داستان مرحوم حاج مؤمن;
مرحوم حاج مؤمن، از اولياي الهي بود. مرحوم شهيد دستغيب;در شيراز ـ كه من خدمتشان بودم ـ مي‌فرمودند: «من افتخار مي‌کنم که در خدمت حاج مؤمن هستم و خداوند به من يک سال توفيق داده که در محضر آقاي حاج مؤمن باشم».
در نجف كه بنده محضر مرحوم حاج مؤمن بودم، ايشان نقل کرد:
من خدمت يکي از اولياي الهي رسيدم. دستوري به من داد و گفت که مثلاً فلان جا غذا نخور. من هم گفتم چشم. داستانش خيلي مفصل است. مي‌گفت: ما با آن شخص که گفته شده بود در خانه‌اش غذا نخورم، مرتبط نماز را که خوانديم و سفره انداختند و من خجالت کشيدم بلند بشوم. گفت: «بنشين ناهار بخور». گفتم: «آقا! من معذورم». گفت: «نه؛ بنشين ناهار بخور». حاج مؤمن مي‌گفت: «غذا را کشيديم و من دو سه تا لقمه خوردم». يک دفعه ديدم آن ولي الهي پيدايش شد. اشاره کرد گفت: «بلند شو بيا». بلند شدم رفتم. گفت: «چرا از اين غذا خوردي؟» گفتم: «من خجالت کشيدم. برايم کشيدند و کاسه گذاشتند و نتوانستم نخورم». گفت: «خوب، حالا اگر مي‌تواني، برو بخور». آمدم نشستم. ديدم تمامش چرک و خون است، خدا شاهد است. گفت: از بوي تعفن غذا حالم خراب شد. نگاه کردم ديدم آن‌ها همه دارند مي‌خورند؛ اما دارند چرک و خون مي‌خورند. حالم به هم خورد و بلند شدم.
بعضي از غذا‌ها حقيقتش اين است. نمي دانيم چيست. انسان مقداري دربارة غذا‌ها سعي و کوشش بکند. غذا، در فرزندان ما، در عبادات ما آثاري دارد. کسي که يک لقمه حرام بخورد، تا چهل روز دعاهايش مستجاب نمي‌شود. با اين غذا‌ها ما چه مي‌شويم، من نمي دانم. منظور اينكه حضرت امير عليه السلام مي‌فرمايند: شهوت خوراک نداشته باش. حواست به اين غذا‌ها باشد كه از کجا آمده است. آيا حلال است يا حرام؟ دنبال خوشمزه بودن غذاها نباش. حلال باشد ولو يک تکه نان خشک باشد؛ خدا مي‌داند آقا! يک تکه نان خشک حلال، بر سفره‌هاي رنگين حرام، برتري دارد.
يكي ديگر از شهوت‌هاي انسان، شهوت لباس است كه طبق اين نقل، حضرت مي‌فرمايد که شهوت لباس هم نداشته باش. نگو لباس من حتماً بايد فلان طور باشد. يک چيزي مي‌خواهيم که بدن را بپوشاند. همين کافي است. بله؛ آبرويت را هم حفظ بکن؛ اما خيلي اسيرش نباش. خودت را اسير لباس نکن. بايد لباس اسير تو باشد. تو حافظ لباس نباش؛ بلکه لباس حافظ تو باشد؛ يعني به آن دلبستگي نداشته باش. دل را پيش دلبر ببر. دل را نه به غذا ببند و نه به خانه و زندگي. اين‌ها هيچ فايده اي ندارد؛ خدا مي‌داند. انسان همه اين‌ها را بايد بگذارد و برود. اشخاصي که همه را داشتند، گذاشتند و رفتند. انسان دل خود را جايي ببرد كه ارزش داشته باشد. اگر بخواهد به اينجاها دل ببندد، هيچ نتيجه و ارزشي برايش نيست.

3. معناي سوم تقوا از حديثي از حضرت رسول صلي الله عليه و آله به دست مي‌آيد که مي‌فرمايند:
تَمامُ التَّقوى أن تَتَعلَّمَ ما جَهِلتَ و تَعمَلَ بِما عَلِمتَ.
مي داني تقوا يعني چه؟ تقوا اين است که هر چه را بلد نيستي، ياد بگيري و هر چه را هم مي‌داني، عمل کني.
روز قيامت که مي‌شود، ناصري را مي‌آورند و به او مي‌گويند: «چرا فلان احکام را عمل نکردي؟» جواب مي‌دهد: «پروردگارا! نمي دانستم». يک چوب به من مي‌زنند كه چرا نرفتي ياد بگيري؟ يک چوب هم مي‌زنند که چرا عمل نکردي؟ من که نرفتم احکام الهي را ياد بگيرم، دو تا چوب مي‌خورم. شما که مي‌دانستي و عمل نکردي، يک چوب مي‌خوري. من دو تا چوب مي‌خورم که بايد بروي احکام الهي را ياد بگيري و سر و کارت با ولايت باشد. لازمه پيروي از اهل بيت‌‍: اين است که دستورات آن بزرگواران را هم کاملاً رعايت بکنيم تا ملکه تقوا براي ما پيدا شود.
خلاصه اينكه تقوا يک حالت نفساني و يک قدرت باطني و داخلي است که انسان را ملزم به انجام واجبات و ترک محرمات مي‌کند.

4. دربارة معناي چهارم تقوا اميرالمؤمنين عليه السلام فرمودند: المتقي من اتقي الذنوب.
مي داني متقي چه کسي است؟ کسي که گناه نکند. گناه به دو صورت است؛ يا ترک واجبات يا انجام محرمات. لازم نيست شخص متقي کوه بکند. نه؛ متقي کسي است که واجبات خود را بياورد و محرمات خود را ترک کند. اگر چنين كردي، يک حالت نفساني در وجودت پيدا مي‌شود مثل کسي که طبع شعر دارد. خوب اين طبع شعر از کجا آمد؟ شاعر چطور طبع شعر دارد و راحت شعر مي‌گويد؟ اين را خدا به او داده است. تقوا هم مثل طبع شعر، يک حالت عنايتي است كه در اثر اتيان واجبات و ترک محرمات به شما عنايت مي‌شود. با اين حالت، ديگر چشم دلت باز مي‌شود و پشت ديوار‌ها را هم مي‌بيني. در اثر تقوا، مستجاب الدعوة مي‌شوي. آن‌ها که مستجاب الدعوه هستند، کوه كه نکنده‌اند؛ بلکه هر چه خدا دستور داده، چشم گفته‌اند.