صفت چهارم: طمع و مفاسد آن‏
و آن عبارت است از: توقع داشتن در اموال مردم. و آن نيز يكى از فروع محبت دنياست. و از جمله رذايل مهلكه و صفات خبيثه است. و حضرت رسول - صلّى اللّه عليه و آله - فرمود: «زنهار كه گرد طمع نگردى كه آن فقر حاضرى است».«» و حضرت امير المؤمنين - عليه السّلام - فرمود كه: «از هر كه خواهى استغنا كن تا مثل و نظير آن باشى. و به هر كه مى‏خواهى احسان كن تا بزرگ و امير او باشى. و از هر كه مى‏خواهى طمع كن تا بنده و اسير او باشى».«» و بندگى و خادمى طامع، امرى است ظاهر و روشن. همچنان كه مشاهده مى‏شود كه:
صاحبان همّت و مناعت طبع، نه كوچكى سلطان را مى‏كند و نه تملّق امير و وزير را
معراج‏السعادة ج : 2 ص : 403
مى‏گويد. اما صاحبان طمع، در ركاب ارباب جاه و دولت مى‏دوند. و در برابر اهل دنيا دست بر سينه مى‏نهند. و اگر به خدمتى سرافراز گرديدند روز و شب نمى‏آسايند تا آن را به انجام رسانند، كه شايد از فضول اموال آنها چيزى بربايند. و اين به غير از خادمى و بندگى چيست؟ شخصى دو كودك را در راهى ديد كه: هر يك نانى داشتند و يكى از آنها قدرى عسل بر روى نان داشت، آن ديگرى از وى عسل خواست. گفت سگ من شو تا تو را عسل دهم. گفت شدم. صاحب عسل رشته‏اى به دهان او داد تا به دندان گرفت. و از عقب او مى‏دويد و صداى سگ مى‏كرد. و اگر آن كودك به نان خود ساختى سگ او نگرديدى.
از حضرت امام محمد باقر - عليه السّلام - مروى است كه: «بد بنده‏اى است بنده‏اى كه او را طمعى است، كه وى را به هر خانه مى‏كشد. و بد بنده‏اى است بنده‏اى كه خواهشى دارد، كه او را ذليل مى‏گرداند».«» و اخبار و آثار وارده در مذمّت طمع بى‏حد و بى‏نهايت است. و همين قدر در مذمّت آن كافى است كه هر طامعى ذليل و خوار، و در نظر مردم خفيف و بى‏اعتبار است. به طمع لقمه‏اى نان، بر در اين و آن مى‏رود. و به جهت اخذ درهم و دينار، به خانه آن و اين مى‏رود. گاهى خود را بنده كسى مى‏خواند كه از پس مانده او خورد. و زمانى خود را برده خسى مى‏نمايد كه از متاع او چيزى برد. در تملّق بى‏سروپائى هزار دروغ بر هم مى‏بافد، تا جامه‏اى به جهت او بافته گردد. و در خوش آمد آدم پستى صد هزار رطب و يابس بر هم مى‏پيچد، تا تر و خشكى به دست او آيد. سجده كافر را مى‏كند تا كلاهى بر سر نهد. و كمر خدمت فاسقى را بر ميان مى‏زند تا كمرى بر ميان بندد. زهى ذلت و حقارت چنين شخصى و مثال كسانى كه به جهت اخذ مالى طمع را پيشه خود كرده و به هر نوعى ممكن باشد چيزى به دست آورده مثال آن زن روستائى است كه: پيراهنى پوشيده بود و لباسى ديگر نداشت نامحرمى پيدا شد، دامن پيراهن را برچيده، روى خود را به آن پوشيد و ندانست كه اگر روى پوشيده شد چه جائى پيدا شد.
طامع بيچاره، مالى را به چنگ مى‏آورد و اما خود را خوار و خفيف مى‏كند. و صاحب مناعت نفس و بزرگى ذات، همّت خود را از آن بالاتر مى‏بيند كه: به جهت فضول مال دنيا بر در خانه‏اى رود. و نان و پياز خود را از الوان طعام ديگران بهتر مى‏داند. و به طمع جامه تازه، آبروى خود را كهنه نمى‏سازد.
معراج‏السعادة ج : 2 ص : 404
چه خوب است تشريف مير ختن از آن به كهن جامه خويشتن‏
گر آزاده‏اى بر زمين خسب و بس مكن بهر قالى زمين بوس كس‏
و گر خود پرستى شكم طبله كن در خانه اين و آن قبله كن‏
نيرزد عسل جان من زخم نيش قناعت نكوتر به دوشاب«» خويش‏و هر طامعى اعتماد او به مردم زيادتر از اعتماد او به خداست، زيرا كه: اگر اعتماد او به خدا بيشتر بودى طمع بجز از او نداشتى. و خود اين مذمتى است كه سر آمد همه مذمتهاست.
وقتى درويشى تنگدست به در خانه منعمى رفت و گفت: شنيده‏ام مالى در راه خدا نذر كرده‏اى كه به درويشان دهى، من نيز درويشم. خواجه گفت: من نذر كوران كرده‏ام تو كور نيستى. پس گفت: اى خواجه كور حقيقى منم كه درگاه خداى كريم را گذاشته به در خانه چون تو گدائى آمده‏ام. اين را بگفت و روانه شد. خواجه متأثّر گشته از دنبال وى شتافت و هر چند كوشيد كه چيزى به وى دهد قبول نكرد.
آرى: چگونه كسى كه روى از در خانه خدا برتافت كور نباشد و حال آنكه چنين درگاه را گم كرده؟ چگونه كر نباشد و حال اينكه آيه كريمه«ا لَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ» 39: 36را نشنيده. يعنى: «آيا خدا كافى نيست از براى بنده خود؟».«» و اگر شنيده و باور نكرده، خود كافرى است مطلق، نعوذ باللّه منه.
گر گدائى كنى از درگه آن كن بارى كه گدايان درش را سر سلطانى نيست‏