قصه‏هاى داود پيغمبر عليه السّلام‏
در روايت است كه داود عليه السّلام در مناجاتش عرض مى‏كرد:
الهى چون گناهانم را به خاطر مى‏آورم زمين با تمام وسعتش بر من تنگ مى‏شود، و چون رحمت تو را به خاطر مى‏آورم روحم به من باز مى‏گردد.
منزهى خداى من تمام بندگان طبيبت را براى مداواى گناهانم آوردم همه، مرا به تو رهنمون شدند، پس واى بر كسى كه از رحمت تو نااميد شود [2].
مى‏گويند روزى اعمال خود را به ياد آورد صيحه زنان از جا پريد، دستش را بر سر گذاشته مى‏رفت تا به كوه رسيد، درندگان بر گردش جمع شدند، فرمود برگرديد با شما كارى ندارم كسانى را مى‏خواهم كه از گناه خود زار مى‏گريند، پس كسى جز گريه كنندگان به من روى نياورد.
او را به خاطر گريه‏اش سرزنش مى‏كردند، مى‏فرمود بگذاريد گريه كنم قبل از آنكه روز گريه فرا رسد، قبل از آنكه استخوان‏ها در آتش بسوزند، و اندرون مشتعل شود، و قبل از آنكه ملائكه غلاظ و شداد - كه خدا را در تمام دستورات اطاعت مى‏كنند و در هيچ امرى سركشى نمى‏كنند - بر من وارد شوند.
حكايت شده كه چون اراده گريه و نوحه‏سرايى مى‏كرد، هفت روز چيزى نمى‏خورد و چيزى نمى‏آشاميد و به زنان نزديك نمى‏شد و يك روز قبل در ميان مردم برايش منبرى نصب مى‏شد و مى‏فرمود تا سليمان عليه السّلام - پسرش - با صوتى بلند كه به تمام شهرها، پستى، بلندى‏هاى اطراف، لانه حيوانات، كوه‏ها، صحراها، دير و صومعه‏ها برسد ندا دهد: هر كس مى‏خواهد نوحه داود به حال‏
__________________________________________________
[1] (آنگاه كه نور تجلى خدا بر كوه تابيد، كوه را متلاشى ساخت) و موسى بيهوش بر زمين افتاد. (سوره اعراف، آيه 143)
[2]الهى اذا ذكرت خطيئتى ضاقت على الارض برحبها و اذا ذكرت رحمتك ارتدّت إلىّ روحى، سبحانك الهى اتيت اطباء عبادك ليداووا خطيئتى فكلّهم عليك يدلّنى فبؤسا للقانطين من رحمتك.

ترجمه‏اخلاق ص : 393
خودش را بشنود بيايد.
آنگاه وحوش از صحراها و لانه‏هاى خود، درندگان از جنگلها، چرندگان از كوهها و دختران جوان از سراپرده‏هاى خود مى‏آمدند و جميع مردم در آن روز جمع مى‏شدند.
داود عليه السلام بر منبر مى‏نشست و بنى اسرائيل گروه گروه بر گردش مى‏نشستند، و حضرت سليمان بالاى سرش مى‏ايستاد.
آنگاه حضرتش به حمد و ثناى پروردگار مشغول مى‏شد و همگى ضجّه زنان و صيحه‏كشان گريه مى‏كردند، آنگاه به ياد آورى بهشت و جهنم مى‏پرداخت. پرندگان و گروهى از وحوش و مردم و درندگان مى‏مردند، سپس به ذكر گرفتارى‏هاى قيامت و نوحه و زارى بر حال خود شروع مى‏كرد تا از هر گروهى طايفه‏اى مى‏مرد.
چون سليمان عليه السّلام كثرت مردگان را مى‏ديد عرض مى‏كرد: اى پدر مستمعين را بكلى نابود كردى و چندين طائفه از بنى اسرائيل و وحوش و درندگان مردند.
آنگاه حضرت شروع به دعا مى‏كرد كه عابدى از بنى اسرائيل صدا مى‏زد: اى داود در طلب پاداش از پروردگارت عجله مى‏كنى؟ داود عليه السّلام از شنيدن اين صدا مدهوش مى‏افتاد، چون سليمان عليه السّلام حال پدر را مى‏ديد سريرى مى‏آورد و او را بر سرير حمل مى‏كرد، آنگاه مى‏فرمود تا منادى ندا دهد: هر كس همراه داود عليه السّلام دوست يا خويشى دارد سريرى آورد و او را ببرد كه هر كس با او بود از ياد بهشت و جهنم مرد، آنگاه زنان سرير مى‏آوردند و نزديكان خود را مى‏بردند، و مى‏گفتند اى كسى كه ياد جهنم او را كشت، اى كسى كه خوف خدا او را كشت.
چون داود عليه السّلام بهوش مى‏آمد دست بر سر مى‏گذاشت و به محل عبادت خويش مى‏رفت در را مى‏بست و عرض مى‏كرد اى خداى داود آيا تو از داود خشمگينى؟ و پيوسته در حال مناجات بود.
آنگاه سليمان عليه السّلام پشت در مى‏آمد اجازه مى‏گرفت و با قرص نان جوى وارد مى‏شد، و مى‏گفت: اى پدر خود را با اين نان در راه هدف تقويت كن. داود قدرى از آن را مى‏خورد دوباره به ميان بنى اسرائيل باز مى‏گشت [1].
__________________________________________________
[1] در تعليقه كتاب محجة البيضاء در ذيل اين حكايت مى‏نويسد اين حكايت و حكايت قبل از آن از اسرائيليات است و در بعضى از كتب صوفيه نقل شده.
ولى به نظر مى‏رسد حكايت بعدى نيز از اين قبيل باشد، زيرا اين گونه حكايات اولا با سيره انبياء كه ارشاد و هدايت مردم مى‏باشد سازگارى ندارند و ثانيا با عقل سازگار نيستند.
ترجمه‏اخلاق ص : 394
و در حكايت است كه چون إبراهيم اعمال خويش را به ياد مى‏آورد مدهوش مى‏شد و ضربان قلبش تا مسافت يك ميل شنيده مى‏شد.
آنگاه جبرئيل مى‏آمد و مى‏گفت: خدايت به تو سلام مى‏رساند و مى‏گويد: آيا هيچ دوستى از دوست خود مى‏ترسد؟ مى‏فرمود: اى جبرئيل چون گناه خود را به خاطر مى‏آورم دوستى را فراموش مى‏كنم.
و چون در نماز بود از ترس پروردگار صداى قلبش تا مسافت يك ميل به گوش مى‏رسيد.
براى ترس ما همين بس كه ائمه هدى عليه السّلام چه اشك‏ها كه مى‏ريختند، و چه هراسها كه داشتند، و چه مناجاتها كه مى‏كردند.
پس سبب چيست كه ما نمى‏ترسيم آيا به خاطر كثرت طاعات است يا به سبب قلّت معاصى؟ يا به خاطر غفلت و قساوت است؟ نه فرا رسيدن رحيل بيدارمان مى‏كند و نه كثرت گناهان حركتمان مى‏دهد، نه مشاهده احوال خائفين ما را مى‏ترساند و نه ترس بد عاقبتى ما را به ضجه وا مى‏دارد.