علماخلاقاسلامى ج : 4 ص : 172
فصل 36 اقسام محبّت به حسب مبادى آن
بدان كه اسباب و مبادى محبّت نظر به اينكه بسيار و مختلف است به اين جهت دوستى به اقسام بسيار منقسم مىشود:
اول - دوستى انسان به وجود و بقاء و كمال خود، و اين شديدترين و قويترين اقسام دوستى است، زيرا محبت به قدر موافقت و سازگارى با طبع و به اندازه معرفت آن است، و هيچ چيز موافقتر و سازگارتر به كسى از خود او نيست، و معرفت او به هيچ چيز قويتر از معرفت به خود نيست، و از اين رو معرفت خود كليد معرفت پروردگار قرار داده شده است [1]. و چگونه دوستى چيزى به خودش قويترين مراتب دوستى نباشد با اينكه هر اندازه دوستى شديدتر گردد اتحاد بين محب و محبوب بيشتر و استوارتر مىشود؟ و چه اتحادى بيشتر از وحدت و يگانگى و از ميان رفتن دوگانگى است، همچنانكه اين اتّحاد بين يك چيز و خودش برقرار است، پس محب و محبوب يكى است، و سبب دوستى غريزهاى است در طبعها به حكم سنّت خدا:
«وَ لَن تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبديلا» 33: 62(احزاب، 62، فتح: 23) «و هرگز سنّت خدا را تغيير پذير نيابى».
__________________________________________________
[1] چنانكه امير مؤمنان عليه الصلاة و السلام فرمود: «من عرف نفسه فقد عرف ربه».
علماخلاقاسلامى ج : 4 ص : 173
و معنى دوستى خود دوستى دوام وجود و هستى خود است و كراهت عدم و تلف آن، پس بقاء و دوام وجود محبوب است، و عدم و نيستى مورد بغض و دشمنى است، و از اين رو هر كسى مرگ را دشمن دارد، نه صرفا براى اينكه از بعد آن مىترسد، يا براى مجرّد آنچه از سكرات (بيهوشيها) و درد مرگ به او مىرسد، بلكه گمان مىكند كه مرگ موجب معدوم شدن او يا جزئى از اوست، و لذا اگر بدون درد و رنج هم بميرد و اعتقادى به ثواب و عقاب نداشته باشد باز هم آن را ناخوش دارد. و همچنانكه دوام وجود هر كسى محبوب است همچنين كمال وجود نيز محبوب است، زيرا فقدان كمال نوعى نقص است، و هر نقصى نسبت به اندازه فقدان كمال نيستى و عدم است. پس وجود در اصل ذات و بقاء آن و در صفات كمال آن محبوب است، و عدم درباره همه اينها مبغوض است.
تحقيق مطلب اين است كه: محبوب جز وجود نيست و مبغوض جز عدم نيست، و همه صفات كماليه راجعاند به وجود، و همه نقائص راجعاند به عدم، و چون هر فردى از موجودات نحو خاصّى از وجود دارد، و تماميّت نحوه وجودش به وجود بعضى از صفات كماليه است كه آنها نيز از مراتب وجود است، پس وجود هر موجودى مركّب است از وجودهاى متعدد، و اگر يكى از آنها مفقود شود گوئى بعضى از اجزاء وجود او مفقود شده، و از اينجا روشن مىشود كه: هر موجودى كه در وجود قويتر و نحوه وجودش تمامتر باشد، مراتب وجود آن از حيث نيرو و شدّت و شمار بيشتر است، و صفات كماليه آن قويتر و فزونتر است. پس وجود واجب كه تامّ فوق تمام و قائم به خود است و غير او قائم به اوست جامع همه مراتب وجود و محيط بر همه موجودات است.
و محبّت اولاد تحقيقا به اين قسم بر مىگردد، زيرا آدمى فرزند خود را دوست مىدارد و به خاطر او متحمّل مشقّتها مىشود اگر چه هيچ نفع و لذتى از آن فرزند به او نرسد، زيرا او را جانشين وجود خود بعد از مرگ مىداند و چنين مىانگارد كه بقاء فرزند نوعى بقاء خود اوست، پس به سبب محبّت مفرطى كه به بقاء خود دارد و از بقاء خود ناتوان است و از آن قطع طمع كرده است بقاء كسى را كه قائم مقام او و به منزله جزئى از اوست دوست دارد. و اگر طبيعتش
علماخلاقاسلامى ج : 4 ص : 174
بر اعتدال باقى مىماند بقاء خود را از بقاء فرزند دوستتر مىداشت. همچنين محبّت نزديكان و خويشان نيز به محبّت كمال خود بر مىگردد، زيرا خود را به سبب ايشان نيرومند و آراسته و صاحب تجمّل مىيابد، از آن رو كه عشيره و خويشاوندان مانند پر و بال است كه آدمى خويشتن را با ايشان كامل مىانگارد [1].
دوم - محبّت داشتن به غير براى آنكه از او لذت جسمى و حيوانى مىبرد، مانند دوستى زن و مرد به يكديگر براى مباشرت و آميزش، و دوستى انسان نسبت به خوردنيها و پوشيدنيها. و ملاك و معيار اين گونه دوستى لذّت است، و اين نوع محبّت زود حاصل مىشود و زود از ميان مىرود، و پستترين مراتب محبت است زيرا سبب و انگيزهاش پستتر و زوالش زودتر است.
سوم - دوستى آدمى به غير براى نفع و نيكوكارى او، كه انسان بنده احسان است، و طبع و سرشت هر كسى اين است كه هر كه به او نيكويى كند او را دوست دارد و هر كه به او بدى كند او را دشمن دارد. از اين رو رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت:«اللّهمّ لا تجعل لفاجر علىّ يدا فيحبّه قلبى»
«خدايا هيچ فاجر را بر من دست مده [كه با من نيكى كند] كه دل من او را دوست دارد». و ضابطه اين گونه محبّت نفع و احسان است، و اين دو قسم در حقيقت به قسم اول بر مىگردد، زيرا نيكوكار [كه دوست داشته مىشود] كسى است كه به مال و يارى و ديگر اسباب به دوام و كمال وجود كمك مىكند، و محبّت اين بهرهها و لذتها سبب محبّت احسان و محبّت احسان سبب محبّت شخص نيكوكار مىشود.
و تفاوت اين است كه اندامها و تندرستى و علم و خوردنى و آشاميدنى و آميزش از اين جهت محبوب است كه بواسطه آنها كمال وجود حاصل مىشود، و ليكن طبيبى كه سبب تندرستى است، و عالمى كه سبب علم است، و دهنده خوردنى و آشاميدنى، و همسرى كه وسيله آميزش است: محبوبند نه براى خود آنها، بلكه
__________________________________________________
[1] چنانكه امير مؤمنان عليه الصلوة و السلام در وصيت به فرزند خويش امام مجتبى (ع) مىفرمايد: «و خويشانت را گرامى دار، زيرا آنان پر و بال پرواز تو هستند، و اصل و ريشه تو كه به ايشان باز مىگردى، و دست تو كه با آن [بر دشمن] حمله و يورش مىبرى».
«نهج البلاغة»، باب كتب و رسائل.
علماخلاقاسلامى ج : 4 ص : 175
از اين جهت كه وسيله براى محبوب لذاتهاند: در اين صورت فرق به تفاوت مرتبه بر مىگردد، و همه بر مىگردد به اينكه انسان خود را دوست دارد، پس كسى كه نيكوكار را براى احسان او دوست دارد، در حقيقت خود او را دوست ندارد، بلكه احسان او را دوست دارد، و اگر احسانش زايل شود محبّت او نيز زوال مىپذيرد با اينكه خود او هست. و اگر احسان كم شود محبّت كم مىشود و اگر احسان زياد شود محبّت نيز افزون مىگردد و خلاصه افزايش و كاهش محبّت به حسب افزايش و كاهش احسان راه مىيابد.
چهارم - آنكه كسى چيزى را براى ذات آن دوست داشته باشد، نه براى بهره و لذتى كه از غير ذات آن عايد مىشود، بلكه ذاتش عين بهره و لذتش مىباشد، و اين محبّت حقيقى است كه اعتماد به آن مىشايد، مانند دوستى زيبائى و حسن، كه هر جمالى بهنگام ادراك محبوب است، و اين براى خود جمال است، زيرا ادراك زيبائى عين لذت است و لذت لذاته محبوب است نه براى غير آن. و مپندار كه دوستى صورتهاى زيبا جز براى برآوردن شهوت نيست، كه بر آوردن شهوت لذّتى است حيوانى، امّا گاهى انسان صورتهاى زيبا را براى خود آنها دوست دارد، و ادراك خود زيبائى لذت روحانى است كه لذاته محبوب است. و شكّى نيست كه دوستى صورتهاى زيبا به جهت او نكوهيده است و به جهت دوم ستوده و پسنديده، و عشقى كه براى بعضى از مردم از ستودن و نيكو شمردن چهرههاى زيبا پديد مىآيد اگر سبب آن لذت شهوت حيوانى باشد ناپسند و مذموم است، و اگر سبب آن ابتهاج و نشاط روحانى و مجرّد ادراك جمال باشد پسنديده و ممدوح است، و چون سبب اين عشق پوشيده و مشتبه و مشكوك است عاقلان در مدح و ذمّ آن اختلاف كردهاند. و چگونه دوستى صورتهاى زيبا براى خود جمال بدون قصدى ديگر ناروا باشد، با اينكه سبزه و آب روان محبوبند نه براى اينكه آدمى سبزه را بخورد و آب را بياشامد، يا غير از ديدن و تماشا بهرهاى ديگر از آنها ببرد. رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ديدن سبزه و آب روان به شگفتى و شكفتگى مىآمد، و هر طبع پاك سليمى از تماشاى شكوفهها و گلها و پرندگان خوشرنگ لذت مىيابد، حتى انسان غمهاى خود را به مجرّد تماشاى آنها و بدون قصد لذتى ديگر از آنها، تسلّى مىدهد.
علماخلاقاسلامى ج : 4 ص : 176
و به آنچه گفتيم سستى پندار بعضى ضعيف عقلان و كم خردان آشكار مىشود كه پنداشتهاند نمىتوان تصور كرد كه انسان غير خود را لذاته دوست داشته باشد، مادام كه لذتى غير از ادراك ذات به محبّ بر نگردد، و ندانستند كه حسن و جمال محدود و مقصور بر ادراك ديدنيها و تناسب خلقت نيست، زيرا گفته مىشود:
اين آواز نيكو و خوش است، و اين مزه نيكوست، و اين بو خوش است، و هيچ يك از اين صفات را به چشم نمىتوان ديد، و همچنين حسن و جمال اختصاص به آنچه به وسيله حواس ادراك مىشود ندارد، زيرا حسن و جمال در غير اينها هم هست، چنانكه بيشتر خصلتهاى نيكو با نور بينش درونى به عقل ادراك مىگردد، و گفته مىشود: اين خلق نيكو و زيباست، و اين علم نيكو و زيباست، و اين رفتار نيكو و زيباست، و هيچ يك از اين صفات با حواس ادراك نمىشود، بلكه به بصيرت درونى ادراك مىشود، و همه اين خصلتهايى كه حسن آنها به عقل ادراك مىشود بالطبع محبوب است، و صاحب اين صفات نيز نزد كسى كه صفات وى را شناخت محبوب است.
و يك دليل براى تحقّق ادراك جمالى كه به عقل حاصل مىشود و محبوب بودن آن اين است كه: طبعها و دلهاى سليم بر محبّت انبياء و ائمّه - عليهم السّلام - سرشته شده است با اينكه ايشان را نديدهاند. و بسا محبّت آدمى به صاحب مذهب خود به حدّ عشق فزونى يابد، و اين عشق او را به انفاق جميع اموال خود در يارى و دفاع از مذهب او وا دارد، و اگر كسى در مقام طعن امام يا صاحب مذهب او برآيد در پيكار با وى جان خود را به خطر مىاندازد، با اينكه هرگز صورت او را نديده و سخن او را نشنيده است، بلكه سبب محبّت او نيكو شمردن صفات باطنى اوست:
از ورع و تقوا و توكل و رضا و بسيارى علم و احاطه بر مسائل دين و نهضت و قيام وى براى افاضه علم دين و انتشار اين نيكوئيها در عالم، و همه اين خيرات بر مىگردد به علم و قدرت، زيرا جميع فضائل از معرفت حقايق امور و توانائى بر واداشتن خود بر آنها و غلبه بر شهوات بيرون نيست، و اين دو - يعنى علم و قدرت - با حواس ادراك نمىشوند، با اينكه بالطبع محبوبند.
و از شواهد مطلب اين است كه: هر گاه مردم كسى را به سخاوت و شخصى را به عدالت وصف كنند آدميان بالطبع و بالضروره ايشان را دوست دارند
علماخلاقاسلامى ج : 4 ص : 177
بدون اينكه صورت محسوس آنان را ديده باشند يا بهرهاى از ايشان برده باشند، بلكه هر كه برخى از خصلتهاى نيك و صفات كمال وى را حكايت كند دوستى او بر دلها چيره مىشود، با اينكه وى را مشاهده نكردهاند و خير و احسان او به آنان نرسيده و نخواهد رسيد. و هر كه بصيرت درونيش از حواس ظاهر قويتر باشد، و نور عقل بر او غالبتر از آثار حيوانى باشد، محبّت او به معانى باطنى بيش از محبّت او به معانى ظاهرى خواهد بود، و چقدر فرق و تفاوت هست بين كسى كه نقش بر ديوار را براى زيبائى صورت دوست دارد و كسى كه سرور رسولان صلّى اللّه عليه و آله را براى جمال صورت باطنى او دوست دارد.
پنجم - دوستى ميان دو نفر كه مناسبت پنهانى، يا همانندى و مجانست معنوى، با يكديگر دارند. چه بسا دو شخص يكديگر را بسيار دوست مىدارند بدون ملاحظه جمالى يا طمع در جاه و مالى بلكه به مجرّد مناسبت ارواحشان، چنانكه پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:
«الارواح جنود مجنّدة، فما تعارف منها ائتلف و ما تناكر منها اختلف»
«ارواح مانند سپاهيان منظّماند، روحهاى آشنا با يكديگر الفت گيرند و روحهاى نا آشنا و بيگانه در اختلافند».
ششم - دوستى با ديگرى كه در ميان آنان در بعضى جاها الفت و اجتماع حاصل شده، بخصوص وقتى كه آن جاها بيگانه باشد، مانند كشتىها و سفرهاى دور.
و سبب آن اين است كه: سرشت افراد آدمى بر انس گرفتن با يكديگر و ملاقات و اجتماع نهاده شده، و براى همين مؤانست كه در طبيعت انسان قرار دارد انسان ناميده شده، كه مشتق از انس است نه نسيان - چنانكه بعضى گمان كردهاند - و انس گرفتن با يكديگر از دوستى جدا و منفك نيست. و بسا هست كه مؤانست و محبّت ميان همشهريان يا ميان آنها و اهل ديگر آبادىها، يا ميان اهل شهرهاى دور و جاهاى مختلف حاصل شود. و اين يكى از حكمتها و اسرار امر به نماز جمعه و جماعت و نماز عيد فطر و عيد قربان، و حج است كه باعث اجتماع عموم مردم در يك جايگاه است.
هفتم - دوستى آدمى با كسى كه در وصف ظاهر با او همانند است، مانند
علماخلاقاسلامى ج : 4 ص : 178
ميل كودك به كودك براى كودكى وى و پير به پير براى پيرى وى و تاجر به تاجر براى تجارت وى، و همينطور... كه هر شخصى به كسى مايل است كه در وصف و صنعت و شغل و پيشه با او همانند و يكسان باشد. بنابر اين سبب جمع شدنشان اشتراك در آن وصف و صنعت است.
هشتم - دوستى هر سبب و علّتى نسبت به مسبّب و معلول خود و بالعكس، زيرا چون معلول نمونهاى است از علت، و از او تراوش كرده و جارى و روان شده، و با او مناسبت دارد و از جنس و سنخ اوست، پس علّت معلول خود را دوست دارد زيرا فرع اوست و به منزله بعضى از اجزاء اوست كه پيچيده در اوست، و معلول علّت خود را دوست دارد زيرا آن را اصل خود و به منزله كل خود مىبيند كه حاوى و شامل اوست، پس گوئى هر يك از آن دو در محبّت ديگرى خود را دوست دارد.
امّا سبب اگر علّت حقيقى در ايجاد باشد، اين سببيّت و عليّيّت در حصول دوستى و اتحاد قويتر از علّت معدّه [1] است. پس قويترين اقسام دوستى محبّتى است كه خداوند واجب - سبحانه - نسبت به بندگان خود دارد، و بعد از آن محبّتى است كه بندگان شناسا و با معرفت او نسبت به او - سبحانه - دارند، كه محبّت ايشان نسبت به او از اين حيث است كه او ايجاد كننده و بيرون آورنده آنان از عدم صرف به وجود است، و عطا كننده آنچه مورد احتياج ايشان در دو عالم است، و از جهت اينكه او - تعالى - در ذات و صفات كماليه تامّ فوق تمام است، و نفس ذاتا مشتاق كمال مطلق است، و اين محبّت فرع معرفت است و بدون آن حاصل نمىشود، و از اين رو سرور رسولان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:«ما اتّخذ اللّه وليّا جاهلا قطّ»
«خداوند هرگز دوست جاهل اختيار نمىكند».
و دوستى پدر نسبت به فرزند خود و بالعكس از اين گونه است، زيرا پدر سبب ظاهرى وجود فرزند است، اگر چه سبب حقيقى نيست، بلكه علت معدّه اوست، پس او را دوست دارد زيرا وى را به منزله خود مىبيند و او را نمونه ذات
__________________________________________________
[1] آنچه سبب آماده شدن علت براى ايجاد معلول است، شرايط مؤثر در پديد آمدن معلول.
علماخلاقاسلامى ج : 4 ص : 179
خويش و نسخهاى كه طبيعت از صورت او به صورت فرزند منتقل كرده است مىانگارد، و وجود او را بعد از خود به منزله بقاء ثانوى خويش مىشمارد، و گمان مىكند كه فرزند جزء اوست و در خلقت و خلق و خو همانند اوست. و همچنين هر كمالى كه براى خود مىخواهد بالاتر از آن را براى فرزند خود مىخواهد و از ترجيح فرزند بر خود شاد مىگردد، و برتر بودن وى در نزدش به منزله اين است كه گفته شود: او اكنون از سابق برتر است، و آنچه موجب تأكيد دوستى فرزند است اين است كه از او اميد بر آوردن مقاصد و مطالب خويش را در زندگى و مرگ دارد.
و محبّت فرزند نسبت به پدر مانند محبّت پدر نسبت به فرزند نيست بلكه ضعيفتر است، زيرا برخى از اسباب محبّت براى او وجود ندارد، و از اين رو شريعت فرزندان را به دوستى پدران امر كرده است نه بالعكس.
و محبّت ميان معلّم و شاگرد نيز از همين گونه است، زيرا معلّم سبب نزديك براى حيات روحانى متعلّم و افاضه صورت انسانيّت حقيقى به اوست، همچنانكه پدر سبب حيات جسمانى و صورت انسانيّت ظاهرى اوست، پس معلّم پدر روحانى متعلّم است، و بقدرى كه روح بر جسم شرافت دارد معلّم از پدر شريفتر است، و بنا بر اين محبّت معلّم بايد كمتر از محبّت موجب حقيقى (خدا) و بيشتر از محبّت پدر باشد، و در حديث آمده است: «پدران تو سهاند: يكى آن كه تو را توليد كرده، و كسى كه تو را دانش آموخته، و آن كه دخترش را به همسرى تو داده، و بهترين اين سه پدر آنست كه تو را تعليم كرده». از ذو القرنين پرسيدند: پدرت را دوستتر دارى يا معلّمت را؟ گفت: «معلّمم را، زيرا سبب حيات باقى من است، و پدرم سبب حيات فانى». و امير مؤمنان عليه السّلام فرمود:«من علّمنى حرفا فقد صيّرنى عبدا»
«هر كه حرفى به من آموخت مرا بنده خود كرد». و بنا بر اين سزاوار است كه دوستى پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اوصياء راشدين او عليهم السّلام از همه اقسام دوستى بعد از محبّت خداى سبحان بالاتر و شديدتر باشد، كه معلّم حقيقى و مكمّل نخست اوست، و از اين رو آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:«لا يؤمن أحدكم حتّى اكون أحبّ إليه من نفسه و أهله و ولده»
«هيچ يك از شما مؤمن نيست مگر اينكه من در نزد او دوستتر از خود و اهل و فرزندان او باشم».
علماخلاقاسلامى ج : 4 ص : 180
نهم - محبّت كسانى كه با هم در يك سبب شريكند، مانند محبّت برادران و نزديكان با يكديگر، و هر چه سبب نزديكتر باشد محبّت شديدتر است، و لذا محبّت برادران از محبّت عموزادگان، مثلا بيشتر است، و هر كه خدا را شناخت و همه موجودات را منسوب به او دانست و به مقام توحيد رسيد، و ارتباط خاصّى را كه ميان خدا و مخلوقات هست دريافت، همه موجودات را از اين جهت كه با آنها در آفرينش و داشتن موجد حقيقى شريك است دوست دارد.
گاهى بعضى از اسباب دوستى يا بيشتر آنها در يك شخص جمع مىشود، و محبّت مضاعف مىگردد، چنانكه اگر مردى فرزند زيبا صورت و خوشخو و دانشمند و فرزانه داشته باشد كه به پدر و مادر و ديگران نيكوئى مىكند، محبّت پدر به وى بسيار شديد مىشود، زيرا بيشتر اسباب محبّت در او جمع شده است. و گاهى شخص ديگرى را به واسطه وجود بعضى از اسباب محبّت دوست دارد بدون اينكه در خود او اين اسباب وجود داشته باشد. و گاهى اسباب محبّت در ميان دو نفر مختلف است و هر يك ديگرى را از جهتى دوست دارد، و نيروى محبّت بقدر نيروى سبب است، پس هر چه سبب بيشتر و نيرومندتر باشد محبّت شديدتر است.
|