معراج‏السعادة ج : 2 ص : 749
حكايت فرزند قربانى كردن إبراهيم‏
و مروى است كه: «روزى اسمعيل از شكار باز آمده بود إبراهيم در او نظر كرد او را ديد با قدّى چون سرو خرامان و رخسارى چون ماه تابان. إبراهيم را چون مهر پدرى بجنبيد و در دل او اثر محبّت فرزند ظاهر گرديد در همان شب خواب ديد كه: امر حقّ چنان است كه اسمعيل را قربانى كنى. إبراهيم در انديشه شد كه آيا اين امرى است از رحمن يا وسوسه‏اى است از شيطان، چون شب ديگر در خواب شد همان خواب را ديد دانست كه امر حقّ - سبحانه و تعالى - است. چون روز شد به هاجر مادر اسمعيل گفت:
اين فرزند را جامه نيكو در پوش و گيسوان او را شانه كن كه وى را به نزديك دوست برم.
هاجر سرش را شانه كرد و جامه پاكيزه‏اش پوشانيد و بوسه بر رخسار او زد، حضرت خليل الرّحمن گفت: اى هاجر كارد و «رسنى»«» به من ده. هاجر گفت: به زيارت دوست مى‏روى، كارد و رسن را چه كنى؟ گفت: شايد كه گوسفندى بياورند كه قربان كنند.
ابليس گفت: وقت آن است كه مكرى سازم و خاندان نبوّت را براندازم، به صورت پيرى نزد هاجر رفت و گفت: آيا مى‏دانى إبراهيم، اسمعيل را به كجا مى‏برد؟ گفت: به زيارت دوست. گفت: مى‏برد او را بكشد. گفت: كدام پدر پسر را كشته است خاصه پدرى چون إبراهيم و پسرى چون اسمعيل؟ ابليس گفت: مى‏گويد خدا فرموده است.
هاجر گفت: هزار جان من و اسمعيل فداى راه خدا باد. كاش مرا هزار هزار فرزند بودى و همه را در راه خدا قربان كردندى.
ابليس چون از هاجر مأيوس شد به نزد إبراهيم آمد و گفت: اى إبراهيم فرزند خود را مكش كه اين خواب شيطان است. إبراهيم فرمود: اى ملعون شيطان تويى. گفت: آخر دلت مى‏دهد كه فرزند خود را به دست خود بكشى؟ إبراهيم فرمود: بدان خداى كه جان من در قبضه قدرت اوست كه اگر مرا از شرق عالم تا غرب عالم فرزندان بودى و دوست من فرمودى كه قربان كن همه را به دست خود قربان كنم.
چون از حضرت خليل نيز نوميد شد روى سوى اسماعيل نهاد و گفت: پدرت تو را مى‏برد بكشد. گفت: از چه سبب؟ گفت: مى‏گويد حقّ - عزّ و على - فرموده است. گفت:
حكم حقّ را بايد گردن نهاد. اسمعيل دانست كه شيطان است سنگى برگرفت و بدو افكند.
و به اين جهت حاجيان را واجب شد كه در آن موضع سنگريزه بيندازند.
پس چون پدر و پسر به منى رسيدند إبراهيم گفت: اى پسر «انّى‏ ارى‏ فِى الْمَنامِ انّى‏
معراج‏السعادة ج : 2 ص : 750
اذْبَحُكَ 37: 102». يعنى: «اى پسر در خواب ديدم كه تو را قربان بايد كرد».
اسمعيل گفت: «يا ابَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ 37: 102». يعنى: «بكن اى پدر آنچه را مأمورى».«» امّا اى پدر وصيّت من به تو آن است كه: دست و پاى من را محكم ببندى كه مبادا تيزى كارد به من رسد حركتى كنم و جامه تو خون آلود شود و چون به خانه رسى مادر مرا تسلّى دهى. پس إبراهيم به دل قوىّ دست و پاى اسمعيل را محكم بست، خروش از ملائكه ملكوت برخاست كه زهى بزرگوار بنده‏اى كه وى را در آتش انداختند از جبرئيل يارى نخواست. و از براى رضاى خدا فرزند خود را به دست خود قربان مى‏كند. پس إبراهيم كارد بر حلق اسماعيل نهاد، هر چند قوّت كرد نبريد. اسمعيل گفت: اى پدر زود فرمان حقّ را به جاى آور. فرمود: چه كنم هر چند قوّت مى‏كنم نمى‏برد. گفت: اى پدر در روى من نظر مى‏كنى شفقّت پدرى نمى‏گذارد، روى من را برخاك نه و كارد بر قفا گذار.
إبراهيم چنان كرد و كارد نبريد. اسماعيل گفت: اى پدر سر كارد را به حلق من فرو بر. كه در آن وقت آواز برآمد كه: «يا ابْراهيمُ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا 37: 104 - 105». يعنى: «اى إبراهيم خواب خود را درست كردى [آنچه را در خواب مأموريت يافتى انجام دادى‏]».«» دست از اسماعيل بدار و اين گوسفند را به جاى او قربانى كن».«» بلى:
شوريده نباشد آنكه از سر ترسد عاشق نبود آنكه ز خنجر ترسد