فصل: حقيقت شوق به لقاى خدا
مذكور شد كه: از جمله ثمرات محبّت به خدا، شوق به لقاى او و انس به اوست.
امّا شوق، پس بدان كه: اصل شوق، عبارت است از: ميل به چيزى و رغبت به آن در حال غياب آن. پس شوق به چيزى كه حاصل و حاضر است معنى ندارد بلكه شوق به چيزى مىباشد كه از وجهى ادراك آن شده باشد و از وجهى ديگر ادراك آن نشده باشد. پس شوق داشته باشد به ادراك وجهى و عدم ادراك وجهى ديگر، به خفا و وضوح باشد يا به اجمال و تفصيل.
و في الحقيقه مرجع هر دو يكى است، زيرا اجمال و تفصيل نيز همان خفا و وضوح است. و افضل مراتب شوق، شوق به خدا و به لقاى اوست. و تفصيل شوق به او اين است كه: آنچه از امور الهيّه كه از براى اهل معرفت حاصل مىشود هر قدر كه واضح
معراجالسعادة ج : 2 ص : 751
باشد باز به جهت امتزاج آن به خيالات طبيعيّه و موهومات معتاده، انسان گويا در پس پردهاى است كه مانع از غايت وضوح آنها است، خصوصا هرگاه مشاغل دنيويّه نيز مخلوط به آنها گردد.
پس كمال وضوح آنها نيست مگر در عالم آخرت. پس اين سبب شوق آدمى مىگردد به خدا. و نيز امور الهيّه غير متناهيه است و هر قدر كه از براى صاحب معرفت حاصل شود باز امور غير متناهيه غير معلومه باقى مىماند كه او وجود آنها را اجمالا مىداند. پس پيوسته شايق دانستن آنهاست. و شوق به كمال وضوح بعضى از معلومات، ممكن است كه به واسطه رسيدن به آن در آخرت منتهى گردد. و امّا شوق به رسيدن به آنچه اجمالا وجود آن را دانسته و تفصيل آن مجهول است هرگز منتهى نمىشود، نه در دنيا و نه در آخرت. به جهت آنكه نهايت آن وقتى است كه: از براى بنده كشف شود از عظمت و كبريا و جلال و جمال و صفات و افعال و احكام الهى آنچه را كه از براى خدا معلوم است و اين محال است.
پس هميشه بنده عالم به اين هست كه: از معارف الهيّه امور غير معلومه به جهت او مانده است. پس هرگز آتش شوق او فرو نمىنشيند. و هيچ بندهاى نيست مگر اينكه درجات غير متناهيه را بالاتر از درجه خود مىبيند و مشتاق وصول به آنهاست، و ليكن آن شوق، موجب بهجت و لذّت است نه الم و محنت. و چون اين شوق، باعث ترقّى بنده است پس آنا فآنا درجات او در ترقّى است و مرتبه او بالا مىرود و ابد الآبد نعيم و لذّت و بهجت او در تزايد است و هرگز انقطاعى از براى او نيست. و از اشتغال او به لذّت، درجات متعدّده الم آتش شوق را احساس نمىكند.
«نُورُهُمْ يَسْعى بَيْنَ ايْديهِمْ وَ بِايْمانِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنا اتْمِمْ لَنا نُورَنا 66: 8». يعنى: «نور ايشان اطراف و جوانبشان را فرو گرفته و مىگويند: خدايا نور ما را زياد كن».«» بلى ترقّى درجات و زيادتى ابتهاجات، موقوف به آن است كه: تخم آن را در دنيا كاشته باشد و اصل آن را كسب كرده باشد. و بنابر اين، ترقّى و زيادتى از براى كسى است كه اصل آن را تحصيل كرده باشد. و بسا باشد كسانى باشند كه در يك درجه بايستند و ديگر ترقّى و رفعت از براى ايشان نباشد. به جهت اينكه: اصل همان قدر را خود تحصيل نمودهاند و بس. و تعيين اصل و فرع انوار و ابتهاجات و مراتب آخرت به عنوان قطع از براى امثال ما ميسّر نيست.
بلى همچنان كه والد ماجد حقير - قدّس سره - در جامع السّعادات فرموده«» مظنون
معراجالسعادة ج : 2 ص : 752
آن است كه: اصل هر نور و سعادات و بهجتى، يقين قطعى اجمالى هست به اينكه واجب الوجود در غايت عظمت و جلال و قدرت و كمال، و تامّ فوق تمام است. و جميع ماسواى او به اشرف انحاء صدور از او صادرند. و موجودى بجز او و صفات و افعال او در سراى هستى وجود ندارد. و ذات مقدّس او ذاتى است كه هيچ عقلى ادراك آن را نمىتواند كرد. و هيچ مدرك و ذهنى به كنه آن نمىتواند رسيد. بلكه هر چه تصوّر كنند از آن بالاتر است. همچنين صفات كماليّه آن و صفات كمالات او از عظمت و جلال و قدرت و كمال و علم و حكمت و غير اينها غير متناهى است و از براى آنها حدّى و نهايتى نيست. و آنچه علم او به آن تعلّق گرفته از مخلوقات، نهايتى ندارد.
پس هر كه اين را يقين كند و بداند كه: اين عالم را اصلا در پيش عالم آخرت قدر و نسبتى نيست. و اينكه الطاف و كرامات الهيّه مخصوص بندگانى است كه نسبت خود را به پروردگار شناختهاند و دانستهاند كه: شرافت و كمالى نيست مگر معرفت او. و با وجود اين، اخلاق ذميمه را از خود سلب نمايد و به اوصاف فاضله متّصف گردد. و مواظبت بر طاعات و عبادات لازمه كند. و از گناهان كبيره اجتناب لازم شمارد. پس هر كه چنين كرد به اصل هر سعادت و نور و بهجتى رسيده است.
و چون بيان شوق به لقاى الهى را دانستى بدان كه: - همچنان كه اشاره شد - آن افضل مراتب شوق، و كليد ابواب سعادات، و سرمايه وصول به مرادات است. در بعضى از كتب سماويّه است كه: «خداى - تعالى - مىفرمايد: شوق خوبان به لقاى من به طول انجاميد و من به ملاقات ايشان شايق ترم».
و در اخبار داود - عليه السّلام - وارد است كه: «من دلهاى مشتاقين را از نور خود آفريدم. و به داود وحى شد كه: اى داود تا چند بهشت را ياد مىكنى و شوق به من را مسئلت نمىنمايى؟ داود عرض كرد كه: پروردگارا مشتاقان به تو چه كساناند؟ فرمود:
كسانى هستند كه ايشان را از هر كدورت و غبارى صاف نمودهام. و روزنهها در دل ايشان گشودهام، كه از آنها به من نظر مىكنند. و من دلهاى ايشان را به دست خود بر مىدارم و در آسمان مىگذارم. و ملائكه را مىطلبم چون جمع شدند سجده مرا مىكنند من مىگويم شما را جمع نكردم كه سجده مرا كنيد خواستم كه دلهاى مشتاقان خود را به شما نمايم و به آنها بر شما مباهات كنم. و دلهاى ايشان در آسمان من از براى ملائكه من مىدرخشد چنانچه خورشيد از براى اهل زمين مىدرخشد.
اى داود من دل مشتاقان خود را از رضوان خود خلق كردهام و به نور جمال خود پروريدهام. و آنها را از براى حديث خود فرا گرفتهام. و بدنهاى ايشان را در زمين، محل نظر خود قرار دادهام. و راهى از دلهاى ايشان به خود بريدهام كه نگاه به من
معراجالسعادة ج : 2 ص : 753
مىكنند. و هر روز، شوق ايشان زياد مىشود.
اى داود كسانى كه رو از من گردانيدهاند اگر بدانند چگونه است انتظار من از براى آنها و مهربانى من به ايشان و شوق من به ترك كردن ايشان معاصى را هر آينه از شوق خواهند مرد و بندبند ايشان از دوستى من از هم جداى خواهد شد».«» و در بعضى از اخبار قدسيّه رسيده است كه: «مرا بندگانى هست كه ايشان مرا دوست دارند و من ايشان را دوست دارم. و ايشان مشتاق مناند، من مشتاق ايشان. ايشان مرا ياد مىكنند و من ايشان را. و اوّل عطاى من به ايشان آن است كه: نور خود را به دل ايشان مىافكنم، پس ايشان از من خبر مىدهند همچنان كه من از ايشان خبر مىدهم. و اگر آسمانها و زمينها را در ترازوى ايشان نهم در حقّ ايشان كم مىشمارم و رو به ايشان مىآورم. و كسى كه من رو به او آورم احدى نمىداند كه چه مىخواهم به او عطا كنم».«» حضرت امام جعفر صادق - عليه السّلام - مىفرمايد كه: «مشتاق، طعام نمىخواهد. و از شرابى لذّت نمىيابد. و او را خواب راحت نمىبرد. و به خويش و پيوندى، أنس نمىگيرد. و در خانهاى مأوى نمىكند. و در آبادانى ساكن نمىشود. و جامههاى نرم نمىپوشد. و شب و روز، خدا را عبادت مىكند. و به زبان شوق به او راز مىگويد. و درددل خود را به او عرض مىكند. همچنان كه موسى بن عمران در وقتى كه به ميعاد پروردگار مىرفت از شوق، چهل شبانه روز چيزى نخورد و نياشاميد و نخوابيد و خواهش به هيچ يك از اينها نداشت.
پس چون به ميدان شوق قدم گذارى نفس خود را چهار تكبير بگو و آرزوها و مرادهاى دنيا را وداع كن. عادت و رسوم را بگذار و احرام از غير شوق خدا ببند. و همه چيز ديگر را بر خود حرام كن و در ميان حيات و ممات خود زبان تسليم بگشا و بگو:
«لبيّك، الّلهم لبيّك.»«»
سركويش هوس دارى هوا را پشت پايى زن در اين انديشه يك رو شو دو عالم را قفايى زن
بساط قرب مىجويى خرد را الوداعى گو وصال دوست مىخواهى بلا را مرحبايى زن
قدم به راه طلب چون نهى ز جان بگريز كه شرط راه بود جان من شكيبايى
|