علم‏اخلاق‏اسلامى ج : 2 ص : 34
فصل 2 در تجرد و بقاى نفس‏
درباره تجرّد و بقاى نفس بعد از جدا شدن از بدن شك و ترديدى نيست. امّا ادلّه مطلب اوّل، يعنى غير جسمانى بودن آن، عبارتند از:
1) هيچ جسمى صور و اشكال متعدّد نمى‏پذيرد زيرا هر صورت يا شكلى در جسم با آمدن صورت و شكل تازه از ميان مى‏رود تا جاى خود را به آن صورت جديد بسپارد. امّا نفس صور متعدّد و مختلف، اعمّ از محسوسات و معقولات، را مى‏پذيرد بى‏آنكه با آمدن يكى ديگرى زائل شود، بلكه هر گاه صورتى را پذيرفت استعداد و نيروى بيشترى براى قبول صورت ديگر پيدا مى‏كند، و به همين دليل با ورزشها و ممارستهاى فكرى و كثرت انديشيدن و نظر كردن، قوّه ادراك اشياء و امور بيشتر مى‏شود. پس ثابت شد كه نفس غير جسمانى است.
2) حصول ابعاد سه‏گانه براى جسم جز به اينكه داراى طول و عرض و عمق باشد قابل تصوّر نيست و حصول رنگها و طعمها و بوها براى جسم جز به اينكه داراى رنگ و طعم و بو شود متصوّر نيست، لكن همه اين‏ها را نفس و قوه واهمه ادراك مى‏كند بدون اينكه داراى طول و عرض و عمق و رنگ و طعم و بو گردد، و نيز حصول بعضى از اين عوارض براى جسم مانع حصول ضدّ و مقابل آن است و حال آنكه حصول اين‏ها در نفس مانعى ندارد بلكه در آن واحد همه آنها را يكسان ادراك مى‏كند«»..
علم‏اخلاق‏اسلامى ج : 2 ص : 35
3) نفس از امور الهى و معارف حقيقى كه با جسم سازگار و مناسب نيستند لذّت مى‏برد، و نسبت به لذّات جسمى و خيالى و وهمى بى‏ميل و از آنها روى گردان مى‏شود، بلكه همواره به شاديها و بهجتهاى عقلى محض كه جسم را از آنها بهره‏اى نيست روى مى‏آورد، و اين خود روشنترين دليل است بر اينكه نفس غير از جسم و قواى جسمانى است.
زيرا شك نيست كه شادمانى و ابتهاجى كه براى بعضى از نفوس پاك و صافى و خالى از آلودگى‏هاى طبيعت حاصل مى‏شود به وسيله ادراك علوم و معارف حقّه كلّى و شناخت مجرّدات نورانى قدسى و از طريق مناجات و عبادات و مواظبت بر اذكار در خلوت همراه با نيّات پاك و خالص است و جسم و قواى خيالى و وهمى آن را در آنها دخالت و تأثيرى نيست، زيرا نفس لا اقل گاه گاه در آن حالات [روحانى‏] از جسم بكلّى غافل است، و گاهى چنان مستغرق در آن حالت است كه خبر از تن ندارد و اصلا نمى‏داند بدنى دارد چنانكه گويى از آن جدا شده است. و اين مطلب دليل است بر اينكه نفس از عالم ديگرى غير از عالم جسمانى و قواى بدنى است. زيرا التذاذ تن و قواى بدنى منحصر است به امور جزئى سازگار و موافق با طبع كه حواسّ ظاهر و باطن آنها را ادراك مى‏كند.
4) نفس صور كلّى مجرّد را ادارك مى‏كند و خود محلّ آنها مى‏باشد، و بى شك مادّى نمى‏تواند محل براى مجّرّد باشد زيرا هر چيز مادّى داراى وضع و تقسيم پذير است، و محلّى كه داراى وضع و تقسيم‏پذير است مستلزم اين است كه حال در آن نيز چنين باشد، چنانكه در جاى خود ثابت شده است، و مجرّد (غير مادّى) ممكن نيست چنين باشد و گر نه از حقيقت خود خارج شده است (يعنى ديگر مجرّد نخواهد بود)، پس نفس مادّى نيست و چون مادّى نيست مجّرّد است زيرا حالت واسطه (يعنى حالت سومى كه بين مجرّد و مادّى باشد) وجود ندارد.
5) قواى باطنى و درونى كه وابسته به بدن است (ادارك حسّى و خيال و وهم) علوم را جز از راه حواسّ ظاهر كسب نمى‏كند زيرا تا چيزى با اين حواس ادارك نشود حواس باطنى نمى‏تواند آنها را ادراك كند و صحّت اين مطلب را شعور و آگاهى وجدانى در مى‏يابد و امرى ضرورى است. امّا نفس امور و مسائلى را
علم‏اخلاق‏اسلامى ج : 2 ص : 36
درك مى‏كند كه هيچ يك از حواس را به ادراك آن دسترسى نيست مانند امور مجرّد و معانى بسيط كلّى، و علل و اسباب موارد اتّفاق و اختلاف كه بين محسوسات هست. و ضرورت عقلى حكم مى‏كند به اينكه هيچ يك از حواس را در ادراك يكى از اين‏ها دخالت و تأثيرى نيست.
و همچنين عقل (قوه عاقله نفس) حكم مى‏كند كه بين نقيضين واسطه‏اى نيست، و اين حكم مأخوذ از طريق منابع و مبادى حسّى نيست زيرا اگر از اين‏ها گرفته شده بود از اوّليّات و قياسات [عقلى‏] نبود، پس چنين حكمى از اصول و مبادى شريف و عالى كه قياسهاى صحيح بر آنها مبتنى است گرفته شده است [1].
و همچنين نفس در ادراكات حسّى و صدق و كذب آنها حكم و داورى مى‏كند و گاهى افعال حسّى را تخطئه و احكام حس را مردود مى‏داند مثلا حكم مى‏كند كه آنچه چشم مى‏بيند كوچكتر يا بزرگتر از واقع است و آنچه را مستدير مى‏بيند مربّع است«»، يا آنچه را شكسته مى‏بيند شكسته نيست«»، يا كج مى‏بيند كه در واقع راست و مستقيم است، يا واژگون مى‏بيند كه در واقع برپاست، يا وضع واقعى چيزى را ديگرگون مى‏بيند، و همچنين در ديدن چيزهائى كه حركت دايره‏وار دارند«»، و چنانكه سامعه را در آنچه در مكانهاى مستدير شفّاف«» (صيقلى) هنگام انعكاس صوت درمى‏يابد تخطئه مى‏كند، و ذائقه را در اينكه شيرينى را تلخ‏
__________________________________________________
[1] مقصود اين است كه عقل هم محال بودن اجتماع نقيضين را تصديق مى‏كند و هم حكم مى‏كند كه بين نقيضين حد وسطى وجود ندارد (يك چيز يا هست يا نيست، شق ثالثى وجود ندارد) و عقل به اين احكام از طريق منابع حسى نرسيده است زيرا امتناع و محال بودن چيزى امر وجودى نيست كه در عالم خارج بتوان آن را يافت. امتناع اجتماع نقيضين و عدم واسطه بين نقيضين از بديهيات و اوليات عقلى است كه همه تصديقات و قياسات و احكام علمى و فلسفى ما مبتنى بر اين اصل عالى عقلى است (براى شرح و توضيح بيشتر به كتابهاى منطق و فلسفه رجوع شود). م.
علم‏اخلاق‏اسلامى ج : 2 ص : 37
ادراك مى‏كند و مانند آن، در مورد شامّه و لامسه حال به همين منوال است [1]. و شك نيست كه تخطئه نفس نسبت به ادراكات حسّى و احكام آن درباره آنچه مطابق با واقع است مسبوق به علمى است كه مأخوذ از حس نيست. زيرا آن كه بر چيزى حكم مى‏كند در مرتبه‏اى برتر از آن چيز است و بنا بر اين علم وى كه اساس و ملاك حكم است نمى‏تواند از آن گرفته شده باشد.
و آنچه اين مطلب را تأييد مى‏كند اين است كه نفس به ذات خود و به اينكه مدرك معقولات خود است علم و خود آگاهى دارد. و روشن است كه اين علم (علم نفس به خود و ادراكات خود) از ذات و جوهر نفس گرفته شده است نه از مبادى و منابع ديگر.
6) ما مشاهده مى‏كنيم كه افعال و آثار بدن و قواى آن به تدريج ضعيف و ناتوان مى‏شوند، و حال آنكه نفس در ادراكات و صفات خود نيرومندتر و تواناتر مى‏شود، چنانكه در سنّ كهولت چنين است، يا بعكس كه در سنّ جوانى بدن و قواى جسمانى در افعال خود نيرومند و فعّال است لكن نفس و قواى ادراكى آن ضعيف است. پس اگر نفس، جسم يا جسمانى بود بايد در ضعف و قوّت تابع بدن و امور بدنى باشد.
و اگر گفته شود: علم و ادراك و ديگر صفات كمالى نفس با ضعف و اختلال بدن دچار ضعف و اختلال مى‏شود چنانكه در مورد پيران و بيماران مشاهده مى‏كنيم و اين امر با تجرّد نفس منافات دارد، در پاسخ مى‏گوئيم: ضعف يا اختلال در ادراك و افعال متعلّق به قواى جسمانى پديد مى‏آيد، و امّا آنچه نفس به ذات و جوهر خود يا به واسطه قواى جسمانى بعد از آنكه براى آن ملكه شد حاصل مى‏كند هر چند در بدن و قواى جسمانى ضعف و اختلال راه يابد ظهورش شديدتر و تأثير آن قويتر است.
امّا مسأله ديگر، يعنى بقا و فناناپذيرى نفس يعد از مفارقت از بدن، پس از اثبات تجرّد آن روشن است به اين دليل كه موجود مجرّد فساد و تباهى‏
__________________________________________________
[1] چنانكه لامسه شخصى كه از جاى گرمى آمده آب نيم گرم را سرد و لامسه شخصى كه از جاى سردى آمده همان آب را گرم احساس مى‏كند. م.
علم‏اخلاق‏اسلامى ج : 2 ص : 38
نمى‏پذيرد [1] زيرا عين حقيقت است و حقيقت را نابودى و فنا نيست چنانكه معلّم اوّل [2] [ارسطو] و غير او به آن تصريح كرده‏اند، و دليل آن آشكار است.
__________________________________________________
[1] درباره بقاى نفس دلائل متعددى اقامه شده است كه بيشتر آنها نتيجه جوهريت و تجرد نفس است. از جمله يكى اين است كه هر چه مركب و داراى اجزاء است (جسم) دستخوش انحلال و نابودى است، لكن نفس كه بسيط و بدون اجزاء است در معرض نابودى و زوال و فنا نيست. م.
[2] قول مؤلف خالى از مسامحه نيست. ارسطو نفس را صورت بدن مى‏داند و صورت و ماده واحد يگانه‏اى را تشكيل مى‏دهند كه جدا شدن و باقى ماندن يكى از آنها در عالم خارج امكان‏ناپذير است و بنا بر اين بقاى نفس افراد انسان بر حسب نظام فلسفى ارسطو مشكل است. در واقع، بعضى از فلاسفه اسلامى گاهى عقايد و آرايى به ارسطو نسبت داده‏اند كه از او نيست. در اينجا مناسب و بجا بود كه نام افلاطون ذكر مى‏شد كه معتقد به تجرد نفس و بقاى آن بوده و در رساله «فدون» چند دليل براى آن آورده است. م.