داستان مؤمن گرفتار
يکي از مؤمنين و متقين فوت کرد. يکي از بزرگان كه دوست او بود، خوابش را ديد. در عالم رؤيا ديد که يک قصر بسيار عالي دارد. از اين قصر، وارد آن قصر مي شود. قصرهايي تو در تو كه چه حياط‌ها و چه درخت‌ها و چه مرغ‌هاي خواننده اي دارد! ديد دوست مؤمنش روي تخت با عظمتي نشسته است؛ اما خيلي ضعيف و قيافه اش سوخته و لاغر است و خيلي وضع ناراحت كننده­اي دارد، پرسيد: «با اين عظمت و اين دستگاه جرا شما به اين حالت هستيد؟ » گفت: «حالا بنشين؛ معلوم مي شود».
يک دفعه ديد که رنگ از صورت دوست مؤمنش پريد. ديد يک عقرب بسيار بزرگي وارد شد که از هيبت اين عقرب، اين مؤمن مي خواست غش بکند. اين مؤمن خودش را از ترس جمع كرد، اما عقرب آمد و از پله هاي تخت بالا رفت. اين مؤمن، زبانش را در آورد و آن عقرب به زبان او نيش زد و رفت. اين مؤمن هم افتاد پايين و شروع کرد به غلط خوردن . او هم بالا نشسته بود و نگاه مي کرد و مي لرزيد. مدتي طول کشيد و بعد، آن مؤمن، آرام آرام بلند شد و رفت روي تختش نشست. رفيقش پرسيد: «جريان اين عقرب چيست؟» گفت: «تمام روزها همين اتفاق مي افتد. اين دستگاه و اين قصرها مال من است؛ اما اين عذاب هم هست؛ براي اينکه من جلو زبانم را نگرفته بودم و غيبت مي کردم. حواسم نبود و آبروي مردم را مي ريختم. تمام اعمالم خوب بود؛ اما زبانم کنترل نداشت. آن قصرها را به سبب اعمالم به من دادند؛ اما اين عذاب را هم دارم». اين است برادر من! انسان بايد يک مقداري حواسش را جمع کند. شما که حواستان جمع است؛ اين مطالب را براي خودم مي گويم. تا اين نفس خبيثم يک مقدار از خواب بيدار بشود. خودم اين مطلب را بشنوم و اين مطالب در نفسم اثر بکند. اهل بيت عصمت و طهارت که شوخي نفرمودند، اين‌ها که قصه نيست.