پيمانه عشق
اكنون كه در ميكده بسته است به رُويم
بهتر كه غم خويش به خَمّار بگويم
من كشته آن ساقى و پيمانه عشقم
من عاشق دلداده آن روى نكويم
پروانه صفت در بر آن شمع بسوزم
مجنونم و در راه جنون باديه پويم
راز دل غم ديده خود را به كه گويم
من تشنه جام مىاز آن كهنه سبويم
بردار كتاب از برم و جام مىآور
تا آنچه كه در جمع كتب نيست بجويم
از پيچ و خم علم و خرد رخت ببندم
تا بار دهد يار به پيچ و خم مويم «2»
|