جوان اهل يقين
جواني بعد از نماز صبح، به محضر نبي اکرم9 آمد. روايت آن، طولاني است كه مختصر آن را مي گويم. حضرت نگاه کردند؛ ديدند يک جواني خيلي زيبا و رنگ و رو پريده است كه چشم‌هاي او گود افتاده فرمودند: « جوان! چگونه صبح کردي؟» عرض کرد: « يا رسول الله! من با يقين صبح کردم». حضرت فرمودند: «تو که به آخرت و به بهشت و جهنم، يقين داري، علامت و نشانه يقين تو چيست؟»عرض کرد: «خواب را از سرم ربوده است. غذا نمي توانم بخورم. روزها روزه مي گيرم و شب‌ها به خواب نمي روم. اشکم پيوسته جاري است که خدا با من چه مي کند؟ گويي عرش خدا را مي بينم كه بهشتي ها در ناز و نعمت هستند و بر پشتي هاي بهشتي تكيه زده­اند و مي بينم اهل جهنم را كه در عذاب الهي هستند. صداي نعره جهنم را مي شنوم و ....» حضرت فرمودند: «بله؛ راست مي گويد. اين، جواني است كه قلبش به نور ايمان منور شده و اهل يقين است». عرض کرد: «يا رسول الله! يک خواهش از شما دارم». حضرت فرمودند: «بخواه». عرض کرد: «دعا کنيد که در رکاب شما شهيد شوم». حضرت دعا کردند و دعاي ايشان هم مستجاب شد و در يکي از جنگ‌هاي پيغمبر در رکاب آن حضرت، شهيد شد.1
------------------------------

1. كافي، ج 2 ،ص 53 ؛ بحارالأنوار، ج 67 ،ص 159.