اجتماع همه اسباب محبّت در حقّ پروردگار
امّا سبب اوّل: كه محبّت آدمى به خود بوده باشد پس خود ظاهر و روشن است كه:
وجود هر موجودى بسته به وجود پروردگار او است و او را به خودى خود وجودى، و في حدّ ذاته بودى نيست اگر وجود است از اوست. و اگر بقاى وجود است به اوست.
كمال هر وجودى به انتساب به او حاصل، و هر ناقصى به واسطه قرب به او كامل مى‏شود. پس در كارخانه هستى وجودى نيست كه به خودى خود ثباتى داشته باشد مگر قيّوم مطلق كه قوام همه موجودات بسته وجود او بود و همه كاينات منوط به بود اوست.
اگر طرفة العينى چشم التفات از كاينات بپوشد در عرصه هستى كسى صاحب وجودى نبيند. و اگر لحظه‏اى دامن بى‏نيازى از كون و مكان برچيند گرد نيستى بر فرق عالميان نشيند. و چگونه تصوّر مى‏شود كه كسى خود را دوست داشته باشد و آنكه قوام هستى و وجود او فرع هستى و وجود اوست دوست نداشته باشد.
و امّا سبب دوّم و سوّم: پس بسى واضح و پيداست كه هيچ لذّتى نيست كه نه از ثمره شجره نعمت او باشد. و هيچ احسانى نيست كه نه از خوان احسان و «عطيّت»«» او بود. هر نعمتى از درياى بى‏انتهاى نعمت او قطره‏اى است. و هر راحتى از بحر بى‏كران آلاء او جرعه‏اى. و اسباب عيش و شادى از او آماده، و خوان نشاط خرّمى او نهاده،
معراج‏السعادة ج : 2 ص : 718
كدام مور، دانه كشيد كه نه از خرمن احسان او است. و كدام مگس نوشى چشيد كه نه از شهد شكرستان او.
«اديم»«» زمين سفره عام اوست بر اين خوان يغما چه دشمن چه دوست‏
چنان پهن خوان كرم گسترد كه سيمرغ در قاف روزى خورد
ز ابر افكند قطره سوى «يم»«» ز صلب آورد نطفه در شكم‏
از آن قطره لؤلؤ، لا لا كند و زين صورتى سر و بالا كندو امّا سبب چهارم: كه حسن و جمال و تماميّت و كمال باشد. پس حاجت به بيان نيست كه جمال خالص، و كمال مطلق منحصر در ذات پاك حقّ - جلّ شأنه - است. و هر جمالى در پيش آئينه جمال ازلى زشت و زبون، و هر كمالى نسبت به كمال لم يزلى پست و دون است. هر جمالى نگرى به صد نقص گرفتار، و هر حسنى بينى عيب آن بيش از هزار. جمال جميل مطلق است كه از همه شوائب و نقص مبرّا، و حسن اوست كه از جمله عيوب و قصور معرّا است. نه بالاتر از جمالش جمالى تصوّر توان كرد، و نه بهتر از حسنش به حسنى توان پى‏برد. پس اگر جمالى مشوب به چندين هزار نقص، سزاوار محبّت باشد، پس چگونه خواهد بود جمال خالص مطلق كه بالاتر از آن متصوّر نباشد.
باده خاك آلودتان مجنون كند صاف اگر باشد ندانم چون كندبا وجود اينكه هر جا جمال زيبايى است شاهدى است از دست مشّاطه عنايت او آراسته. و هر جا قامت رعنايى است سروى است كه از چمن قدرتش برخاسته. غمزه «غمّاز»«» تركان «ختائى»«» را بجز او، كه خون ريزى آموخت. و عشوه دلفريب شوخان عراقى را به غير از او، كه شيوه دلبرى ياد داد.
گر «غاليه» [1] خوشبو شد، در گيسوى او پيچيد ور «وسمه»«» كمانكش شد، در ابروى او پيوست‏صورت هر محبوبى رشحه‏اى از رشحات جمال بى‏عيب اوست. و چهره هر مطلوبى نمونه‏اى از عكس حسن بى‏نقص او.
از او يك لمعه بر ملك و ملك تافت ملك سرگشته خود را چون فلك يافت‏
همه «سبّوحيان»«»، سبّوح جويان شدند از بى‏خودى سبّوح گويان‏
__________________________________________________
[1] دارويى است بسيار خوشبو كه از تركيب مشك و عنبر و حسى لبان (حسن لبه) درست مى‏كرده‏اند.
معراج‏السعادة ج : 2 ص : 719
ز غوّاصان اين بحر فلك فلك برآمد غلغل سبحان ذى الملك‏و امّا كمال، پس غايت كمال مخلوق كه به آن سزاوار محبّت و دوستى مى‏شود معرفت خدا و علم به صفات او و شناختن قدرت و صنايع افعال اوست. معراج كمال انسان قرب به درگاه سبحانى است. و نهايت مرتبه تماميّت، راه يافتن به درگاه ربّ العزّة است. پس كسى كه اندك معرفت او غايت مرتبه كمال، و قرب به درگاه او اوج سعادت و اقبال باشد، ظاهر است كه كمال در خود او منحصر، و هر كمالى در جنب كمال او ناقص و قاصر است. و اگر كمال، شايسته محبّت است، شايستگى به او مخصوص خواهد بود.
و امّا سبب پنجم: كه مناسبت معنويّه و مرابطه خفيّه باشد پس شكّى نيست كه نفس ناطقه انسانى شعله‏اى از مشعل جلال حقّ، و پرتوى است از اشعّه جمال مطلق، گلى است از گلزار عالم قدس، و سبزه‏اى است از جويبار چمن أنس. و از اين جهت بود كه چون از روح انسانى سؤال شد خطاب رسيد كه «قُلِ الرُّوحُ مِنْ امْرِ رَبّى‏ 17: 85». يعنى: «بگو روح از عالم امر پروردگار من است».«» و در حقّ آدم - عليه السّلام - فرمود: «انّى‏ جاعِلٌ فِى الْأَرْضِ خَليفَةً 2: 30». يعنى: «به درستى كه من از براى خود در زمين خليفه قرار مى‏دهم».«» و ظاهر است كه: آدم، مستحقّ افسر خلافت نگرديد مگر به واسطه اين مناسبت. و به سبب اين مناسبت است كه بندگان چون به مصيبتى و بلايى گرفتار شدند بى‏اختيار منقطع و متوسّل به پروردگار خود مى‏شوند و او را مى‏شناسند و ميل به جانب او مى‏نمايند.
و اين مناسبت، ظهور تامّ به هم نمى‏رساند مگر اينكه بعد از اداى واجبات، مواظبت بر نوافل و مستحبّات شود.
چنان كه در حديث قدسى وارد شده است كه: «بنده به تدريج به واسطه نوافل و مستحبّات، تقرّب به من مى‏جويد تا به جايى مى‏رسد كه من او را دوست مى‏دارم. و چون به مرتبه دوستى من رسيد شنيدن او به من مى‏شود و ديدن و گفتن او به من».«» و امّا مناسبت ظاهريّه كه يكى از اسباب محبّت است: و از جمله آثار مناسبتى كه ميان بنده و پروردگار او ظاهر است آن است كه: نمونه بسيارى از اخلاق الهيّه و صفات ربوبيّت در بندگان موجود است، چون: علم و نيكى و احسان و لطف و رحمت بر خلق و ارشاد ايشان به حقّ و امثال اين‏ها. و اگر علّيّت و معلوليّت و صانعيّت و مصنوعيّت باشد
معراج‏السعادة ج : 2 ص : 720
پس امر در آن ظاهر است و از بيان مستغنى است. و باقى، اسباب ضعيفه نادره‏اى است كه در حقّ - سبحانه و تعالى - نقص و قصور است. و از آنچه مذكور شد معلوم شد كه اسباب محبّت همه در حقّ حضرت ربّ العزّة به عنوان حقيقت و اعلى مراتب، متحقق است. و با وجود اينكه هر كه مخلوقى را به سبب يكى از اين اسباب دوست دارد مى‏تواند كه ديگران را دوست داشته باشد و هيچ يك از مخلوقات به وصف محبوبى متّصف نمى‏گردد مگر اينكه از براى او از اين جهت شريكى يافت مى‏شود.
و شكّى نيست كه اشتراك، موجب نقصان محبّت است، و اوصاف كمال و جمال ايزد متعال از مزاحمت شريك و انباز، ممتاز. و به اين جهت راه شركت در نحو محبّت او مسدود است. پس مستحقّ محبّتى بجز او نه. بلكه به ديده تحقيق اگر نظر كنى غير از او متعلّق محبّتى نيست. و ليكن اين مرتبه‏اى است كه نمى‏رسد به آن مگر اهل معرفت از اوليا و دوستان خدا. و امّا نابينايان بيغوله جهالت كه ديده بصيرت ايشان معيوب است، از ادراك اين مرتبه محجوب، و در چراگاه شهوات جسمانيّه و علف زار لذّات حسّيه مانند بهايم بچريدن مشغول‏اند. «يَعْلَمُونَ ظاهِرا مِنَ الْحَيوةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الْأخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ 30: 7». [1] و «قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ بَلْ اكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ 29: 63». [2]
مدعى خواست كه آيد به تماشاگه راز دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زدو چگونه چنين نباشد و حال اينكه وصول به مرتبه محبّت با كسى از نوع اتّصالى به عالم آن ناچار، و بدون آن، حصول محبّت حقيقى محال است. و پاى بستگان قيود شهوات و فرو رفتگان لجّه كثافات، لذّات را به اتّصال عالم قدس چكار.
ديگ ليسى كاسه ليسى را بجو اى خداوند و ولى نعمت بگو
خانمان جغد، ويران است و بس نشنود اوصاف بغداد و طبس‏
اى كه اندر چشمه شور است جات تو چه دانى شطّ جيحون و فرات‏بلى: چون نفس انسانى از كدورات عالم طبيعت پاك و مصفّا، و از خباثت جسمانيّت طاهر و مبرّا گرديد، و از محبّت شهوات و قيد علايق فارغ شد، به حكم مناسبت به عالم قدس متّصل مى‏گردد. و شوق تامّ به همجنسان خود از اهل آن عالم در او پيدا مى‏شود. و به مرافقت ايشان شوق و ميل او از آن عالم تجاوز مى‏كند و محبّت او پا بالاتر مى‏گذارد. و شوق به مبدأ كلّ و منبع جميع خيرات به هم مى‏رساند. تا مى‏رسد به جايى كه مستغرق مشاهده جمال حقيقى، و محو مطالعه جلال خير محض مى‏شود. و
__________________________________________________
[1] يعنى: آنها تنها ظاهرى از زندگى دنيا را مى‏دانند، و از آخرت (و پايان كار) بيخبرند. روم (سوره 30) آيه 7.
[2] يعنى: بگو ستايش مخصوص خداست، اما اكثر آنها نمى‏دانند. عنكبوت (سوره 29) آيه 63.
معراج‏السعادة ج : 2 ص : 721
در اين هنگام در انوار تجلّيات قاهره، فانى مى‏گردد، - چنانكه در هنگام طلوع خورشيد همه ستارگان معدوم مى‏شوند -. و به مقام توحيد، كه نهايت مقامات است مى‏رسد. و از انوار وجود مطلق بر او افاضه مى‏شود آنچه را كه نه هيچ چشمى ديده و نه هيچ گوشى شنيده و نه به خاطرى خطور كرده. و بهجت و لذّتى از براى او حاصل مى‏شود كه همه بهجتها و لذّتها در جنب آن مضمحل مى‏گردند و چون نفس به اين مقام رسيد در حال تعلّق نفس او به بدن، و وجود او در دنيا و حال قطع علاقه او، احوال او چندان تفاوتى نمى‏كند و سعاداتى كه از براى ديگران در آن عالم حاصل مى‏شود از براى او در اين نشأه، حاصل شود.
امروز در آن كوش كه بينا باشى حيران جمال آن دل آرا باشى‏
شرمت بادا چو كودكان در شبها تا چند در انتظار فردا باشى‏بلى شهود تامّ و بهجت خالى از جميع شوائب، موقوف بر تجرّد كلّى است از بدن، زيرا چنين نفسى اگر چه به نور بصيرت در نشأه دنيويّه ملاحظه جمال وحدت صرفه را نمايد و ليكن باز ملاحظه او خالى از كدورت طبيعيّه نيست و صفاى تامّ بسته به حصول تجرّد از بدن است. و از اين جهت پيوسته مشتاق مرگ است تا اين حجاب از ميان برداشته شود. و مى‏گويد:
حجاب چهره جان مى‏شود غبار تنم خوشا دمى كه از اين چهره پرده برفكنم‏
چنين قفس نه سزاى چو من خوش الحانى است روم به گلشن رضوان، كه مرغ آن چمنم‏و اين محبّتى كه از براى چنين نفسى حاصل مى‏شود نهايت درجات عشق، و غايت كمالى است كه از براى نوع انسان متصوّر است. اوج روح مقامات واصلين و «ذروه»«» مراتب كاملين است. و هيچ مقامى بعد از آن نيست مگر اينكه ثمره اين مقام است. و هيچ مقامى پيش از آن نيست مگر آنكه مقدّمه‏اى از مقدّمات آن است. و اين عشقى است كه عرفا افراط در مدح آن نموده‏اند. و اهل ذوق، مبالغه در ستايش آن كرده‏اند. و به نثر و نظم در ثناى آن كوشيده‏اند، و تصريح نموده‏اند كه: آن، مقصود از ايجاد كائنات، و مطلوب از آفرينش مخلوقات است. كمال مطلق آن است و بجز آن، كمالى نيست. و سعادت به واسطه آن است، و به غير از آن، سعادتى نه. همچنان كه يكى گفته:
عشق است هر چه هست بگفتيم و گفته‏اند عشقت به وصل دوست رساند به ضرب دست‏
معراج‏السعادة ج : 2 ص : 722
و ديگرى گفته:
جز محبّت هر چه بردم سود در محشر نداشت دين و دانش عرضه كردم كس به چيزى برنداشت‏