من خودم باطل السّحر هستم!
در يكى از روزهاى اقامت امام در مدرسه علوى، سيدى همراه با فرد غير معمّمى كه پالتو و عرقچينى داشت خيلى متأثر و ناراحت و وحشتزده و با چهره‏اى زرد به مدرسه آمد. من مسئول انتظامات بودم. گفتم: «چيست؟» گفتند: «كارى خصوصى داريم و نگرانيمان اين است كه عليه امام جادو و سحر شده، آنچه ما مى‏بينيم اين است كه ممكن است ايشان مريض شوند و مثل شمع آب شوند. خلاصه ناراحت هستيم و آمده‏ايم دعا و وردى را كه باطل سحر است به امام بدهيم.» گفتيم: «اين حرفها چيست؟» گفتند: نه ما نگرانيم. ما هم با آن عشقى كه به امام داشتيم و اگر احتمال خطر يك در ميليون براى ايشان وجود داشت قلبمان تكان مى‏خورد، قضيه را خدمت امام عرض كرديم. ايشان لبخندى زده و فرمودند: «بگوييد من خودم باطل السِّحر هستم». «1»