شرح‏
قال الصّادق عليه السّلام:العجب كلّ العجب ممّن يعجب بعمله، و هو لا يدرى بم يختم له.
حضرت امام صادق عليه السّلام مى‏فرمايد كه: عجب است و بسيار عجب از كسى كه از عمل خود، عجب كند و به بسيارى عمل خود نازد و حال آنكه نداند كه خاتمه او سعادت است يا شقاوت؟ و نجات است يا هلاكت؟ چرا كه آدمى هر چند در عبادت سعى كند و بذل جهد نمايد، به ابليس نمى‏رسد. چه آن شقىّ عاقبت نامحمود، چندين هزار سال عبادت پروردگار كرد و خاتمه عملش به شقاوت ازلى
شرح‏مصباح‏الشريعة ص : 262
و لعنت سرمدى منجرّ شد. و با وجود اين چنين عدوّى كه در جميع اوقات در مقام غدر و مكر آدمى است، حتّى در مرض موت و وقت احتضار، دست از آدمى بر نمى‏دارد و مى‏خواهد كه سلب ايمان از او كند، به عمل ناقص خود چون توان اعتماد كرد؟ و خاطر جمع توان بود؟.
نقل صحيح است كه علامه حلّى «عليه رحمة الخفّى و الجلّى»، در وقت احتضار كلمات فرج به او تلقين مى‏كرده‏اند مى‏گفته: «لا»، پسرش بسيار مضطرب شده و از غايت اضطراب به جناب احديّت استغاثه كرد و درخواست نمود كه: شيخ را افاقه حاصل شود، تا حقيقت حال ظاهر شود. شيخ را از استغاثه پسر، فى الجمله افاقه حاصل شد. از او پرسيد كه من هر چند شهادتين به تو عرض مى‏كردم، مى‏گفتى «لا»، وجه اين چيست؟ شيخ فرمود كه: تو شهادتين عرض مى‏كردى و شيطان لعين خلاف او را تلقين من مى‏كرد. من به او مى‏گفتم: «لا»، نه به تو.
هر گاه علامه حلّى با وجود مناعت شأن در آن وقت، از دست او خلاصى نداشته باشد، واى به حال ديگران كه چه شود؟ و چه خواهد شد...؟ بايد دانست كه اكثر صفات رديّه خبيثه، مثل ظلم و جور و بغى و غضب و امثال اين‏ها، فروع و نتايج كبرند و از عجب و كبر متولّد مى‏شوند و اين دو صفت از صفات مهلكه است و ازاله آن بر همه، فرض عين و عين فرض است و ادويه قامعه در استيصال اصل كبر از نفس امّاره، از دو اصل مركّب مى‏گردد.
اصل اوّل - معرفت عيوب نفس و ذلّت و حقارت آن است.
اصل دوم - معرفت حضرت ربوبيّت و عظمت و كبريائى و نفاذ قدرت آن حضرت است.
و هر كه بر اسرار و حقايق اين دو اصل اطّلاع يافت، بى شكّ در نفس او تواضع و انكسار و خضوع پديد مى‏آيد و خوف و خشيت بر او غالب مى‏گردد و به صفت حلم و حيا و رحمت و رأفت متّصف مى‏شود و چون طاير همّت هر كس، آن حوصله ندارد كه در فضاى هواى عالم ملكوت و جبروت، طيران كند و از سبحات اسرار ذات و صفات الهى، از بحار مكاشفات مستفيض شود، بايد كه از استحضار
شرح‏مصباح‏الشريعة ص : 263
اصل اوّل كه معرفت عيوب و آفات نفس است كه سهل‏ترين و نزديك‏ترين اسباب است، غافل نباشد. و خداوند عالم از جهت تنبيه طالبان منهج هدايت و مستعدّان قبول فيض نفحات عنايت، مراتب بدايت و نهايت نفوس انسانى را در آياتى از كتاب مجيد خود، ذكر فرموده است كه:قُتِلَ الانْسانُ ما أَكْفَرَةُ. مِنْ اىِّ شَىْ‏ءٍ خَلَقَهُ. مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ. ثُمَّ السَّبيلَ يَسَّرَهُ. ثُمَّ اماتَهُ فَاقْبَرَهُ. ثُمَّ اذا شاءَ انْشَرَهُ 80: 17 - 22(عبس - 22، 17)، در اين آيات كريمه، اشاره واضحه است به كيفيّت مراتب اوّل و اوسط و آخر احوال نفوس بشرى. پس عاقل بايد كه به نور بصيرت، در دقايق اسرار اين آيات تأمّل كند و احوال اوّل و اوسط و آخر خود از آن مشاهده نمايد. امّا اوّل آن است كه بداند كه چندين هزار دهور و اعصار، پيش از وجود او گذشته است كه وجود موهوم او، در كتم عدم منعدم و ناچيز بوده و بر صفحه وجود از نام و نشان او هيچ اثرى نبوده. و كيست حقيرتر از آنكه عدم و نيستى سابق بر وجود و هستى او باشد؟ پس حكيم بى‏چون بى‏قدرت «كن فيكون»، اصل وجود او را از كسوت خاك انشا فرمود، كه اخسّ و احقر موجودات است، پس اصل خاكى او را صورت نطفه كريه داد، پس اساس جسم او را بر علقه مردار نهاد، پس آن علقه را مضغه گردانيد، و اجزاى آن را به صلابت عظم رسانيد و عظم را به گوشت و پوست پوشانيد، اين بدايت احوال آدمى است كه از عدم محض، او را از ارذل اشيا ايجاد فرمود و در اخسّ اوصاف كه خاك باشد، اصل وجود او را آفريد. تا بداند كه اوّل فطرت او، جمادى بوده مرده كه در او نه حيات بود و نه سمع و نه بصر و نه حسّ و نه حركت و نه نطق و نه علم و نه قدرت، پس نقايص خصايص او را بر مكارم اوصاف او تقديم فرمود. چون تقديم موت بر حيات و جهل بر علم و عجز بر قدرت، همچنين ضلالت بر هدايت، چنانكه فرموده:مِنْ اىِّ شَىْ‏ءٍ خَلَقَهُ. مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ 80: 18 - 19(عبس - 19، 18)، تا آدمى بر حقارت مرتبه خود، در بدايت بينا گردد و بر عموم نعمت و شمول احسان او، شكر گويد. پس به ثبوت محاسن اوصاف بعد از اتّصاف به صفات خسيسه، اشارت فرمود كه:ثُمَّ السَّبيلَ يَسَّرَهُ 80: 20(عبس - 20)، تا بداند كه آدمى ميّتى بود بى جان و معدومى بود بى نام
شرح‏مصباح‏الشريعة ص : 264
و نشان، حضرت ربوبيّت جلّت عظمته، او را حيات بخشيد و پس از كرى او را شنوا گردانيد، و بعد از كورى بينائى عنايت فرمود، و پس از گنگى گويائى، و بعد از ضعف قوّت، و همچنين بعد از ضلالت به درجه هدايت رسانيد، تا به يقين شناساى انعام حضرت صمديّت گردد، و رعايت آداب عبوديّت بر خود واجب داند، و رذيله كبر و عجب بر خود راه ندهد، و جور و ستم به زيردستان نپسندد، و تحقيق كند كه عزّ و ثنا و دوام و بقا، جز جناب كبريائى را نمى‏شايد، و با اين همه نقصان و خساست و ضعف و حقارت، اگر در حال حيات، امور معيشت بدو مفوّض بودى، يا در ادامت وجود خود، اختيارى داشتى، عجب و طغيان او را هم وجهى بودى.
ليكن شحنه غيرت، زمام اختيار به دست او نداد، و مفتاح مراد، در قبضه همّت او ننهاد، بلكه وجود او را هدف سهام بليّات و مقهور تصاريف حوادث و آفات گردانيد و امراض هايله و اسقام مهلكه و طبايع متضادّه را بر او گماشت. نه او را بر جذب نفع و دفع ضرّ قدرتى، و نه در كسب خير و منع شرّ، قوّتى. عقل او را بيم اختلاس در هر زمانى، و روح او را خوف اختطاف در هر آنى، در حال صحّت، اسير نفس و هوا، و در وقت مرض، بسته آلام و غنا، اين اوسط حال آدمى.
و امّا آخر حال او آن است كه حقّ «جلّ و علا» اشارت به او نموده كه:ثُمَّ اماتَهُ فَاقْبَرَهُ. ثُمَّ اذا شاءَ انْشَرَهُ 80: 21 - 22(عبس - 22، 21)، يعنى: بعد از انقضاى مدّت حيات، جميع قواى ظاهره و باطنه كه نزد او وديعت بوده، از او باز ستاند، و او را به حال اوّلى جمادى راجع نموده، جيفه كريه او را به ظلمت خاك بپوشاند، و آن بدنى كه به انواع ناز و نعمت مى‏پرورده، طعمه مار و مور گرداند و جسم نازك او در ظلمت حبس طبقات خاك اسير ماند، و دست روزگار جناح همّت او را به ساحل فنا بند گرداند، و چندين هزار دهور و اعصار و قرون بيشمار، بر خاك او بگذرد، كه كسى نام او در دفتر وجود نخواند، بلكه هيچكس از موجودات، اثرى از نام و نشان او نداند، و كاشكى حاكم مشيّت، او را در اين نيستى بگذاشتى، و قاضى عدل، او را در معرض سؤال نداشتى، و ملائكه غلاظ شداد، بر او نگماشتى، و خطاب قهر زبانه دوزخ نشنيدى، و احمال اثقال سلاسل و اغلال نكشيدى، و
شرح‏مصباح‏الشريعة ص : 265
مرارت شراب صديد و زقّوم نچشيدى، بلكه حاجبان وجود، اجزاى متفرّقه او جمع گردانند، و او را عريان و حيران، از خاك برانگيزانند، و در مجمع محشر و موقف فزع اكبر، رسوائى افعال او را بر او خوانند، و اگر «عياذا باللّه»، قطره‏اى از بحار رحمت غفّار، دستگير آن سرگشته نگردد، آن بيچاره به گرفتارى عذاب ابدى درماند.
پس كسى كه احوال اول و اوسط او، آن است كه شنيدى و در آخر چنين خطرى در پيش دارد، چه جاى آن است كه شادى و فرح به خود راه دهد.؟ و جميع انبيا و اوليا از خوف اين خطر، حظوظ جسمانى از خود بريده‏اند و بهبود خود را در عدم خود ديده، حضرت ختمى پناه «عليه و آله تسليمات الاله»، با كمال قرب به جناب احديّت، گفتى:«يا ليت ربّ محمّد لم يخلقه،»
هر گاه اين حال مهتر عرصه نبوّت و سرور صفوف ميدان ولايت باشد، امثال ما مفلسان تيره روزگار، بدين معنى اولى‏تر و غلبه خوف و خشيت به حال ما، لايقتر، با اين همه مراتب، گنجايش عجب دارد كه كسى به خود راه دهد؟ و به سمت كبر، كه ارذل سمات است، موسوم شود؟ بلكه اگر تمام عمر به گريه و ناله گذراند سزا است، و از تنعّمات، به علف صحرا اكتفا كند، روا است.
فمن اعجب بنفسه في فعله، فقد ضلّ عن منهج الرّشاد، و ادّعى ما ليس له، و المدّعى من غير حقّ كاذب، و ان اخفى دعواه و طال دهره.
پس، هر كه به طاعت و عبادت خود، عجب كند، و به عمل ناقص خود، فخر نمايد. به تحقيق و يقين كه او گمراه شده است و از راه راست گشته است و مرتبه زياده از مرتبه خود، دعوى كرده است. چرا كه كبر رداى الهى است و سزاوار مرتبه خدائى است كه از جميع نقايص برى است. نه لايق مرتبه امكانى، كه به اكثر عيوب معيوب است و به اكثر نقايص، موسوم. و هر كس چنين دعوى كند، در دعوى خود كاذب است، هر چند دعواى خود به كس اظهار نكند و هر چند زمان بسيار به او بگذرد.
شرح‏مصباح‏الشريعة ص : 266
حاصل، تا از آن دعواى باطل و اعتقاد فاسد، بر نگردد و توبه و رجوع نكند، به آن اعتقاد، آثم است و به آن دعوى، معاقب و معاتب.
از ابن سماك، كه يكى از اهل حال است نقل مى‏كنند كه هر روز به نفس خود خطاب مى‏كرده است و مى‏گفته است: «يا نفس تقولين قول الزّاهدين و تعملين عمل المنافقين و في الجنّة تطمعين، هيهات هيهات انّ للجنّة قوما اخرين و لهم اعمال غير ما تعملين»، يعنى: اى نفس، گفتارت، گفتار زاهدان است و عملت، عمل منافقان است. و با اين حال طمع بهشت دارى، چه دور است، چه دور است اين طمع تو، اهل بهشت، قوم ديگر هستند و عمل ايشان، عمل ديگر، امثال اين مخاطبات، باعث دفع عجب است و مورث زيادتى رغبت به طاعت.
فانّ اوّل ما يفعل بالمعجب نزع ما أعجب به، ليعلم انّه عاجز حقير، و يشهد على نفسه بالعجز، لتكون الحجّة عليه اوكد، كما فعل بابليس.
مى‏فرمايد كه: اوّل كارى كه خداوند عالم به صاحب عجب مى‏كند آن است كه نزع مى‏كند از او آنچه به او مى‏نازد، از علم و مال و حسن، كه اسباب عجب هستند، از او نزع مى‏كند تا بداند كه او عاجز است و حقير است و وجود اين‏ها به قدرت غير بوده، پس آن غير را كبر سزا است، نه مرا كه موصوف هستم به عجز و حقارت. خداوند عالم از روى اتمام حجّت و رأفت، اين عمل به او مى‏كند كه شايد به اين وسيله ترك اين رذيله نموده، ملازم خضوع و خشوع شود، چنانكه به ابليس واقع شد. منقول است كه: ابليس ملعون بعد از ابا و امتناع از سجود آدم عليه السّلام، نور علم از سينه‏اش محو شد، به مرتبه‏اى كه بعد از وقوع اين حكايت، پيش كسانى كه از او استفاده مى‏كرده‏اند، استفاده مى‏كرد و مى‏گفت: «يا ليتنى ما فعلت ما فعلت»، يعنى: كاش نكرده بودم آنچه كردم. همچنين صاحب كبر از نور عبادت، كه منشأ افاضه علوم است، محروم مى‏شود.
و العجب نبات حبّها الكبر، و ارضها النّفاق، و ماؤها الغىّ، و اغصانها
شرح‏مصباح‏الشريعة ص : 267
الجهل، و ورقها الضّلالة، و ثمرها اللّعنة و الخلود في النّار، فمن اختار العجب فقد بذر الكفر، و زرع النّفاق، و لا بدّ من ان يثمر.
مى‏فرمايد كه: عجب گياهى است كه دانه آن كفر است، و زمين او نفاق است، و آب او گمراهى است، و شاخهاى او جهل است، و ورق او ضلالت است، و ميوه او لعنت است، و خلود در جهنّم. پس هر كه اختيار كرد عجب را و به اين صفت رذيله موصوف شد، پس گويا پاشيده است تخم كفر را در زمين نفاق، و حاصل او نيست، مگر لعنت و دورى از رحمت الهى.