معراجالسعادة ج : 2 ص : 853
اقسام اسباب مشغولى دل:
قسم اوّل: امور خارجيّه ظاهريّه. مثل اينكه: در حال نماز، چشم، مشغول ديدن بعضى چيزها مىشود. يا گوش، متوجّه شنيدن بعضى آوازها مىگردد، زيرا امثال اين امور بسيار مىشود كه آدمى را مشغول مىسازد. و دل را به واسطه اينها به فكرهاى ديگر مىاندازد. و از فكرى به فكرى ديگر مىرود. و به جايى منتهى نمىشود.
بايد قطع اين اسباب را نمايد، به اين نوع كه: در حال نماز، چشم را بر هم نهد. يا در خانه تاريكى نماز كند. يا نزديك ديوارى بايستد و چيزى كه او را مشغول سازد در وقت نماز نزد خود نگذارد. و در موضعى كه جمعيّت مردم است نماز نكند، و همچنين در خانههاى منقّش و عمرات عاليه.
و از اين جهت بود كه: بسيارى از عبادت كنندگان، خانه تاريك و كوچكى را اختيار مىكردند كه به قدر جاى سجود بيش نبود.
قسم دوّم: اسباب باطنيّه است. يعنى: امورى كه در دل آدمى است كه او را از حضور قلب باز مىدارد، زيرا هر كه را دل پريشان و خاطر او گرفتار مشاغل دنيويّه است، دل او به يك جاى قرار نمىگيرد. و فكر او منحصر در يك چيز نيست. و دل او از اين طرف به آن طرف پرواز مىكند. و چشم بر هم نهادن و خانه تاريك هم نفعى نمىبخشد.
و علاج آن منحصر است در اينكه: دل را به قهر، مشغول معانى آنچه مىگويد كند.
و خواهى نخواهى دل را متوجّه نماز سازد. و پيش از آنكه داخل نماز شود مهيّاى آن گردد. به اين نحو كه: به فكر آخرت و درجات بهشت و دركات دوزخ افتد. و ايستادن خود را در روز قيامت در حضور حضرت پروردگار به ياد آورد. و مهمّات دنيويّه را از خانه دل خود بيرون كند.
پس هرگاه دل او به واسطه اين معالجات ساكن شد و از وساوس خواطر باز ايستاد فهو المطلوب. و الا چارهاى از براى او نيست مگر اينكه: به مسهل قوىّ معالجه كند كه ريشه مرض را از رگ و پى بكند.
و آن اين است كه: نظر كند در امورى كه باعث مشغولى دل او و مانع او از حضور قلب است. و شهوات و علايقى كه او را از ياد خدا باز دارد.
پس دل را از آن شهوات قطع كند. و آن علايق را از خود دفع نمايد، زيرا هر چيزى كه او را از حضور قلب در نماز و ياد خدا باز مىدارد دشمن دين او و لشكر شيطان و عدوّ او است. پس استخلاص خود از آن لازم، و رهايى از قيد او متحتّم است.
معراجالسعادة ج : 2 ص : 854
و آنچه اوّل مذكور شد از اينكه: دل خود را خواهى نخواهى متذكّر معانى الفاظ سازد، در وقتى مفيد است كه دل مشغول فكر جزئى و گرفتار انديشه اندكى باشد.
و امّا امور عظيمه و گرفتاريهاى قويّه، پس مجرّد همين كفايت مىكند. بلكه تو را نمىگذارد كه به فكر حضور قلب بيفتى. و اگر احيانا به فكر آن افتادى و در صدد آن بر آمدى آن گرفتاريها به معارضه تو بر مىخيزد. و دل تو در ميان جدال مىافتد تو مىخواهى آن را مشغول نماز كنى، ولى علايق، آن را به سوى خود مىكشند تا نماز تو تمام شود، يا در اثناى نماز، آنها غالب مىشوند.
و مثال آن مانند مردى است كه: در زير درختى نشسته باشد و خواهد ساعتى بخوابد يا در امرى از امور خود فكرى نمايد و گنجشكان بسيار در آنجا جمع باشند و آواز آنها او را از خواب باز دارد، يا ذهن او را مشوّش كند. و او بر خيزد و با چوبى آنها را براند و بخوابد يا مشغول فكر شود باز گنجشكان بر گردند. و او باز برخيزد به راندن آنها، و چون بنشيند باز عود كنند. پس هرگز خواب راحت يا فكر صحيح از براى آن شخص در زير آن درخت ميسّر نمىشود. بلكه بايد از آن مكان به جاى ديگر رود يا درخت را قطع كند.
پس همچنين درخت شهوت، چون نموّ كرد و شاخ و برگ آن از اطراف و جوانب، خانه دل را فرو گرفت، گنجشكان افكار باطله و هواهاى فاسده بر آن جاى مىگيرند چنانكه گنجشكان بر درخت جمع مىشوند، مانند مگسانى كه بر گرد كثافات مجتمع مىگردند.
و اين افكار و خواهشها را نهايتى متصوّر نه. و كم كسى از آنها خالى مىشود. همه آنها مجتمعاند در تحت يك امر كه دوستى دنيا باشد، كه منبع هر فساد، و سرچشمه هر قصور و نقصان، و اساس هر شقاوت و هلاكتى است. و هر دلى كه در آن، محبّت دنيا باشد بايد طمع از لذّت مناجات با خدا ببرّد، زيرا دلى كه محلّ قاذورات و كثافات دنيا باشد چگونه اهل عالم قدس، آنجا داخل شوند؟ و چگونه انوار لامعه محبّت خداوند پاك در آنجا تابد؟
عشق آمد و بر ملك دل زد حلقه گفتم كيست اين گفتا قرقچى گشتهام ييلاق سلطانى است اين
گفتم قرقچى گشتهاى اى عشق امّا ملك دل ييلاق سلطان كى سزد قشلاق چوپانيست اينبلى همّت هر كسى در پى آن چيزى است كه به آن شاد است. پس كسى كه شادى آن به دنيا باشد چگونه دل او مشغول نماز مىگردد؟ و ليكن باز بايد نوميد نباشد و دست
معراجالسعادة ج : 2 ص : 855
از مجاهده بر ندارد و به قدر امكان دل خود را در نماز به ياد خدا برگرداند. و تا بتواند موانع و علايق را دور افكند. و اين «دواى حضور قلب» است. و چون بر طبع اكثر اهل روزگار ناگوار است، از آن نفرت مىكنند تا مرض ايشان مزمن مىگردد. و از اين روست كه: اكابر دين، سعيها كردند كه دو ركعت نماز كنند كه از آن در دل ايشان هيچ از امور دنيا نگذرد، نتوانستند. با وجود اين، ديگر ما را چه طمع در اين باقى مىماند، اى كاش ثلث نماز يا ربع آن از وساوس و افكار باطله سالم بماندى.
و مخفى نماند كه: جميع آنچه مذكور شد در افكارى است كه متعلّق به امور مهمّه دنياست كه هرگاه دست از امور دنيويّه برداشته شود آن افكار نيز تمام شود. و بسا باشد كه: افكار آدمى و وساوس باطله و افكار فاسده چند است كه اصلا تعلّق به شغل و عمل دنيايى كه از براى او باشد ندارد بلكه به محض توهّمات باطل و تصوّرات لا طائل است.
و امر آنها مشكلتر است، اگر چه رفع محبّت دنيا از دل مدخليّتى بسيار در زوال آنها دارد.
|