معالجه تفصيلى مرض غيبت
و امّا معالجه تفصيلى آن، آن است كه: باعث و سبب غيبت كردن خود را پيدا كنى و سعى در قطع آن نمائى. و بيان اين مطلب، آن است كه: از براى غيبت كردن، اسبابى چند است:
اول: غضب، زيرا هرگاه از شخصى آزرده باشى و بر وى خشم گيرى و او حاضر نباشد، در اين وقت به مقتضاى طبع، زبان به مذمّت او مىگشائى تا به آن وسيله غيظ خود را فرو نشانى.
دوم: عداوت و كينه است، كه با كسى دشمنى داشته باشى و از راه عداوت بدى او را ذكر كنى.
سوم: حسد است، چنان كه مردم كسى را تعظيم و تكريم كنند يا او را ثنا و ستايش گويند و تو از راه حسد متحمّل آن نتوانى شد و به اين سبب مذمّت او كنى و عيوب او را ظاهر سازى.
معراجالسعادة ج : 2 ص : 567
چهارم: محض مزاح و «مطايبه»«» نمودن و اوقات به خنده و لهو و لعب گذرانيدن به نقل احوال و اقوال و افعال مردم، بدون قصد اهانت و خوارى رسانيدن.
پنجم: قصد سخريّت و استهزاء و اهانت رسانيدن است، زيرا استهزاء، چنانچه در حضور است غايبانه نيز متحقق مىشود.
ششم: فخر و مباهات است، يعنى: اراده كنى كه فضل و كمال خود را ظاهر سازى به وسيله پست كردن غير. چنان كه گوئى: فلان كس چيزى نمىداند، يا رشدى ندارد. يا به خيال حاضران اندازى كه: تو از آن بهتر و بالاترى.
و معالجه اين شش نوع، به علاج اين شش صفت خبيثه است، چنان كه در سابق مذكور شد.
هفتم: امرى قبيح از كسى صادر شده باشد و آن را به تو نسبت داده باشند و تو خواهى از خود دفع كنى، گوئى: من نكردهام و فلان كس كرده.
و علاج اين، آن است كه: بدانى كه به غيبت آن شخص، داخل غضب الهى مىشوى.
پس اگر قول تو را قبول مىكنند اين عمل را از خود نفى كن و چه كار به نسبت دادن به ديگرى دارى. و اگر قول تو را قبول نمىكنند نسبت دادن آن به ديگرى را نيز از تو نخواهند پذيرفت.
هشتم: تو را نسبت دهند به امر قبيحى و خواهى قبح آن را برطرف كنى، از اين جهت مىگوئى: فلان شخص اين امر را نيز مرتكب شده. چنان كه اگر چيز حرامى خورده باشى يا مال حرامى قبول كرده باشى گوئى: فلان عالم نيز چيز حرام خورد يا مال حرام را گرفت و او از من داناتر است. و چنانچه متعارف است كه مىگويند: اگر من ربا گرفتم، فلان شخص نيز گرفت. و اگر من شراب خوردم، فلان كس نيز خورد. و شكى نيست كه: اين، عذر بدتر از گناه است، زيرا علاوه بر اين كه فايدهاى از براى رفع گناه اول نمىكند، مرتكب گناهى ديگر - كه غيبت باشد - نيز شدهاى. و حمق و جهل خود را بر مردم ظاهر نمودهاى، زيرا كه: هرگاه كسى داخل آتش شود و تو توانى داخل نشوى البته با او موافقت نخواهى كرد. و اگر موافقت كنى در كمال حماقت و سفاهت خواهى بود. و طايفهاى از اشقياى عوام كه دلهاى ايشان آشيانه شيطان گرديده و عمرشان در معصيت پروردگار صرف شده و اين قدر از مظلمه مردم برگردنشان جمع آمده كه اميد استخلاص به جهت ايشان نيست. به اين جهت، نفس خبيثشان طالب آن گشته كه معاد و حساب و حشر و نشرى نباشد. و شيطان لعين چون اين ميل را در دل ايشان يافته از كمين بيرون آمده. و به وسوسه ايشان پرداخته. و انواع شك و شبهه در خاطرشان انداخته. و
معراجالسعادة ج : 2 ص : 568
اعتقادشان را سست و ضعيف ساخته. و به اين جهت در معاصى پروردگار بىباك گرديدهاند. چون معصيتى از ايشان صادر شد در عذر آن چون نمىتوانند كه آنچه در باطن ايشان «مخمر»«» است از عدم اعتقاد اظهار نمايند و از شقاوت و تزويرى هم كه دارند نمىخواهند تن به اعتراف دردهند. شيطان ايشان را بر آن مىدارد كه از اعمال ناشايست خود عذر بخواهند كه فلان عالم نيز آنچه ما كردهايم كرده، و آنچه را ما مرتكب شدهايم مرتكب شده. غافل از اينكه اين عذر نيست مگر از جهل و حماقت، زيرا اگر عمل اين عالم، اعتقاد تورا از معاد و حساب روز جزا بر طرف كرد پس تو كافر گشتهاى ديگر چه عذر مىخواهى. و اگر برطرف نكرده، كردن آن شخص از براى تو چه فايدهاى دارد.
علاوه بر اين، اگر عمل بعضى از كسانى كه خود را داخل علما كردهاند و نام عالم بر خود نهادهاند باعث اقتداى تو به ايشان مىشود چرا بايد اقتدا به اين عالم كه او نيز در شقاوت و خباثت مانند تو هست و علم بر او و زر و وبال است كرده باشى؟ و چرا اقتدا نمىكنى به علماى آخرت و طوايف انبيا و اوليا، و حال آنكه ايشان اعلم و اكملاند و سرچشمه علم و معرفتاند؟ نهم: از بواعث غيبت، موافقت و همزبانى با رفيقان است، يعنى: چون هم صحبتان خود را مشغول «خبث»«» بينى، تصور كنى كه اگر ايشان را منع كنى يا با ايشان در آن خبث، موافقت نكنى از تو تنفر كنند و تو را «بدگل»«» شمارند. و به اين جهت تو نيز با ايشان هم مشربى كنى تا به صحبت تو رغبت نمايند. و شبههاى نيست كه در اين صورت، عجب احمقى خواهى بود كه راضى به اين مىشوى كه: امر پروردگار خود را ترك كنى.
و دست از رضا و خوشنودى او بردارى. و از نظر برگزيدگان درگاه او، از: ملائكه و انبيا و اوليا بيفتى، كه جمعى از اراذل و او باش از تو راضى باشند. بلكه اين دلالت مىكند بر اين كه «عظم»«» ايشان در نزد تو بيشتر از «عظم» خدا و پيغمبران است. و چه شك كه چنين كسى مستحق و سزاوار لعن بىشمار، و عذاب روز شمار است.
دهم: چنان مظنه كنى كه شخصى در نزد بزرگى زبان به مذمت تو خواهد گشود، يا شهادتى كه از براى تو ضرر دارد خواهد داد، بنابر اين، صلاح خود را در آن بينى كه:
پيش دستى كنى و او را در نزد آن بزرگ معيوب وانمائى، يا دشمن خود قلم دهى. كه بعد
معراجالسعادة ج : 2 ص : 569
از اين، سخن او در حق تو بىاثر، و كلام او از درجه اعتبار ساقط باشد. و چنين كسى خود را نزد پروردگار جبّار، ضايع و بىاعتبار خواهد كرد، به مظنّه اينكه: كسى او را در پيش مخلوقى بىاعتبار خواهد كرد. و خدا را دشمن خود مىكند، به گمان اينكه: ديگرى بندهاى را دشمن او خواهد كرد.
پس زهى سفاهت و بىخردى كه به مرض توهّم و خيال خلاص از غضب مخلوقى در دنيا، كه جزم و يقين نباشد، خود را به يقين در هلاكت آخرت مىاندازد، و حسنات خود را نقد از دست مىدهد به توقّع دفع مذمت مخلوقى به نسيه.
يازدهم: ترحم كردن است بر كسى، زيرا مىشود كه: شخصى چون ديگرى را مبتلا به نقصى يا عيبى بيند دل او بر او محزون گردد و اظهار تألّم و حزن خود را نمايد، و در آن اظهار صادق باشد. چنان كه شخصى در نزد بعضى پست و بىاعتبار شده باشد و تو، به اين جهت، محزون شده آن را در نزد ديگران اظهار نمائى.
دوازدهم: اگر معصيتى از كسى مطّلع شوى، از براى خدا بر او غضبناك گردى، و به محض رضاى خداى - تعالى - اظهار غضب خود نمائى، و نام آن شخص و معصيت او را ذكر كنى. و بسيارى از مردم، از مفسده اين دو قسم غافلاند و چنان پندارند كه: ترحم و غضب هرگاه از براى خدا باشد ذكر اسم مردم ضرر ندارد. و اين، خطا و غلط است، زيرا همچنان كه رحم و غضب از براى خدا خوب است، غيبت مردمان حرام و بد است، و مجرّد ترحم يا غضب باعث رفع حرمت آن نمىگردد.
و بسا باشد كه: از براى غضب كردن، بواعث ديگرى نيز باشد كه نزديك به يكى از اينها كه مذكور شد بوده باشد. و فساد آنها نيز از آنچه مذكور شد معلوم مىشود.
|