علماخلاقاسلامى ج : 2 ص : 194
فصل 3 مناجات پنهان صاحبدلان
يكى از عارفان [1] گفته است: خداوند با قدرتى كه همه چيز را به سخن آورده براى صاحبدلان و ديدهوران حقايق همه ذرّات زمين و آسمان را به نطق و سخن آورده است، تا آنجا كه تقديس و تسبيح آنها و گواهيشان را بر عجز خويش بشنوند، به زبان واقع كه نه عربى است و نه عجمى و حروف و الفاظ و بانگ و آواز ندارد، و هيچ كس آن را جز با گوش عقل ملكوتى نتواند شنيد و گوش ظاهر حسّى ناسوتى را ياراى شنيدن آن نيست. و اين نطقى كه همه ذرّات زمين و آسمان با ارباب قلوب دارند همان «مناجات سرّ» است و براى آن نهايت و انجامى نيست، كه اين كلمات از درياى بيكران كلام الهى مدد مىگيرد:
«قُلْ لَوْ كانَ الْبَحْرُ مِدادا لِكَلِماتِ رَبِّى لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أنْ تَنْفَدَ كَلِماتُ رَبّى وَ لوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَدا» 18: 109(كهف، 109) «بگو اگر دريا مركّب كلمات پروردگار من باشد، پيش از آنكه كلمات پروردگارم پايان پذيرد دريا پايان يابد اگر چه نظير آن را نيز به كمك آوريم».
__________________________________________________
[1] مقصود أبو حامد غزالى است در كتاب «احياء العلوم» (جزء چهارم)، كه اين فصول با تغيير عبارت و تقديم و تأخير از آنجا اقتباس شده است، و اين فصل به اختصار و با تغيير زياد از آنجا نقل شده است، و صاحب كتاب - چنانكه خواهد آمد - به اقتباس اين فصول از غزالى معترف است. مصحح.
علماخلاقاسلامى ج : 2 ص : 195
چون اين كلمات اسرار ملك و ملكوت را به نجوا مىگويد و هر كسى نتواند محرم راز و موضع سرّ باشد بلكه سينههاى آزادگان محلّ اسرار است، پس آن مناجات به آزادگان صاحبدلان اختصاص يافته است. و اينان نيز آن اسرار را به اغيار باز نمىگويند كه افشاى راز از دنائت و فرومايگى است، و هرگز ديدهاى كه شخص امين اسرار فرمانروائى را كه تنها و در نهان به او نجوا شده در ملأ عام فاش سازد. اگر افشاى هر سرّى روا بود پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از افشاى سرّ قدر نهى نمىفرمود و امير المؤمنين عليه السّلام به برخى اسرار مخصوص نمىشد، و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نمىفرمود:
«لو تعلمون ما أعلم لضحكتم قليلا و لبكيتم كثيرا»
«اگر آنچه من مىدانم شما نيز مىدانستيد خندهتان كم و گريهتان بسيار بود». بلكه همين مقدار را براى اين ياد مىكند تا كم بخندند و بسيار بگريند.
امّا دو چيز مانع است كه ارباب مشاهده مناجات ذرّات عالم ملك و عالم ملكوت را حكايت كنند: (يكى) منعى كه از افشاى سرّ شده است و (دوم) بىحدّ و حصر بودن كلمات آنها. و ما اينك اندكى از بعضى از مناجات اسباب و وسائط را كه به عجز خود اعتراف دارند نقل مىكنيم تا با جميع افعال صادره از همه اسباب و وسائط كه مسخّر قدرت خداوند مقايسه شود. و از اينجا اجمالا كيفيّت ابتناء توكّل بر او فهميده مىشود، و براى اينكه كلمات ملكوتى آنها را بفهميم آنها را به حروف و الفاظ و اصوات برمىگردانيم. پس مىگوئيم:
يكى از اهل شهود كه بينش او با فروغ نور الهى است به كاغذى كه چهرهاش با مركّب سياه شده بود گفت: «چرا سيماى سفيد و نورانى خود را سياه كردهاى؟» كاغذ در پاسخ گفت: «من چهره خويش را سياه نكردهام. اين مركّب است كه مرا سياه كرده، از او بپرس كه چرا چنين كرده؟» از مركّب پرسيد كه چرا چهره كاغذ را سياه كردى، مركّب گفت: «پاسخ اين سؤال بر عهده قلم است كه مرا به ستم از دوات بيرون كشيده».
از قلم پرسيد، او به دست و انگشتان نويسنده احاله كرد، و دست هم به قدرت و نيرو، و آن هم به اراده ارجاع داد، و هر يك به عجز خود و به مقهور و مسخّر بودن
علماخلاقاسلامى ج : 2 ص : 196
و به ناتوانى براى مخالفت اعتراف نمود.
و چون از اراده پرسيد، گفت: «من به خودى خود برانگيخته نمىشوم، بلكه به فرمان رسول قاهرى كه از حضرت قلب با زبان عقل بر من وارد مىشود براى به جنبش درآوردن برانگيخته مىشوم. و اين رسول علم است. پس سؤال از انگيزش من متوجّه عقل و قلب و علم است».
و چون از اين سه پرسش كرد، «عقل» گفت: «من چراغى هستم كه افروختگى من از خودم نيست بلكه افروخته شدهام».
و «قلب» گفت: «اما من لوحى هستم كه خود باز نشدهام بلكه مرا گستردهاند».
و «علم» گفت: «امّا من نقشى هستم كه پس از روشن شدن چراغ عقل مرا بر لوح قلب منتقش ساختهاند، و به خود نقش نبستهام بلكه ديگرى مرا نقش بسته است. از آن قلمى بپرس كه مرا بعد از بر افروختن چراغ عقل بر لوح قلب نقش كرد». [1] در اين موقع سائل سرگشته و متحيّر شد و گفت: «اين قلم و اين لوح و اين خط و اين چراغ كدام است؟ كه من جز قلم نى و لوح آهنين يا چوبين [2] و خطّى جز
__________________________________________________
[1] احمد نراقى، فرزند مؤلف، در كتاب «معراج السعادة (ص 78) كه خلاصه فارسى كتاب «جامع السعادات» با حذف و تغيير بسيارى از مطالب است، درباره آنچه در اين فصل از كتاب «احياء علوم الدين» غزالى نقل شده مىنويسد: «... اين اسرار معانى چند هستند كه الفاظ ناسوتيه و حروف صوتيه طاقت تحمل آن را ندارد و نمىتوان به اين قالب درآورد. پس با كسى مىتوان گفت كه با زبان ملكوتى آشنا باشد و أبو حامد غزالى در اين مقام كلامى ذكر كرده و نسبت به بعضى عرفا داده و خلاصه اين تقويت طريقه اشاعره است و استناد جميع اشياء و افعال و اقوال و احوال به مبادى عاليه و اثبات مذهب جبريه است و والد ماجد حقير قدس سره در «جامع السعادات» آن را نقل كردهاند و در آخر آن اشاره فرمودهاند كه اين كلام و امثال آن ناقص و قاصر و ثبوت نوع اختيارى از براى انسان در افعال و حركات خود بديهى و ظاهر است همچنانكه ضرورى شريعت مقدسه و نص آيات و اخبار كثيره است و أولى اعراض و سكوت از امثال اين كلمات و متابعت طريقه شرع مستطاب است و چون چندان فايدهاى بر نقل آن مترتب نبود بلكه ذكر آن موجب شبهات فاسده از براى كسانى كه در فهم رد آن قاصرند مىشد در اين كتاب متعرض نشديم».
[2] صفحهاى از آهن يا چوب كه در قديم براى تمرين خط بر آن مىنوشتند و مىشستند و باز مىنوشتند.
علماخلاقاسلامى ج : 2 ص : 197
با مركّب و چراغى جز از آتش نمىشناسم. و در اين منزل سخن از لوح و قلم و خط و چراغ مىشنوم، ولى چيزى از اينها نمىبينم».
علم به او گفت: «در اين صورت سرمايه تو اندك و توشهات كم و مركب سواريت ضعيف است، و مواضع هلاك در راه تو بسيار. اگر مىخواهى اين طريق را تا مقصد طى كنى، بدان كه در راه تو سه عالم وجود دارد: (نخست) عالم ملك و شهادت (محسوس)، كاغذ و مركّب و قلم و دست و انگشتان از اين عالم است، و از اين منازل به آسانى مىگذرى. و (دوم) عالم ملكوت پائينتر، كه همچون كشتى بين خاك و آب است، كه نه مانند آب در اضطراب است، و نه مانند خاك ساكن و ثابت است، و قدرت و اراده و علم از منازل اين عالم است. و (سوم) عالم ملكوت أعلى، كه ماوراى من است، و چون از من درگذرى به منازل آن برسى. و منزل اوّل آن قلم است كه علم به وسيله آن بر لوح دل نوشته مىشود، و در اين عالم دشتهاى پهناور و كوههاى بلند و درياهاى غرق كننده است».
سائل سالك پرسيد: «من در كار خويش سخت سرگشتهام و نمىدانم كه مىتوانم اين راه پر بيم و هراس را بپيمايم يا نه، آيا نشانهاى هست كه توانائى خود را در اين راهپيمائى بشناسم؟» گفت: «آرى چشم بگشاى و نور ديده و نيروى بينائى خود را يكسره به سوى من متوجّه كن. اگر حقيقت آن قلم كه به وسيله آن بر صفحه دل نگاشته مىشود بر تو آشكار شد، دور نيست كه تو شايسته اين طريق باشى، زيرا هر كه از عالم ملكوت پائينتر در گذرد و فراتر رود و نخستين درب ملكوت أعلى را بكوبد به وسيله قلم اسرار بر او كشف مىگردد. مگر نمىدانى كه امور و اسرار غيب به همين وسيله براى پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كشف و هويدا گشت و قول خداى تعالى درباره اين معنى نازل شد:
«اقرأ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذى خَلَقَ 96: 1...إِقْرَأ وَ رَبّكَ الأكْرَمُ الَّذى عَلَّمَ بِالقَلَمِ، عَلَّمَ الإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ» 96: 3 - 5(غلق 1، 3 - 5) «بخوان به نام پروردگارت كه آفريد... بخوان و پروردگارت ارجمندتر است همان كه به وسيله قلم آموخت به انسان آنچه نمىدانست».
علماخلاقاسلامى ج : 2 ص : 198
و اين قلم قلم الهى است كه از چوب و نى نيست. مگر نشنيدهاى كه كالاى خانه شبيه صاحب خانه است؟ و حال آنكه دانستى كه ذات خداى تعالى با ديگر ذوات شباهتى ندارد، جسم نيست و مكان ندارد، و همچنين دست او مانند ديگر دستها نيست، و قلم او به ديگر قلمها و سخن او به ديگر سخنها و خط او به ديگر خطوط شبيه نيست. بلكه اينها امورى است الهى از عالم ملكوت اعلى، و بنا بر اين دست او از گوشت و استخوان و خون نمىباشد، و قلم او از نى و لوح او از چوب و كلام او از صوت و حرف و خط او از نقش و رسم و رقم و مركّب او از زاج و ماز و نيست. پس اگر اين حقايق را اين چنين مشاهده نكنى از اهل تشبيه و تجسّم [1] خواهى بود و پروردگار خود را نشناختهاى، زيرا اگر ذات و صفات خداى تعالى را از ذات و صفات اجسام منزّه مىدانى و كلام او را از حروف و اصوات پاك مىنمايى، چرا درباره دست و قلم و لوح و خط او توقّف و ترديد مىكنى و اينها را از جسميّت و تشبيه به غير تنزيه نمىكنى؟» وقتى سائل سالك اين را از علم شنيد به قصور و كوتهبينى خود آگاه شد و چشم بصيرتش، پس از زارى و درخواست از پروردگار خود، گشوده گشت و اين نكته بر او مكشوف گرديد كه قلم الهى چنانكه علم وصف كرد نه از چوب است و نه از نى، و نه سر دارد و نه دم، و پيوسته بر دل آدميان همه گونه علم را مىنويسد، آنگاه از علم سپاسگزارى كرد و او را وداع گفت، و به پيشگاه قلم الهى رو آورد و به او گفت:
«اى قلم ترا چه رسد كه پيوسته بر دلها علومى را مىنويسى كه به وسيله آنها ارادهها برانگيخته شود تا قدرت بر كارهاى مقدور را به جنبش بياورد؟»
__________________________________________________
[1] اهل تشبيه و تجسّم كه آنان را مجسّمه و مشبّهه نيز نامند صفات انسانى را به خدا نسبت مىدهند و ظواهر بعضى از آيات قرآن مجيد را كه در آنها دست و چشم و وجه و غير اينها بر سبيل مجاز و بر طبق ادبيات همه اقوام و ملل براى فهم انسان و به زبان انسانى درباره خدا به كار رفته دليل قول خود مىگيرند، و از آيات محكماتى كه صريحا هر گونه جسم و جسمانيت و لوازم و لواحق آن را درباره خدا نفى مىكند و او را از صفات مخلوق منزّه و مبرّى مىنمايد مىگذرند. م.
علماخلاقاسلامى ج : 2 ص : 199
قلم الهى گفت: «مگر آنچه را كه در عالم ملك و مادّه ديدى و از پاسخ قلم آدمى شنيدى كه چگونه به دست احاله كرد فراموش كردى؟ پاسخ من هم مثل جواب اوست، كه من مسخّر دست خداى تعالى هستم كه «يمين ملك» ناميده شده، درباره من از او بپرس كه در قبضه قدرت اويم و او مرا مىگرداند، پس مقهور و مسخّرم. و فرقى بين قلم الهى و قلم آدمى در معناى تسخير نيست و فرق فقط ظاهرى و صورى است».
سائل گفت: «يمين ملك كيست؟» قلم گفت: «مگر سخن خداى تعالى را نشنيدهاى:
وَ السَّموات مَطوِيّاتٌ بِيَمينِهِ؟» 39: 67(زمر، 67) «و آسمانها به دست [قدرت] او به هم پيچيده است».
گفت: «چرا، شنيدهام».
گفت: «و قلمها نيز در دست قدرت اوست و اوست كه آنها را مىگرداند».
پس سائل از نزد قلم به يمين سفر كرد، تا او را ديد و دريافت كه شگفتيهاى او از شگفتيهاى قلم افزون است، و ديد كه دستى است نه مانند ديگر دستها، و انگشتانى نه مانند ديگر انگشتها. و چون ديد كه قلم در دست او در حركت است، از سبب به حركت درآوردن قلم پرسيد.
يمين پاسخ داد: «جواب من همان است كه از دست انسان در عالم شهادت (محسوس) شنيدى، كه تورا به قدرت حواله كرد، زيرا دست از خود حكمى ندارد، بلكه محرّك او قدرت است».
پرسش كننده به عالم قدرت سفر كرد و در آنجا عجايبى ديد كه شگفتيهاى پيشين در نظرش حقير مىنمود، از او درباره سبب به حركت درآوردن يمين پرسيد.
قدرت گفت: «من صفتى براى قادر هستم از او بپرس، كه پاسخ بر عهده موصوف است نه صفت».
در اين هنگام نزديك بود كه در دل سائل خلل پديد آيد و به جرأت و گستاخى
__________________________________________________
[1] يمين به معنى دست راست، و دست كنايه از قدرت يا وسيله اعمال قدرت است.
علماخلاقاسلامى ج : 2 ص : 200
زبان سؤال و بازخواست بگشايد، امّا با گفتارى استوار ثابت قدم شد و از وراى سرادقات (سراپردههاى) جلال عرشى چنين ندا برآمد:
«لا يُسْأَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسأَلُونَ» 21: 23(انبياء، 23) «خدا از آنچه مىكند سؤال و بازخواست نمىشود امّا آنها سؤال و بازخواست مىشوند».
پس سراسيمگى و دهشت از حضرت ذو الجلال او را فراگرفت و مدّتى در غشوه خود بيهوش افتاد، و چون به هوش آمد گفت: «منزّهى خدايا چه عظيم است شأن تو و پر عزّت است سلطان تو، به تو بازگشت و بر تو توكّل مىكنم، و ايمان آوردم كه تو ملك جبّار واحد قهّارى، از غير تو بيمى و به غير تو اميدى ندارم، و از عقاب تو به عفو تو و از خشم تو به رضاى تو پناه مىبرم، و جز اين براى من شايسته نيست كه از تو درخواست و به پيشگاه تو تضرّع كنم و بگويم:
«اشْرَحْ لي صَدْرى» 20: 25(طه، 25) «سينهام را بگشاى» تا تورا بشناسم،«وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانى» 20: 27(طه، 27) «و گره از زبانم باز كن» تا تورا ثنا گويم.
از پس پرده ندا آمد: «طمع مكن كه بتوانى ثناى شايسته بگويى، كه سرور انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اين آستان جز اين سخن نيفزود كه گفت:
«سبحانك لا أثنى ثناء عليك كما أنت أثنيت على نفسك»
«خدايا منزّهى از اينكه من تورا ثنائى [در خور تو] گويم آنچنانكه خود خويش را ثنا گويى»، و طمع مكن كه به معرفت [شايسته و كامل] دستيابى كه سيّد اوصياء گفت:
«العجز عن درك الإدراك إدراك، و الفحص عن سرّ ذات السّرّ إشراك»
«ناتوانى از درك آن ادراك خود ادراك است، و تفحّص از سرّ آن ذات نهان شرك است». پس بهره تو از درگاه ما همين بس كه از ملاحظه جلال و جمال ما عاجزى و از ادراك نكتههاى حكم ما و افعال ما قاصرى».
در اين موقع سائل سالك بازگشت و از پرسشها و عتابها و اعتراضهاى خود پوزش خواست، و به قلم و يمين و علم و اراده و قدرت و آنچه بعد از آن است گفت:
«عذر مرا بپذيريد كه من در اين ديار غريبم و بتازگى به اين بلاد در آمدهام، و اكنون
علماخلاقاسلامى ج : 2 ص : 201
عذر شما براى من درست و صحيح است و برايم كشف شد كه آن يگانه ملك و ملكوت و يكتاى عزّت و جبروت همانا خداى واحد قهّار است، و شما جز مسخّر فرمان و قهر و قدرت او نيستيد و در دست او مىگرديد، و او نسبت به وجود «اوّل» است، زيرا موجودات به ترتيب يكى بعد از ديگرى از او صادر مىشوند، و او نسبت به سير مسافران به سوى او «آخر» است، كه اين مسافران پيوسته از منزلى به منزلى بالا مىروند تا سرانجام به او برسند، پس او «اوّل» است در وجود و «آخر» است در شهود، و او «ظاهر» است نسبت به كسى كه او را با چراغى مىجويد كه در قلب خود با بصيرت درونى كه مىتواند در عالم ملكوت نفوذ كند برافروخته است، و او «باطن» است نسبت به فروماندگان عالم محسوس كه مىخواهند او را با حواسّ ظاهرى دريابند».
و اين همان توحيد در فعل است براى سالكان، كه وحدت فاعل را با چشم دل ديدهاند و كلام ذرّات ملك و ملكوت را با گوش جان شنيدهاند. و اين توحيد بستگى به ايمان به عالم ملكوت و توانائى مسافرت به آن و شنيدن سخن از اهل آن دارد. و كسى كه از اين عالم بيگانه است و استعداد وصول به آن را ندارد و او را توان پيمودن راهى كه ياد كرديم نيست، براى مثل او شايسته است كه به توحيد اعتقادى كه در عالم ملك و شهادت يافت مىشود روى آورد، يعنى با بعضى از دلائل به وحدت فاعل علم پيدا كند، مثل اينكه براى او گفته شود: هر كسى مىداند كه يك خانه با دو رئيس و صاحب و يك شهر با دو امير و حاكم تباه مىشود، پس عالم را خداوند و مدبّرى است يگانه و يكتا، زيرا:
«لَوْ كانَ فيهِما آلِهَة إِلا اللَّهُ لَفَسَدَتا» 21: 22(انبياء، 22) «اگر در آسمان و زمين خدايانى جز اللّه بود تباه مىشدند».
و اين استدلال مطابق است با آنچه در عالم محسوس ديده است، و به اين ترتيب به قدر عقل و استعدادش نهال اعتقاد توحيد در دلش كاشته مىشود، و پيغمبران مكلّفند كه با مردم به اندازه عقلشان سخن گويند.
حق اين است كه اين توحيد اعتقادى اگر نيرومند باشد مىتواند ريشه و ستون توكّل قرار گيرد. زيرا اعتقاد اگر قوى شد همان عمل مكاشفه را در
علماخلاقاسلامى ج : 2 ص : 202
برانگيختن احوال روحانى ايفا مىكند، جز اينكه غالبا ضعيف مىشود و دستخوش اضطراب و تزلزل مىگردد و نيازمند است كه با گفتار و سخنان مربوط پاسدارى شود. و امّا كسى كه به مكاشفه و شهود راه يافته و آن را به خود پيموده، ترسى از آن خطر درباره او نيست، بلكه اگر پرده كنار رود يقين او افزون نشود هر چند روشنى آن بيشتر مىشود.
آگاهى: بدان كه آنچه پايه و بنياد توحيد مذكور است، يعنى اينكه همه اشياء از اسباب و وسائط مقهور و مسخّر قدرت ازلى مىباشند آشكار است. و بقيّه آنچه در اين مقام آورديم از گفتار أبو حامد غزالى است كه يكى از علماى اخلاق ما [شيعه] از او پيروى كرده است، و اشكالى در آن نيست مگر در مورد افعال و حركات انسان زيرا بديهى است كه نوعى اختيار براى انسان هست، زيرا آدمى به اراده خود حركت مىكند و به اراده خود از حركت باز مىايستد، علاوه بر اين كه اگر در همه افعال و حركات خود مسخّر و مقهور بود جبر لازم مىآمد و تكليف و ثواب و عقاب صحيح نبود. و براى تحقيق اين مسأله جاى ديگرى هست و اينجا مناسب و در خور آن نيست. و حق اين است كه آنچه درباره آن گفته شده خالى از قصور و نقص نيست، و بهتر است درباره آن سكوت نمود و به آداب شرع مؤدّب بود.
|