نقش اخلاق در نجات فرد و جامعه

اخلاق، نه تنها در نجات جامعه ومسائل اجتماعي، نقش دارد بلکه در نجات فرد و مطالب فردي نيز سهم مؤثري ايفا مي کند؛ زيرا اخلاق، تنها براي ايجاد يک مدينه فاضله، شهر و يا کشور متمدن و با فرهنگ نيست؛ انسان خواه در جامعه زندگي کند، خواه در زاويه اي به سر ببرد نيازمند به اخلاق است. البته اگر جامعه اي وجود داشته باشد و کسي بخواهد عمدا از جامعه جدا بشود، هرگز در آشنايي با فن اخلاق و عمل به قوانين اخلاقي، موفق نخواهد بود؛ زيرا يکي از برجسته ترين و مهمترين وظيفه هاي اخلاقي انسان، رها نکردن جامعه و در متن آن به سر بردن است، چون شکوفايي فضايل انساني در سايه داد و ستدهاي جمعي است و اخلاق مانند احکام در همه حالات وجود دارد؛ اگر چه مهمترين بخش آن در جامعه جلوه مي کند.
نياز بشر به اخلاق، مانند نياز وي به نبوت و وحي است؛ همان طور که هر فردي نيازمند به وحي است، خواه در جامعه زندگي کند و خواه زندگي فردي داشته باشد و هيچ فردي نمي تواند در جهان بيني، اخلاق و يا اعمال مستقلا به سر ببرد و به فکر خود بسنده کند و از همين رو اولين انسان روي زمين خود پيغمبر بود، در مسائل اخلاقي نيز چنين است، يعني، اولين انسان هم ناچار است با دستور اخلاقي آشنا باشد و به آن عمل کند.
اين که مسئله نبوت را از آن جهت که بشر مدني بالطبع است و جمعي زندگي مي کند، طرح مي کنند و در روايات ما هم به آن استدلال شده است، بدين معنا نيست که نبوت تنها براي جامعه است؛ زيرا نبوت براي رهبري انسان است، جمعي باشد يا فردي و در روايات هم به هر دو بخش از ادله اشاره و استدلال شده است: يک بخش، بخش جامع و فراگير است و آن دليل نبوت براي جامعه است چون فراگيرتر و مهمتر از مطلب فردي است؛ بخش ديگر ادله نياز انسان به راهنماست؛ خواه اولين انسان و خواه انساني باشد که در جامعه، زندگي مي کند و يا انساني که بعد از تاسيس جامعه، باز زندگي فردي دارد.
موضوع مسئله اخلاق و نيز موضوع مسئله نياز به نبوت، «انسان» است و نه خصوص جامعه. در حقيقت، اخلاق براي تهذيب انسان است؛ نه تهذيب خصوص جامعه. البته موضوع بعضي از مسائل، مدينه و جامعه است؛ مثلا، موضوع جامعه شناسي، با شعب گوناگوني که دارد، جامعه است و اگر جامعه نباشد خواه وجود نداشته باشد يا در صدد ايجادش بر نيايند مسئله جامعه شناسي، مدينه فاضله و مانند آنها موضوع ندارد؛ ولي موضوع بعضي از مسائل ، مانند نياز به وحي، تهذيب روح، اخلاق و مانند آنها خود انسان است، نه جامعه.
انسان، مانند درخت نيست؛ فرضا مانند درخت هم باشد، لازم است اصولي را بداند و رعايت کند، مثل اين که چگونه تغذيه، رشد و توليد کند. او مانند حيوان هم نيست؛ مثل حيوان هم بود، نيازمند به علوم دامپزشکي بود. در عين حال، انسان هم جنبه گياهي، هم جنبه حيواني و ملکي و هم جنبه فرشته اي و ملکوتي دارد و قهرا براي تدبير اين جهات، نيازمند به قانون است و از آن جا که هر کدام از اين ها هم حقوق و اخلاق را در بر دارد، انجام هر کدام از اين مواد حقوقي يا اخلاقي، مسائل حقوقي و مطالب اخلاقي را به دنبال دارد.