داستان ديگري از اياز و سلطان محمود
عرض كردم كه اياز به سلطان محمود خيلي علاقه داشت . سلطان محمود به اياز گفت: «اياز! يک خربزه بياور و پاره کن تا بخوريم». چون اياز هم خيلي مورد علاقه سلطان محمود بود، يک خربزه آوردند و سلطان گفت: «بگذار من پاره کنم». گفت: «خيلي خوب قربان؛ شما پاره کنيد». سيني و خربزه و کارد را جلو سلطان گذاشت و سلطان خربزه را پاره کرد. اول يک مقدار آن را به اياز داد تا بخورد. اياز هم شروع کرد با لذت خوردن. سلطان محمود هم يک ذره آن را بريد و خورد و ديد خيلي تلخ و بد مزه است؛ ولي اياز خورد و پوست آن را هم دندان زد و هيچ حرفي هم نزد. سلطان گفت: «اياز خربزه را خوردي؟» گفت: «بله قربان». گفت: اين که خيلي تلخ بود. گفت: «بله قربان؛ ولي خوردم». گفت: «چرا چيزي نگفتي؟» گفت: «من عمري است از دست شما شيرين خورده‌ام. آيا حالا که خربزه تلخ است بگويم تلخ است. نه اين را هم مي‌خورم. اين هم شيرين است. از دست شما هرچه برسد، شيرين است» 3.
خدا اين همه نعمت‌ها را از اول تا به حال به ما داده است. اصلاً ما را ايجاد کرده است، اين همه نعمت‌هاي کلان را به ما داده است، حالا يک کسالتي به ما مي‌دهد كه تازه اين كسالت هم اثر عمل خود ما است، ما شروع مي‌کنيم ناله و شکايت کردن، فقر و فلاکتمان را اين طرف و آن طرف بردن. بندة خدا! آخر تامل بکن، ببين خدا چقدر به تو احسان کرده. اين بلا هم اثر عمل تو بوده است که خدا خواسته اثر عملت را در دنيا به تو بدهد که در آخرت، راحت باشي، تحمل کن، راضي باش به رضاي او. بگو «شکراً لله، الحمدالله». منظور اينکه بياييم راستي راستي بنده خدا باشيم، نه بنده هواي نفس .
------------------------------
3.؟؟؟؟