معراج‏السعادة ج : 2 ص : 601
حكايت شاهزاده‏اى كه مى‏خواست داماد شود
چه شبيه است احوال اين گروه، به حال آن پادشاه زاده‏اى كه پدر خواست او را داماد كند، عروسى زيبا چهره‏اى از دودمان اعاظم به «حباله»«» نكاحش در آورد. چون تهيه اسباب عروس سرانجام شد خاص و عام را به دربار سلطنت «صلا» [1] زدند. و در احسان و انعام بر روى عالميان گشودند. و بزرگ و كوچك، صف در صف زدند.
«وضيع»«» و شريف در عيش و عشرت نشستند. شهر و بازار را آئين بستند. و در و ديوار را چراغان كردند. و آن عروس خورشيد سيما را به صد آراستگى به حجله خاص آوردند.
و كس به طلب داماد فرستادند از قضا داماد آن شب شراب بسيارى خورده چراغ عقل و هوشش مرده بود. در عالم مستى تنها از آن جمع بيرون رفته گذارش به گورستان مجوس افتاد، قانون مجوسان آن بود كه مردگان خود را در دخمه نهادندى و چراغى در پيش او گذاردندى. شاه‏زاده با لباس سلطنت به در دخمه رسيده روشنى چراغى ديد در عالم مستى آن دخمه را حجله عروس تصوّر كرده به اندرون رفت. اتّفاقا پير زالى مجوسى در آن نزديكى بود و هنوز جسدش از هم نپاشيده بود و آن پيره زال را در آن دخمه نهاده بودند. شاهزاده آن را عروس گمان كرده بلا تأمّل او را در آغوش كشيد و به رغبت تمام لب بر لبش نهاد. و در آن وقت بدن او از هم متلاشى شده چرك و خونى كه در اندرون او مانده بود ظاهر شد. شاهزاده آن را عنبر و گلاب تصوّر كرده سر و صورت خود را به آن مى‏آلود. و زمانى گونه خود را بر روى آن پيرزال مى‏نهاد. و تمام آن شب را به عيش چنين بسر برد. أمرا و بزرگان و «حاجبان»،«» در طلبش به هر سو مى‏شتافتند چون صبح روشن شد و از نسيم صبا از مستى به هوش آمد خود را در چنان مقامى باگنده پيرى هم آغوش يافت و لباسهاى فاخره خود را به چرك و خون آلوده ديد از غايت نفرت نزديك به هلاكت رسيده و از شدّت خجلت راضى بود كه به زمين فرو رود. در اين انديشه بود كه مبادا كسى بر حال او مطّلع شود كه ناگاه پدر او با أمراء و وزرا در رسيدند و او را در آن حال قبيح ديدند.