دعا و لبيك خدا
مردى بود عابد و هميشه با خداى خويش راز و نياز مىنمود و داد الله الله داشت. روزى شيطان بر او ظاهر شد و وى را وسوسه كرد و به او گفت:اى مرد، اين همه كه تو گفتى، الله، الله، سحرها از خواب خوش خويش گذشتى و بلند شدى و با اين سوز و درد هى گفتى: «الله، الله، الله» آخر يك مرتبه شد كه تو لبيك بشنوى؟ تو اگر در خانه هر كس رفته بودى و اين اندازه ناله كرده بودى، لااقل يك مرتبه جوابت را داده بودند. اين مرد ديد ظاهراً حرفى است منطقى!و لذا در او مؤثر افتاد و از آن به بعد دهانش بسته شد و ديگر الله، الله نمىگفت!در عالم رؤيا هاتفى به او گفت: تو چرا مناجات خودت را ترك كردى؟پاسخ داد: من مىبينم اين همه مناجات كه مىكنم و اين همه درد و سوزى كه دارم يك مرتبه نشد در جواب من لبيك گفته شود.هاتف گفت: ولى من از طرف خدا مأمورم كه جواب تو را بدهم.
گفت همان الله تو لبيك ماست
آن نياز و سوز و دردت پيك ماست
يعنى همان درد و سوز و عشق و شوقى كه ما در دل تو قرار داديم اين خودش لبيك ماست.مىگويند: روزى بهلول در بغداد عبور مىكرد، ديد هارون الرشيد بناى مسجد عظيمى را ريخته و براى سركشى آمده است. پرسيد: هارون! چه كار مىكنى؟ گفت: دارم خانه خدا مىسازم. بهلول گفت: خانه براى خداست؟ هارون گفت: بلى. بهلول گفت: پس دستور بده بالاى سر درش بنويسند: «مسجد بهلول». هارون گفت: اى احمق من پول مىدهم به اسم تو باشد؟ بهلول گفت: احمق تو هستى يا من؟! براى خودت خانه مىسازى، اسم خدا رويش مىگذارى؟!
|