امّا معالجه اجمالى‏
اين است كه پروردگار خود را بشناسد، و بداند كه عظمت و جلال و عزّت سزاوار غير او نيست، و به خود چنانكه شايسته است معرفت داشته باشد كه به خودى خود از هر ذليلى ذليلتر و از هر اندكى اندك‏تر است. و شكّى نيست كه وجود او ممكن است و هر ممكنى في حدّ ذاته عدم محض است - چنانكه در حكمت متعاليه ثابت شده است - و وجود و تحقّق و كمال و آثار او همه از واجب الوجود حقّ است. پس عظمت و كبريائى فقط شايسته وجود فيض بخش او و كمالات بى‏نهايات اوست، نه براى وى كه عدم صرف و نبود محض است.
پس اگر كسى بزرگى كند و به چيزى فخر نمايد بايد به پروردگار خود بزرگى و افتخار كند، و خود را حقير شمارد بلكه خود را ناچيز و عدم محض ببيند. و در اين معنى همه ممكنات شريكند.
امّا خوارى و ذلّتى كه مخصوص اين خودبين و نوع اوست از جمله اين است كه در آغاز نطفه‏اى پليد و بوناك و آخرش مردارى گنديده و متعفّن است، و در اين ميان حمّال نجاسات بدبوست. و اگر او را بصيرتى مى‏بود همين يك آيه كتاب خداى تعالى كافى است كه مى‏فرمايد:
«قُتِلَ الإنْسانُ ما أكْفَرَهُ مِنْ أىِّ شَي‏ءٍ خَلَقَهُ مِن نُطْفَةٍ خَلَقَهُ‏
علم‏اخلاق‏اسلامى ج : 2 ص : 400
فَقَدَّرَهُ ثُمَّ السَّبيلَ يَسَّرَهُ ثُمَّ أماتَهُ فَأقْبَرَهُ ثُمَّ إذا شاءَ أنْشَرَهُ 80: 17 - 22(عبس، 17 - 22) «مرگ بر انسان چه چيز او را به كفر (و ناسپاسى) واداشت. خدا او را از چه آفريد؟ از نطفه‏اى آفريدش و اندازه دادش. آنگاه راه را برايش آسان كرد.
سپس وى را بميرانيد و در گور كرد. سپس وقتى بخواهد بر انگيزدش».
در اين آيه خداوند اشاره مى‏فرمايد كه انسان اول در كتم عدم بود و هيچ چيز نبود، سپس او را از پليدترين چيزها كه نطفه باشد آفريد، بعد از آن او را ميرانيد و مردارى گنديده و بوناك گردانيد. پس چه چيز پست‏تر و رذلتر از چيزى كه آغازش عدم و مادّه خلقتش از همه چيز نجس‏تر و آخرش مردارى متعفّن باشد. و آن بيچاره بين اين آغاز و انجام ناتوان و خوار است، نه از خود اختيارى دارد و نه بر كار خود و ديگرى توان و قدرتى، كه بيماريهاى هولناك و دردهاى سخت جانكاه بر او چيره است و آفات گوناگون و طبيعتهاى متضادّ (چهار خلط) بر او مسلّط است كه هر يك بر ضدّ ديگرى در ويران كردن اجزاء پيكرش در كار است.
در هر لحظه خواهى نخواهى گرسنه يا تشنه مى‏شود و بيمارى و مرگ بى‏اختيار او به وى مى‏رسد، و مالك سود و زيان و خير و شرّ خود نيست. گاه مى‏خواهد چيزى را بداند نمى‏تواند، و گاه مى‏خواهد امرى را به ياد آورد فراموش مى‏كند و گاه مى‏خواهد كه چيزى را فراموش كند از خاطرش نمى‏رود. گاه مى‏خواهد دلش از چيزى منصرف شود بر عكس وسوسه‏ها و انديشه‏ها بى‏اختيار او در ميدان خاطرش جولان مى‏دهند. پس قلب او مالك خود نيست و نفسش اختيار خود را ندارد.
گاه به چيزى ميل مى‏كند كه هلاكش در آن است، و از چيزى نفرت دارد كه حياتش در آن است. از چيزهائى كه كشنده اوست لذّت مى‏برد و به كامش شيرين است، و نسبت به آنچه سود و نجات او در آن است بى‏ميل و سير است. در يك دم از شب و روز ايمن نيست كه گوش و چشم و علم و قدرتش از دست برود، و به فلج اعضا گرفتار آيد، و عقلش مختل و جانش ربوده شود و همه آرزوهايش بر باد رود.
و اين همه را چاره‏اى نتواند كرد. اگر رهايش كنند نابود شود، و اگر به خود واگذارش كنند اجزاء وجودش از هم بپاشد. بنده‏اى است مملوك كه بر هيچ چيز
علم‏اخلاق‏اسلامى ج : 2 ص : 401
خود و ديگران توانا نيست. پس، اگر خود را مى‏شناخت، چه چيز از او ذليلتر و پست‏تر است؟ و اگر نادانى گريبانگيرش نبود چگونه مى‏توانست عجب و خود - نمائى كند؟ اين‏ها حال وسط و ميانى او (بين تولّد و مرگ) است.
امّا آخر كار او - يعنى مرگ - چنانكه مى‏دانى مردارى بدبو و پليد مى‏گردد، صورتش دگرگون و مضمحل مى‏شود و اعضايش مى‏فرسايد و استخوان‏هايش مى‏پوسد، و اجزائش از هم مى‏گسلد و سرانجام خوراك كرمها مى‏شود كه حتّى حيوانات از وى مى‏گريزند و هر انسانى به چشم پليدى به او مى‏نگرد. و تازه حال بهترش اين است كه به صورت اول يعنى خاك بر مى‏گردد و گاهى گل كوزه گران و زمانى خشت و آجر ساختمان مى‏شود.
و چه بهتر بود اگر اين خاك را به حال خود مى‏گذاشتند و ديگر با او كارى نداشتند. امّا هيهات بعد از روزگارى كه بر آن خاك كهنه مى‏گذرد باز او را زنده مى‏كنند تا بلاهاى شديد را ببيند. اجزاء پراكنده تنش گرد مى‏آيد و از گور بيرون مى‏رود و به صحنه قيامت رانده مى‏شود. در آن وقت آسمانى مى‏بيند شكاف خورده و زمينى دگرگون شده، كوههائى به حركت در آمده و ستارگانى تيره و خورشيدى گرفته، و جهنّمى بر افروخته و بهشتى دلگشا و آراسته، ترازوى عدل الهى بر پا و نامه‏هاى اعمال گشوده. آنگاه خود را در معرض محاسبه و مؤاخذه مى‏بيند و ملائكه درشتخو و سختگير را بر خود گمارده مى‏يابد. پس نامه عمل او را به دست راست يا چپ او مى‏دهند و هر چه كرده از خرد و كلان و اندك و بسيار در آنجا مشاهده مى‏كند.
در اين حال اگر بديها و گناهانش بر خوبيها و حسناتش غالب گردد و سزاوار عذاب و دوزخ باشد آرزو مى‏كند كه سگى و خوكى بود يا چون چهارپايان خاك مى‏گشت و گرفتار عذاب و عقاب نمى‏شد. و شكّى نيست كه حال سگ و خوك از حال بنده گناهكارى كه پروردگار قهّار خود را نافرمانى كرده بسى بهتر است، زيرا آغاز و انجام دد و دام خاك است و از عذاب و عقاب بركنار. امّا اگر اهل دنيا كسى را كه در آتش دوزخ معذّب است ببينند از زشتى منظر و كراهت چهره او فرياد و فغان برآرند. و اگر بوى او را استشمام كنند از گندش بميرند، و اگر قطره‏اى
علم‏اخلاق‏اسلامى ج : 2 ص : 402
از آبى كه به او مى‏دهند به درياهاى دنيا بيفكنند از بوى مردار متعفّن‏تر گردد.
پس كسى را كه چنين حالى است با عجب و خود را بزرگ ديدن چه كار و چقدر بايد از حال امروز و ديروز خود غافل باشد كه اگر عذاب به او نرسد و از آتش دوزخ نجات يابد اين از عفو پروردگار است. زيرا هيچ بنده‏اى نيست مگر اينكه گناهى كرده است، و هر كسى كه مرتكب گناه شود مستحقّ عقوبت است. و اگر عقاب نشود فقط براى عفو الهى است. و شكّى نيست كه عفو و بخشش امرى يقينى و مسلّم نيست بلكه مشكوك و احتمالى است. پس كسى كه گناه كرده و نمى‏داند كه آيا مورد عفو و بخشش قرار خواهد گرفت يا نه بايد هميشه محزون و ترسان و شكسته دل باشد نه اينكه خود را بزرگ شمارد و عجب او را فرا گيرد.
بنگر به حال كسى كه جنايتى كرده كه مثلا مستحقّ هزار تازيانه است، و او را گرفته و زندانى كرده باشند و منتظر است كه او را به حضور مردم بياورند و عقوبت را درباره او اجرا كنند، و نمى‏داند كه آيا مورد عفو واقع مى‏شود يا نه، آيا چنين كسى حالت خودبينى و عجب خواهد داشت؟ گمان نمى‏كنم كه چنين پندارى.
پس هيچ بنده گناهكارى نيست كه اگر چه يك گناه كرده باشد مگر اينكه مستحقّ عقوبت الهى شده، و دنيا زندان اوست، و نمى‏داند كه كارش به كجا خواهد انجاميد.
اين حال براى ترس و خوارى و حقيرى او كافى است. پس ديگر چه جاى عجب و خود بزرگ بينى است.
اين بود علاج اجمالى عجب.