داستان حضرت عيسي7
روايت است که حضرت عيسي بن مريم داشتند در بيابان مي رفتند. رسيدند به يک نفر و ديدند که زير آفتاب ايستاده و مشغول عبادت است. حضرت عيسي به او فرمودند: «مؤمن! آخر مي خواستي حداقل يک آلونکي بسازي که زير آن بايستي نماز بخواني». عرض کرد: يا روح الله! يکي از پيغمبرها به من خبر داد که من هفتصد سال بيشتر عمر نمي کنم. با اين هفتصد سال عمر، ديگر ارزش ندارد که من بخواهم چيزي بسازم. همين طور زندگي مي کنم؛ مي گذرد مي رود.» حضرت عيسي فرمودند: «چه خبر داري که در آخر الزمان اشخاصي مي­آيند که کمتر از صد سال عمر مي کنند؛ اما امارت‌هاي بزرگ و برج‌هاي با عظمت مي سازند» و شروع کردند حالات من و امثال من را براي همان پيرمرد گفتن». آن پيرمرد به عزت و جلال حق قسم خورد که اگر من در آن زمان بودم، طول عمرم را به يک سجده طي مي کردم»1.
اين افراد، چه بوده‌اند؟من نمي دانم. اين‌ها روايت است؛ دروغ که نيست. بله؛ اين اشخاص عبادت مي کنند و ناصري هم هست. روز قيامت، درِ بهشت باز است؛ او مي خواهد بهشت برود و من هم مي خواهم بهشت بروم. چه کار کنم؟ يک مقداري انسان به خود بيايد عزيز من! يک مقداري به فکر خودمان باشيم.
------------------------------
1.؟؟؟؟