1381/9/21 سيره امام حسن مجتبي (عليه السلام) -1 بايگاني سالانه - 1381



«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم»
الهي انطقني بالهدي‏ و الهمني التقوي‏

ما امسال تصميم گرفتيم که ماه رمضان امسال را سيره بگوييم و اين سيره ادامه پيدا کرده، پيش بيني ما اين بود که در سي روز ماه رمضان، غير از جمعه هايش که ما برنامه داريم، تمام دوازده امام و چهارده معصوم، را هر کدام يکي دو روز يک اشاره‏اي بکنيم ولي طول کشيد، بيننده‏هاي عزيز ماه رمضان را پشت سر گذاشتند، و ما هنوز امام حسن مجتبي (عليه السلام) هستيم، با اين که خيلي هم سريع رد شديم. اين جلسه يک کمي با زندگي امام حسن مجتبي (عليه السلام) مي‏خواهيم آشنا بشويم، سيره حسني، آشنايي با زندگي اين عزيزان فقط جنبه تاريخي ندارد، جنبه الگويي دارد، در انسان غريزه‏اي است بنام غريزه قهرمان پرستي، يعني دلش مي‏خواهد از خودش يک کسي وا دارد، اگر اين غريزه قهرمان پرستي درست هدايت بشود، رهبران واقعي معرفي بشوند، خوب عشق به اين سمت مي‏رود، اگر آنها فراموش بشوند عشق به سمت جاي ديگر مي‏رود. هر روز يک عکسي روي زير پيراهني، روي پيراهني، روي کاپشني، و هر روز يک موجي مي‏آيد و انسان دنبال افرادي مي‏رود که حالا توي يک کمال، اگر اسمش را بگذاريم کمال، در يک کمال، کمال دارد، اما، آن وقت آن عزيزاني که در شجاعت نفر اولند، در اخلاق نفر اولند، در علم نفر اولند، در عبادت نفر اولند، در همه کمالات بالاترين نمره را دارند، فراموش مي‏شود، مي‏افتيم عقب يک کسي که مثلاً در يک کمال خيالي، عرض کنيم بحضور شما که يا غير خيالي، در يک کمال واقعي، به يک مرحله‏اي رسيده و خسارت است کسي که امام حسن مجتبي (عليه السلام) را دارد، امامش را نشناسد، حالا بنده‏ام شرمنده هستم که بگويم من امام (عليه السلام) را مي‏شناسم، بنده هم نمي‏شناسم، ولي حالا يک چند دقيقه‏اي درباره امام حسن (عليه السلام) مي‏خواهم گفتگو کنم، اول اين که امام حسن (عليه السلام) جزء اهل بيت است که
نزول آيه تطهير درباره اهل بيت (عليهم السلام)
اهل بيت را قرآن مي‏گويد: «و يطهرکم تطهيرا» اهل بيت را، پيغمبر، حسابشان را از همه فاميل‌ها جدا کرد، چه جوري جدا کرد، الان يک سالني که مراسمي هست، مهمان‌ها يک کارتي اينجايشان مي‏زنند و آن کسي که اين کارت را ندارد اجازه ورود ندارد. مي‏گويند، اين که، کساني که اين کارت را زده‏اند بيايند تو. ما چه کنيم که هر کسي فردا نگويد که من جزء اهل بيتم، پيغمبر ما نه تا زن داشت، هر زني برادر داشت، خواهر داشت، نمي‏دانم فاميل پيغمبر، عموها، عمه‏ها، خوب اينها همه مي‏گويند ما جزء اهل بيت، پيغمبر يک کاري بايد بکند که بگويد باقي‌ها نيستند، اينها هستند. چه کند در طول تاريخ معلوم باشد که؟ چه کند، توي يک مسجد وارد مي‏شود آدم همه پايه‏ها را مي‏بيند، اما نمي‏داند کداميک از پايه‌ها قبله هست، شما برمي داريد يکي از پايه‏ها را کاشيکاري مي‏کني، يعني آي کسي که وارد مسجد شده‏اي، قبله اينجاست. اين که توي پايه‏ها يک گوشه را کاشي‌کاري مي‏کني، براي اين است که مردم به سمت پايه‏هاي ديگر نايستند، پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلم) يک حرکتي کرد که اين مارک شد، چه کرد؟ يک عباي مشکي روي دوشش بود، آمد اين عبا را سرکشيد. علي بن ابيطالب (عليه السلام) آمد، گفت بيا زير عبا، فاطمه زهرا (سلام اللَّه عليها) زير عبا، امام حسن (عليه السلام)، امام حسين (عليه السلام) زير عبا، عبا را کشيد روي سر اين پنج نفر،ام سلمه که از زنهاي خوب پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلم) بود، گفت: من هم بيايم، فرمود: نه. بعضي ديگر گفتند: من هم بيايم، فرمود: نه. بعد فرمود: «هولاء اهل بيتي». اهل بيت من اينها هستند، يعني اگر، فردا کسي سوار شتر شد، جنگ جمل راه انداخت، گفت من همسر پيغمبرم، اهل بيتم، اون اهل بيت نيست. اهل بيت کساني هستند که زير عبا هستند درست مثل کسي که يک پايه‏اي را کاشي مي‏کند مي‏گويد قبله اينجاست. خوب، اين مال حرکت از نظر فرهنگي هم بايد فرهنگ سازي بکنيم، بين شش ماه گفته‏اند تا نه ماه، حالا شما بگو شش ماه، حداقلش را حساب کن، شش ماه هر روز صبح پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلم) زيارتنامه مي‏خواند، در راه مسجد مي‏آيد در خانه فاطمه زهرا (سلام اللَّه عليها) و اميرالمؤمنين (عليه السلام) که حسن و حسين (عليهما السلام) تويش بودند، واي مي‏ايستاد، مي‏گفت: السلام عليکم يا اهل بيت نبوت. روبروي جمعيت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلم) شش ماه به اينها مي‏گفت: السلام عليکم يا اهل بيت نبوت، يعني اهل بيت، همين کساني هستند که توي اين خانه‏اند، فردا يک کسي الم شنگه راه نينداخته، بگويد من هم زن پيغمبرم، من هم عموي پيغمبرم، اهل بيت اينهايند و اهل بيت را قرآن مي‏گويد: «يطهرکم تطهيرا»، اينها معصومند. امام حسن (عليه السلام) از اهل بيت است، دو، دعاي امام حسن (عليه السلام) مستجاب مي‏شود.
شيوه‏هاي مختلف برخورد با مخالفان
ما چند رقم برخورد با مخالفين داريم، اول برخورد منطقي، قرآن بخوانم، «قل»، به کفار و مخالفين بگو: «هاتوا برهانکم»، برهان و استدلالتان را بياوريد، به چه دليل شما مثلاً در مقابل سنگ و مجسمه اشک مي‏ريزيد؟ به چه دليل يک همچين عقيده‏اي داريد. برخورد منطقي است. بيا با هم گفتگو کنيم، بحث آزاد، «انا او اياکم لعلي‏ هدي او في ضَلال مبين» اول منطق، يکي از راه‌ها اين است که اگر طرف موذي بود، برخورد. اگر شمشير کشيد، مقابله به مثل، يکي از راه‌ها که در قرآن طراحي شده راه نفرين است، بيا با هم نفرين کنيم. من مي‏گويم خدا مثلاً شما را چنين کند، شما هم يک نفرين به ما کن، هر نفريني مستجاب شد، معلوم مي‏شود صاحب نفرين، آن کسي که نفرين مي‏کند، پهلوي خدا آبرو دارد که دعايش مستجاب مي‏شود. اين را مي‏گويند مباهله، در تاريخ پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلم) يک همچنين مباهله‏اي شد، با مسئولين مسيحي، سران مسيحي. چون بالاخره مسيحي‌ها بايد جزيه بدهند، همينطور که مسلمانها خمس مي‏دهند، سهم امام مي‏دهند، زکات مي‏دهند، يهودي‌ها هم بايد جزيه بدهند، چون نمي‏شود در کشور اسلامي، از امنيت استفاده کرد، براي دفاع جوان‏ها بروند، خون بدهند، آن وقت مسيحي‌ها و يهودي‌ها توي کشور اسلامي، زندگي کنند، خونش را بچه مسلمانها بدهند، رفاهش براي آنها باشد. لااقل، حالا که شما جبهه نمي‏رويد، چون مسلمان نيستيد، مي‏گوييد ما جهاد را قبول نداريم، ما اسلام را قبول نداريم، ما دستورات شما را قبول نداريم. حالا که جنگ و جبهه و جهاد براي يهودي‌ها و مسيحي‌ها برداشته شده، لااقل کمک مالي بکنيد، نفري يک مبلغي بدهيد. اگر توي يک کشوري زندگي کنيد، اين را مي‏گويند جزيه، جزيه هم وزن زکات و خمسي است که مسلمانها مي‏دهند، بهر حال مسلمانها، يا منطق را بپذيريد، مسلمان بشويد، يا اگر هم مي‏خواهيد مسلمان نشويد «لا اکراه في الدين» دين خودتان را داشته باشيد. لکن چون توي کشور ما زندگي مي‏کنيد، جزيه بدهيد، يک برخورد نفريني شده بود) بنا شد نفرين کنند. پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلم) ما، خودش با اميرالمؤمنين (عليه السلام)، با (زهرا سلام اللَّه عليها) سه نفر، با حسن و حسين (عليهما السلام) دو تا کوچولو، با هم آمدند نفرين کنند. مسيحيها گزارش دادند به رهبر بالايشان که چه کنيم، نفرين بکنيم يا نه، گفتند اگر پيغمبر با زن و بچه‏اش و چند نفري آمد، پيداست اينها خيلي به خودشان معتقدند، چون انسان وقتي نفرين مي‏کند ممکن است اگر باطل باشد خوب نفرين آنها مستجاب بشود. خود پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلم) جانش، با علي بن ابيطالب (عليه السلام) و فاطمه زهرا (سلام اللَّه عليها)، يگانه وارثش، نوه هايش، آن کسي که خودش و نوه هايش و زن و بچه‏اش را مي‏آورد ميدان، خيلي به حرفهاي خودش اعتماد دارد. و اگر ديديد زن و بچه‏اش را آورده پيداست، خيلي به حرف‌هايش اعتماد دارد، و بهش نفرين نکنيد. که اگر نفرين کنيد، آتش مي‏گيريد همه تان، اما اگر ديديد نه، تمبک و داريه و هارت و هورت و اگر ديديد موج راه انداخته پيداست تو خالي است. اگر موج راه انداخته تو خالي است، اما اگر خودش و نسلش را آورده پيداست، چون گاهي وقتها انسان مردم را جبهه مي‏فرستد، اما بچه‏اش را حاضر نيست بفرستد جبهه. اگر ديديد بچه‏اش را مي‏آورد ميدان براي نفرين، پيداست که خيلي معتقد به کارش است.
حضور امام حسن (عليه السلام) در ماجراي مباهله
پيغمبر ما (صلّي اللَّه عليه و آله و سلم) اينجا بچه‏اش را آورد و يکي از اين بچه‏ها امام حسن (عليه السلام) بود، جايگاهي که امام حسن (عليه السلام) دارد، اين هم مي‏خواي جاي، جاي هايي که در قرآن گره مي‏دهد به امام حسن (عليه السلام) بگويم، يکيش آيه «يطهرکم تطهيرا» است و يکيش آيه مباهله، يکي‏اش هم سوره دهر است، يکي‏اش هم ذي القربي است که گفتيم، اينها آيه هايش اما، سخنان: «احبُ اهل بيتي الي الحسن و الحسين»، پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلم) فرمود: عزيزترين اهل بيت من نزد من حسن و حسين (عليه السلام) هستند. «من احبني و احب هذين و اباهما و امها»، هر کس من، حسن و حسين (عليه السلام) و پدرش را و مادرش را دوست داشته باشد، «کان معي اليوم القيامه»، روز قيامت با من است.
قيام و جهاد، شرط امامت نيست
امام حسن و امام حسين (عليهما السلام)، امامان، هر دو امامند،«قاما»، چه قيام کنند، «اوقعدوا» چه بنشينند. يکوقت اگر فردا امام حسن (عليه السلام) در يک جبهه‏اي صلح بهش تحميل شد و بخاطر مصلحت مسلمين صلح را قبول کرد، نگوييد نه تو امام نيستي، آخر يک گروهي هستند به نام زيديه، اينها جمعيتشان در يمن زياد است. گروه زيديه مي‏گويند، امام کسي است که بايد دست به شمشير باشد، کسي که اگر شمشيرش را گذاشت کنار، ديگر امام نيست و لذا بعد از امام چهارم رفتند سراغ پسر امام چهارم، زيد، زيدبن علي که مي‏گويند او چون دست به شمشير برد، بعد پسر زيد، يحيي بن زيد، چون او هم دست، مي‏گويند امام حتماً بايد دست به شمشير ببرد نه لازم نيست، حتماً امام بايد شهيد بشود، ضرورتي ندارد، خود پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلم) شهيد نشد، شهادت شرط نبوت نيست، دست به شمشير زدن شرط امامت نيست، پيغمبر فرمود: امامان «قاما اوقعدوا»، اگر قيام کنند امامند و اگر قيام هم نکنند امامند، اين «قاما اوقعدوا» براي اين است که جلوي يک رقم تفکر انحرافي را بگيرد، «الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنة» امام حسن و امام حسين (عليهما السلام)، آقاي جوانان بهشت هستند، اين چيزهايي که مي‏گويم شيعه و سني قبول داردها، يکبار امام حسن (عليه السلام) روي دوش پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلم) بود،، کوچولو بود حضرت روي دوشش گرفته بود، يک کسي رسيد به امام حسن (عليه السلام) گفت که امام حسن، کوچولو، مي‏داني کجا نشسته‏اي؟ روي دوش پيغمبر نشسته‏اي، عجب مرکبي داري، پيغمبر مرکب تو شده، فرمود نگو که عجب مرکبي داري، به من بگو که عجب راکبي دارم، يعني امام حسن (عليه السلام) افتخار نکند که من مرکبش هستم، من افتخار مي‏کنم که امام حسن (عليه السلام) پايش را گذاشته روي دوش من، اينقدر «اجعلوا اهل بيتي منکم کمان الراس من العينين،» جايگاه اهل بيت در جامعه شما، جايگاه دو چشم است توي سر، خوب، به امام حسن مجتبي (عليه السلام) فرمود: «اشْبَهتُ خَلقي و خُلقي»، تو خيلي خلقت و شکلت به من مي‏خورد، «اللهم اني احب»، من او را دوست دارم، هر که او را دوست داشته، تو هم او را دوست بدار.
عشق به عبادت، برخاسته از معرفت خدا
راجع به امامت، راجع به عبادت داريم که: «ان حسن بن علي کان اعبد الناس في زمانه و ازهدهم و افضلهم»، بيش از هر کسي عبادت مي‏کرد، اين عبادتي که ائمه مي‏کنند، اين يک مقدار معرفت مي‏خواهد. کسي که يک کسي را دوستش دارد، مي‏خواهد باهاش حرف بزند، خلاص، شما نديده‏ايد، نامزدها، عروس و دامادها، وقتي با هم حرف مي‏زنند چقدر تلفنشان طول مي‏کشد؟ يک کسي، يک کسي را که دوستش دارد، مي‏خواهد باهاش حرف بزند، خلاص، کساني که حال ندارند با خدا حرف بزنند ته دلشان اين است که، من خدايا نمي‏خواهمت، چون نمي‏شود آدم بگويد خدا را دوست دارم، ولي، من دوست دارم ولي حوصله‏ام نمي‏رسد با من حرف نزن، چون قرآن که مي‏خوانيم خدا با ما حرف مي‏زند، نماز که مي‏خوانيم ما با خدا حرف مي‏زنيم، آدم بگويد ببين خدا جان، با هم رفيقيم، ولي ببين نه تو با من حرف بزن، نه من با تو حرف مي‏زنم، نه من قرآن مي‏خوانم، نه نماز مي‏خوانم، اين شوخي است، اين شوخي است، کسي اگر خدا را دوست داشته باشد فقط بايد، چه کنيم خدا را دوست داشته باشيم، توجه به نعمت‌هاي خدا عشق مي‏آورد، توجه به نعمتهاي خدا. خدا خيلي به ما نعمت داده، چي مي‏شد مثلاً ما نبوديم، چي مي‏شد مثلاً ما را خلق نمي‏کرد، چي مي‏شد ما جور ديگر خلق مي‏شديم، چقدر آدم هست بين ما، اسکناس هزار ريالي و پنج ريالي را فرقش را نمي‏داند؟ فهم نداشته باشيم، حافظه نداشته باشيم، چي مي‏شد آب تلخ باشد؟ چي مي‏شد درختها خشک مي‏شد، سبز نشود؟ چي مي‏شد هر چه بکنيم به آب نرسيم، چي مي‏شد چشمهايمان باز باشد ولي نبينيم، چي مي‏شد هر چه مي‏خوانيم حفظ نکنيم؟ چي مي‏شد مادر دوستمان نمي‏داشت؟ چي مي‏شد؟ چي مي‏شد؟ اگر واقعاً اين نعمتها را نمي‏داشتيم چي مي‏شد؟ کسي اگر بنشيند يک خورده نعمتهاي خدا را بشمرد، عشقش به خدا اضافه مي‏شود. هر چي عاشق‏تر باشد بيشتر باهاش حرف مي‏زند. کليد گفتگو با خدا معرفت و عشق است و کليد معرفت و عشق فکر در نعمتهاست. (فکر در نعمت‌هاي خداست. الان اگر مادر ما، ما را بصره مي‏زائيد چي مي‏شد؟ فرمانده کل قوا صدام بود. اصلاً بايد خدا را شکر کنيم مادر اينور زائيد. اگر در ايران هم مثل خيلي از دنياها، مثل همه دنيا، اگر در ايران هم مثل همه دنيا رهبرشان يک آدم فاسقي بود چي مي‏شد؟ اگر جوانهاي ما جگر و جرأت و شهامت دفاع نداشتند و صدام مي‏آمد اتاق به اتاق، خانه به خانه، شهر به شهر همه را مي‏گرفت چي مي‏شد؟ زن و بچه مان تحت امر و نهي بعثي‏ها بود، چي مي‏شد اگر در جنگ ما شکست مي‏خورديم؟ چي مي‏شد اگر مسئولين ما از تشر آمريکا جا مي‏زدند؟ چي مي‏شد اگر ما به جاي عشق به امام حسين (عليه السلام)، عشق به يک کس ديگر داشتيم؟ چي مي‏شد اگر به جاي عشق اميرالمؤمنين عشق به کس ديگر، اينها همه نعمت است، قرآن مي‏گويد، مي‏گويد: «حبب اليکم الايمان» همين که ايمان را دوست داريد نعمت است، «وکرَّهَ اليکم الکفر و الفسوق و العصيان»، همين طور که از کفر و فسق و عصيان بدت مي‏آيد، نعمت است. آدم هست، از چيز خوب، من حالا، نمي‏دانم چه جور تعبير کنم. رفته بوديم بهزيستي يک جواني را دستهايش را به تخت بسته بودند، قفل کرده بودند، گفتيم چرا دستش را به تخت قفل کرده‏اند، گفتند حالا نپرسيد، گفتم نگفتني است، خوب بگوييد، گفتند هر رقم غذا، بيسکويت، هر چه به اين مي‏دهيم نمي‏خورد، اين نجاست خودش را مي‏خورد و دستش را قفل کرده‏ايم. گفتم: دوست دارد؟ گفتند: بله دوست دارد، عجب، ببينيد، يک نعمت را خدا از يک نفر گرفته، غذاي خوب را دوست ندارد، غذاي فاسد را دوست دارد. افرادي هستند، مي‏گوييم آقا چي مي‏خواهي بخوري؟ شيريني مي‏خواهي بسم اللَّه، توت شيرين، خرماي شيرين، ليموي شيرين، ترشي مي‏خواهي بسم‏اللَّه، ليموي ترش، آبليمو، اگر ترش و شيرين مي‏خواهي، خوب انار، پرتقال مي‏گويد نه شيرين شيرين مي‏خواهم، نه ترش ترش مي‏خواهم، نه ترش و شيرين مي‏خواهم، من مي‏خواهم عرق بخورم. مي‏گوييم عرق براي چشمت ضرر دارد، براي گوشَت، براي اعصابت، براي لثه ات. مي‏گويد مي‏داني من لجبازم. خوب مثلاً اگر ما را خدا لجباز خلق مي‏کرد، تمام حلالها را نمي‏خورديم. فقط هماني که، گوسفند را مي‏گويند همه عضوش حلال است، اين تيکه‏اش حرام است. مي‏گوييم نه همان تيکه که حرام است مي‏خواهيم بخوريم، همه آهنگها حلال است، اين آهنگ حرام است. نه خير من همين حرامه را مي‏خواهم، انواع جوانهاي خوب داريم‏ها، مي‏گويد نه من با همين جوان هرزه مي‏خواهم رفيق بشوم، آخه چکارش بايد کرد، مي‏گوييم بابا اين جوان تو را دودي مي‏کند، اين جوان تو را لاابالي مي‏کند، اين جوان تو را، دختر خانم با اين رفيق نشو، اين فردا آبرويت را مي‏برد، هر کس خواستگار بيايد، به خواستگار زنگ مي‏زند مي‏گويد دختر که رفته‏اي خواستگاري رفيق من است، چقدر ما دخترهايي داريم گول خورده‏اند، با يک بستني با يک چيز جزئي، بعد هم با يک تلفن، با يک نامه، جذب شده‏اند، بعد هم هر خواستگاري براي اين دختره مي‏آيد، اين پسره زنگ مي‏زند، زندگي را فلج کرده. خدا ما را دوست دارد، هر چه مي‏گويد به نفعمان است، چيزهايي که عقل و فطرت دوست دارد همان را). امام حسن (عليه السلام) عابدترين افراد بود، به هنگام وضو رنگش مي‏پريد، ببين باور کرده بود، يک مثل بزنم، يک حاج آقايي مي‏آيد خانه، مي‏گويد، چک دارم دست مردم، بدهي هم دارم، پول هم توي بانک ندارم. به همه زن و بچه‏اش مي‏گويد، مي‏گويد اِ پول نداري، چک دست مردم است، فردا چکت برمي گردد؟ يک نچ مي‏گويند، بعد هم شام مي‏خورند، مي‏روند توي رختخواب. همه خوابشان مي‏برد جز حاج آقا، چرا براي اين که آنها نمي‏دانند، حاج آقا يقين دارد. کسي که يقين داشته باشد، خواب از سرش مي‏پرد، امام حسن (عليه السلام) به يقين رسيده بود، چون يقين دارد خواب از سرش مي‏پرد، مي‏گويد مي‏خواهم با خدا حرف بزنم، امام سجاد (عليه السلام) مي‏خواست که در مکه...، در مکه که مي‏خواهند وارد بشوند، چند فرسخي مکه لباسهاي طبيعي را مي‏کنند، حوله سفيد مي‏بندند به کمر، يک حوله هم مي‏اندازند روي دوش، لباس اِحرام بعد آنجا مي‏گويند: لبيک، لبيک، يعني خدايا آمده‏ام، هر چي امام صادق (عليه السلام) گفت لبيک، صدا توي گلويش قطع شد. لب، لب، هي مي‏گفت: لب، لب، گلويش بغض مي‏کرد و اين کلمه لبيک را نمي‏توانست بگويد، مالک، همان رهبر مالکيها، سني‏ها چهار دسته هستند، شافعي، و حنبلي، و مالکي، مالک رهبر مالکيها مي‏گفت به امام صادق (عليه السلام) گفتم بگو لبيک، گفت لبيک يعني خدايا آمده‏ام، مي‏ترسم به من بگويد نمي‏خواهمت، يعني او که مي‏گويد لبيک حضور، صحنه را حاضر مي‏بيند. وقتي کسي در نماز خدا را حاضر ديد اينطوري مي‏شود، تا مي‏رفت بگويد اللَّه اکبر، لباسهايش را، بهترين لباسهايش را مي‏پوشيد، جامعه ما اگر لباس شيک بپوشد برود مسجد، مسجدها پر مي‏شود. دخترها اگر ببينند مادرشان دارد خودش را مثل عروس درست مي‏کند مي‏گويند مامان جان کجا، مي‏گويد دارم مي‏روم مسجد، همين که سجاده شيک، لباسها شيک، لباس زيبا، همين دختر کوچولوها مي‏گويند مامان نماز مي‏خواني، چون بچه‏ها هي دلشان مي‏خواهد بروند عروسي، چون در عروسي همه شيک پوشند، در عزا همه لباس غم پوشيده‏اند، و بچه هيچوقت به مادرش نمي‏گويد مامان بيا برويم گريه کنيم. هيچوقت کوچولوها نمي‏گويند برويم گريه کنيم، مي‏گويند برويم عروسي، يعني لباس شيک جاذبه دارد، و داريم مسجد که مي‏رويد همه لباس شيک بپوشيد، و امام حسن (عليه السلام) وقتي مي‏خواست برود مسجد، داريم که «البس، لَبسَ اَجوَدَ ثيابه» زيباترين لباس‌هايش را مي‏پوشيد و مي‏گفت: «ان اللَّه الجميل يحب الجمال»، ما وقتي مي‏رويم اداره لباس شيک مي‏پوشيم وقتي مي‏رويم مسجد يک لباس کهنه مي‏پوشيم. سيره ما اصلاً عوض شده، حديث داريم لباس سفيد بپوشيد تا چرکها، بفهميد چرک شده. ما مي‏گوييم نه لباس قهوه‏اي و سرمه‏اي و مشکي بپوش که هر چه چرک شد چرکها معلوم نباشد، بعضي‏ها هم بهم مي‏گويند خوشا به حالت لباست مشکي است هر چه چرک شد پيدا نيست. اون مي‏گويد سفيد بپوش تا بداني چرک است بروي بشوري، ما مي‏گوييم لباس سرمه‏اي بپوش که هر چه چرک شد متوجه نشويم، پس ببينيد چقدر ما عوض شده‏ايم؟ به مسئله بهشت و جهنم مي‏رسيد، به خودش مي‏پيچيد مثل مار گزيده، به مسجد که مي‏آمد. در مسجد مي‏ايستاد مي‏گفت «يا محسن قد اتاک المسيئ» خدايا تو محسني، محسن نيکوتر، من مجرمم، مجرم آمده مهمانت شده، «ضيفک ببابک»، مهمان آمده در خانه‏ات، «فتجاوز عن قبيحها عندي» از سر تقصيراتم بگذر. بيست مرتبه، بيست و پنچ مرتبه، بيست مرتبه پياده رفت مکه، گفتند چرا پياده مي‏روي؟ گفت خجالت مي‏کشم در راه محبوب سوار شوم، شما اگر رفته باشيد يک جايي، يک مقاماتي ايستاده باشند، شما هم مي‏گوييد حالا که اينها يستاده‏اند، زشت است که من سواره بروم، پياده مي‏شويد. اينها پياده‏اند، پياده مي‏شويد، احترام مي‏کنيد، سه مرتبه تمام اموالش را در راه خدا داد، اينهايي که مي‏گوييم مال شيعه‏ها نيست‏ها. بيش از ده نفر از دانشمندان اهل سنت اين حرفها را در پنجاه حديث آورده‏اند، (هيچوقت سائلي را رد نمي‏کرد، هر کس مي‏گفت بده، بهش مي‏داد، هيچوقت سائلي را رد نمي‏کرد، علم غيب داشت، افرادي مي‏آمدند خدمت امام حسن (عليه السلام)، مي‏گفت همچين کردي، همچين کردي، همچين کردي. امامان ما علم غيب دارند، يعني کارهاي ما خدمت امام زمان (عجل اللَّه تعالي فرجه الشريف) مي‏رسد، ما همين مقداري که امام زمان (عجل اللَّه تعالي فرجه الشريف) متوجه کارهايمان است اين باعث مي‏شود خودمان را نگه داريم، يعني من بدانم، که کاري، يعني من بدانم الان سخنراني که من مي‏کنم مثلاً مقام معظم رهبري نشسته گوش مي‏دهد، اگر بدانم اين حرفي را که من مي‏زنم مثلاً دانشمندان و تحصيلکرده‏هاي اهل سنت نشسته‏اند گوش مي‏دهند، خوب يک جور ديگر حرف مي‏زنم، فوري مي‏گويم که بله اين حديثها از کتابهاي سنّي هاست. اهل سنت براي اهل بيت خيلي کتاب نوشته‏اند، اينها از ما نيست، سيد الشباب اهل الجنه از قطعيات، يعني آدم اگر بداند حرفهايش در محضر است مهم است). يک کسي آمد گفت به امام حسن (عليه السلام) من مي‏خواهم به تو خيلي علاقه دارم، فرمود اگر علاقه داري يکي اين که از کسي غيبت نکني، از من هم ستايش نکني، تعريف من را نکن و غيبت هم نکن، حالش را داري يا نه؟ گفت نه، من اينور و آنور غيبت مي‏کنم، پس خداحافظ، شرط مي‏کرد اگر مي‏خواهي من با تو رفيق بشوم، ما بر عکسيم، ما دلمان مي‏خواهد از ما ستايش بکند، از مردم غيبت بکند. اين خاطراتي است که حالا.
فقير و غني در کنار يکديگر، نه جدا از يکديگر
گروهي زائر خانه خدا خدمت امام آمدند، به هر کس چهار صد درهم يا دينار هديه کرد، گفتند آقا ما حاجي هستيم، ما پولداريم، فرمود: بله ما هم پولداريم، ما حاجتي نداريم. لازم نيست آدم پول را فقط بدهد به اغنياء، آخه بعضي‏ها مي‏گويند فقط پول بدهيم به فقرا، خوب اغنياء هم از هديه خوششان مي‏آيد، يکبار يک کسي مي‏خواست مهماني کند فقرا را دعوت کرد، رفت، امام فرمود خيلي کار بي خودي کردي. گفت: آقا چه خاکي به سرم کنم، اغنياء را دعوت مي‏کنم مي‏گويي چرا، پول، غذا مي‏دهي به اغنياء، حالا اين دفعه فقرا را دعوت کردم باز دعوا مي‏کني، فرمود يک فقير، يک غني، با هم باشند، چون اگر دور سفره همه ديدند فقيرند، مي‏گويند معلوم مي‏شود، کفاره، معلوم مي‏شود صدقه، معلوم مي‏شود خمس است، سهم امام است، زکات است، وقتي فقرا همه توي يک اتاق نشسته‏اند، باز فقرا احساس بزرگي نمي‏کنند، مي‏گويند خوب معلوم مي‏شود فقيرند، اما اگر يک غني و يک فقير با هم بودند، احساس شخصيت مي‏کنند، ارزش مسجد همين است، که مسجد مي‏گويد اللَّه اکبر، بغلش هم يک فقير مي‏گويد اللَّه اکبر، يک پولدار اللَّه اکبر، يه بچه اللَّه اکبر، همه با همند، اگر يک مسجد يک صفي بود، صف بنز و پژو، صف پيکان، اگر هر صفي يک امتياز داشت، اون گوشه مال پولدارها، اين گوشه مال کارمندها، آن وقت اين ديگر ارزش نداشت، قداست مسجد اين است که در فضاي خداوند همه رنگها از بين برود، فقط رنگ خدا بماند، مهماني مي‏خواهيد بدهيد، فقير و غني با هم باشند، به همه يک جور غذا بدهيد، (با کمال تأسف الان مهمانيها که مي‏روي حتي افطاري‏ها، حتي خانه مذهبي‏ها که مي‏رويد يک گروه را مي‏فرستند به يک اتاق با يک رقم غذا، يک گروه ديگر يک اتاق ديگر با يک غذاي ديگر، يک اتاق يک غذاي ديگر، پادگان از ما دعوت کردند بهش گفتم به شرطي که غذايمان را عوض نکني‏ها، همان غذاي سربازها را بدهي، گفت چطور مي‏شود. گفتم اگر غذايمان را عوض کني، ما هم مي‏شويم فرح، يکي از مراجع زمان شاه تبعيد بود چاه بهار. مي‏گفت صبح بلند شديم ديديم آب شيرين است، گفتيم که چطور شده که آب چاه بهار شيرين است. گفتند شنيديم فرح مي‏آيد اينجا، زن شاه، و فوري مسئولين چاه آب را يک جوري کردند که آب شيرين بشود، اگر بخاطر ورود يک نفر حزب اللهي نوع غذا را عوض کنند اين مي‏شود فرح، فرح زمان شاه، همان غذا که سربازها مي‏خورند ما هم بايد بخوريم، بله حالا ممکن است چون مي‏خواهند يک حرفهاي خصوصي سر سفره بزنند بگويند شما اينجا بنشينيد که لا به لاي غذا خوردن مي‏خواهيد گفتگو هم بکنيد، آن اشکالي ندارد چون حرفها طبقه بندي است، لازم نيست همه حرفها را همه بدانند خوب ممکن است بنده با يک روحاني يک حرفي دارم راجع به يک آيه‏اي، تفسيري، حالا چهار نفر قاطي بشوند حوصله شان سر مي‏رود، نوع غذا، نوع لباس، نوع بايد برخوردها يک جور باشد). امام رضا (عليه السلام) فرمود اگر کسي به يک پولدار سلام گرم کند به فقير سلام کمرنگ بکند، خدا بر او غضب مي‏کند «مَن سَلَم عَلي غني خَلاف سَلامه علي فقير» يعني به پولدار بگويد سلام عليکم، حالتان چطور است، به فقير مي‏گويد عليکم السلام، امام رضا (عليه السلام) فرمود: اگر فاز سلام، صوت و صداي سلام به پولدار و فقير فرق بکند، غضب خدا بر اوست، حديث داريم اگر کسي پولداري به خاطر اسکناسهايش احترامش را بگذارد يک سوم يا دو سوم دينش مي‏رود روي هوا، «مَن تَواضع الغني الغناء» کسي که تواضع کند به پولدار به خاطر پولش يک سوم يا دو سوم دينش مي‏رود روي هوا، حالا مي‏گويم يک سوم، نمي‏دانم ثلث دين است يا ثلثا دينه، اين اشتباه از من است، حالا بگو يک سومش، (افرادي هستند پولدار، با اين که پولدارند باز هم بايد هديه بهشان داد، ما فکر مي‏کنيم گوشت قرباني را فقط بايد بدهيم به فقرا، بله فقرا اولويت دارند اما گاهي وقتها اغنياء هم دوست دارند، گوشت قرباني بخورند، گاهي اغنياء هم دوست دارند بهشان سوغاتي ببرند، بنده خودم فقير نيستم اما حضرت عباسي هر وقت کسي، چيزي مفت بهم داده کلي خوشي کرده‏ام، آدم خوشش مي‏آيد ديگر، بهر حال قرباني شده، گوشت، گوشت قرباني برايمان آورده‏اند، فقير نيستيم، نياز ندارم، اما از گوشت قرباني. من شب عاشورا خودم قابلمه برمي‏دارم هر جا هيئت امام حسين (عليه السلام) است مي‏گويم آقا يک خورده هم بريز براي ما، غذاي امام حسين (عليه السلام) را آدم مي‏خواهد بخورد، کارش فقر نيست که، اجمالاً يک خورده گير ندهيم، امام، حضرت ابراهيم وقتي مکه را ساخت، گفت خدايا به مؤمنين بده بخورند، فرمود: اين حرفها چي است من به کافرها هم مي‏دهم بخورند، آيه‏اش اين است: «و رزق اَهلَهُ مِنَ الَثمَرات من آمن منهم» هر که آمن ايمان دارد، و رزق، رزقش بده، فرمود اين حرفها را نزن، «و مَن کفر فَاُمَتِعَها» من کافر هم باشد بهش مي‏دهم بخورد، آب و نان را که ديگر فرق بين مسلمان و کافر نيست به همه بايد آب داد، برق داد، تلفن داد، اين حرفها نيست، در يکسري کارها گير ندهيم که ايشان خورده، ممکن است يک کسي غذا خورده مي‏رود يکجاي ديگر، آقا بيا اينجا، ايشان آنجا هم غذا خورد، بابا بگذار دو تا بخورد، اصلاً حديث داريم از مهمان نپرس چند دفعه خورده‏اي، ممکن است دوازده دفعه خورده، آمده سر سفره شما هم دفعه سيزدهم را بخورد، حديث داريم از مهمان نپرس خورده يا نه. تو بيار، نخواست نمي‏خورد و حديث هم داريم نپرس مي‏خواهي يا نه، بيار خودش بگويد ديگر نياور، بعضي از مردم خيلي دقيقند، يک کسي رفته بود يک جايي چايي بخورد، حرف آخرم هست، شانزده تا چايي خورد، بعد شک کرد، گفت نکند صاحبخانه راضي نباشد تو شکمش دروغ گفت، آمد به صاحبخانه گفت که آقا ببخشيد ما هشت تا چايي خورديم حلال کن، صاحبخانه هم گفت که اول که هشت تا نخوردي، شانزده تا خوردي، بعد از همه گذشته کي است که بشمارد، يعني هم شمرده بود، هم پز مي‏داد که من نشمرده‏ام، گفت اولاً شانزده تا خورده‏اي، دوم اين که کي است که بشمرد، بهر حال با مهمان بايد بزرگوارانه رفتار کرد، من پَسِش مي‏دهم، من را دعوت نکرده، من هم دعوت نکردم. دين ندارد، نخورد، نه، اصلاً ممکن است که يکي روزه خور باشد، اما شما افطاري دعوت کن).
خدايا! ما را با اخلاقي که اهل بيت داشتند آشنا بفرما (الهي آمين).
اين الگوهاي عزيز را به ما معرفي کن (الهي آمين).
«والسلام عليکم و رحمة اللَّه»