فصل: معالجه طول أمل
بدان كه: معالجه مرض طول أمل، ياد مرگ و خيال مردن است، زيرا ياد مرگ، آدمى را از دنيا دلگير و دل را از دنيا سير مىسازد.
و از اين جهت حضرت پيغمبر - صلّى اللّه عليه و آله - فرمود: «بسيار ياد آوريد شكننده لذّتها را. عرض كردند: يا رسول اللّه آن چيست؟ فرمود: موت است، و هيچ بندهاى نيست كه حقيقت آن را ياد كند مگر اينكه وسعت دنيا بر او تنگ مىشود. و اگر شدّت و ألمى دارد و دل او به سبب امرى از دنيا تنگ شده است گشاده مىگردد».«» و به آن حضرت عرض كردند كه: «آيا كسى با شهداى أحد محشور خواهد شد؟ فرمود: بلى كسى كه شبانه روزى بيست مرتبه مرگ را ياد كند».«» و فرمود: «كسى كه شايسته عنايت و دوستى حقّ - سبحانه و تعالى - شود، و سزاوار سعادت گردد، أجل پيش چشم او آيد، و هميشه در برابر او باشد، و أمل و أميد دنيا به پشت سر وى رود - يعنى هميشه در فكر مرگ باشد و هيچ در ياد أمور دنيوى و اسباب زندگانى نباشد -. و چون كسى مستحقّ شقاوت و دوستى شيطان شود و شايسته آن باشد كه: شيطان متولّى امور و صاحب اختيار او باشد بر عكس آن مىشود. يعنى أمل به پيش چشم وى آيد و أجل به پشت سر او رود».«»
معراجالسعادة ج : 2 ص : 666
روزى از آن سرور پرسيدند كه: «بزرگترين و كريمترين مردم كيست؟ فرمود: هر كه بيشتر در فكر مردن باشد. و زيادتر مستعدّ و مهيّاى مرگ شده باشد. ايشاناند زيركان كه دريافتند شرف و بزرگى دنيا و كرامت و نعمت آخرت را».«» و از آن جناب مروى است كه فرمود: «چارهاى از مردن نيست، مرگ آمد با آنچه در آن هست. و آورد روح راحت و رو آوردن مبارك را به بهشت برين براى كسانى كه اهل سراى جاويدند كه سعيشان از براى آنجا، و شوقشان به سوى آن بود».«» و فرمود كه: «مرگ تحفه و هديه مؤمن است».«» بلى:
چون از اينجا وارهد آنجا رود در شكر خانه ابد ساكن شود
گويد آنجا خاك را «مىبيختم»«» زين جهان پاك مىبگريختم
اى دريغا پيش از اين بودى أجل تا عذابم كم بدى اندر «وحل»«»از حضرت امام جعفر صادق - عليه السّلام - مروى است كه: «چون جنازه كسى را بردارى فكر كن كه گويا تو خود آن كس هستى كه در تابوت است و آن را برداشتهاند.
و خود را چنان فرض كن كه: به عالم آخرت رفتهاى و از پروردگار خود مسئلت نمودهاى كه تو را به دنيا برگرداند. و سؤال تو را پذيرفته و تو را دوباره به دنيا فرستاده است. ببين كه چه خواهى كرد و چه عمل از سر خواهى گرفت».«» پس فرمود: «اى عجب از قومى كه از اوّل تا به آخر ايشان را گرفتهاند و محبوس ساختهاند و نداى كوچ رحيل ايشان بلند شده و ايشان مشغول بازى هستند».«» ابو بصير به خدمت آن حضرت شكايت كرد از وسواسى، كه او را در امر دنيا عارض مىشد. حضرت فرمود: «اى أبو محمد ياد آور زمانى را كه بندهاى اعضاى تو در قبر از يكديگر جدا خواهد شد و دوستان تو، تو را در قبر خواهند گذاشت و سر آن را خواهند پوشيد و تو را تنها در آنجا خواهند گذاشت و به خانههاى خود برخواهند گشت و كرم از سوراخهاى بينى تو بيرون خواهد آمد و مار و مور زمين گوشت بدن تو را خواهند خورد. و هرگاه اين معنى را متذكّر شوى امور دنيا بر تو سهل و آسان خواهد شد.
معراجالسعادة ج : 2 ص : 667
أبو بصير مىگويد: به خدا قسم كه هر وقت غم و اندوهى از امر دنيا به من مىرسيد چون به فكر اينها مىافتادم از آن فارغ مىشدم و ديگر از براى من غصه از امر دنيا باقى نمىماند».«» و فرمود كه: «ياد مرگ، خواهشهاى باطل را از دل زايل مىكند. و گياههاى غفلت را مىكند. و دل را به وعدههاى إلهى قوى و مطمئن مىگرداند. و طبع را رقيق و نازك مىسازد. و هوا و هوس را مىشكند. و آتش حرص را فرو مىنشاند. و دنيا را حقير و بىمقدار مىسازد. و بعد از آن فرمود: اين معنى سخنى است كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه و آله - فرمود:«تفكّر ساعة خير من عبادة سنه.»
يعنى: «فكر كردن يك ساعت، بهتر است از عبادت يك سال».«» و اين در وقتى است كه آدمى طنابهاى خيمه خود را از دنيا بكند و در زمين آخرت محكم ببندد. و شكّ نداشته باشد كه كسى كه اين چنين، مرگ را ياد كند رحمت بر او نازل مىشود.
و بعد از آن فرمود كه: «مرگ، اول منزلى است از منازل آخرت و آخر منزلى است از منازل دنيا، پس خوشا به حال كسى كه در منزل اوّل او را اكرام كنند».«» بلى اى برادر عجب و هزار عجب از كسانى كه مرگ را فراموش كردهاند و از آن غافل گشتهاند و حال اينكه از براى بنى آدم امرى از آن يقينىتر نيست. و هيچ چيز از آن به او نزديكتر و شتابانتر نيست.
«ايْنَما تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ وَ لَوْ كُنْتُمْ في بُروُجٍ مُشَيَّدَةٍ 4: 78». يعنى: «هر جا كه بوده باشيد مرگ شما را در خواهد يافت اگر چه در برجهاى محكم داخل شده باشيد».«»
كدام باد بهارى وزيد در آفاق كه باز در عقبش نكبت خزانى نيستمروى است كه: «هيچ خانوادهاى نيست مگر اينكه ملك الموت شبانه روزى پنج مرتبه ايشان را بازديد مىنمايد».«» و عجب است كه: آدمى خيره سر، يقين به مرگ دارد و مىداند كه چنين روزى به او خواهد رسيد و باز از خواب غفلت بيدار نمىشود و مطلقا در فكر كار ساختن آنجا نيست.
معراجالسعادة ج : 2 ص : 668
خانه پر گندم و يك جو نفرستاده به گور غم مرگت چو غم برگ زمستانى نيستو بالجمله مرگ، قضيّهاى است كه: بر هر كسى وارد مىشود. و كسى را فرار از آن ممكن نيست. پس نمىدانم كه اين غفلت چيست بلى: كسى كه داند عاقبت امر او مرگ است. و خاك، بستر خواب او، و كرم و مار و عقرب انيس و همنشين او، و قبر محل قرار او خواهد بود، و زير زمين جايگاه او، و قيامت وعدهگاه او، سزاوار آن است كه:
حسرت و ندامت او بسيار، و اشك چشمش پيوسته بر رخسار او جارى باشد. و فكر و ذكر او منحصر در همين بوده، و بليّه او عظيم، و درد دل او شديد باشد.
آرى:
خواب خرگوش و سگ اندر پى خطاست خواب خود در چشم ترسنده كجاستو خود را از اهل قبر بداند و از خيل مردگان شمارد، زيرا هر چه خواهد آمد نزديك است. و دور آن است كه نيايد.
اين خانه كه خانه وبال است پيداست كه وقف چند سال است
انگار كه «هفت سبع» [1] خواندى يا هفت هزار سال ماندى
آخر نه اسير بايدت گشت چون هفت هزار سال بگذشت
چون قامت ما براى غرق است كوتاه و دراز او چه فرق استبلى: غفلت مردم از مردن به جهت فراموشى ايشان از آن و كم ياد كردن آن است. و اگر كسى هم گاهى آن را ياد كند ياد آن مىكند به دلى كه گرفتار شهوتهاى نفسانيه و علايق دنيويه است. و چنين يادى سودى نمىدهد بلكه بايد مانند كسى بود كه سفر درازى اراده كرده باشد كه در راه آن بيابانهاى بىآب و گياه، يا درياى خطرناك باشد، و فكرى به غير از فكر آن راه ندارد. كسى كه به اين نحو بياد مردن افتد و مكرر ياد آن كند در دل او اثر مىكند. و به تدريج نشاط او از دنيا كم مىشود. و طبع او از دنيا منزجر مىگردد. و از آن دل شكسته مىشود. و مهياى سفر آخرت مىگردد. و بر هر طالب نجاتى لازم است كه هر روز، گاهى مردن را ياد آورد. و زمانى متذكر گردد از امثال و اقران و برادران و ياران و دوستان و آشنايان را كه رفتهاند و در خاك خفتهاند و از همنشينى همصحبتان خود پا كشيدهاند و در وحشت آباد گور تنها مانده، از فرشهاى رنگارنگ گذشته، و بر روى خاك خوابيدهاند. و ياد آورد خوابگاه ايشان را در بستر خاك. و به فكر صورت و هيئت ايشان افتد. و آمد و شد ايشان را با يكديگر به
__________________________________________________
[1] يعنى: هفت هفتم. اشاره به اين است كه همه چيز را خواندى.
معراجالسعادة ج : 2 ص : 669
خاطر گذراند. و ياد آورد كه: حال چگونه خاك، صورت ايشان را از همريخته و اجزاى ايشان را در قبر از هم پاشيده، زنانشان بيوه گشته و گرد يتيمى بر فرق اطفالشان نشسته، اموالشان تلف، و خانهها از ايشان خالى مانده، و نامهاشان از صفحه روزگار بر افتاده.
پس يك يك از گذشتگان را به خاطر گذراند. و ايّام حياتشان را متذكّر شود. و خنده و نشاط او را فكر كند. و اميد و آرزوهاى او را ياد آورد. و سعى در جمع اسباب زندگانيش را تصوّر نمايد. و ياد آورد پاهاى او را كه به آنها آمد و شد مىنمود كه مفاصل آنها از هم جدا شده. و زبان او را كه با آن با ياران سخن مىگفت چگونه خورش مار و مور گشته و دهان او را كه خندههاى قاهقاه مىنمود چگونه از خاك پر شده. و دندانهايش خاك گشته. و آرزوهايش بر باد رفته.
چند استخوان كه هاون دوران روزگار خوردش چنان بكوفت كه مغزش غبار كرداى جان برادر گاهى بر خاك دوستان گذشته گذرى كن، و بر لوح مزارشان نگاه اعتبارى نماى. ساعتى به گورستان رو و تفكّر كن كه در زير قدمت به دو ذرع راه چه خبر، و چه صحبت است. و در شكافهاى «زهره شكاف» [1] قبر چه ولوله و وحشت است. همجنسان خود را بين كه با خاك تيره يكسان گشته. و دوستان و آشنايان را نگر كه ناله حسرتشان از فلك گذشته. ببين كه: در آنجا رفيقاناند كه ترك دوستى گفته و دوستاناند كه روى از ما نهفته. پدران مايند مهر پدرى بريده. مادراناند دامن از دست اطفال كشيده، طفلان مايند در دامن دايه مرگ خوابيده، فرزندان مايند سر بر خشت لحد نهاده، برادراناند ياد برادرى فراموش كرده، زنان مايند با شاهد اجل دست در آغوش كرده و گردن كشاناند سر به گريبان مذلت كشيده، سنگدلاناند به سنگ قبر، نرم و هموار گشته، فرمانرواياناند در عزاى نافرمانى نشسته، جهانگشاياناند در حجله خاك در بر روى خود بسته، تاجداراناند نيم خشتى بزير سر نهاده، لشكركشاناند تنها و بيكس مانده، يوسف جمالاناند از پى هم به چاه گور سرنگون، نكوروياناند در پيش آئينه مرگ زشت و زبون، نوداماداناند به عوض زلف عروس، مار سياه بر گردن پيچيده، نو عروساناند به جاى سرمه، خاك گور در چشم كشيده، عالماناند اجزاى كتاب وجودشان از هم پاشيده، وزيراناند «گزلك»«» مرگ، نامشان را از دفتر روزگار تراشيده، تاجراناند بىسود و سرمايه در حجره قبر افتاده، سوداگراناند سوداى سود از سرشان در رفته، زارعاناند مزرع عمرشان خشك شده، دهقاناناند دهقان قضا بيخشان بركنده،
__________________________________________________
[1] شكافنده زهره، يعنى: شكافهايى كه از هيبت آن، انسان، زهره ترك مىشود.
معراجالسعادة ج : 2 ص : 670
پس خود به اين ترانه دردناك مترنّم شو:
چرا دل بر اين كاروانگه نهيم كه ياران برفتند و ما بر رهيم
تفرّج كنان، بر هوا و هوس گذشتيم بر خاك بسيار كس
كسانى كه از ما به غيب اندرند بيايند و بر خاك ما بگذرند
پس از ما همى گل دهد بوستان نشينند با يكديگر دوستان
دريغا كه بىما بسى روزگار برويد گل و بشكفد نوبهار
بسى تير و دى ماه و اردى بهشت بيايد كه ما خاك باشيم و خشت
جهان بين كه با مهربانان خويش زنا مهربانى چه آورد پيش
چه پيچى در اين عالم پيچ پيچ كه هيچ است از آن سود و سرمايه هيچ
درختى است شش پهلو و چار بيخ تنى چند را بسته بر چار ميخ
مقيمى نبينى در اين باغ كس تماشا كند هر كسى يك نفسو بعد از اين در احوال خود تأمّل كن كه تو نيز مثل ايشان در غفلت و جهلى. ياد آور زمانى را كه: تو نيز مثل گذشتگان عمرت به سرآيد و زندگيت به پايان رسد، خار نيستى به دامن هستيت در آويزد و منادى پروردگار نداى كوچ در دهد، و علامت مرگ از هر طرف ظاهر گردد و اطباء دست از معالجهات بكشند، و دوستان و خويشان تو يقين به مرگ كنند، اعضايت از حركت باز ماند، و زبانت از گفتن بيفتد، و عرق حسرت از جبينت بريزد، و جان عزيزت بار سفر نيستى بربندد، و يقين به مرگ نمايى. از هر طرف نگرى دادرسى نبينى. و از هر سو نظر افكنى فرياد رسى نيابى، ناگاه ملك الموت به امر پروردگار درآيد و گويد:
كه هان منشين كه ياران برنشستند «بنه برنه»«» كه ايشان رخت بستندو خواهى نخواهى چنگال مرگ بر جسم ضعيفت افكند و قلاب هلاك بر كالبد نحيفت اندازد و ميان جسم و جانت جدايى افكند، و دوستان و برادران ناله حسرت در ماتمت ساز كنند. و احبّا و ياران به مرگت گريه آغاز كنند. پس بر تابوت تخته بندت سازند و خواهى نخواهى به زندان گورت درآورند. و در استخلاص بر رويت بر بندند و دوستان و يارانت «معاودت»«» نمايند، و تو را تنها در وحشتخانه گور بگذارند.
و چون چندى به امثال اين افكار پردازى به تدريج ياد مرگ در برابر تو هميشه حاضر مىگردد. و دلت از دنيا و آمال آن سير مىشود. و مستعد سفر آخرت مىگردى.
و هان، هان از ياد مرگ، مگريز و آن را از فكر خود بيرون مكن كه آن خود خواهد آمد.
معراجالسعادة ج : 2 ص : 671
چنان كه خداى - تعالى - مىفرمايد: «قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذي تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاقيكُمْ 62: 8».
يعنى: «بگو به مردمان كه: موت، آن چنان كه از او مىگريزيد او شما را در مىيابد و به ملاقات شما مىرسد».«» و ملاحظه كن حكايت جناب سيّد انبياء را به ابو ذر غفارى كه فرمود: «اى ابا ذر غنيمت شمار پنج چيز را پيش از رسيدن پنج چيز: جوانى خود را غنيمت دان پيش از آنكه ايّام پيرى در رسد. و صحّت خود را غنيمت دان پيش از آنكه بيمارى، تو را فرو گيرد. و زندگانى خود را غنيمت دان پيش از آنكه مرگ، تو را دريابد. و غناى خود را غنيمت شمار پيش از آنكه فقير گردى. و فراغت خود را غنيمت دان پيش از آنكه به خود مشغول شوى».«»
پيش از آن «كت»«» برون كنند از ده رخت بر گاو و بار بر خر نهحضرت رسول - صلّى اللّه عليه و آله - چون از اصحاب خود غفلت را مشاهده فرمودى فرياد بركشيدى كه: «مرگ، شما را در رسيد و شما را فرو گرفت، يا به شقاوت يا به سعادت».«» مروى است كه: «هيچ صبح و شامى نيست مگر اينكه منادى ندا مىكند كه:
«ايها النّاس الرحيل، الرحيل.»«»
آوردهاند كه: «در بنى اسرائيل مردى بود جبّار، با اموال بىشمار و غرور بسيار، روزى با يكى از حرم، خلوت نموده بود كه شخصى با هيبت و غضب داخل شد. آن مرد غضباك شده گفت كه: تو كيستى و كه تو را اذن دخول داده؟ گفت: من كسى هستم كه احتياج به اذن دخول ندارم. و از سطوت ملوك و سلاطين نمىترسم. و هيچ گردن كشى مرا منع نمىتواند كرد. پس لرزه بر اعضاى آن مرد افتاد و از خوف بيهوش شد. بعد از ساعتى سر برداشت در نهايت عجز و شكستگى گفت: پس تو ملك الموتى؟ گفت: بلى. گفت: آيا مهلتى هست كه من فكرى از براى روز سياه خود كنم؟ گفت:
«هيهات انقطعت مدتك و انقضت انفاسك فليس في تأخيرك سبيل». يعنى: «مدّت زندگانى تو تمام شد و نفسهاى تو به آخر رسيده. گفت: مرا به كجا خواهى برد؟ عزرائيل گفت: به جانب عملى كه كردهاى. گفت: من عمل صالحى نكردهام و از براى خود خانهاى نساختهام. گفت: ترا مىبرم به سوى آتشى كه پوست از سر مىكند».«»
معراجالسعادة ج : 2 ص : 672
حضرت عيسى - عليه السّلام - كاسه سرى را ديد افتاده پايى بر آن زده گفت: «به اذن خدا تكلّم كن و بگو چه كس بودى. آن سر به تكلّم آمده گفت: يا روح اللّه من پادشاه عظيم الشّأنى بودم، روزى بر تخت خود نشسته بودم و تاج سلطنت بر سر نهاده و خدم و حشم و جنود و لشكر در كنار و حوالى من بود، ناگاه ملك الموت بر من داخل شد. به مجرّد دخول، اعضاى من از همديگر جدا شده و روح من به جانب عزرائيل رفت. و جمعيّت من متفرّق گرديد. اى پيغمبر خدا كاش هر جمعيّتى اوّل متفرّق باشد».«»
فغان كاين ستمكاره «گوژ»«» پشت يكى را نپرورد كاخر نكشت
سر سروران رو به خاك اندراست تن پاكشان در «مغاك»«» اندر است
از آن خسروان خوار و فرسوده بين به خاك سيه توده [1] در توده بين
چراغى نيفروخت گيتى به مهر كه آخر «نيندود»«» دودش به چهر
نيفشاند تخمى كشاورز دهر كه ندرود بىگاهش از داس قهر
نهالى در اين باغ سر بر نزد كه دهرش به كين ارّه بر سر نزد
سرى را زمانه نيفراخته كه پايانش از پا نينداخته
كجا شامگه اخترى تابناك برآمد كه نامد سحرگه به خاك
|