داستان اياز و سلطان محمود
اياز، يک غلام زرخريد بود كه فاني در سلطان محمود شده بود، يعني نوکر حلقه به گوش و فرمانبر او شده بود. يك بار مقابل سلطان محمود ايستاده بود و کنار او هم عده اي از سران مملكتي نشسته بودند. عقرب، پاي اياز را نيش مي‌زند؛ اما اياز مقابل سلطان محمود تکان نمي خورد. بعد از اينکه اياز اداي وظيفه کرد، سلطان محمود دستور داد كه برو اياز هم مي‌رود و دور از چشم سلطان محمود، ابراز ناراحتي و درد مي‌كند. به او مي‌گويند: «چرا آنجا نگفتي؟» جواب مي‌دهد: «خلاف ادبِ سلطان بود كه مقابل سلطان من خم بشوم يا حرفي بزنم» 1.
ما هم مقابل حق ايستاده‌ايم؛ ببين چه مي‌کني؟ خالق همة عالم وجود كه اين همه نعمت به ما داده است، ببيند ما چطور مقابل او مي‌ايستيم و نماز مي‌خوانيم. تو را به خدا! اين نماز است؟ ما بايد اين طور نماز بخوانيم؟ آن وقت تازه تمام اميد ما هم به اين نمازمان است. به گمان خودمان، کاري هم کرده ايم!
البته خداوند تمام اين‌ها را ـ ان شاء الله ـ از ما مي‌پذيرد؛ مي‌گويد: «تو بيا، پشتت را به من نکن، طرف من بيا، من همه اين‌ها را مي‌بخشم به تو». خدا مي‌داند. چرا انسان، با خداي به اين مهرباني رفيق نشود؟! در دعاها آمده است: « يَا رَفِيقَ مَنْ لَا رَفِيقَ لَهُ ، يَا أَنِيسَ مَنْ لَا أَنِيسَ لَهُ » 2 اي کساني که رفيق نداريد! بياييد من خودم رفيق شما هستم. اي کساني که انيس و مونس نداريد که با او بنشينيد و درد دل بکنيد! بياييد خودم هستم؛ با من درد دل کنيد.
------------------------------
1 .؟؟؟؟
2 . مفاتيح الجنان، دعاي جوشن کبير.