معراج‏السعادة ج : 2 ص : 595
فصل: علاج علمى و عملى مرض حب جاه و رياست‏
بدان كه: آوازه شهرت و علاج آن چون معالجه ساير امراض نفسانيه مركب است از علمى و عملى. اما معالجه علمى آن است كه: اوّلا بدان كه: استحقاق بزرگى و حكومت و فرمانفرمايى و سلطنت و اجلال و سرورى و علو و برترى، مختص ذات پاك مالك الملوك است كه نقص و زوال را در ساحت جلال و كبريائيش راه نه، و هيچ پادشاه ذوى الاقتدار را از «اقتفاء»«» فرمانش مجال تمّرد نيست.
خيال نظر خالى از راه او زگردندگى دور خرگاه او
نبارد هوا تا نگويد ببار زمين ناورد تا نگويد بيار
كه را زهره آنكه از بيم او گشايد زبان جز به تسليم اوواحدى از بندگان را در اين صفت حقى و نصيبى نه، و بنده را جز ذلت و فروتنى، سزاوار و لايق نيست. آرى: كسى را كه ابتداى او نطفه قذره و آخر او جيفه گنديده است با جاه و رياست چكار، و او را با سرورى و برترى چه رجوع؟
پادشاهى نيستت بر ريش خود پادشاهى چون كنى بر نيك و بد
بى‏مراد تو شود ريشت سفيد شرم‏دار از ريش خود اى كج اميدپس تفكر كن كه: نهايت فايده جاه و رياست، و ثمره اقتدا و شهرت در صورتى كه از همه آفات خالى باشد تا هنگام مردن است. و به واسطه مرگ، همه رياستها زايل، و همه منصب‏ها منقطع مى‏گردد. و خود ظاهر است كه: جاه و رياستى كه در اندك زمانى به باد فنا رود عاقل به آن خرسند نمى‏گردد.
ملك را تو ملك غرب و شرق گير چون نمى‏ماند تو آن را برق گير
مملكت كان مى‏نماند جاودان اى دلت خفته تو آن را خواب دان‏پس اگر في المثل، اسكندر زمان و پادشاه ملك جهان باشى از كران تا كران حكمت جارى، و به ايران و تران، امرت نافذ و سارى باشد، كلاه سروريت بر سپهر سايد و قبه خرگاهت با مهر و ماه برابرى نمايد. كوكبه عزتت ديده كواكب افلاك را خيره سازد و «طنين طنطنه»«» حشمتت در نه گنبد «سپهر دوار»«» پيچد. چون آفتاب حياتت به مغرب
معراج‏السعادة ج : 2 ص : 596
ممات رسد و خار نيستى به دامن هستيت در آويزد و برگ بقا از نخل عمرت به تندباد فنا فرو ريزد. منادى پروردگار نداى الرحيل در دهد. مسافر روح عزيزت بار سفر آخرت ببندد. و ناله حسرت از دل پر دردت برآيد. و عرق سرد از جبينت فرو ريزد. و دل پر حسرتت همه علايق را ترك گويد خواهى نخواهى رشته الفت ميان تو و فرزندانت گسيخته گردد. و تخت دولت به تخته تابوت مبدّل شود. بستر خاكت عوض جامه خواب مخمل گردد. و از ايوان زر اندودت به تنگناى لحد درآورند. و نيم خشتى به جاى بالش «زرتار»«» در زير سرت نهند. آن همه جبروت و عظمت و جاه و حشمت چه فايده به حالت خواهد رسانيد؟ مشهور است كه: اسكندر ذو القرنين در هنگام رحيل، وصيت كرد تا دو دست او را از تابوت بيرون گذارند تا عالميان بالعيان ببينند كه با آن همه ملك و مال با دست تهى از كوچگاه دنيا به منزلگاه آخرت رفت.
منه دل بر جهان كاين يار ناكس وفادارى نخواهد كرد با كس‏
چه بخشد مر تو را اين سفله ايام كه از تو باز بستانند سرانجام‏
ببين قارون چه ديد از گنج دنيا نيرزد گنج دنيا رنج دنيا
بسا پيكر كه گفتى آهنين‏اند به صد خوارى كنون زير زمين‏اند
گر اندام زمين را بازجوئى همه اندام خوبان است گوئى‏
كه مى‏داند كه اين دير كهن سال چو مدت دارد و چون بودش احوال‏
اگر با اين كهن گرك خشن پوست به صد سوگند چون يوسف شوى دوست‏
لباست را چنان بر گاو بندد كه گريد چشمى و چشميت خنددروزى هارون الرشيد بهلول عاقل ديوانه‏نما را در رهگذرى ديد كه بر اسب نى سوار شده و با كودكان بازى مى‏كرد. هارون پيش رفته سلام كرد و التماس پندى نمود. بهلول گفت: «ايّها الامير هذه قصورهم و هذه قبورهم». يعنى: ملاحظه قصرها و عمارتهاى پادشاهان گذشته و ديدن قبرهاى ايشان تو را پندى است كافى، در آنها نظر كن و عبرت گير كه ايشان هم از ابناى جنس تو بوده‏اند و عمرى در اين قصرها بساط عيش و عشرت گسترده اكنون در اين گورهاى پر مار و مور خفته و خاك حسرت و ندامت بر سركرده‏اند، فرداست كه بر تو نيز اين ماجرا خواهد رفت.
اينكه در شهنامه‏ها آورده‏اند رستم و روئينه تن اسفنديار
تا بدانند اين خداوندان ملك كز پس خلق است دنيا يادگار
معراج‏السعادة ج : 2 ص : 597
اين همه رفتند ما اى «شوخ چشم»«» هيچ نگرفتيم از ايشان اعتبار
دير و زود اين شخص و شكل نازنين خاك خواهد بودن و خاكش غبار
گل بخواهد چيد بى‏شك باغبان ور نچيند خود فرو ريزد ز باد
اى كه دستت مى‏رسد كارى بكن پيش از آن كز تو نيايد هيچ كارپس اى جان برادر ساعتى در پيش آمد احوال خود تأمّلى كن و زمانى بر احوال گذشتگان نظرى افكن. از عينك دورنماى هر استخوان پژمرده، پيش آمد احوال خود توانى ديد. و انگشت بر لب هر كله پوسيده زنى سرنوشت خود را خواهى شنيد. فرض كن كه: همه عالم سر بر خط فرمان تو نهاده و دست اطاعت و فرمانبرى به تو داده، تأمّل كن كه بعد از چند سال، ديگر نه از تو اثرى خواهد بود و نه از ايشان خبرى، و حال تو چون حال كسانى خواهد بود كه پنجاه سال پيش از اين بودند. امرا و وزرا بر در ايشان صف اطاعت زده، و رعايا و زيردستان سر بر خط فرمان ايشان نهاده بودند، و حال، اصلا از ايشان نشانى نيست. و تو از ايشان جز حكايت نمى‏شنوى. پس چنان تصوّر كن كه پنجاه سال ديگر از زمان تو گذشت حال تو نيز چون حال ايشان خواهد بود و آيندگان حكايات تو را خواهند گفت و شنود. تا چشم برهم زنى اين پنجاه سال رفته و ايام تو سرآمده و نام و نشانت از صفحه روزگار برافتاده.
دريغا كه بى‏ما بسى روزگار برويد گل و بشكفد نوبهار
بسى تير و دى ماه و ارديبهشت بيايد كه ما خاك باشيم و خشت‏
تفرّج كنان بر هوا و هوس گذشتيم بر خاك بسيار كس‏
كسانيكه از ما به غيب اندرند بيايند و بر خاك ما بگذرند
چرا دل بر اين كاروانگه نهيم كه ياران برفتند و ما بر رهيم‏
پس از ما همى گل دهد بوستان نشينند با همدگر دوستان‏
بساطى چه بايد بر آراستن كز و ناگزير است برخاستن‏و چون از تفكر احوال آينده صاحبان جاه و منصب پرداختى لحظه‏اى تأمّل كن در گرفتارى آنها در عين عزّت، و به غم و غصه ايشان در حال رياست نظر نماى و ببين كه:
ارباب جاه و اقتدار در اغلب اوقات خالى از همىّ و غمى نيستند، دايم هدف تير آزار معاندان، و از ذلّت و عزل خود هراسان. بلكه پر ظاهر است كه: عيش و فراغت و خوشدلى و استراحت، با مشغله و دردسر رياست جمع نمى‏شود. صاحب منصب بيچاره هر لحظه دامن خاطرش در چنگ فكر باطلى، و هر ساعتى گريبان حواسش گرفتار پنجه
معراج‏السعادة ج : 2 ص : 598
امر مشكلى. هر دمى با دشمنى در «جوال»،«» و هر نفسى از زخم ناكسى سينه او از غصه مالامال. گاهى در فكر مواجب نوكر و غلام، و زمانى در پختن سوداهاى خام روزگارش به تملق و خوش‏آمد گويى بى‏سر پايان به سر مى‏رسد. و عمرش به نفاق با اين و آن به انجام مى‏آيد. نه او را در شب خواب، و نه در روز، عيش و استراحت.
اگر دو گاو به دست آورى و مزرعه‏اى يكى امير و يكى را وزير نام كنى‏
بدان قدر چو كفاف معاش تو نشود روى و نان جوى از يهود وام كنى‏
هزار بار از آن بهتر پى خدمت كمر ببندى و بر ناكسى سلام كنى‏و خود اين معنى ظاهر و روشن است كه: كسى را كه روزگار به اين نحو بايد گذشت چه گل شادمانى از شاخسار زندگانى تواند چيد؟ و چه ميوه عيش و طرب از درخت جاه و منصب تواند چشيد؟ آرى: چنان كه من مى‏دانم او هر نفس عشرتش با چندين غبار كدورت برانگيخته، و هر قهقهه خنده‏اش با هاى‏هاى گريه آميخته. اى جان من خود بگوى كه با اين همه پاس منصب داشتن، خواب راحت چون ميسّر شود؟ و انصاف بده با اين همه بر سر جاه و دولت لرزيدن، قرار و آرام چگونه دست دهد؟ خود مكرّر از كسانى كه در نهايت مرتبه بزرگى و جاه بوده‏اند و بر ديگران به آن رشك مى‏برده‏اند كه به يك لقمه نان جوى و جامه كهنه يا نوى و كلبه فقيرانه و عيش درويشانه حسرت مى‏برده‏اند و از تمناى او آه سرد از دل پر درد مى‏كشيده‏اند ديده و شنيده‏ام.
آرى:
دو قرص نان، اگر از گندم است يا از جو دوتاى جامه، گراز كهنه است يا از نو
چهار گوشه ديوار خود به خاطر جمع كه كس نگويد از اينجاى خيز و آنجا رو
هزار بار نكوتر به نزد دانايان ز فرّ مملكت كيقباد و كيخسروالقصّه، تا مهم منصب برقرار است، به اين همه محنت و بلا گرفتار است، و چون اوضاع روزگارش منقلب گرديد و دست حادثات زمانه از سرير دولتش فرو كشيد چه ناخوشيها كه از ابناى زمان نمى‏بيند و چه گلهاى مكافات كه از خارستان اعمال خود نمى‏چيند به جهت دو دينار حرامى كه در ايّام منصب گرفته با فرومايه دست و گريبان مى‏شود. و زمانى به پاداش رنجانيدن بيچاره‏اى دل سياهش به خار دشنام اراذل و اوباش،
معراج‏السعادة ج : 2 ص : 599
مجروح مى‏گردد. و نقد و جنس به سالها اندوخته‏اش در دو سه روز به تاراج حادثات مى‏رود. و خانه و املاك از مال حرام پرداخته‏اش در اندك وقتى به ديگران منتقل مى‏شود.
آنچه ديدى برقرار خود نماند و انچه بينى هم نماند برقرارمجملا طالب جاه و جلال و شيفته مناصب سريع الزوال را در هيچ حالى از احوال، آسايشى نيست، زيرا تا به مطلب نرسيده و هنوز پاى به مسند منصب ننهاده چه جانها كه در طلبش مى‏كند. و چه رنجها كه در جستجويش مى‏برد. و چون مقصود به حصول پيوست و در پيشگاه جاه و منصب نشست، روز و شب به دردسرهاى جانكاه دركار، و صبح و شام در چهار موجه شغلهاى بى‏حاصل، مضطرب و بى‏قرار. دل ويرانش هر لحظه در كشاكش آزارى، و خاطر پريشانش هر دم در زير بارى. هر صداى حلقه كه به گوشش مى‏رسد هوش از سرش مى‏بايد. و از شنيدن آواز پاى هر چوبدار بى‏اعتبارى دل در برش مى‏تپد. و چون قلم معزولى بر رقم منصبش كشيده شد و هاى و هوى جلال و عزّتش فرو نشست به مرگ خود راضى، و ملازم خانه ملا و قاضى مى‏گردد. و تا زنده است به اين جان كندن، و چون دست و پايش به رسن اجل بسته شد اوّل حساب و ابتداى سؤال و جواب است. نمى‏دانم اين بيچاره، از غم و محنت، كى آسوده خواهد گرديد. و سر شوريده‏اش چه وقت به بالين استراحت خواهد رسيد؟ زنده است ولى ز زندگانيش مپرس.
و اين همه مفاسد از محبّت جاه و منصب حاصل است. آرى:
جان كه از دنباله زاغان رود زاغ، او را سوى گورستان برد
هين مدو اندر پى نفس چو زاغ گو به گورستان برد نه سوى باغ‏
گر روى رو در پى عنقاى«» دل سوى قاف«» و مسجد اقصاى دل‏و بعد از اين همه، تأمّل كن در آنچه به سبب جاه و منصب چند روزه دنياى فانى از آن محروم مى‏مانى از سعادت ابدى و پادشاهى سرمدى و نعمتهايى كه هيچ گوشى نشنيده و هيچ چشمى نديده و به هيچ خاطرى خطور نكرده.
سليمان ابن داود - عليهما السّلام - كه پيغمبر جليل الشّأن و از معصيت و گناه معصوم بود و ذرّه‏اى از فرمان الهى تجاوز نكرد و طرفة العينى غبار معصيت به خاطر مباركش ننشست و با وجود سلطنت كذايى، از رنج دست خويش معاش خود را گذرانيد و كام خود را به لذّات دنيا نيالود، با وجود اين، در اخبار رسيده است كه: پانصد سال آن عالم
معراج‏السعادة ج : 2 ص : 600
كه هر روزى از آن مقابل هزار سال اين دنيا است بعد از ساير پيغمبران قدم در بهشت خواهد گذاشت. پس چگونه خواهد بود حال كسانى كه مايه جاه و منصبشان عصيان پروردگار، و ثمره رياستشان آزردن دلهاى بندگان آفريدگار است؟ پس، زهى احمق و نادان كسى كه به جهت رياست و هميّه دو سه روزه دنياى ناپايدار و دولت اين خسيسه سراى ناهنجار و سست، از سلطنت عظمى و دولت كبرى دست برداشته، نفس قدسيّه خود را كه زاده عالم قدس و پرورده دايه انس عزيز مصر و يوسف كنعان و سعادت است در چاه ظلمانى هوا و هوس، خاك نشين سازد. و او را در زندان الم به صد هزار غصه و غم مبتلا سازد. آرى: از حقيقت خود غافلى و به مرتبه خود جاهل.
مانده تو محبوس در اين قعر چاه و اندرون تو سليمان با سپاه‏
گر نيايى از پى شكر و گله در زمين و چرخ افتد زلزله‏
هر دمت صد نامه صد پيك از خدا يا رب از تو شصت لبيك از خدازنهار، زنهار، چنين عزيزى را به بازيچه ذليل مكن. و چنين يوسفى را به هرزه در زندان ميفكن.
تير را مشكن كه اين تير شهى‏ست نيست پرتاب و ز شستت آگهى‏ست‏
بوسه ده بر تير پيش شاه بر تير خون آلود از خون تو تردريغ، اگر ديده هوشت بينا بودى غفلت از پيشت برداشته شدى، به حقيقت خود آگاه گشتى و مرغ روح خود را شناختى. در گرفتارى او چه ناله‏هاى زار كه از افكار برآوردى. و در ماتم او چه اشكهاى حسرت از ديده بازديدى. آستين بر كون و مكان افشاندى، و گريبان خود چاك زدى. و با من دست به دست دادى، و در كنج حسرت با هم مى‏نشستيم و به اين ترانه دردناك، آواز به آواز هم مى‏داديم:
كاى دريغا مرغ خوش آواز من اى دريغا همدم و هم‏راز من‏
اى دريغا مرغ خوش الحان من راح روح و روضه رضوان من‏
اى دريغا مرغ گريزان يافتم زود روى از روى او بر تافتم‏
اى دريغا نور ظلمت سوز من اى دريغا صبح روز افروز من‏
اى دريغا مرغ خوش پرواز من زانتها پريده تا آغاز من‏
طوطى من مرغ زيرك ساز من ترجمان فكرت و اسرار من‏
طوطئى كايد ز وحى آواز او پيش از آغاز وجود آغاز او
اى دريغا اى دريغا اى دريغ كاين چنين ماهى نهان شد زير ميغ«»