فصل: علائم و آثار محبّت خدا
بدان كه: هر كسى چنان پندارد كه او خدا را دوست دارد، بلكه گاه است گمان كند كه او را از همه چيز دوست‏تر دارد و اين مجرّد پندار و محض غرور است. و في الجمله دوستى هم اگر باشد سزاوار نام محبّت نيست. و محبّت بنده از براى خداوند - متعال - علاماتى چند دارد:
اوّل آنكه: طالب لقاء و شايق مشاهده و عيان بوده باشد. و چون وصول به آن بر مردن موقوف است مشتاق مرگ باشد، و مرگ بر او گوارا باشد، و اصلا مرگ بر او گران نباشد. و چگونه بر دوست حقيقى ناگوار است كه به كوى دوست خود مسافرت نمايد كه به وصال او برسد. و از اين جهت بعضى از اكابر دين گفته است:
لا يكره الموت الا مريب لان الحبيب لا يكره لقاء الحبيب‏يعنى: مرگ را كراهت نمى‏دارد مگر كسى كه دوستى او مجرّد دعوى باشد، زيرا دوست ملاقات دوست را مكروه نمى‏دارد.
و مخفى نماند كه: اگر چه شوق لقاى خداوند و رغبت به انتقال از دار دنيا غالبا ثمره محبّت و علامت آن است و ليكن اين كلّى نيست، چون مى‏تواند شد كه كسى از اهل محبّت نباشد و شايق به مرگ باشد مثل كسى كه در دنيا به شدّت و بلاى عظيم گرفتار باشد و به گمان خلاصى از آن تعبها، موت را آرزو كند. و بسا باشد كه كسى از جمله دوستان خدا باشد و مرگ را كراهت داشته باشد و ليكن كراهت او از مرگ به جهت زياد كردن استعداد ملاقات خدا و تهيّه اسباب لقاء است، مانند كسى كه خبر آمدن محبوب او به خانه او به او برسد و او خواسته باشد كه ساعتى آمدن تأخير افتد تا خانه خود را پاكيزه كند و فرش نمايد و از اغيار خالى سازد و اسباب لازمه را آماده كند تا فارغ البال و مطمئن خاطر از گلشن لقاى او تمتّع برد. و اين شخص اگر نه به جهت تهيّه لقاى الهى باشد ساعتى نمى‏خواهد در دنيا بوده باشد. و علامت اين سعى در عمل و صرف جميع اوقات در كار آخرت است.
و امّا كسى كه كراهت او از مرگ به جهت ناگوار بودن ترك اهل و اولاد و اموال و بازماندن از شهوات دنيويّه باشد مطلقا در دل او از ياد مرگ فرحى هم نرسد. و چنين شخصى از مرتبه دوستى خدا دور است.
بلى: گاه است كه كسى في الجمله شوق به لقاى الهى داشته باشد و با وجود آن دنيا را
معراج‏السعادة ج : 2 ص : 743
نيز دوست داشته باشد چنين كسى از كمال محبّت پروردگار خالى است و كراهت او از موت هم كمتر از سابق است.
دوّم آنكه: طالب رضاى خدا باشد و خواهش او را بر خواهش خود اختيار كند، زيرا دوست صادق هواى خود را فداى هواى محبوب مى‏گرداند. چنان كه گفته‏اند:
اريد وصاله و يريد هجرى فأترك ما اريد لما يريديعنى: من خواهش وصال محبوب را دارم و او طالب دورى از من است، پس من خواهش او را برگزيدم و از سر مراد خود گذشتم تا او به مراد خود رسد.
پس هر كه دوست خدا باشد بايد ترك معاصى نموده ملازم طاعت و عبادت گردد و كسالت و بطالت را بگذارد و هيچ عبادتى بر او گران نيايد.
منقول است كه: «چون زليخا ايمان آورد و يوسف او را به نكاح در آورد از يوسف كناره گرفت و به عبادت الهى مشغول شد و چون روزى يوسف او را به خلوت دعوت كردى او وعده شب دادى. و چون شب در آمد به روز تأخير افكندى. يوسف با او به عتاب آمد و گفت: چه شد آن دوستيها و شوق و محبّت تو؟ زليخا گفت: اى پيغمبر خدا من تو را وقتى دوست داشتم كه خداى تو را نشناخته بودم امّا چون او را شناختم همه محبّتها را از دل خود بيرون كردم و ديگرى را بر او اختيار نمى‏كنم».«» و حقّ آن است كه مرتكب بعضى از معاصى شدن با اصل محبّت خدا منافاتى ندارد گويا با كمال محبّت منافى باشد، چنانچه مريض غذايى كه از براى او ضرر دارد مى‏خورد و از آن متضرّر مى‏شود با وجود آنكه خود را دوست دارد و صحت خود را مى‏خواهد. و سبب اين، غلبه خواهش نفس است بر محبّت و ضعف محبّت در جنب آن.
سوّم آنكه: پيوسته در ياد خدا و دايم دل او به ياد خدا مشغول باشد، زيرا دل كه مايل به چيزى باشد هرگز از ياد او نمى‏رود. و چون محبّت، به سرحدّ كمال رسيد بجز محبوب، هيچ چيز به خاطر او نمى‏گذرد، بلكه از فكر خود ذاهل، و از اهل و عيال غافل مى‏شود.
چهارم آنكه: هميشه زبان او به ذكر خدا مشغول باشد و بجز حديث او چيزى نشنود و نگويد. و به غير از نام او نخواند و نجويد. و در هر مجلسى به ذكر خدا و رسول او و تلاوت قرآن و بيان احاديث زبان گشايد.
پنجم آنكه: شوق به خلوات داشته باشد كه مناجات با خداى خود كند. گاهى او را ياد كند و زمانى با او راز گويد، ساعتى عذر تقصيرات خود خواهد، و لحظه‏اى عرض آرزوهاى خود كند و گويد:
معراج‏السعادة ج : 2 ص : 744
گريزانم از آن از انجمن‏ها كه در دل خلوتى با يار دارم‏در اخبار آمده كه: «دروغ مى‏گويد هر كه دعوى محبّت مرا كند و چون ظلمت شب او را فرو گيرد بخوابد و از ياد من غافل شود. آيا هر دوستى لقاى محبوب خود را دوست نمى‏دارد؟ و من اينك حاضرم از براى هر كه طالب من باشد».«» بلى:
عجبا للمحبّ كيف ينام كلّ نوم على المحبّ حرام‏
خواب بر عاشقان حرام بود خواب آن كس كند كه خام بودششم آنكه: بر هيچ چيز از امور دنيويّه كه از دست او در رود تأسّف نخورد و متألّم و محزون نگردد. و اگر دنيا و ما فيها از او باشد و به يك بار بر باد رود اندوهناك نشود.
و در مصايب و بلاها جزع ننمايد. و اگر همه دنيا به او رو آورد شاد نگردد، بلكه شادمانى و فرح او به محبوب خود باشد و بس.
عاشقان را شادمانى و غم اوست دست مزد و اجرت خدمت هم اوست‏و اگر كسى را محبّت به سر حدّ كمال رسد ديگر از هيچ امرى محزون و متألّم نمى‏گردد، زيرا شادى او به چيزى است كه زوال ندارد. پس دل او هميشه فرحناك است.
نميرد دل زنده از عشق دوست كه آب حيات آتش عشق اوست‏
عجب ملكى‏ست ملك عشق كآنجا سراسر كوه و صحرا گلستان‏ست‏
يكى را جان در آن در آستين است يكى را سر در آن بر آستان است‏هفتم آنكه: بر همه بندگان خدا مشفق و مهربان باشد، زيرا مقتضاى محبّت، دوست داشتن دوستان و منسوبان محبوب است.
و مشهور است كه: مجنون، سگى را در كوى ليلى ديد بر دور او مى‏گرديد و به او عشق مى‏ورزيد. بلى: دوستى چنين است و بايد كسى كه دشمن خدا يا دشمن دوستان خدا باشد بغض و عداوت او را داشته باشد.
هشتم آنكه: از هيبت و عظمت الهى خايف باشد و در زير لواى كبريا و جلال، متذلّل و مضطرب بوده باشد. همچنان كه معرفت جمال الهى موجب محبّت مى‏گردد، درك عظمت و جلال او نيز باعث خوف و دهشت مى‏شود. علاوه بر اين، دوستان را ترسهاى مخصوص ديگر نيز هست، چون ترس اعراض محبّ و حجاب او و راندن از درگاه و ايستادن در يك مقام.
معراج‏السعادة ج : 2 ص : 745
محنت قرب ز بعد افزون است جگر از محنت قربم خون است‏نهم آنكه: محبّت خود را پوشيده دارد. و زبان به اظهار آن نگشايد. و در نزد مردمان به دعواى آن برنيايد. و به كلمات دالّه بر محبّت خدا و امثال آن اظهار وجد و نشاط نكند، زيرا اين‏ها همه منافى تعظيم محبوب و مخالف هيبت و جلال اوست. بلكه دوستى، سرّى است كه ميان محبّ و محبوب است و فاش نمودن سزاوار نيست. علاوه براين، بسا باشد در دعوى از حدّ واقع تجاوز كند و به دروغ و افترا افتد.
بلى كسى را كه محبّت به حدّ افراط رسيده باشد گاه باشد از شراب محبّت چنان بى‏خود و مدهوش و مضطرب و حيران گردد كه بى‏اختيار آثار محبّت از او به ظهور رسد، چنين شخصى معذور، زيرا او در تحت سلطان محبّت مقهور است. و كسى كه دانست معرفت و محبّت خدا به نحوى كه سزاوار او است از قوّه بندگان خارج است و مطلع شد به اعتراف عظماء بنى نوع انسان از انبيا و اوليا به عجز و قصور، و از احوال ملائكه ملكوت و سكّان قدس و جبروت آگاه گرديده و شنيد كه يك صنف از اصناف غير متناهيه ملائكه صنفى هستند كه عدد ايشان بقدر جميع مخلوقاتى است كه خدا آفريده و ايشان اهل محبّت خدايند. و سيصد هزار سال پيش از خلق عالم ايشان را خلق كرده. و از آن روزى كه خلق شده‏اند تا به حال به غير از خداوند - متعال - هيچ چيز به خاطر ايشان خطور نكرده و غير او را ياد ننموده‏اند، شرم مى‏كنند و خجالت مى‏كشند كه محبّت خود را معرفت و محبّت نام نهند و زبان آنها از اظهار اين دعوى لال مى‏گردد.