داستان مرحوم انصاري;
مرحوم انصاري همداني - خدا رحمت كند ايشان را - خيلي فوق العاده بودند. يکي از بزرگان دربارة ايشان نقل مي کرد: ما با ديگر شاگردان، در محضر آقاي انصاري نشسته بوديم. پيرمردي كه خيلي منور و مؤدب بود وارد شد و در جلسه نشست. همه رفقا ديدند اين پيرمرد، از شاگردان آقا نيست و غريبه است. همه ساکت نشستند. آقا هم نگاهي به او کردند و چيزي نگفتند. يک مقداري صبر کردند. بعد پيرمرد گفت: «آقا! عرضي داشتم». آقا فرمودند: «بفرمائيد». عرض كرد: از طرف حق، علوم غريبه‌اي به من واگذار شده است. من مي دانم که دو، سه روز ديگر فوت مي کنم و حتماً رفتني هستم. مي خواستم اين‌ها را به شما واگذار کنم». آقا فرمودند: «چه هست؟» عرض کرد: «يکي اينکه، طي الأض دارم و خواهم به شما بدهم»
من(ناصري) براي آن مي ميرم آقا. چه چيزي از اين بهتر. صبح به صبح، انسان مکه برود و ظهر به ظهر هم به مدينه و شب هم به کربلا و نجف برود. بعد هم يک آن برگردد و هميشه کار او اين باشد. من که براي آن مي ميرم؛ اما خبري نيست آقا. آقا فرمودند: «من احتياجي به طي الارضِ تو ندارم. طي الارض نمي خواهم». پير مرد عرض کرد: «آقا! يک چيز ديگر دارم». فرمودند: «چيست؟» گفت: «علم کيميا دارم. هر قدر مس بخواهم، فوراً طلا مي کنم. اين را به شما بدهم؟» فرمودند: «اين را هم نمي خواهم». عجب! معناي «صغر ما دونه في أعينهم» همين است. ابداً به اين‌ها اعتنا ندارد. عرض کرد: «چرا نمي خواهيد؟» فرمودند: «من چيزي دارم که بهتر از همه اين‌ها است. من خدا را دارم. کسي كه خدا را دارد، احتياجي به اين‌ها ندارد». نه طي الأرض او را قبول کرد، نه علم کيميايي او را و نه نظائر اين‌ها را. برادرها! انسان بايد به دنيا پشت پا بزند؛ يعني به آن دل نبند. دل خود را براي او خالي کن و شؤونات و زندگي خود را هم اداره کن. وقتي عظمت حق در وجود کسي جلوه کرد، ديگر خيانت نمي کند، ديگر دروغ نمي گويد، ديگر کلاهبرداري نمي کند و همه کارهاي او روي ميزان مي شود. خدا را قسم مي دهيم به عزت محمد و آل محمد:که روح ايمان و روح ولايت و توفيق عبوديت را به همه ما عنايت بفرمايد.