1381/9/21 سيره امام حسن مجتبي (عليه السلام) -1 بايگاني سالانه - 1381
«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم»
الهي انطقني بالهدي و الهمني التقوي
ما امسال تصميم گرفتيم که ماه رمضان امسال را سيره بگوييم و اين سيره ادامه پيدا کرده، پيش بيني ما اين بود که در سي روز ماه رمضان، غير از جمعه هايش که ما برنامه داريم، تمام دوازده امام و چهارده معصوم، را هر کدام يکي دو روز يک اشارهاي بکنيم ولي طول کشيد، بينندههاي عزيز ماه رمضان را پشت سر گذاشتند، و ما هنوز امام حسن مجتبي (عليه السلام) هستيم، با اين که خيلي هم سريع رد شديم. اين جلسه يک کمي با زندگي امام حسن مجتبي (عليه السلام) ميخواهيم آشنا بشويم، سيره حسني، آشنايي با زندگي اين عزيزان فقط جنبه تاريخي ندارد، جنبه الگويي دارد، در انسان غريزهاي است بنام غريزه قهرمان پرستي، يعني دلش ميخواهد از خودش يک کسي وا دارد، اگر اين غريزه قهرمان پرستي درست هدايت بشود، رهبران واقعي معرفي بشوند، خوب عشق به اين سمت ميرود، اگر آنها فراموش بشوند عشق به سمت جاي ديگر ميرود. هر روز يک عکسي روي زير پيراهني، روي پيراهني، روي کاپشني، و هر روز يک موجي ميآيد و انسان دنبال افرادي ميرود که حالا توي يک کمال، اگر اسمش را بگذاريم کمال، در يک کمال، کمال دارد، اما، آن وقت آن عزيزاني که در شجاعت نفر اولند، در اخلاق نفر اولند، در علم نفر اولند، در عبادت نفر اولند، در همه کمالات بالاترين نمره را دارند، فراموش ميشود، ميافتيم عقب يک کسي که مثلاً در يک کمال خيالي، عرض کنيم بحضور شما که يا غير خيالي، در يک کمال واقعي، به يک مرحلهاي رسيده و خسارت است کسي که امام حسن مجتبي (عليه السلام) را دارد، امامش را نشناسد، حالا بندهام شرمنده هستم که بگويم من امام (عليه السلام) را ميشناسم، بنده هم نميشناسم، ولي حالا يک چند دقيقهاي درباره امام حسن (عليه السلام) ميخواهم گفتگو کنم، اول اين که امام حسن (عليه السلام) جزء اهل بيت است که
نزول آيه تطهير درباره اهل بيت (عليهم السلام)
اهل بيت را قرآن ميگويد: «و يطهرکم تطهيرا» اهل بيت را، پيغمبر، حسابشان را از همه فاميلها جدا کرد، چه جوري جدا کرد، الان يک سالني که مراسمي هست، مهمانها يک کارتي اينجايشان ميزنند و آن کسي که اين کارت را ندارد اجازه ورود ندارد. ميگويند، اين که، کساني که اين کارت را زدهاند بيايند تو. ما چه کنيم که هر کسي فردا نگويد که من جزء اهل بيتم، پيغمبر ما نه تا زن داشت، هر زني برادر داشت، خواهر داشت، نميدانم فاميل پيغمبر، عموها، عمهها، خوب اينها همه ميگويند ما جزء اهل بيت، پيغمبر يک کاري بايد بکند که بگويد باقيها نيستند، اينها هستند. چه کند در طول تاريخ معلوم باشد که؟ چه کند، توي يک مسجد وارد ميشود آدم همه پايهها را ميبيند، اما نميداند کداميک از پايهها قبله هست، شما برمي داريد يکي از پايهها را کاشيکاري ميکني، يعني آي کسي که وارد مسجد شدهاي، قبله اينجاست. اين که توي پايهها يک گوشه را کاشيکاري ميکني، براي اين است که مردم به سمت پايههاي ديگر نايستند، پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلم) يک حرکتي کرد که اين مارک شد، چه کرد؟ يک عباي مشکي روي دوشش بود، آمد اين عبا را سرکشيد. علي بن ابيطالب (عليه السلام) آمد، گفت بيا زير عبا، فاطمه زهرا (سلام اللَّه عليها) زير عبا، امام حسن (عليه السلام)، امام حسين (عليه السلام) زير عبا، عبا را کشيد روي سر اين پنج نفر،ام سلمه که از زنهاي خوب پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلم) بود، گفت: من هم بيايم، فرمود: نه. بعضي ديگر گفتند: من هم بيايم، فرمود: نه. بعد فرمود: «هولاء اهل بيتي». اهل بيت من اينها هستند، يعني اگر، فردا کسي سوار شتر شد، جنگ جمل راه انداخت، گفت من همسر پيغمبرم، اهل بيتم، اون اهل بيت نيست. اهل بيت کساني هستند که زير عبا هستند درست مثل کسي که يک پايهاي را کاشي ميکند ميگويد قبله اينجاست. خوب، اين مال حرکت از نظر فرهنگي هم بايد فرهنگ سازي بکنيم، بين شش ماه گفتهاند تا نه ماه، حالا شما بگو شش ماه، حداقلش را حساب کن، شش ماه هر روز صبح پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلم) زيارتنامه ميخواند، در راه مسجد ميآيد در خانه فاطمه زهرا (سلام اللَّه عليها) و اميرالمؤمنين (عليه السلام) که حسن و حسين (عليهما السلام) تويش بودند، واي ميايستاد، ميگفت: السلام عليکم يا اهل بيت نبوت. روبروي جمعيت پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلم) شش ماه به اينها ميگفت: السلام عليکم يا اهل بيت نبوت، يعني اهل بيت، همين کساني هستند که توي اين خانهاند، فردا يک کسي الم شنگه راه نينداخته، بگويد من هم زن پيغمبرم، من هم عموي پيغمبرم، اهل بيت اينهايند و اهل بيت را قرآن ميگويد: «يطهرکم تطهيرا»، اينها معصومند. امام حسن (عليه السلام) از اهل بيت است، دو، دعاي امام حسن (عليه السلام) مستجاب ميشود.
شيوههاي مختلف برخورد با مخالفان
ما چند رقم برخورد با مخالفين داريم، اول برخورد منطقي، قرآن بخوانم، «قل»، به کفار و مخالفين بگو: «هاتوا برهانکم»، برهان و استدلالتان را بياوريد، به چه دليل شما مثلاً در مقابل سنگ و مجسمه اشک ميريزيد؟ به چه دليل يک همچين عقيدهاي داريد. برخورد منطقي است. بيا با هم گفتگو کنيم، بحث آزاد، «انا او اياکم لعلي هدي او في ضَلال مبين» اول منطق، يکي از راهها اين است که اگر طرف موذي بود، برخورد. اگر شمشير کشيد، مقابله به مثل، يکي از راهها که در قرآن طراحي شده راه نفرين است، بيا با هم نفرين کنيم. من ميگويم خدا مثلاً شما را چنين کند، شما هم يک نفرين به ما کن، هر نفريني مستجاب شد، معلوم ميشود صاحب نفرين، آن کسي که نفرين ميکند، پهلوي خدا آبرو دارد که دعايش مستجاب ميشود. اين را ميگويند مباهله، در تاريخ پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلم) يک همچنين مباهلهاي شد، با مسئولين مسيحي، سران مسيحي. چون بالاخره مسيحيها بايد جزيه بدهند، همينطور که مسلمانها خمس ميدهند، سهم امام ميدهند، زکات ميدهند، يهوديها هم بايد جزيه بدهند، چون نميشود در کشور اسلامي، از امنيت استفاده کرد، براي دفاع جوانها بروند، خون بدهند، آن وقت مسيحيها و يهوديها توي کشور اسلامي، زندگي کنند، خونش را بچه مسلمانها بدهند، رفاهش براي آنها باشد. لااقل، حالا که شما جبهه نميرويد، چون مسلمان نيستيد، ميگوييد ما جهاد را قبول نداريم، ما اسلام را قبول نداريم، ما دستورات شما را قبول نداريم. حالا که جنگ و جبهه و جهاد براي يهوديها و مسيحيها برداشته شده، لااقل کمک مالي بکنيد، نفري يک مبلغي بدهيد. اگر توي يک کشوري زندگي کنيد، اين را ميگويند جزيه، جزيه هم وزن زکات و خمسي است که مسلمانها ميدهند، بهر حال مسلمانها، يا منطق را بپذيريد، مسلمان بشويد، يا اگر هم ميخواهيد مسلمان نشويد «لا اکراه في الدين» دين خودتان را داشته باشيد. لکن چون توي کشور ما زندگي ميکنيد، جزيه بدهيد، يک برخورد نفريني شده بود) بنا شد نفرين کنند. پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلم) ما، خودش با اميرالمؤمنين (عليه السلام)، با (زهرا سلام اللَّه عليها) سه نفر، با حسن و حسين (عليهما السلام) دو تا کوچولو، با هم آمدند نفرين کنند. مسيحيها گزارش دادند به رهبر بالايشان که چه کنيم، نفرين بکنيم يا نه، گفتند اگر پيغمبر با زن و بچهاش و چند نفري آمد، پيداست اينها خيلي به خودشان معتقدند، چون انسان وقتي نفرين ميکند ممکن است اگر باطل باشد خوب نفرين آنها مستجاب بشود. خود پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلم) جانش، با علي بن ابيطالب (عليه السلام) و فاطمه زهرا (سلام اللَّه عليها)، يگانه وارثش، نوه هايش، آن کسي که خودش و نوه هايش و زن و بچهاش را ميآورد ميدان، خيلي به حرفهاي خودش اعتماد دارد. و اگر ديديد زن و بچهاش را آورده پيداست، خيلي به حرفهايش اعتماد دارد، و بهش نفرين نکنيد. که اگر نفرين کنيد، آتش ميگيريد همه تان، اما اگر ديديد نه، تمبک و داريه و هارت و هورت و اگر ديديد موج راه انداخته پيداست تو خالي است. اگر موج راه انداخته تو خالي است، اما اگر خودش و نسلش را آورده پيداست، چون گاهي وقتها انسان مردم را جبهه ميفرستد، اما بچهاش را حاضر نيست بفرستد جبهه. اگر ديديد بچهاش را ميآورد ميدان براي نفرين، پيداست که خيلي معتقد به کارش است.
حضور امام حسن (عليه السلام) در ماجراي مباهله
پيغمبر ما (صلّي اللَّه عليه و آله و سلم) اينجا بچهاش را آورد و يکي از اين بچهها امام حسن (عليه السلام) بود، جايگاهي که امام حسن (عليه السلام) دارد، اين هم ميخواي جاي، جاي هايي که در قرآن گره ميدهد به امام حسن (عليه السلام) بگويم، يکيش آيه «يطهرکم تطهيرا» است و يکيش آيه مباهله، يکياش هم سوره دهر است، يکياش هم ذي القربي است که گفتيم، اينها آيه هايش اما، سخنان: «احبُ اهل بيتي الي الحسن و الحسين»، پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلم) فرمود: عزيزترين اهل بيت من نزد من حسن و حسين (عليه السلام) هستند. «من احبني و احب هذين و اباهما و امها»، هر کس من، حسن و حسين (عليه السلام) و پدرش را و مادرش را دوست داشته باشد، «کان معي اليوم القيامه»، روز قيامت با من است.
قيام و جهاد، شرط امامت نيست
امام حسن و امام حسين (عليهما السلام)، امامان، هر دو امامند،«قاما»، چه قيام کنند، «اوقعدوا» چه بنشينند. يکوقت اگر فردا امام حسن (عليه السلام) در يک جبههاي صلح بهش تحميل شد و بخاطر مصلحت مسلمين صلح را قبول کرد، نگوييد نه تو امام نيستي، آخر يک گروهي هستند به نام زيديه، اينها جمعيتشان در يمن زياد است. گروه زيديه ميگويند، امام کسي است که بايد دست به شمشير باشد، کسي که اگر شمشيرش را گذاشت کنار، ديگر امام نيست و لذا بعد از امام چهارم رفتند سراغ پسر امام چهارم، زيد، زيدبن علي که ميگويند او چون دست به شمشير برد، بعد پسر زيد، يحيي بن زيد، چون او هم دست، ميگويند امام حتماً بايد دست به شمشير ببرد نه لازم نيست، حتماً امام بايد شهيد بشود، ضرورتي ندارد، خود پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلم) شهيد نشد، شهادت شرط نبوت نيست، دست به شمشير زدن شرط امامت نيست، پيغمبر فرمود: امامان «قاما اوقعدوا»، اگر قيام کنند امامند و اگر قيام هم نکنند امامند، اين «قاما اوقعدوا» براي اين است که جلوي يک رقم تفکر انحرافي را بگيرد، «الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنة» امام حسن و امام حسين (عليهما السلام)، آقاي جوانان بهشت هستند، اين چيزهايي که ميگويم شيعه و سني قبول داردها، يکبار امام حسن (عليه السلام) روي دوش پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلم) بود،، کوچولو بود حضرت روي دوشش گرفته بود، يک کسي رسيد به امام حسن (عليه السلام) گفت که امام حسن، کوچولو، ميداني کجا نشستهاي؟ روي دوش پيغمبر نشستهاي، عجب مرکبي داري، پيغمبر مرکب تو شده، فرمود نگو که عجب مرکبي داري، به من بگو که عجب راکبي دارم، يعني امام حسن (عليه السلام) افتخار نکند که من مرکبش هستم، من افتخار ميکنم که امام حسن (عليه السلام) پايش را گذاشته روي دوش من، اينقدر «اجعلوا اهل بيتي منکم کمان الراس من العينين،» جايگاه اهل بيت در جامعه شما، جايگاه دو چشم است توي سر، خوب، به امام حسن مجتبي (عليه السلام) فرمود: «اشْبَهتُ خَلقي و خُلقي»، تو خيلي خلقت و شکلت به من ميخورد، «اللهم اني احب»، من او را دوست دارم، هر که او را دوست داشته، تو هم او را دوست بدار.
عشق به عبادت، برخاسته از معرفت خدا
راجع به امامت، راجع به عبادت داريم که: «ان حسن بن علي کان اعبد الناس في زمانه و ازهدهم و افضلهم»، بيش از هر کسي عبادت ميکرد، اين عبادتي که ائمه ميکنند، اين يک مقدار معرفت ميخواهد. کسي که يک کسي را دوستش دارد، ميخواهد باهاش حرف بزند، خلاص، شما نديدهايد، نامزدها، عروس و دامادها، وقتي با هم حرف ميزنند چقدر تلفنشان طول ميکشد؟ يک کسي، يک کسي را که دوستش دارد، ميخواهد باهاش حرف بزند، خلاص، کساني که حال ندارند با خدا حرف بزنند ته دلشان اين است که، من خدايا نميخواهمت، چون نميشود آدم بگويد خدا را دوست دارم، ولي، من دوست دارم ولي حوصلهام نميرسد با من حرف نزن، چون قرآن که ميخوانيم خدا با ما حرف ميزند، نماز که ميخوانيم ما با خدا حرف ميزنيم، آدم بگويد ببين خدا جان، با هم رفيقيم، ولي ببين نه تو با من حرف بزن، نه من با تو حرف ميزنم، نه من قرآن ميخوانم، نه نماز ميخوانم، اين شوخي است، اين شوخي است، کسي اگر خدا را دوست داشته باشد فقط بايد، چه کنيم خدا را دوست داشته باشيم، توجه به نعمتهاي خدا عشق ميآورد، توجه به نعمتهاي خدا. خدا خيلي به ما نعمت داده، چي ميشد مثلاً ما نبوديم، چي ميشد مثلاً ما را خلق نميکرد، چي ميشد ما جور ديگر خلق ميشديم، چقدر آدم هست بين ما، اسکناس هزار ريالي و پنج ريالي را فرقش را نميداند؟ فهم نداشته باشيم، حافظه نداشته باشيم، چي ميشد آب تلخ باشد؟ چي ميشد درختها خشک ميشد، سبز نشود؟ چي ميشد هر چه بکنيم به آب نرسيم، چي ميشد چشمهايمان باز باشد ولي نبينيم، چي ميشد هر چه ميخوانيم حفظ نکنيم؟ چي ميشد مادر دوستمان نميداشت؟ چي ميشد؟ چي ميشد؟ اگر واقعاً اين نعمتها را نميداشتيم چي ميشد؟ کسي اگر بنشيند يک خورده نعمتهاي خدا را بشمرد، عشقش به خدا اضافه ميشود. هر چي عاشقتر باشد بيشتر باهاش حرف ميزند. کليد گفتگو با خدا معرفت و عشق است و کليد معرفت و عشق فکر در نعمتهاست. (فکر در نعمتهاي خداست. الان اگر مادر ما، ما را بصره ميزائيد چي ميشد؟ فرمانده کل قوا صدام بود. اصلاً بايد خدا را شکر کنيم مادر اينور زائيد. اگر در ايران هم مثل خيلي از دنياها، مثل همه دنيا، اگر در ايران هم مثل همه دنيا رهبرشان يک آدم فاسقي بود چي ميشد؟ اگر جوانهاي ما جگر و جرأت و شهامت دفاع نداشتند و صدام ميآمد اتاق به اتاق، خانه به خانه، شهر به شهر همه را ميگرفت چي ميشد؟ زن و بچه مان تحت امر و نهي بعثيها بود، چي ميشد اگر در جنگ ما شکست ميخورديم؟ چي ميشد اگر مسئولين ما از تشر آمريکا جا ميزدند؟ چي ميشد اگر ما به جاي عشق به امام حسين (عليه السلام)، عشق به يک کس ديگر داشتيم؟ چي ميشد اگر به جاي عشق اميرالمؤمنين عشق به کس ديگر، اينها همه نعمت است، قرآن ميگويد، ميگويد: «حبب اليکم الايمان» همين که ايمان را دوست داريد نعمت است، «وکرَّهَ اليکم الکفر و الفسوق و العصيان»، همين طور که از کفر و فسق و عصيان بدت ميآيد، نعمت است. آدم هست، از چيز خوب، من حالا، نميدانم چه جور تعبير کنم. رفته بوديم بهزيستي يک جواني را دستهايش را به تخت بسته بودند، قفل کرده بودند، گفتيم چرا دستش را به تخت قفل کردهاند، گفتند حالا نپرسيد، گفتم نگفتني است، خوب بگوييد، گفتند هر رقم غذا، بيسکويت، هر چه به اين ميدهيم نميخورد، اين نجاست خودش را ميخورد و دستش را قفل کردهايم. گفتم: دوست دارد؟ گفتند: بله دوست دارد، عجب، ببينيد، يک نعمت را خدا از يک نفر گرفته، غذاي خوب را دوست ندارد، غذاي فاسد را دوست دارد. افرادي هستند، ميگوييم آقا چي ميخواهي بخوري؟ شيريني ميخواهي بسم اللَّه، توت شيرين، خرماي شيرين، ليموي شيرين، ترشي ميخواهي بسماللَّه، ليموي ترش، آبليمو، اگر ترش و شيرين ميخواهي، خوب انار، پرتقال ميگويد نه شيرين شيرين ميخواهم، نه ترش ترش ميخواهم، نه ترش و شيرين ميخواهم، من ميخواهم عرق بخورم. ميگوييم عرق براي چشمت ضرر دارد، براي گوشَت، براي اعصابت، براي لثه ات. ميگويد ميداني من لجبازم. خوب مثلاً اگر ما را خدا لجباز خلق ميکرد، تمام حلالها را نميخورديم. فقط هماني که، گوسفند را ميگويند همه عضوش حلال است، اين تيکهاش حرام است. ميگوييم نه همان تيکه که حرام است ميخواهيم بخوريم، همه آهنگها حلال است، اين آهنگ حرام است. نه خير من همين حرامه را ميخواهم، انواع جوانهاي خوب داريمها، ميگويد نه من با همين جوان هرزه ميخواهم رفيق بشوم، آخه چکارش بايد کرد، ميگوييم بابا اين جوان تو را دودي ميکند، اين جوان تو را لاابالي ميکند، اين جوان تو را، دختر خانم با اين رفيق نشو، اين فردا آبرويت را ميبرد، هر کس خواستگار بيايد، به خواستگار زنگ ميزند ميگويد دختر که رفتهاي خواستگاري رفيق من است، چقدر ما دخترهايي داريم گول خوردهاند، با يک بستني با يک چيز جزئي، بعد هم با يک تلفن، با يک نامه، جذب شدهاند، بعد هم هر خواستگاري براي اين دختره ميآيد، اين پسره زنگ ميزند، زندگي را فلج کرده. خدا ما را دوست دارد، هر چه ميگويد به نفعمان است، چيزهايي که عقل و فطرت دوست دارد همان را). امام حسن (عليه السلام) عابدترين افراد بود، به هنگام وضو رنگش ميپريد، ببين باور کرده بود، يک مثل بزنم، يک حاج آقايي ميآيد خانه، ميگويد، چک دارم دست مردم، بدهي هم دارم، پول هم توي بانک ندارم. به همه زن و بچهاش ميگويد، ميگويد اِ پول نداري، چک دست مردم است، فردا چکت برمي گردد؟ يک نچ ميگويند، بعد هم شام ميخورند، ميروند توي رختخواب. همه خوابشان ميبرد جز حاج آقا، چرا براي اين که آنها نميدانند، حاج آقا يقين دارد. کسي که يقين داشته باشد، خواب از سرش ميپرد، امام حسن (عليه السلام) به يقين رسيده بود، چون يقين دارد خواب از سرش ميپرد، ميگويد ميخواهم با خدا حرف بزنم، امام سجاد (عليه السلام) ميخواست که در مکه...، در مکه که ميخواهند وارد بشوند، چند فرسخي مکه لباسهاي طبيعي را ميکنند، حوله سفيد ميبندند به کمر، يک حوله هم مياندازند روي دوش، لباس اِحرام بعد آنجا ميگويند: لبيک، لبيک، يعني خدايا آمدهام، هر چي امام صادق (عليه السلام) گفت لبيک، صدا توي گلويش قطع شد. لب، لب، هي ميگفت: لب، لب، گلويش بغض ميکرد و اين کلمه لبيک را نميتوانست بگويد، مالک، همان رهبر مالکيها، سنيها چهار دسته هستند، شافعي، و حنبلي، و مالکي، مالک رهبر مالکيها ميگفت به امام صادق (عليه السلام) گفتم بگو لبيک، گفت لبيک يعني خدايا آمدهام، ميترسم به من بگويد نميخواهمت، يعني او که ميگويد لبيک حضور، صحنه را حاضر ميبيند. وقتي کسي در نماز خدا را حاضر ديد اينطوري ميشود، تا ميرفت بگويد اللَّه اکبر، لباسهايش را، بهترين لباسهايش را ميپوشيد، جامعه ما اگر لباس شيک بپوشد برود مسجد، مسجدها پر ميشود. دخترها اگر ببينند مادرشان دارد خودش را مثل عروس درست ميکند ميگويند مامان جان کجا، ميگويد دارم ميروم مسجد، همين که سجاده شيک، لباسها شيک، لباس زيبا، همين دختر کوچولوها ميگويند مامان نماز ميخواني، چون بچهها هي دلشان ميخواهد بروند عروسي، چون در عروسي همه شيک پوشند، در عزا همه لباس غم پوشيدهاند، و بچه هيچوقت به مادرش نميگويد مامان بيا برويم گريه کنيم. هيچوقت کوچولوها نميگويند برويم گريه کنيم، ميگويند برويم عروسي، يعني لباس شيک جاذبه دارد، و داريم مسجد که ميرويد همه لباس شيک بپوشيد، و امام حسن (عليه السلام) وقتي ميخواست برود مسجد، داريم که «البس، لَبسَ اَجوَدَ ثيابه» زيباترين لباسهايش را ميپوشيد و ميگفت: «ان اللَّه الجميل يحب الجمال»، ما وقتي ميرويم اداره لباس شيک ميپوشيم وقتي ميرويم مسجد يک لباس کهنه ميپوشيم. سيره ما اصلاً عوض شده، حديث داريم لباس سفيد بپوشيد تا چرکها، بفهميد چرک شده. ما ميگوييم نه لباس قهوهاي و سرمهاي و مشکي بپوش که هر چه چرک شد چرکها معلوم نباشد، بعضيها هم بهم ميگويند خوشا به حالت لباست مشکي است هر چه چرک شد پيدا نيست. اون ميگويد سفيد بپوش تا بداني چرک است بروي بشوري، ما ميگوييم لباس سرمهاي بپوش که هر چه چرک شد متوجه نشويم، پس ببينيد چقدر ما عوض شدهايم؟ به مسئله بهشت و جهنم ميرسيد، به خودش ميپيچيد مثل مار گزيده، به مسجد که ميآمد. در مسجد ميايستاد ميگفت «يا محسن قد اتاک المسيئ» خدايا تو محسني، محسن نيکوتر، من مجرمم، مجرم آمده مهمانت شده، «ضيفک ببابک»، مهمان آمده در خانهات، «فتجاوز عن قبيحها عندي» از سر تقصيراتم بگذر. بيست مرتبه، بيست و پنچ مرتبه، بيست مرتبه پياده رفت مکه، گفتند چرا پياده ميروي؟ گفت خجالت ميکشم در راه محبوب سوار شوم، شما اگر رفته باشيد يک جايي، يک مقاماتي ايستاده باشند، شما هم ميگوييد حالا که اينها يستادهاند، زشت است که من سواره بروم، پياده ميشويد. اينها پيادهاند، پياده ميشويد، احترام ميکنيد، سه مرتبه تمام اموالش را در راه خدا داد، اينهايي که ميگوييم مال شيعهها نيستها. بيش از ده نفر از دانشمندان اهل سنت اين حرفها را در پنجاه حديث آوردهاند، (هيچوقت سائلي را رد نميکرد، هر کس ميگفت بده، بهش ميداد، هيچوقت سائلي را رد نميکرد، علم غيب داشت، افرادي ميآمدند خدمت امام حسن (عليه السلام)، ميگفت همچين کردي، همچين کردي، همچين کردي. امامان ما علم غيب دارند، يعني کارهاي ما خدمت امام زمان (عجل اللَّه تعالي فرجه الشريف) ميرسد، ما همين مقداري که امام زمان (عجل اللَّه تعالي فرجه الشريف) متوجه کارهايمان است اين باعث ميشود خودمان را نگه داريم، يعني من بدانم، که کاري، يعني من بدانم الان سخنراني که من ميکنم مثلاً مقام معظم رهبري نشسته گوش ميدهد، اگر بدانم اين حرفي را که من ميزنم مثلاً دانشمندان و تحصيلکردههاي اهل سنت نشستهاند گوش ميدهند، خوب يک جور ديگر حرف ميزنم، فوري ميگويم که بله اين حديثها از کتابهاي سنّي هاست. اهل سنت براي اهل بيت خيلي کتاب نوشتهاند، اينها از ما نيست، سيد الشباب اهل الجنه از قطعيات، يعني آدم اگر بداند حرفهايش در محضر است مهم است). يک کسي آمد گفت به امام حسن (عليه السلام) من ميخواهم به تو خيلي علاقه دارم، فرمود اگر علاقه داري يکي اين که از کسي غيبت نکني، از من هم ستايش نکني، تعريف من را نکن و غيبت هم نکن، حالش را داري يا نه؟ گفت نه، من اينور و آنور غيبت ميکنم، پس خداحافظ، شرط ميکرد اگر ميخواهي من با تو رفيق بشوم، ما بر عکسيم، ما دلمان ميخواهد از ما ستايش بکند، از مردم غيبت بکند. اين خاطراتي است که حالا.
فقير و غني در کنار يکديگر، نه جدا از يکديگر
گروهي زائر خانه خدا خدمت امام آمدند، به هر کس چهار صد درهم يا دينار هديه کرد، گفتند آقا ما حاجي هستيم، ما پولداريم، فرمود: بله ما هم پولداريم، ما حاجتي نداريم. لازم نيست آدم پول را فقط بدهد به اغنياء، آخه بعضيها ميگويند فقط پول بدهيم به فقرا، خوب اغنياء هم از هديه خوششان ميآيد، يکبار يک کسي ميخواست مهماني کند فقرا را دعوت کرد، رفت، امام فرمود خيلي کار بي خودي کردي. گفت: آقا چه خاکي به سرم کنم، اغنياء را دعوت ميکنم ميگويي چرا، پول، غذا ميدهي به اغنياء، حالا اين دفعه فقرا را دعوت کردم باز دعوا ميکني، فرمود يک فقير، يک غني، با هم باشند، چون اگر دور سفره همه ديدند فقيرند، ميگويند معلوم ميشود، کفاره، معلوم ميشود صدقه، معلوم ميشود خمس است، سهم امام است، زکات است، وقتي فقرا همه توي يک اتاق نشستهاند، باز فقرا احساس بزرگي نميکنند، ميگويند خوب معلوم ميشود فقيرند، اما اگر يک غني و يک فقير با هم بودند، احساس شخصيت ميکنند، ارزش مسجد همين است، که مسجد ميگويد اللَّه اکبر، بغلش هم يک فقير ميگويد اللَّه اکبر، يک پولدار اللَّه اکبر، يه بچه اللَّه اکبر، همه با همند، اگر يک مسجد يک صفي بود، صف بنز و پژو، صف پيکان، اگر هر صفي يک امتياز داشت، اون گوشه مال پولدارها، اين گوشه مال کارمندها، آن وقت اين ديگر ارزش نداشت، قداست مسجد اين است که در فضاي خداوند همه رنگها از بين برود، فقط رنگ خدا بماند، مهماني ميخواهيد بدهيد، فقير و غني با هم باشند، به همه يک جور غذا بدهيد، (با کمال تأسف الان مهمانيها که ميروي حتي افطاريها، حتي خانه مذهبيها که ميرويد يک گروه را ميفرستند به يک اتاق با يک رقم غذا، يک گروه ديگر يک اتاق ديگر با يک غذاي ديگر، يک اتاق يک غذاي ديگر، پادگان از ما دعوت کردند بهش گفتم به شرطي که غذايمان را عوض نکنيها، همان غذاي سربازها را بدهي، گفت چطور ميشود. گفتم اگر غذايمان را عوض کني، ما هم ميشويم فرح، يکي از مراجع زمان شاه تبعيد بود چاه بهار. ميگفت صبح بلند شديم ديديم آب شيرين است، گفتيم که چطور شده که آب چاه بهار شيرين است. گفتند شنيديم فرح ميآيد اينجا، زن شاه، و فوري مسئولين چاه آب را يک جوري کردند که آب شيرين بشود، اگر بخاطر ورود يک نفر حزب اللهي نوع غذا را عوض کنند اين ميشود فرح، فرح زمان شاه، همان غذا که سربازها ميخورند ما هم بايد بخوريم، بله حالا ممکن است چون ميخواهند يک حرفهاي خصوصي سر سفره بزنند بگويند شما اينجا بنشينيد که لا به لاي غذا خوردن ميخواهيد گفتگو هم بکنيد، آن اشکالي ندارد چون حرفها طبقه بندي است، لازم نيست همه حرفها را همه بدانند خوب ممکن است بنده با يک روحاني يک حرفي دارم راجع به يک آيهاي، تفسيري، حالا چهار نفر قاطي بشوند حوصله شان سر ميرود، نوع غذا، نوع لباس، نوع بايد برخوردها يک جور باشد). امام رضا (عليه السلام) فرمود اگر کسي به يک پولدار سلام گرم کند به فقير سلام کمرنگ بکند، خدا بر او غضب ميکند «مَن سَلَم عَلي غني خَلاف سَلامه علي فقير» يعني به پولدار بگويد سلام عليکم، حالتان چطور است، به فقير ميگويد عليکم السلام، امام رضا (عليه السلام) فرمود: اگر فاز سلام، صوت و صداي سلام به پولدار و فقير فرق بکند، غضب خدا بر اوست، حديث داريم اگر کسي پولداري به خاطر اسکناسهايش احترامش را بگذارد يک سوم يا دو سوم دينش ميرود روي هوا، «مَن تَواضع الغني الغناء» کسي که تواضع کند به پولدار به خاطر پولش يک سوم يا دو سوم دينش ميرود روي هوا، حالا ميگويم يک سوم، نميدانم ثلث دين است يا ثلثا دينه، اين اشتباه از من است، حالا بگو يک سومش، (افرادي هستند پولدار، با اين که پولدارند باز هم بايد هديه بهشان داد، ما فکر ميکنيم گوشت قرباني را فقط بايد بدهيم به فقرا، بله فقرا اولويت دارند اما گاهي وقتها اغنياء هم دوست دارند، گوشت قرباني بخورند، گاهي اغنياء هم دوست دارند بهشان سوغاتي ببرند، بنده خودم فقير نيستم اما حضرت عباسي هر وقت کسي، چيزي مفت بهم داده کلي خوشي کردهام، آدم خوشش ميآيد ديگر، بهر حال قرباني شده، گوشت، گوشت قرباني برايمان آوردهاند، فقير نيستيم، نياز ندارم، اما از گوشت قرباني. من شب عاشورا خودم قابلمه برميدارم هر جا هيئت امام حسين (عليه السلام) است ميگويم آقا يک خورده هم بريز براي ما، غذاي امام حسين (عليه السلام) را آدم ميخواهد بخورد، کارش فقر نيست که، اجمالاً يک خورده گير ندهيم، امام، حضرت ابراهيم وقتي مکه را ساخت، گفت خدايا به مؤمنين بده بخورند، فرمود: اين حرفها چي است من به کافرها هم ميدهم بخورند، آيهاش اين است: «و رزق اَهلَهُ مِنَ الَثمَرات من آمن منهم» هر که آمن ايمان دارد، و رزق، رزقش بده، فرمود اين حرفها را نزن، «و مَن کفر فَاُمَتِعَها» من کافر هم باشد بهش ميدهم بخورد، آب و نان را که ديگر فرق بين مسلمان و کافر نيست به همه بايد آب داد، برق داد، تلفن داد، اين حرفها نيست، در يکسري کارها گير ندهيم که ايشان خورده، ممکن است يک کسي غذا خورده ميرود يکجاي ديگر، آقا بيا اينجا، ايشان آنجا هم غذا خورد، بابا بگذار دو تا بخورد، اصلاً حديث داريم از مهمان نپرس چند دفعه خوردهاي، ممکن است دوازده دفعه خورده، آمده سر سفره شما هم دفعه سيزدهم را بخورد، حديث داريم از مهمان نپرس خورده يا نه. تو بيار، نخواست نميخورد و حديث هم داريم نپرس ميخواهي يا نه، بيار خودش بگويد ديگر نياور، بعضي از مردم خيلي دقيقند، يک کسي رفته بود يک جايي چايي بخورد، حرف آخرم هست، شانزده تا چايي خورد، بعد شک کرد، گفت نکند صاحبخانه راضي نباشد تو شکمش دروغ گفت، آمد به صاحبخانه گفت که آقا ببخشيد ما هشت تا چايي خورديم حلال کن، صاحبخانه هم گفت که اول که هشت تا نخوردي، شانزده تا خوردي، بعد از همه گذشته کي است که بشمارد، يعني هم شمرده بود، هم پز ميداد که من نشمردهام، گفت اولاً شانزده تا خوردهاي، دوم اين که کي است که بشمرد، بهر حال با مهمان بايد بزرگوارانه رفتار کرد، من پَسِش ميدهم، من را دعوت نکرده، من هم دعوت نکردم. دين ندارد، نخورد، نه، اصلاً ممکن است که يکي روزه خور باشد، اما شما افطاري دعوت کن).
خدايا! ما را با اخلاقي که اهل بيت داشتند آشنا بفرما (الهي آمين).
اين الگوهاي عزيز را به ما معرفي کن (الهي آمين).
«والسلام عليکم و رحمة اللَّه»
|