1381/9/28 سيره امام حسن مجتي(عليه السلام) -2 بايگاني سالانه - 1381
«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم»
الهي انطقني بالهدي والهمني التقوي»
ماه رمضان امسال گذشته، سيره اهل بيت را ما گفتيم مقداري از زندگي پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) و اميرالمؤمنين (عليه السلام) و فاطمه زهرا (سلام اللَّه عليها)، به امام حسن (عليه السلام) رسيديم.
رعايت نوبت در امور اجتماعي
از امام حسن (عليه السلام) خاطراتي براي شما ميخواهم بگويم، آشنا بشويد با امامان معصوم ما، عرض کنم که، يکي اينکه «کان النبي و علي و فاطمهٌ و الحسن و الحسين في بيتٍ» يک شب پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) و اميرالمؤمنين (عليه السلام) و فاطمه زهرا (سلام اللَّه عليها) و امام حسن و امام حسين (عليه السلام) در خانهاي بودند و امام حسن (عليه السلام) کوچولو بود، آب خواست، امام حسن (عليه السلام) گفت: آب، «فقام رسول اللَّه في جوف الليل»، توي دل شب بود، بلند شد و ظرف آبي آورد، «فسقاه»، آمد آب را بدهد به امام حسن (عليه السلام) «فسئله الحسين»، امام حسين (عليهالسلام) گفت، من، تا امام حسين (عليه السلام) گفت من فَاَباه، گفت: نه به تو نميدهم قبل از حسن، اول حسن (عليه السلام). گفتند يا رسول اللَّه حسن را بيشتر دوست داري. گفت: نه، حسن را بيشتر دوست ندارم، براي من هر دو نفر يک جور هستند، اما نوبتي است. اول حسن گفت آب، اول بايد آب را بدهم به او، اين مراعات نوبت خودش يک مسئله است، يک قصه براي شما بگويم، پيامبر اکرم (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) ظرف آبي را به ايشان دادند ميل فرمود، مقداري آب در ظرف بود، يک بچه گفت آقا اين باقي آب را به من بده بخورم براي تبرّک، تا حضرت رفت بدهد به اين بچّه، يک مشت پيرمرد بودند، گفتند يا رسول اللَّه به من بده، گفت: اول ايشان گفت، اگر ايشان اجازه داد ميدهم به شما. گفت آقازاده اين پيرمردها آب را ميگويند به ما بده، اول شما گفتيد، شما اجازه ميدهيد اول بدهم به اينها، پيغمبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) از بچه اجازه گرفت براي اينکه نوبت بچه از بين نرود. يک چيزي براي شما بگم، اگر يک بچه کوچولو آمد يک جايي نشست توي مسجد، بالاترين شخصيت مملکتي، وارد بشود، اين کوچولو را بلندش کند، خواسته باشد جاي او نماز بخواند، نمازش باطل است. چون اين بچه را با زور بلندش کردهاند، نگو خوب آقا پس چطور به ما ميگويند برپا، توي دبستان ميگويند برپا، خوب برپا با زور پس چطور، حتي اگر بلند نشد توبيخ اش ميکنند، توي دبستان ميگويند برپا، توي ارتش ميگويند برپا،توي اين قصه برپا چيست؟ برپا آيه قرآن داريم اگر کسي توي تلويزيون توانست بگويد آيه برپا چيست يک جايزه خوب به ايشان ميدهم. آيه برپا اين است «و اِذا قيل لَکم انشَزوا فَانْشَزوا يَرفع اللَّه الَذين آمَنوا و الذين اوتوا العِلم درجات» اذا يعني چه؟ هنگامي که، «قيل»، هنگامي که گفته شد، لکم هنگامي که گفته شد به شما انشزوا، انشزوا يعني برپا، وقتي گفتند پا شويد، فانشزوا، پاشويد، چه خبر است که پاشوم، نميخواهم پاشوم، نميخواهم پاشوم.
قيام به احترام دانشمندانِ با ايمان
ميگويد بابا «يرفع اللَّه الذين آمنوا»«رفع» بالا برده خدا مؤمنين را، آنهايي را که اهل علم هستند بالا برده، بالا برده به چه چيز، به چند درجه، «آمنوا» يک درجه،«اوتوا العلم» چند درجه، چون يک مؤمن وارد شد يا چون يک دانشمند وارد شد، «انشزوا، فَانشَزوا»، برپا، برپا، اين آيه برپا، يعني يک آدم مؤمن وقتي وارد شد، بايد پا شود، حتي اگر جا بود هان، مثلاً من نشستم، مسجد هم بزرگ است، جا دارد، سالن هم بزرگ است، اما اگر يک مؤمن وارد شد يک تکاني بخور، يااللَّه، يک کسي آمد کنار حضرت بنشيند، حضرت پا شد. گفت آقا پا نشويد جا هست، گفت: ميدانم جا هست، من بايد به تو احترام بگذارم يعني ولو شما تشنهات نيست، من که آب ميخورم، ادب اقتضاء ميکند که بفرمائيد، بفرمائيد، ولو نميفرمائيد، ولي من بايد ادب خودم را مراعات کنم، يکي از چيزهايي که الان دارد شُل ميشود يک خورده، يک خورده که نه، بعضي جاها خيلي خورده، بعضي جاها يک خورده بعضي جاها خيلي خورده که شُل شده، مسئله ادب است، مسئله ادب، تحصيلات بالا است اما ادب بالا نيست، مثلاً بچگياش احترامش به پدر و مادر بيشتر از بزرگي اش است. بچگي اش احترام به پدر و مادر بعضيها بيشتر است، البته بعضيها هم نه بالعکس است، هرچه باسوادتر ميشوند، ادبشان به استاد بيشتر ميشود، خوب، «و اِذا قيل لَکم انشَزوا» «و اذا قيل لکم انشَزوا فَانْشَزوا»، وقتي ميگويند «انشَزوا»، برپا، «فَانْشَزوا» پا شويد چرا پشت سرش ميگويد «يرفع اللَّه الذين آمنوا» بالا برده است خدا مؤمنين را، اصلاً مقام مؤمنين بالاست، بعد ميگويد: «و الذين اوتوا العِلم درجات» اوني که باسواد است ميگويد درجات، مؤمن را نميگويد درجات، درجات را به «اوتوا العِلم» چسبانده است، ميگويد: «الذين» ببين «الذين» تکرار شده است، حالا اين آخوندي است، حالا بد نيست که يک خورده ياد بگيريد، ببينيد، اينجا يک «الذين» است، اين يک «الذين»، اين هم يک «الذين»، ميدانيد تکرارش چي چي است؟
علم و دانش، ملاک برتري و درجه
اگر اين «الذين» نبود همچنين ميگفت «يرفع اللَّه الذين آمنوا و اوتوا العِلم درجات»، يعني براي کسي بپا خيزيد که هم ايمان داشته باشد و هم دانشمند باشد، اما اول گفته است پا شويد براي کسي که ايمان دارد، اين يک حساب دارد، دو بار، «الذين» تکرار شده، گفته «و الذين اوتوا العِلم درجات»، يعني اينکه ايمان دارد چند درجه، کساني که ايمان دارند، دو مرتبه کساني که سواد دارند منتها کساني که سواد دارند چند تا درجه، درجات را چسبانيده به علم، درجات را به ايمان نچسبانيده، معلوم ميشود ايمان يک درجه است، يعني کسي که ايمان داشته باشد يک درجه دارد و اگر کسي تحصيل کرده باشد چند درجه دارد. حالا خوشا به حال کسي که هم ايمان داشته باشد، هم تحصيل داشته باشد، خوب، چه دين خوبي داريم، چه دين خوبي داريم. توي کتابهاي ديگه، توي مکتبهاي ديگه اينطور نيست هان! حتي قبل از اين جمله ميفرمايد: «و اذا قيل لکم تفصحوا في المجالس فَاَصفحوا» وقتي يک کسي وارد شد با چشمانش دنبال جا ميگردد، نگاهش نکن، پاشو جايش بده. چهار زانو بنشين، بعد ميگويد جايش دادي «يفصح اللَّه لکم»، خدا هم به تو جا ميدهد يعني اگر تو، يک کسي که وارد شد با چشمانش دنبال جا ميگردد، اگر تو يک خرده جمع و جور نشستي گفتي بفرما، خدا، تو به او گشايش دادي، خدا به تو گشايش ميدهد. مراعات نوبت، خوب، امام حسن (عليه السلام) داريم زندگي امام حسن (عليه السلام) را ميگوييم، در بچّگي آيات را ميشنيد، ميآمد به مادرش زهرا (سلام اللَّه عليها) نقل ميکرد، يک روز همينطور که داشت براي مادرش حرف ميزد، زبانش لکنت پيدا ميکرد. گفت چرا امروز زبانم ميگيرد. گفت پشت پرده يک کسي است، پرده را کنار زدند، ديدند حضرت علي (عليه السلام) است، حضرت علي (عليه السلام) گوش ايستاده بود که ببيند پسرش چگونه سخنراني ميکند، بيان بچه، خوب، يک صلوات بفرستيد.
پذيرش خواست خداوند، نه خواست خود
به امام حسن (عليه السلام) گفتند که ابوذر يک عقيدهاي دارد. گفتند چه عقيدهاي دارد. فرمود ابوذر «يقول؛ الفقر اَحَبُ الي مِن الغني»، من فقير باشم بهتر از اين است که پولدار باشم «و السّقم احب الي من الصحة» مريض باشم بهتر از اين است که سالم باشم، امام حسن (عليه السلام) فرمود، خيلي خوب خدا رحمت کند، رحم اللَّه ابوذر، خدا رحمت کند ابوذر را، ما اينطور نيستيم، خدا هر چه بخواهد ما هم همان را ميخواهيم، آخر بعضيها، ساده زندگي کردن هم، ببينيد خدا اگر دوست دارد ساده، ساده، مثلاً روز عيد فطر خدا ميگويد بايد بخوري، حالا ببينيم ما که سي روز روزه گرفتيم، حالا بگذار امروز هم روزه بگيريم، ميگويد غلط است، به چپ چپ، به راست راست، گفتم بخور، بخور. گفتم نخور، نخور، يعني هماني که گفتند اضافه نکنيد، يک عده زمان پيغمبر رفتند توي زندگي آنها که با زنها همخوابي نميکردند، شبها نميخوابيدند، همهاش روزه ميگرفتند، حضرت فهميد، مردم را جمع کرد، فرمود ؛ اين چه زندگي است، چرا اين رقمي زندگي کرديد. (الان هم همينطور است، مثلاً بعضيها ژنده پوش ميکنند، مثلاً لباس ميخرد، بعد با سنگ پا زانويش را، شلوارش را چيز ميکند، حالا مثلاً کهنه پوشيدن چه کمالي است زلفهايش را وِل ميکند، يک چيزي شده مثل پوستيني که، بعضي آدمها که راه ميروند، مثل پوستيني که وارونه شده، بعضي آدمها که راه ميروند مثل اينکه يک پوستين است راه ميرود توي خيابان، يعني پشم آلو، خوب اين چه قيافهاي است، حديث داريم يا زلف را روغن بزن يا تيغ بزن، اگر هم حال نداري سرت را تيغ بزن، يا تيغ يا روغن، اين ژوليدگي در اسلام نداريم). فرمود هر چه خداوند ميخواهد، گاهي توي خانه ميگويند آقا ببين يکي دو تا تخم مرغ برايم بس است، بابا جون من الان تخم مرغ ندارم، توي خانه هيچ موقع به صاحبخانه نگوئيد چي ميخواهم، حضرت وقتي ميخواست مهمان بشود به صاحبخانه ميگفت من ميآيم، من ميآيم به خانه به شرط اينکه هر چه در خانه داري برايم درست کني، کباب است، کباب درست کن ميخوريم، گاهي اوقات سر يک سفرهاي يک کسي ميگويد ببخشيد آقا نمک ميخواهم، نمک بياوريد، بابا نمک نيست، سائيده نيست، نمکدان گمشده، صاحبخانه زَجر ميکشد، تقاضاها ببينيد هرچه آسان است، ببينيد چي چي آسان است، گاهي وقتها آدم صدي دارد ولي پنج توماني ندارد، فرمود ابوذر، بابا، با خدا شرط نکنيد، به شرط اينکه، به شرط اينکه، بعضيها ميگويند که، حالا يک قصهاي هم براي شما بگويم، حالا خواهم گفت، امام حسن (عليه السلام) بچه دار شد، يک کسي آمد و گفت: اميدوارم يک پسر فارس، فارس يعني يک اسب سوار آخر يک اسب سوار در آن موقع، مثلاً اينکه ميگويند يک نوزاد به به انشاءاللَّه که دکتر بشود، مهندس بشود، امام حسن (عليه السلام) فرمود يعني چه؟ اين کلمه غلط است، بگو ان شاء اللّه سالم باشي يک، خير ببيني دو، حالا دکتر شد، شد، نشد، نشد، اينقدر آدمها دکتر نيستند، آيت الله نيستند، تاجر و مهندس هم نيستند، اما سر تا پايشان خير است. اينقدر آدمها هم هستند لقهباي کت و کلفتي دارند، بسيار خيرشان کم است. مثل اينکه بگوئيم ان شاء الله يک مغازه دو نبش پنج دهنه سوپردولوکس، ممکن است در همين مغازه صاحبش ورشکست بشود، ممکن است يک مغازهدار در کوچه هم دخترهايش را شوهر داده، هم پسرهايش را داماد کرده، هم کربلا رفته است، به کسي هم بدهکار نيست و هم مردم هم دوستش دارند. آن آقا دو نبش است، سوپردولوکس است، همهاش هم چکهايش بر ميگردد. همه هم فحش اش ميدهند اينقدر ماشينهاي آرام، سفرهاي خوب و خوشمزهاي با خانم ميروند و اينقدر ماشينهاي سوپردولوکس که داخل ماشين قُرقُر ميکنند، بعداً هم ماشين توي دره ميافتد شما چه کار داريد، تعيين نکنيد براي خدا، خدايا ميخواهم همچين بشود، همچين بشود، بگو، خدايا به من «آتنا، رَبَنا آتنا فَي الْدُنيا حَسَنه و فِي الآخره حَسنه و غنا عذابَ النَّار». بگو خدايا من با اين ازدواج کنم خوب ميشه، چي ميداني خوب ميشه يا نه؟ نه اگر اين شغل را بگيرم خوب ميشه. به امام حسن (عليه السلام) گفتند که ابي ذر ميگويد خدايا، اين طور باشد، اين طور باشد، فرمود: من نميگم اينطور باشد. ميگم خدايا هر چي که تو دوست داري، قلب مرا راضي کن به رضاي خودت.
رعايت حقوق خالق و خلق
خوب، از امام حسن (عليه السلام) پرسيدند که سياست چيست؟ «سئل بعض الناس الحسن عن السياسه» فرمود: سياست اين است که «اَن تَراعي حقوق اللَّه و حُقوق الاحياء و حقوق الاموات.» سياست يعني حق هر کس را بهش بدهي، البته سياست به زبان امام حسن (عليه السلام). امروز سياست به معناي ديگري است در دنيا. اما حق خدا، آن کاري که گفته بکني انجام بدهي و آن کاري که گفته انجام ندهيد، انجام ندهي. حق مردم اين است واجبات برادرت را انجام بدهي و از خدمت به مردم کمش، نگذاري و اينها حق مردم. حق امامت هم اين است که مخلصانه دوستش داشته باشي، از او اطاعت کني، حق مردهها هم اين است که خوبي هاشون را بگي، بدي هاشون را نگي، خلاص. يک روز معاويه در يک مجلسي گفت که بني هاشم سخي اند. امام حسن (عليه السلام) فرمود، اين کلک معاويه است، ميخواهد بگويد، يعني اگر ما حقشان را گرفتيم چيزي نميگن. مثل شما ميروي خونه يک کسي ميگي، الحمداللَّه شما که سخي هستي، بيار بخوريم. يعني ميخواهي يک چيزي را کش بري. حضرت غذا ميخورد، لقمه ناني به حيوان ميداد. فرمود: من خجالت ميکشم، من غذا بخورم و حيواني به من نگاه کند و من به او غذا ندهم. امروز دنيا حمايت از حيوانات دارد. رئيس جمهور آمريکا ميگويد امروز هر کجاي دنيا که من گفتم فلاني را بزنيد شما بزنيد، (در همان دنياي ديوانه خانه، دنياي توّحش، واقعاً هيچ گرگي اينطور نيست. گرگ ميگه اگر کسي بيايد بغلم پارش ميکنم. مار ميگه اگه کسي بيايد بغلم ميزنمش. ايشون ميگه اگه يک کسي آن طرف دنيا هم من گفتم بزنيد، بزنيدش. اين از گرگ و مار بدتره. آن وقت يک همچين دنيايي سر به سر مردم ميگذارن به اينکه ما حمايت از حيوانات ميکنيم). بمباران يک شهر و حمايت از حيوانات! اصلاً هيچ وقت تاريخ دنيا اينقدر که الان دروغ ميگن. دروغ گو توش نبوده حمايت حيوان. (اما حمايت حيوان را از اسلام بگم. اسلام ميگه اگر همه حاجيها دوشنبه رفتند مکه، يک حاجي يکشنبه رسيد، يک خورده زودتر، اين حاجي که يک خورده زودتر اومد مکه ديگه گوش به حرفش نديد، چرا؟ براي اينکه حاجي که زودتر اومده مکه، معلوم ميشه اسب و شترش را دوانده و حمايت حيوان را نکرده و حيوانش را خسته کرده و کسي که حتي در راه مکه حيوان را خسته کند، معلوم ميشه که سنگدل است و ديگه امضاش از اعتبار افتاده. زنده باد اسلام. حيف نيست. تمدن که ما ميگيم، اصلش تمدن و مدنيّت، هر چي هست تو قرآن و حديثِ. تمدني جايي ديگه نيست. سوپر دولوکسند، اما خيلي کثيفاند.) فرودگاه فرانسه بودم، پاريس يک کسي گفت ديدي چقدر تميزن، چقدر شهر لوکسِ. گفتم نه براي اينکه اينجا پنجاه ميليون جمعيت دارد، چهل و پنج ميليون سگ. سگهاشون هم مثل سگهاي ما نيستن که ولگرد باشن. سگهاشون تو همون خونه و آشپزخانه و اتاق. مثلاً تو آسانسور که سوار ميشي، چهار تا آدمن، سه تا سگ. همه هم بچه سگ نيستندها. حالا بازم رحمت به گور بعضي ايرانيها، بچه سگ دارن. سگها قدِ گاو دارن. اونوقت اين سگها را که ميبرن، اين سگها از خودشون نجاستي دور ميکنن. گفتم شما نجاست سگ را بديد آزمايشگاه، تمام زبالههاي ايران را هم بديد آزمايشگاه، آنوقت ببينيد تهران کثيفتر يا اونجا. مگر هر جايي که يک برج آينهاي است بايد گفت سوپر دولوکس. مراعات بهداشتي که اسلام کرده، احدي نکرده، هزار و چهارصد سال پيش پيغمبر لباسهايش را توي ديگ ميجوشاند که ضدعفوني بشه. هزار و چهار صد سال پيش فرمود پياز نخور، اگر ميخواهي بري مسجد. بوي پياز ممکن است يک تو را اذيت کند. هزار و چهار صد سال پيش دهها رقم غسل مستحبي اسلام گفت که انسان بدنش را بشوره غير از غسل واجب. هزار و چهار صد سال پيش پيغمبر (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم) چوب مسواکش پشت گوشش بود. مثل نجارهايي که قلم و مداد را ميگذارن اينجا. وقتي از دنيا رفت بدنش را بلند کردند، ديدند زير متکايش چوب مسواکه و فرمود: اگر سخت نميشد بر مردم، مسواک را واجب ميکردم و فرمود: ظرف را نشسته نرويد بخوابيد، شب بشوريد و بخوابيد و فرمود: وقتي شستيد دمر بگذاريد و فرمود: روي آن پارچه بيندازيد و فرمود: با يک حوله دو تا صورتش را خشک نکند و فرمود: با يک آب وان و خزينه و حوض دو غسل نکنند. ما چيزي کسي تا حالا برامون نگفته. هرچي ناب داريم از اسلام داريم. منتهي حيف که عمل نشد به اسلام. دارم زندگي امام حسن (عليه السلام) را ميگم. شخصي خدمت امام حسن (عليه السلام) آمد و فرمود: يک دشمني به من رو کرده که به صغير و کبير رحم نميکند. فرمود، کيه دشمن تو؟ فرمود: فقر. پنج هزار درهمش داد. فرمود: گاهي که از اين دشمنها به تو حمله کرد، بازم بيا ما هستيم. امام حسن (عليه السلام) خيلي ياد مرگ بود. گاهي گريه ميکرد ميگفتند بابا تو امام حسني. سيد شباب اهل الجنة. مال شيعهها نيست، مال سني هاست. سنيها گفتند: پيغمبر (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم) فرمود حسن و حسين آقاي جوانان بهشت اند. «حسين مني و انا من حسين» اين مال شيعه نيست، مال سني هاست. سنيها نقل کردند که پيغمبر (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم) فرمود: من از حسينم و از حسين از من است. بابا پيغمبر (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم) راجع به تو، شما ديگه چرا گريه ميکني. فرمود: آخه مردن سخته، فراق سخته.
همنشيني با فقيران و رسيدگي به آنان
از يک راه ميگذشت امام حسن (عليه السلام). فقرا نشسته بودند و گفتند بفرما. تا گفتند بفرما، امام حسن (عليه السلام) رفت پهلوشون نشست و فرمود: «ان اللّه لا يحب المستکبرين» اگر کسي به شما تعارف کرد و شما چندشت شد، پيداست مستکبري. خوشا به حال کسي که خاکي باشد. گفته بفرما، بفرمايد. روز فتح مکه پيغمبر (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم) سوار الاغ شد يک کسي گفت: آقا بَدِه. مثل اينکه يک امام جمعه سوار دوچرخه بشه. خيلي بد و زشته. بابا روز فتح مکه، روز حکومت توست. روز پرستيز، فرمود: اين الاغ خيلي جون دارد، تو هم بيا سوار شو دو پشته سوار شويم. بزرگترين روزش هيچ. ما آقا اگر خواسته باشيم يک جايي برويم، تو يک مجلس بنشينيم. يک مرتبه ببينيم بچهها اومدن پيشم، عجب جايي نشستيم، پاشيم بريم يک جاي ديگر بنشينيمها. اين، يعني شا هم همينطوريدها. يعني اگر، حالا ليسانسيم، فوق ليسانسيم، حجةالاسلاميم، يک جايي بنشينيم اين طرف و اون طرفمون بچّه بنشيند،... مقام معظم رهبري رفت براي بچّهها نماز خوند توي مدرسه، تلويزيون هم نشون داد. من بعداً خدمتشون رسيدم، فرمود: از نمازهاي لذيذي که من خواندم اون نماز بود که با بچّهها خواندم. ما فکر ميکنيم اگر پيشنماز حاجيها باشيم آقاييم. اگر پيش نماز بچهها باشيم سبکه. گاهي وقتها مثلاً خجالت ميکشيم با هم غذا بخوريم. حيف، اول انقلاب روزهاي خوبي بود هر چي از انقلاب رد شديم، خدا لعنت کند منافقين را، يک عده از شخصيتها را ترور کردند و بعد مسأله حفاظت پيش آمد، بين مسئولين و مردم جدايي افتاد و گرنه من با چشم خودم ديدم که مقام معظم رهبري و جناب آقاي رفسنجاني با هم توي صف بودند. روزهاي اول انقلاب هم توي صف بودند. نفرات اول مملکت توي صف بودند. ترور و مرور شد. گفته دکان نانوايي نرويد، سنگکي نرويد و گرنه نشد. اگر ميگذاشتند که واقعاً زندگي مخلوط بود). حضرت وقتي مينشست چنان گرد مينشست که يک غريبه وقتي وارد ميشد ميگفت «ايکم رسول اللّه». الان ميگوييم نه ايشون مدير کلِّ، اتاقش بايد 60 متر باشد، اوشون رئيس سازمان، بايد 65 متر باشد، اوشون مشاور وزير، بايد 70 متر باشد، اون معاون وزير بايد 75 متر باشد، اون وزير بايد 80 متر باشد. ما رفتيم به سمتي که اون صفاي اسلام...، اگر اسلام ناب را همانطوري که...، يک ذره، يک ذره هم اينطور شديمها، يک کسي يک فرش آورد، براي امام گفت دلم ميخواهد روي اين فرشِ نماز بخواني، باز کردند و امام رفت بخواند، گفت حالا ما روي موکت، روي فرش خودمان نماز ميخوانديم. بعد در يک ماجراي ديگه امام فرمود: آدم اين رقمي شاه ميشه، اول قباش، انگشترش، فرشش، لوستر، يک گل اينور، يک گل اينور، بعد ميگن.... بچهها روي خاک نشسته بودن، به امام حسن (عليه السلام) گفتند بيا، آمد و رفت کنار خاک نشست، فرمود: «ان اللّه لا يحب المستکبرين». يک جا داريم که امام (عليه السلام) داشت عبور ميکرد بچهها نون خالي ميخوردند.گفتند: بسم اللّه. امام حسن (عليه السلام) رفت و نون خالي اينها را خورد، بعد گفت: حالا شما برويم خانه ما، همه اينها را برد خانه، هم لباسشون داد و هم غذا. بعد گفت: بچهها شما از من بهتريد براي اينکه شما که نون خالي داريد. هيچي غير نون خالي نداشتيد، اما من غير از اين لباس و غذا که دادم هنوز باز چيزي دارم. يعني شما هر چي داشتيد داديد ولي من هر چي داشتم ندادم. حديثش هم اين است: «الفضل لهم، لانّهم لم يجد و اغير ما اطعموني و نحن نجد اکثر منه». (احقاق الحق). تکرار ميکنم حديث قشنگي است. گاهي يک مادر صد تومان ميده به پسرش، اما هر چي دارد همينه. مادر وقتي به شما شير داد، بيش از شير چيزي ديگه نداشت که بده. عصاره بدنش را داد، اما شما وقتي حالا دو هزار تومان به مادرت ميدهي که فکر ميکني خيلي لوطي هستي، مارد هر چي داشت داد، تو از پولهايت فقط دو هزار تومان دادي، کسي نيستي. امام حسن (عليه السلام) آمد برود بچهها نون خالي ميخوردند، دعوت کردند، رفت نان خالي خورد. بعد بچهها را برد، هم لباسشون داد، هم غذاي خوبشون داد. بعد فرمود: بچهها «الفضل لهم» يعني بچهها از من بهترن، براي اينکه بچهها هيچي ديگه نداشتند غير از نان خالي، اما من با اينکه غذا و لباس مفصل دادم، باز هم يک چيزهاي ديگه دارم. اينها جلوترند. اگر يک فقير يک قرآن بدهد به يک فقير، يک ميليونر، صد ميليون، باز يک قرآن او بهتره، چون او جز يک قرآن نداشته، اما اون غير صد ميليون باز هم داره. خوب، شخصي يک منزل خريده بود، منزل قشنگي ساخت. امام حسن (عليه السلام) آمد منزلش را ديد و فرمود «اَخربت دارک»، خانه خودت را خراب کردي، چون با پول حلال اين خانه را نساختي و «و عَمَّرت دار غيرک» ولي خانه بچه هات را خوب ساختي. خونه قشنگي ساخته بود، گفت: وللّه آخرتت که خراب شد، اما اين براي بچه هات خونه خوبيه، خونه بچّه هات خوب شد اما خونه خودت... حالا فکر ميکرد که ميگه به به، ماشاءاللّه، چه خانهاي... فرمود: بله خانه شيکيه، اما اين خونه به چه قيمتي؟ با چه گناهي، با چه وامي، با چه ربايي، ميداني از چقدر آدم... يک کسي ميگفت من از همه بانکها وام گرفتم جز بانک خون. شما «اخربت دارک». خانه قيامتت را خراب کردي. يک کسي يک ساختمان بلند ميساخت. حضرت آمد برود گفت: «رفع الطين وضع الدين»، «طين»يعني گِل، يعني گِلها را برده بالا، وضع الدين، دينش را آورده پايين. مثل منارهايي که ميسازيم، منار ميسازيم هشتاد متر، مؤذن اصلاً وجود ندارد، يعني اصلاً بلال نيست،منار هست، «رفع الطين وضع الدين، اخربت دارک و عَمَّرت دار غَيرِک».
صبر و حلم امام حسن (عليه السلام) در طول زندگي
امام حسن (عليه السلام) وقتي از دنيا رفت، مروان آمد تشييع جنازهاش، بهش گفتند: مروان، اين را هم سنيها نقل کردند، اهل سنت ميگه: گفتند که «تحمل اليوم جنازته»، آمدي تشييع جنازه، «و کنت بالامس تجرعه الغيظ»، ميداني چقدر امام حسن (عليه السلام) را سوزاندي، چون مروان در هر جمعه که خطبه ميخواند به علي بن ابيطالب (عليه السلام) ناسزا ميگفت و امام حسن (عليه السلام) هم پاي خطبهها نشسته بود و فحش به اميرالمؤمنين (عليه السلام)، پدرش را گوش ميداد. امام حسن (عليه السلام) را سوزاندي، حالا چرا آمدي تشييع جنازه. گفت، نتوانستم نيايم، حلمي که حسن (عليه السلام) داشت مساوي است با همه کوههاي دنيا. امام حسن (عليه السلام) فرمود: اگر کسي در اين گوشم فحش بدهد، بيايد در اين گوشم عذرخواهي کند، من حلالش ميکنم. يک آن نميگذارم کينه يک مسلمان در دلم باشد. خوب داريم سيره امام حسن (عليه السلام) را ميگوييم، زمان، تمام شد. ان شاءاللّه جلسه بعد هم سيره خواهيم گفت.
خدايا! عشق ما را نسبت به خودت و اوليائت و پيروي ما را از خودت و اوليائت روز به روز بيشتر بفرما. معرفت، محبّت و عشق ما نسبت به اوليائت روز به روز بيشتر و نسل ما را عاشق اسلام و اهل بيت و قرآن قرار بده. قلب آقا امام زمان (عجّل اللّه تعالي فرجه الشريف) را از ما راضي بفرما.
«والسلام عليکم و رحمة اللّه»
|