قصه معاويه، پسر يزيد پليد
نظر كن به معاويه پسر يزيد پليد كه بعد از آنكه پدر او به جهنم واصل شد خلايق به او بيعت كردند. چون چهل روز از خلافت او گذشت روز جمعه به منبر بر آمد بعد از حمد الهى و درود بر حضرت رسالت پناهى گفت: اى مردمان بدانيد كه: بدن من جز پوستى و استخوانى نيست و طاقت آتش جهنم ندارد. و اى قوم آگاه باشيد كه: امر خلافت به من و آل ابو سفيان نسبت ندارد و هر كه امام به حق واجب الإطاعه مىخواهد بايد به نزد امام زين العابدين كه دخترزاده پيغمبر خدا است برود و با او بيعت كند كه اوست سزاوار خلافت. اين بگفت و از منبر به زير آمد و به منزل خود رفته در به روى خلايق بست. و ديگر از خانه بيرون نيامد تا به عالم آخرت پيوست.
و در بعضى كتب روايت شده است كه: «در منبر، لعن به جدّ و پدر خود كرد. و چون مادر او از وضع او مطّلع شد نزد او آمده گفت: «يا بنى ليتك كنت حيضة في خرقة».
يعنى: «كاش نطفه تو خون حيض مىشد و به كهنه مىريخت و ننگ دودمان خود نمىشدى».
گفت: «ليتنى كنت كذلك». يعنى: «اى كاش چنانكه گفتى بودمى و به ننگ فرزندى يزيدى گرفتار نگشتمى».
مجملا اى برادر پست و بلند روزگار، چون برق خاطف درگذر، و دولت و نكبت زمانه غدار در اندك فرصتى يكسان است.
ز حادثات جهانم همين پسند آمد كه خوب و زشت و بد و نيك در گذر ديدمهيچ آفتاب دولتى از افق طالع برنيامد كه به اندك زمانى سر به گريبان مغرب فنا در نكشيد. و هيچ شام تيره روزى بر بيچارهاى وارد نشد كه به قليل وقتى به صبح فيروزى مبدّل نگشت. نه از آن خرّم بايد بود و نه از اين در غم.
خياط روزگار بر اندام هيچ كس پيراهنى ندوخت كه آخر قبا نكرد
از اين رباط دو در چون ضرورت است رحيل رواق«» طاق معيشت چه سر بلند و چه پست
معراجالسعادة ج : 2 ص : 607
پس اى برادر زندگانى پنج روزه دنيا را به هر طريق كه بگذرد بگذران. و ناهموارى اوضاع زمانه به هر نحو كه باشد بر خود هموار كن.
چنان كش بگذرانى بگذرد زود.
از براى شكمى كه از دو لقمه نان سير تواند شد چه لازم است كه خود را به صد هزار بلا افكنى. و از جهت بدنى كه به پنج «گز»«» كرباس توان پوشيد چه افتاده است كه به هزار اضطراب اندازى.
هر كه را خوابگه آخر به دو مشتى خاك است گو چه حاجت كه بر افلاك كشى ايوان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب كاين سيه كاسه در آخر بكشد مهمان راو حال آنكه هرگاه جاه او در دنيا بيشتر و منصب او بلندتر، از راحت و عيش دورتر و بىنصيبتر است. در كاخ سلطنت صد هزار آفت است كه در كنج ويران فقر يكى از آنها نيست. و از براى فقير بينوا عيشى كه مهياست هرگز از براى صاحب منصب و جاه ميسّر نه.
بخسبند خوش روستائى و جفت ندانى كه سلطان در ايوان نخفت
گدا را كند يكدرم سيم، سير فريدون به ملك عجم نيم سيركسانى را كه چنان پندارى كه به واسطه جاه و منصب به لذّت و راحت مىگذرانند اگر به حقيقت امر ايشان رسى مىدانى كه چگونه از زندگانى خود سير، و از اوضاع خود دلگيرند.
كسى را كه بر تخت زر جاى اوست از آهن يكى كنده بر پاى اوست
|