داستان آشيخ علي قمي;
خدا آيت الله حاج سيد حسين همداني را رحمت کند. پيرمردي حدود 85 ساله بود که خيلي باعظمت و فوق العاده و از علما و مجتهدين بود و خيلي هم خوش لباس و خوش سليقه بود. فرزندانش از تجار مهم بغداد بودند. الآن هم دو نفر از فرزندانشان در قم هستند. من خدمت ايشان رسيدم. اين داستان مال سال 1382 قمري است. من مطلبي از ايشان در مورد همين ايمان و مراتب ايمان سؤال کردم. گفت: «خدا با کسي خويش و قوم نيست. هر کسي هرچه پول بدهد، آش ميخورد. هر مقداري عمل کردي و خلوص آوردي، نتيجه ميگيري». عمده خلوص است آقا! آن چيزي که رمز قبولي اعمال ما است، خلوص است و اين هم نصيب هر کسي نميشود؛ لکن، «من طلب شيئاً وجدَّ وَجَدَ»4 اگر کسي چيزي را طلب کرد و جديت نمود، ميتواند تحصيل بکند و خدا به او ميدهد. راهکارش هم اين است. اعمال خير را بايد اول مخفيانه انجام داد تا کسي نفهمد. نميخواهم کسي بفهمد نافله ميخوانم، نميخواهم کسي بفهمد نماز شب ميخوانم، نميخواهم کسي بفهمد ذکر ميگويم. ذکر که ميخواهم بگويم، لبهايم را به هم ميچسبانم و «لا اله الا الله» ميگويم. براي خدا بگو آقا! نگذار کسي بفهمد. اگر يک تومان، ده تومان، صد تومان به يک فقير دادي، نگذار کسي بفهمد. هم آبروي او محفوظ باشد و هم خلوص خودت بهتر است عزيز من! راه خلوص، اين است. مرحوم آيت الله آشيخ علي قمي كه خيلي فوق العاده بود، در حدود 60 سال قبل از اين در نجف بودند. آن موقع من سنم کم بود و توفيق حضور در خدمت ايشان را نداشتم؛ اما پدرم با ايشان ارتباط داشتند. موقعي که نماز ميايستاد، علماي طراز اول مثل آيت الله حکيم، آيت الله شاهرودي، آيت الله خويي، آيت الله مستنبط و... صف اول جماعتش به نماز ميايستادند. به ايشان آشيخ علي مقدس هم ميگفتند. خيلي فوق العاده بوده است.
مرحوم آسيد حسين همداني ميگفت: من مريد آشيخ علي قمي بودم. ايشان مريض بود و در منزل خوابيده بود. چون کسالت ايشان خيلي طول کشيده بود، کسي سراغشان نميرفت، اما من صبح به صبح آنجا ميرفتم. يك اتاق بيروني داشت. من آنجا ميرفتم، اتاقش را جارو ميکردم. برايش چاي درست ميکردم، در استکان، نبات ميريختم و جلوي ايشان ميگذاشتم. اگر هم کسي ميآمد، پذيرايي ميكردم. بعد، يک ساعت به ظهر مانده، به منزل ميرفتم. دوباره عصر ساعت 3 بعد از ظهر به خدمت ايشان ميرفتم. روزها کارم همين بود.
مرحوم سيد حسين همداني ميگفتند: يک روز وقتي که لباسها را پوشيدم و به طرف منزل ايشان آمدم، وسط راه، مقابل مسجد هندي كه رسيدم، با خودم گفتم: «يا سيد! أما تستحيي أن تجعل نفسک خادماً للشيخ علي و أنْتَ أبن بنتِ رسول الله؟» اين عين عبارت ايشان است؛ يعني «سيد! آيا حيا نميکني که خودت را خادم شيخ علي قرار دادي. تو اولاد پيغمبر و ذريه حضرت زهرا هستي». خودت را خادم آشيخ علي قرار دادهاي.اين همه زحمت ميکشي و چاي برايش ميريزي و ميگذاري و حتي نمي گويد که خودت هم يک چاي بخور.؟ اقلاً يک تعارف هم به تو نميکند که يک چاي براي من ريختي و درست کردي، يکي از آن را هم خودت بخور.
اين مطلب به ذهنم آمد. خواستم برگردم، اما با خودم گفتم: «امروز را هم ميروم؛ اما روزهاي ديگر نميروم». تا همين اندازه بس است. اگر براي خدا بود، بس است. اگر براي دنيا هم بود، بس است.
رفتم آنجا و قاعده هر روز اين بود که وقتي من ميرفتم، ايشان خوابيده بود. سلام ميکرديم و فقط ميگفت: «عليکم السلام» و ديگر حرفي نميزد. ما اتاق را جارو ميکرديم، کارها را انجام ميداديم و چاي درست ميکرديم و ميگفتيم: «چاي را بفرماييد». بلند ميشد مينشست، چاي را ميخورد؛ اما آن روز تا رسيدم آنجا و گفتم: «سلامٌ عليکم». گفت: «عليکم السلام ابن بنت رسول الله». من عبايم را كناري گذاشتم، تا بروم دنبال چاي درست كردن گفت: «نه آقا! ابن بنت رسول. ابداً! ابداً شما بفرماييد.» مرحوم آشيخ علي قمي با آن کسالتش بلند شد چاي درست کرد، نبات در استکان انداخت و چاي ريخت و دو دستي جلوي من گذاشت و گفت: «بفرماييد ابن بنت رسول الله! بفرماييد آقا!»
چاي را خوردم و ديگر از خجالت نتوانستم بمانم. بلند شدم و عبا را برداشتم و خداحافظي کردم. آن روز رفتم؛ اما با خودم گفتم: «چنين آدمي را سزاوار است که خادمش باشم». تصميم گرفتم به كار هر روزم ادامه بدهم.
فردا آمدم و سلام کردم؛ گفت «عليکم السلام آقا بفرماييد» و مثل روزهاي قبل برخورد كردند و من هم همان كارهاي قبل را انجام دادم. اولياي الهي بر احوالات، محيط هستند آقا.. آنها به دليل اين که ايمانشان را نگه داشته و آن را نفروختهاند، شيطان نتوانسته ايمان اينها را ببرد. خدا ميداند همه ما ميتوانيم در اثر اطاعت حق و فرمانبرداري و مخالفت شيطان و خلوص در عمل، اين حالات را پيدا کنيم. اگر واجبات را آوردي و محرمات را ترک کردي و خلوص در عمل هم داشتي، به اين درجه خواهي رسيد. يک مقدار هم مواظب غذاهايمان باشيم که قبلاً عرض کردهام.
------------------------------
4.نهج الفصاحه،3062
|