنگامى محمد صلى الله عليه و آله را مبعوث كرد كه احدى از عرب كتاب آسمانى نمى خواند و ادعاى نبوّت نمى كرد».(2)

به هر حال از مجموع آنچه گفته شد به خوبى استفاده مى شود كه عدد پيامبران الهى در طول تاريخ، بسيار زياد بوده، اما قرآن مجيد، رقم خاصّى براى آن تعيين نكرده است.


1- بسيارى از مفسّران« ما» را در جمله ما انذر آبائهم« نافيه» دانسته اند، جمله« فَهُمْ غَافِلُونَ» و آيه 3 سوره سجده i لِتُنْذِرَ قَوْمَاً ما اتاهُمْ مِنْ نَذِيرٍ مِنْ قَبْلِكَ لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ،\E دو گواه بر اين مدعى است، ولى بعضى ديگر« ما» را موصوله يا مصدريه مى دانند هر دو احتمال ضعيف به نظر مى رسد، و آنچه بالا آمد براساس معناى اوّل است.

2- نهج البلاغه، خطبه 33 و 104.

ص: 343

عدد پيامبرانى كه نام آنها صريحاً در قرآن مجيد آمده است فقط 26 نفر است و آنها عبارتند از آدم، نوح، ادريس، صالح، هود، ابراهيم، اسماعيل، اسحاق، يوسف، لوط، يعقوب، موسى، هارون، شعيب، زكريا، يحيى، عيسى، داود، سليمان، الياس، اليسع، ذوالكفل، ايوب، يونس، عزير، و محمد (صلوات اللَّه عليه و سلامه عليهم اجمعين).

در آيات 83 تا 86 سوره انعام نام هيجده نفر از آنها ذكر شده است، مى فرمايد: وَ تِلْكَ حُجَّتُنَا آتَيْنَاهَا ابْرَاهِيمَ عَلى قَوْمِهِ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَنْ نَشَاءُ انَّ رَبَّكَ حَكِيمٌ عَلِيمٌ* وَ وَهَبْنَا لَهُ اسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ كُلًّا هَدَيْنَا وَ نُوحاً هَدَيْنَا مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داووُدَ وَ سُلَيْمَانَ وَ ايُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسَى وَ هَارُونَ وَ كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ* وَ زَكَرِيّا وَ يَحْيى وَ عِيسى وَ الْيَاسَ كُلٌّ مِنَ الصَّالِحِينَ- وَ اسْمَاعِيلَ وَ الْيَسَعَ وَ يُونُسَ وَ لُوطاً وَ كُلًاّ فَضَّلْنا عَلَى الْعَالَمِينَ.

و در آيه 85 انبيا نام ادريس و ذا الكفل آمده وَ اسْمَاعِيلَ وَ ادْرِيسَ وَ ذَاالْكِفْلِ كُلٌّ مِنَ الْصَّالِحِينَ.

و در آيه 89 هود به دو نفر ديگر از آنان (هود و صالح) اشاره شده وَ يَا قَوْمِ لَايَجْرِ مَنَّكُمْ شِقَاقِى انْ يُصِيبَكُمْ مِثْلُ مَا اصَابَ قَوْمَ نُوحٍ اوْ قَوْمَ هُودٍ اوْ قَوْمَ صَالِح.

و در آيه 36 عنكبوت اشاره به حضرت شعيب شده است وَ الى مَدْيَنَ اخَاهُمْ شُعَيْباً.

و در آيه 30 توبه اشاره به عزير شده: وَ قَالَتِ اليَهُوْدُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ.

در آيه 33 آل عمران مى خوانيم انَّ اللَّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً و آلَ ابْرَاهِيْمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعَالَمِينَ.

و بالاخره در آخرين آيه سوره فتح نام پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله آمده است محمَّد رسول اللَّه.

و اين مجموع نام هاى آن 26 بزرگوار است در نمونه اى از آيات قرآن.

ولى علاوه بر اين 26 پيامبر بزرگ پيامبران ديگرى نيز هستند كه در قرآن بدون ذكر نام اشاره به آنها شده است مانند: اشموئيل (1) كه در آيه 247 بقره به عنوان وَ قالَ لَهُمْ


1- بعضى نام او را« يوشع» و بعضى« شمعون» دانسته اند، ولى مشهور ميان مفسّران همان« اشموئيل» است( مجمع البيان، جلد 1 و 2، صفحه 350).

ص: 344

نَبِيُّهُمْ ...: 0 پيامبر آنها به آنان گفت ...» به او اشاره شده است.

و يوشع كه در آيه 60 سوره كهف، به عنوان وَ اذْ قالَ مُوْسى لِفَتاهُ: «هنگامى كه موسى به همسفر و كمك كار خود گفت ...» به او اشاره شده كه به اعتقاد بسيارى از مفسّران، منظور در اين جا يوشع بن نون است.

و «ارميا» كه در آيه 259 بقره به عنوان اوْ كَالَّذِى مَرَّ عَلى قَرْيَةٍ ...: «يا مانند كسى كه بر قريه اى عبور كرد» ذكر شده است، هرچند بعضى او را «عزير» يا خضر مى دانند ولى در روايت امام باقر عليه السلام نام او «ارميا» ذكر شده است.

خضر كه در آيات متعدد سوره كهف از جمله آيه 65، به عنوان عبداً من عبادنا:

«بنده اى از بندگان» ما ذكر شده است، هرچند نام او صريحاً در اين آيات نيامده است، ولى طبق مشهور او نيز از پيامبران الهى بوده است در آيات سوره كهف قرائن متعددى نيز به آن وجود دارد.

از آيه 163 سوره نسا نيز استفاده مى شود كه بر «اسباط بنى اسرائيل» وحى نازل مى شده، آن جا كه مى فرمايد: وَ اوْحَيْنَا الَى ابْرَاهِيمَ وَ اسْمَاعِيلَ وَ اسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الْاسْبَاطِ: «ما وحى كرديم به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط» و اين دليل بر مقام نبوت آنهاست.

«اسباط» جمع سبط (بر وزن سَنَد) در اين جا به معناى قبايل بنى اسرائيل است كه هر كدام پيامبرى داشتند.

كوتاه سخن اين كه عدد پيامبرانى كه خداوند در قرآن اشاره به داستان و سرگذشت آنها نموده از 26 نفر متجاوز است، اين عدد تنها مربوط به كسانى است كه نام آنها صريحاً ذكر شده.

1- عدد پيامبران در حاديث اسلامى

در روايات اسلامى درباره تعداد پيامبران الهى بحث بيشترى ديده مى شود، از جمله در روايت مشهورى عدد آنها 124 هزار ذكر شده، ولى در بعضى از روايات عدد

ص: 345

آنها تنها 8 هزار نفر شمرده شده كه 4 هزار از بنى اسرائيل و 4 هزار نفر از غير آنها بودند.(1)

در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام آمده است كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:

خَلَقَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ مَأَةِ الْفِ نَبِىٍّ وَ ارْبَعَةَ وَ عِشْرينَ الْفِ نَبِىٍّ، انَا اكْرَمُهُمْ عَلَى اللَّهِ وَ لَافَخْرَ، وَ خَلَقَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ مِأَةَ الْفِ وَصِىٍّ و ارْبَعَةَ وَ عِشْرِينَ الْفِ وَصِىٍّ فَعَلِىٌّ اكْرَمُهُمْ عَلَى اللَّهِ وَ افْضَلُهُمْ:

«خداوند 124 هزار پيامبر آفريد كه من از همه آنان نزد خدا گرامى ترم در عين حال فخر و مباهاتى نمى كنم (اين از لطف خداست) و خداوند 124 هزار وصى آفريد كه على از همه آنان نزد خداوند گرامى تر است».(2)

در حديث ديگرى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم كه در پاسخ سؤال ابوذر از عدد پيامبران الهى فرمود: «آنها 124 هزار نفر بودند» و در پاسخ سؤال از تعداد رسولان عدد 313 نفر را بيان فرمود.(3)

در حديث ديگرى امام باقر عليه السلام از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله چنين نقل مى فرمايد: كَانَ عَدَدُ جَمِيعِ الْانْبِيَاءِ مِأَةَ الْفِ نَبِىٍّ وَ ارْبَعَةَ وَ عِشْرِينَ الْفِ نَبِىٍّ خَمْسَةٌ مِنْهُمْ اولُوا الْعَزْمِ نُوْحٌ وَ ابْرَاهِيمُ وَ مُوْسى وَ عِيسى وَ مُحَمَّدٌ: «عدد تمام انبيا 124 هزار بود كه 5 نفر از آنان اولوالعزم بودند نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد».(4)

2- پيامبران اولوالعزم در قرآن

در يك آيه از قرآن مجيد اشاره به پيامبران اولوالعزم شده و آن آيه 35 سوره احقاف است، خطاب به پيامبر اسلام مى فرمايد «فَاصْبِرْ كَمَا صَبَرَ اولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ وَ لَا تَسْتَعْجِلْ لَهُمْ»: «صبر كن آن گونه كه پيامبران اولوالعزم صبر كردند و براى مجازات آنها (دشمنان) عجله مكن».


1- نورالثقلين، جلد 4، صفحه 537.

2- بحارالانوار، جلد 11، صفحه 30( حديث 21).

3- همان مدرك، صفحه 32( حديث 24).

4- همان مدرك، صفحه 41( حديث 43).

ص: 346

در اين كه پيامبران اولوالعزم كدام يك از پيامبران بودند در ميان مفسّران گفتگو بسيار است، و احتمالات و تفسيرهاى متعددى ذكر شده كه بسيارى از آنها فاقد مدرك است.

از جمله:

1- تمام پيامبران اولوالعزم بودند چرا كه همه داراى عزمى راسخ و اراده اى محكم بوده اند! ولى اين تفسير در صورتى است كه «مِنْ» در جمله «مِنَ الْرُّسُلِ» به عنوان بيان بوده باشد، در حالى كه ظاهر اين آيه اين است كه «مِنْ» تبعيضيه است، و در تفسير مجمع البيان نيز اين سخن از اكثر مفسّران نقل شده است.(1)

2- پيامبران اولوالعزم 313 نفر بودند، چنان كه در المنثور از جابر بن عبداللَّه نقل شده (بى آن كه از پيغمبر اكرم نقل كند) مى گويد: بَلَغَنِى انَّ اولِى الْعَزْمِ مِنَ الْرُّسُلِ كَانُوْا ثَلَاثَ مِأَةَ وَ ثَلَاثَةَ عَشَرَ: «به من چنين رسيده كه اولوالعزم از پيامبران 313 نفر بودند».

3- بعضى آنها را همان 18 نفرى مى دانند كه در آيات 83 تا 86 سوره انعام آمده است.(2)

در حالى كه هيچ گونه نشانه اى براى اثبات اين مدعى در آيات فوق نيست، همان گونه كه اقوال قبل نيز فاقد مدرك بودند.

4- منظور پيامبرانى مى باشد كه در برابر آزارهاى قوم خود. شدائد و مشكلات صبر و شكيبايى به خرج دادند و آنها نه نفر بودند: نوح، ابراهيم، اسماعيل، يعقوب، يوسف، ايوب، موسى، داوود، و عيسى عليه السلام.(3)

ولى روشن است پيامبرانى كه در برابر مشكلات سختى ها صبر كردند منحصر به اينها نبودند بسيارى از آنها گرفتار مشكلاتى سخت تر و وحشتناكتر شدند بعلاوه گرفتارى در مشكلات دليل بر اولوالعزم بودن آنها نيست.


1- مجمع البيان، جلد 9 و 10، صفحه 94.

2- روح البيان اين تفسير را از حسن بن فضل نقل كرده است( جلد 26، صفحه 31).

3- همان مدرك.

ص: 347

5- آنها پيامبرانى بودند كه در برابر آزار دشمنان صبر كردند، و آنها شش نفر بودند نوح و ابراهيم و اسحاق (اسماعيل) و يعقوب و يوسف و ايوب.

ولى همان گونه كه گفتيم پيامبران صابر و شكيبا منحصر به اينها نيستند بلكه پيامبرانى چون لوط و يحيى و جرجيس و مانند آنها متحمل فشارها و آزارهاى شديدى شدند.

6- آنها پيامبرانى بودند كه مامور به جهاد شدند و در مسير آيين خدا با دشمنان پيكار كردند، و آنها شش نفر بودند نوح و هود و صالح و موسى و داوود و سليمان.

اشكال اين تفسير نيز روشن است، زيرا نه همه اين شش نفر با دشمنان جنگيدند، و نه غير آنها مطلقا پيكار نكردند!(1)

7- بهترين تفسيرى كه براى اولوالعزم در قرآن مجيد شده اين است كه آنها پيامبرانى بودند كه شريعت و آيين تازه اى با خود آورند و آنها چهار نفر در پيشينيان بودند (نوح و ابراهيم و موسى و عيسى) كه با پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله پنج نفر مى شوند و تعبير اولوالعزم به خاطر آن است كه پيامبرانى كه صاحب شريعت و آيين جديد بودند مسئوليت بسيار سنگينترى داشتند و براى انجام آن عزم و اراده محكمترى لازم داشتند، در حديثى از امام باقر و امام صادق عليهما السلام اين معنا نقل شده است.

مرحوم طبرسى در مجمع البيان اين قول را از ابن عباس نقل كرده، و در روح المعانى نيز اين تفسير از آن دو امام بزرگوار و همچنين از ابن عباس نقل شده است، ضمناً از مفسّر معروف سيوطى نقل مى كند كه اين از صحيح ترين اقوال است، از بعضى از بزرگان نقل مى كند كه نام مقدس اين پنج پيامبر را در ضمن يك شعر آورده:

اولُوا الْعَزْمِ نُوْحٌ وَ الْخَلِيلُ الْمُمَجَّدُ وَ مُوسى وَ عِيسى وَ الْحَبِيبُ مُحَمَّدُ صلى الله عليه و آله (2)


1- اقوال و تفسيرهاى بالا عمدتاً از تفسير مجمع البيان، و روح المعانى، و در المنثور، ذيل آيه 35 سوره احقاف نقل شده است.

2- روح المعانى، جلد 26، صفحه 32.

ص: 348

3- كتاب آسمانى پيامبران

مسلّماً هريك از پيامبران اولوالعزم (طبق تفسيرى كه اخيراً ذكر كرديم) داراى كتاب آسمانى بودند كه نام بعضى از آنها كاملًا معروف و شناخته شده است قرآن مجيد كتاب آسمانى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله انجيل كتاب آسمانى حضرت مسيح عليه السلام تورات كتاب آسمانى حضرت موسى عليه السلام است.

اما نام كتاب آسمانى نوح و ابراهيم چه بوده؟ ممكن است از آيه 19 سوره اعلى (صحف ابراهيم و موسى) استفاده كرد كه نام كتاب ابراهيم «صحف» بوده، همان گونه كه درباره نام كتاب حضرت نوح نيز «صحف» ذكر كرده اند.

البتّه نام بعضى از كتب ديگر در قرآن مجيد آمده، از جمله «زبور» است كه خداوند بر داوود نازل كرد وَ آتَيْنَا داوُدَ زَبُورا (نساء: 163).

ظاهر اين است كه نام ديگر زبور، مزامير (جمع مزمور به معناى اشعار روحانى است كه با صداى خوش) است.

«زبور» يك كتاب آسمانى نبود كه احكام و شريعت تازه اى داشته باشد.

به تعبير ديگر كتب آسمانى كه بر پيامبران نازل گرديده دو گونه بوده است:

1- كتاب هايى كه احكام تشريعى تازه دربرداشت و اعلام آيين جديد مى كرد، مانند پنج كتابى كه بر پنج پيامبر اولوالعزم نازل گردد.

2- كتاب هايى كه احكام تازه در برنداشت، بلكه مشتمل بر نصايح و اندرزها و توصيه و دعا و مناجات بود، كتاب «زبور» يا كتابى كه درباره «ادريس» نقل كرده اند كه اين قبيل بوده است.

اين بحث را با روايتى از پيامبر اكرم پايان مى دهيم،

ابوذر مى گويد: از رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيديم عدد پيامبران چند نفر بودند؟ فرمود:

«124 هزار نفر» پرسيدم رسولان از ميان آنها چند نفر بودند؟ فرمود: «سيصد و سيزده نفر و بقيه تنها پيامبر بودند.»

ص: 349

سپس اضافه مى كند: پرسيدم كتاب هاى آسمانى كه بر آنها نازل شد چند كتاب بود؟

پيامبر فرمود: «104 كتاب، 10 كتاب بر آدم، 50 كتاب بر شيث، 30 كتاب بر ادريس، و 10 كتاب بر ابراهيم نازل شد (كه مجموعاً يكصد كتاب مى شود) و تورات و انجيل و زبور و قرآن».(1)

***

4- فرق ميان رسول و نبى

«نبى» از ماده «نبأ» به معناى «پيام» يا «پيام مهم» است، و پيامبران الهى را از اين نظر «نبى» مى گويند كه پيام خداوند را به بندگان مى رساندند، و گاه گفته شده اين واژه از ماده «نَبْوَه» (بر وزن حمزه) به معناى رفعت و بلندى گرفته شده، و اطلاق اين واژه بر انبيا به خاطر بلندى مقام و مرتبه آنهاست.

«رسول» در اصل از ماده «رِسْل» (بر وزن فعل) به گفته راغب در مفردات به معناى حركت توأم با آرامش است، و از آن جا كه فرستادگان پروردگار مامورند با آرامش با بندگان خدا برخورد كنند به آنها رسول گفته شده، ولى رسول معناى وسيعى دارد كه هم فرشتگان و هم پيامبران الهى را شامل مى شود و در آيات قرآن هر دو معنا به طور فراوان به كار رفته است.

به هر حال استعمال واژه «نبى» و مشتقات آن، و همچنين «رسول» و مشتقاتش در قرآن مجيد بسيار گسترده است و در اين كه فرق ميان اين دو چيست يعنى به چه كس نبى و به چه كس رسول مى گويند؟ گفتگو بسيار است.

در روايات متعددى از ائمه اهل بيت عليهم السلام نقل شده كه در برابر اين سؤال كه فرق ميان «رسول» و «نبى» چيست؟ مى فرمودند: الْنَّبِىُّ الَّذِى يَرى فِى مَنَامِهِ، وَ يَسْمَعُ


1- مجمع البيان، جلد 10، صفحه 476.

ص: 350

الصَّوْتَ، وَ لايُعَايِنُ الْمَلَكَ، وَ الرَّسُولُ الَّذِى يَسْمَعُ الصَّوْتَ، وَ يَرَى الْمَنَامَ، وَ يُعَايِنُ الْمَلَكَ: «نبى كسى است كه در خواب مى بيند (و وحى الهى را از اين طريق دريافت مى دارد) و صداى (فرشته) را مى شنود ولى فرشته وحى را نمى بيند، ولى رسول كسى است كه هم صدا را مى شنود و هم در خواب مى بيند و هم فرشته وحى را در بيدارى مشاهده مى كند».(1)

جمعى نيز معتقدند كه «نبى» كسى است كه دريافت وحى مى كند خواه موظف به ابلاغ آن باشد يا نباشد، ولى اگر افرادى از او سؤال كنند حتماً پاسخ مى دهد، اما رسول كسى است كه صاحب آيين و مأمور ابلاغ آن است و منتظر سؤال و درخواست نيست.

به تعبير ديگر «نبى» همانند طبيب آگاهى است كه در مطب خود آماده پذيرايى بيماران مى باشد، او به دنبال بيماران نمى رود ولى اگر بيمارى به او مراجعه كند از درمانش فروگذار نمى كند، ولى رسول همانند طبيب سيار است كه به همه جا مى رود، و به شهرها و روستاها و كوه و دشت و بيابان، تا بيماران را شناسايى كند و به مداواى آنها بپردازد، در حقيقت او چشمه اى است كه به دنبال تشنگان مى رود نه مخزن آبى كه تشنگان او را جستجو كنند!

جمع ميان اين معنا و معناى قبل كاملًا ممكن است، زيرا هر قدر مسئوليت مردان الهى سنگين تر مى شود وحى را به صورت روشنترى دريافت مى دارند، نبى تنها در خواب مى بيند و يا صداى فرشته را مى شنود اما رسول شخص او را نيز در بيدارى مشاهده مى كند.

بعضى نيز رسولان را پيامبرانى مى دانند كه صاحب آيين جديدند، در حالى كه نبى


1- اين حديثى است كه مرحوم كلينى از زراره از امام باقر عليه السلام نقل كرده است( اصول كافى، جلد 1، صفحه 176) همين مضمون در روايت ديگرى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام( با تغيير مختصرى) نقل شده و نيز به همين مضمون دو روايت ديگر يكى از امام باقر و ديگرى از هر دو امام( باقر و صادق عليهما السلام) در اصول كافى با تفاوت مختصرى آمده است( همان مدرك، صفحه 176 و 177).

ص: 351

ممكن است صاحب آيين جديد باشد يا نباشد دقت در آيات قرآن نشان مى دهد كه در بسيارى از موارد مقام «نبوت» و «رسالت» در يك فرد جمع شده است، مانند پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كه هم عنوان نبى و هم عنوان رسول در آيات قرآنى به او داده شده است.(1)

همچنين بسيارى ديگر از پيامبران هم مقام نبوت را داشته اند و هم رسالت را (بنابراين كسانى كه مى گويند ميان اين دو عموم و خصوص مطلق است ناظر به اين آيات هستند).

ولى در بعضى از آيات اين دو، در مقابل يكديگر قرار گرفته، به طورى كه نشان مى دهد آنها دو مفهوم مختلف دارند، مانند آنچه در آيه 51 حج آمده است كه مى فرمايد: وَ مَا ارْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لَانَبِىٍّ ... در اين صورت بايد «نبى» كسى باشد كه مأمور به ابلاغ نيست، ولى رسول كسى بوده كه موظف به ابلاغ و انذار و بشارت و تلاش و كوشش براى رساندن پيام الهى به مردم بوده باشد.

از اين بيان نتيجه مى گيريم كه اين دو واژه هر كدام دو معنا دارد، بنابر يك معنا با يكديگر جمع مى شوند و بنا بر يك معنا نقطه مقابل هم هستند.

چرا پيامبران بزرگ از منطقه خاصّى برخاستند؟

گاهى اين سؤال عنوان مى شود كه پيامبران اولوالعزم كه داراى شريعت و كتاب آسمانى بودند طبق صريح تواريخشان، از شرق ميانه برخاستند، نوح عليه السلام از سرزمين «عراق» برخاست (2) و مركز دعوت ابراهيم عليه السلام، عراق و شام بود، و به مصر و حجاز


1- در آيه 157 اعراف درباره پيغمبر اسلام مى خوانيم: الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِىَّ الْامِّىَّ، و در آيه 45 احزاب آمده است: يا ايُّهَا النَّبِىُّ انّا ارْسَلْناكَ شاهِداً، وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيْراً، و در آيه 51 مريم درباره موسى مى خوانيم: وَ اذْكُرْ فِى الْكِتابِ مُوسى انَّهُ كانَ مُخْلَصاً وَ كانَ رَسُولًا نَبِياً و در آيه 54 مريم درباره اسماعيل مى خوانيم: وَ اذْكُرْ فِى الْكِتابِ اسْماعِيلَ انَّهُ كانَ صادِقَ الْوَعْدِ وَ كانَ رَسُولًا نَبِياً ... از اين آيات به خوبى بر مى آيد كه اين دو مفهوم در يك فرد جمع مى شود.

2- در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: كانت الكوفة و مسجدها فى زمن نوح عليه السلام و كان منزل نوح و قومه فى قرية على متن الفرات ممايلى غربى الكوفه:« كوفه و مسجدش، در زمان نوح عليه السلام وجود داشت و منزل نوح و قومش در يك آبادى، در كنار فرات در طرف غربى كوفه بود»( تفسير عياشى تفسير سوره هود، حديث 19).

ص: 352

نيز سفر كرد.

موسى عليه السلام از مصر برخاست سپس به فلسطين آمد، مركز تولد و قيام و دعوت مسيح عليه السلام نيز شام و فلسطين بود، و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله از سرزمين حجاز برخاست.

پيامبران ديگر نيز غالباً در همين مناطق مى زيستند به طورى كه مى توان گفت:

شرق ميانه منطقه پيامبر خيز جهان بوده است!

آيا دليلى دارد كه آنها همگى از اين منطقه جهان برخيزند؟ و آيا مناطق ديگر نيازى به ظهور پيامبران ياپذيرش آنها را نداشته است؟

پاسخ:

با توجه به وضع پيدايش جوامع بشرى، و ظهور و تمدّن انسانى، اين مسأله جاى شگفتى نيست، زيرا مورخان بزرگ جهان تصريح مى كنند كه مشرق زمين (مخصوصاً شرق ميانه) گهواره تمدن انسانى است و منطقه اى كه به نام هلال خصيب (هلال خصيب به معناى هلال پربركت است و اشاره به منطقه اى است كه از دره نيل شروع مى شود و تا مسير دجله و فرات و اروند رود، ادامه پيدا مى كند، و به صورت يك هلال بزرگ روى نقشه منعكس است) زادگاه تمدن هاى بزرگ جهان است.

تمدن مصر باستان كه قديمى ترين تمدّن شناخته شده جهان است، و تمّدن بابل در عراق، و تمدن يمن در جنوب حجاز، و همچنين تمّدن ايران و شامات همه نمونه تمدن هاى معروف بشرى هستند.

آثار تاريخى مهمى كه در اين مناطق باقى مانده، و سنگ نوشته ها، همه شاهد گوياى اين مدّعاست.

قدمت تمدن انسانى در اين منطقه به هفت هزار سال يا بيشتر باز مى گردد، اين از يكسو. از سوى ديگر، رابطه نزديكى ميان تمدن انسانى و ظهور پيامبران بزرگ است، زيرا انسان هاى متمدن نياز زيادترى به آيين هاى الهى دارند، تا هم قوانين حقوقى و

ص: 353

اجتماعى را تضمين كرده، جلو تعديات و مفاسد را بگيرد و هم فطرت الهى آنها را شكوفا سازد، به همين دليل مى گوييم نياز بشر امروز، مخصوصاً كشورهايى كه از تمدن صنعتى سهم بيشترى دارند، به مذهب، از هر زمانى بيشتر است.

اقوام وحشى، يا نيمه وحشى، آمادگى زيادى براى پذيرش مذاهب ندارند، و اگر هم مذهب را پذيرا شوند، قدرت نشر آن را ندارند.

ولى هنگامى كه مذهب در مراكز تمدن آشكار شود، به سرعت از آن جا به نقاط ديگر نشر پيدا مى كند، زيرا مردم مناطق ديگر، براى حل مشكلاتشان دائماً در اين مناطق رفت و آمد دارند، به علاوه وسائل نشر هرچه باشد، در اين مراكز بيشتر است.

ممكن است گفته شود، پس چرا اسلام بزرگترين آيين الهى، از يك منطقه عقب افتاده برخاست؟

ولى اگر درست به نقشه جغرافيا نگاه كنيم مى بينيم اين نقطه عقب افتاده يعنى «مكّه» در واقع مركزى بوده كه در اطراف آن، بقاياى پنج تمدن معروف بزرگ وجود داشته، و مكّه نسبت به آنها مانند مركز دايره حساب مى شده است.

در شمال تمدن روم شرقى و شامات، در شمال شرقى تمدن ايران و كلده و آشور، در جنوب تمدّن يمن، و در غرب تمدّن مصر باستان، درست به همين دليل، هنگامى كه اسلام گسترش يافت تمام قلمرو اين تمدن هاى پنجگانه را زير سيطره خود قرارداد و همه را در خود ذوب نمود، جنبه هاى مثبت هركدام را گرفت، و جنبه هاى منفى را حذف كرد و مسائل هم عقيدتى و عملى را بر آن افزود و تمدن باشكوه اسلامى در سرتاسر اين مناطق ظاهر گشت.

خلاصه با توجّه به آنچه در بالا گفتيم روشن مى شود چرا خداوند حكيم پيامبران بزرگ خويش را از شرق ميانه مبعوث كرده، و چرا مشرق زمين كانون ظهور اديان بزرگ الهى بوده است.

***

ص: 354

بررسى تاريخ پيامبران

بخشى از تاريخ اديان است

قرآن مجيد در سوره هاى متعدّد، به شرح تاريخ انبيا پرداخته، و به همين دليل تعداد زيادى از سوره هاى قرآن به نام پيامبران بزرگ يا امت هاى آنها ناميده شده است، و حتى گاه تاريخ يك پيامبر بزرگ همچون موسى بن عمران عليه السلام در چندين سوره از زواياى مختلف، مورد توجه قرار گرفته است.

بديهى است ذكر اين تواريخ، آن هم به اين گستردگى، هرگز به خاطر سرگرمى نبوده، بلكه به خاطر آن است كه بسيارى از ويژگى هاى مذاهب آسمانى و تفكرات و اخلاق دينى و معارف الهى، در لابه لاى اين تواريخ به طور زنده بيان مى شود، و نمونه هاى عينى آن، منعكس مى گردد.

از اين جا مى توان گفت كه براى شناخت مسأله نبوّت، و حقايق مربوط به انبيا و رسولان الهى، بايد تاريخ آنها را با دقت، مورد بررسى قرار داد، يا به تعبير ديگر بررسى تاريخ پيامبران، بخشى از تاريخ اديان و مسائل مربوط به نبوّت است.

مسلّماً اين بررسى مى تواند آنچه را در بخش هاى مختلف اين كتاب آمد تكميل كند، و حتّى مسائل پيچيده علمى را به صورت عينى مجسّم سازد.

امّا از آن جا كه بحث هاى مربوط به تاريخ انبيا در قرآن مجيد گسترده است و مجلدات جداگانه متعددى را مى طلبد، از ورود در آن فعلًا خوددارى مى شود، و به خواست خدا، به موقع، تاريخ انبيا در قرآن مجيد به صورت موضوعى، مطرح خواهد شد كه بحثى بسيار شيرين، آموزنده و جالب است.

***

ص: 355

تكامل اديان

همان گونه كه در خلال بحث هاى گذشته گفته شد اصول اديان آسمانى در همه جا يكى است و تفاوت در شاخ و برگهاست.

همين امر اين سوال را بر مى انگيزد كه چرا پيامبران اولوالعزم يكى بعد از ديگرى با كتاب و آيين جديد در ميان جوامع انسانى ظاهر شدند؟ با وجود آيين هاى سابق چه نيازى به آيين هاى جديدى است، با اين كه اصول يكى است؟! وانگهى چرا سرانجام اعلام خاتميت مى شود و ديگر پيامبر تازه اى با آيين تازه وارد صحنه نمى شود؟!

پاسخ اين سؤال را با دقت در محتواى اديان الهى روشن مى شود، درست است همه آنها توحيد را پايه اصلى دين قرار داده اند، ولى مسلّماً درك اقوام اوليّه از اين مسأله با درك كسانى كه هزاران سال بعد از آن روى كار آمدند يكسان نبوده و نيست.

يا به تعبير ديگر ريزه كارى هاى مربوط به توحيد ذات و افعال، توحيد عبادت، خالقيت، و حاكميت چيزى نبود كه با سطح فكر اقوام نخستين هماهنگ باشد، آنها از مسأله توحيد به مفاهيمى روشن و اجمالى قناعت مى كردند و وارد اين جزئيات پيچيده هرگز نمى شدند.

در مسائل ديگر مربوط به «معاد» و «مقامات انبيا» و اوصاف آنها، و همچنين دقائق مربوط به «عبادات» نيز مسأله همين گونه بود، هر قدر آگاهى اقوام جهان نسبت به اين مسائل بيشتر مى شد، و استعدادها نسلى بعد از نسلى پرورش مى يافت، دقائق تازه اى به آنها تعليم داده مى شد.

به علاوه پيشرفت تمدن روز به روز زندگى انسان ها را پيچيده تر مى ساخت، و اين پيچيدگى قوانين تازه اى را براى حل مشكلات ناشى از آن طلب مى كرد، لذا انبيا يكى پس از ديگرى براى نجات انسان ها و حل مشكلات پا به ميدان مى گذاردند.

اين مسأله را با يك مثال مى توان روشن تر ساخت: شما مقاطع تحصيلى كودكان و نوجوانان و جوانان را در نظر بگيريد، از دروان ابتدايى و راهنمايى گرفته تا دوران دانشگاهى و تخصصى علوم مختلفى كه در اين دوران ها تدريس مى شود تقريباً ثابت

ص: 356

است، ولى در سطوح بسيار مختلف، به كودكان مدارس ابتدايى درس رياضى مى دهند، در دبيرستان ها نيز دروس رياضى است و در دوران دكتراى رياضيات نيز دروس رياضى خوانده مى شود، ولى سطوح آن مسلماً بسيار متفاوت است هر قدر كودك و نوجوان آماده تر مى شود سطح دروس بالاتر مى رود، و از اين جا مقاطع پنجگانه تحصيلى به وجود مى آيد (ابتدايى، راهنمايى، دبيرستان، دوره دانشگاهى، و دكترا).

اديان پنجگانه اى كه خداوند براى جهان بشريت فرستاده نيز بى شباهت به اين مقاطع نيست: نوح عليه السلام مسئول تعليم و تربيت انسان ها در نخستين مقطع بود، ابراهيم در مقطع ديگر و همچنين موسى و عيسى هر كدام معلم و استاد يكى از اين مقاطع بودند، تا نوبت به آخرين مقطع رسيد و خاتم انبيا محمد صلى الله عليه و آله مامور تعليم اين مقطع شد.

و از اين جا پاسخ سؤال دوّم نيز روشن مى شود كه چگونه ممكن است تكامل و تحول اديان در يكجا به نقطه نهايى و اعلام ختم نبوّت رسد؟

دليلش روشن است، همان گونه كه در مقاطع تحصيلى انسان به مرحله اى مى رسد كه او را فارغ التحصيل مى نامند، و يا به تعبير ديگر به جايى مى رسد كه اصول كلى و نهايى را از معلم خويش دريافت مى دارد و مسائل آينده را در پرتو آن شخصا حل مى كند.

پيامبر اسلام نيز آن چنان تعليمات و اصولى آورد كه با استفاده از آنها مشكلات آينده حل مى شود و مسلمانان مى توانند در زير سايه آن اصول و تعليمات به روند تكاملى خويش ادامه دهند، قرآن مجيد آن چنان كتابى است كه هر قدر در آن دقت و تعمق بيشتر شود حقائق تازه اى متناسب با نيازهاى هر زمان كشف مى گردد.

مفهوم اين سخن آن نيست كه انسان عصر ما به جايى رسيده كه از تعليمات انبيا بى نياز است آن چنان كه بعضى از بيخبران پنداشته اند، بلكه برعكس مفهومش اين است كه اصول تعليمات خاتم انبيا آن چنان وسيع و گسترده و جامعه الاطراف است

ص: 357

كه به وسيله آن مى توان مشكلات و مسائل جديد را حل كرد.

لابد مى پرسيد چرا اين اصول از آغاز به نوح تعليم داده نشد؟ مى گوييم به همان دليل كه دروس دوره دكترا را در مقطع ابتدايى تعليم نمى دهند! چون استعداد پذيرش آن وجود ندارد.

و شرح بيشتر درباره اين سخنان به خواست خداوند در بحث خاتميت از مباحث نبوت خاصه خواهد آمد.

و در اينجا مباحث كلى نبوت (نبوت عامه) پايان مى يابد و خدا را بر اين توفيق شكر و سپاس مى گوييم.

***

پروردگارا! ما را از رهروان راستين و خالص و مخلص انبياى بزرگت قرار ده.

خداوندا! امت هاى غافل جهان را از اين خواب غفلت بيدار كن تا از طريق پيمودن راه انبيا و اوليا مشكلات بيشمار زندگى را حل كنند و به سعادت دنيا و آخرت نائل گردند، و بدانند اين راه را جز با پاى وحى و ايمان به خدا و رسالت انبيا نمى توان پيمود.

بارالها به ما توفيقى عنايت كن تا بتوانيم تعليمات حياتبخش اسلام و خاتم انبيا را با استفاده از وسايل عظيم ارتباطى امروز در سراسر جهان نشر دهيم و تشنگان را از زلال تعليمات آنان سيراب كنيم آمين يا رب العالمين و الحمدللَّه اولا و آخرا.

20/ مرداد ماه 1371 مطابق 11 صفر/ 1413.