همسر فرعون
آسيه، همسر پادشاه مصر و غرق در ناز و نعمت بود. خدمتکارها، نوکرها، کنيزها و... چه عظمتي داشت! موقعي که معجزه حضرت موسي7را ديد، در وجود او انقلاب ايجاد شد. حق، جلوه کرد؛ چون قبلاً حواس او جمع بود و بعضي مسائل فطري را رعايت كرده بود. حق براي او جلوه کرد و به حضرت موسي7ايمان آورد. مدت زيادي، مخفيانه از حضرت موسي پيروي مي کرد، تا اينكه فرعون فهميد. هرچه با او صحبت كرد، فايده نبخشيد. لذا فرعون گفت: «چون از دين من برگشته و به دين موسي گرويده، او را به چهار ميخ بکشيد». چهار دست و پاي آسيه را بستند و او را روي زمين و زير آفتاب خواباندند و به بدن او ميخ کوبيدند؛ اما آسيه پيوسته مي گفت: «الله، الله»؛ يعني اي خدا! تو راضي باش؛ من هم راضي هستم. به همه چيز پشت پا زد؛ چون حق را آنجا ديد. اين طور است که «عظم الخالق في انفسهم». حضرت حق در وجود او جلوه کرد. حشمت او را ديد و به همة امورپشت پا زد.
کدام يک از ما حاضريم چنين کاري بکنيم؟ من که حاضر نيستم. خدا مي داند خيلي مشکل است؛اما تدريجاً مي توانيم خودمان را به اين حالت در بياوريم و هر چه هست را فداي حق بکنيم. بايد اراده حق را در وجود خودم مقدم بر اراده خودم بدانم و اين، سختي‌اي ندارد. البته ابتدا مشکل است؛ ولي تدريجاً آسان مي شود. به جان مقدس امام زمان7قسم اگر يک هفته تصميم بگيرم که معصيت نکنم، بعد از آن، خدا کمکم مي کند و نمي گذارد معصيت بکنم. خود او در قرآن فرمود:
وَ الَّذينَ جاهَدُوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنين‏؛2
و آن‌ها كه در راه ما [با خلوص نيّت] جهاد كنند، قطعاً به راه‏هاى خود، هدايتشان خواهيم كرد و خداوند با نيكوكاران است.‏
کسي که به سوي ما بيايد، زير بغل او را مي گيريم.
خلاصه اينکه فرعون دستور داد يک سنگ بسيار بزرگي را بردارند و روي آسيه بيندازند تا کاملاً نابود شود. آسيه هم گفت: «خدايا! من طاقت اين سنگ را ندارم. خودت مي داني». سنگ را بالا بردند که روي او بيندازند. به حضرت عزرائيل7خطاب شد: «قبل از اينکه کوچک‌ترين صدمه‌اي به بدن او بخورد، جان حضرت آسيه را بگيرتا مبادا اذيت بشود. اين، حبيبة ماست». حضرت عزرائيل7جان او را گرفت. خدا هم خانة بسيار با عظمتي در بهشت به او داد و يکي از چهار زن برتر بهشتي شد. آسيه دوش به دوش حضرت مريم قدم مي زند.3
در اثر چه چيزي به اين مرتبه رسيد؟ در اثر اينکه بر هواي نفس خود غالب شد. عقل خود را بر نفس خود غلبه داد. تابع نفس خود نشد. به خدا قسم! من و شما هم مي توانيم اين کار را بکنيم. عزيز من! به همان درجه هم مي توانيم برسيم. منظور اينكه از اين اشخاص زياد بودند كه «عظم الخالق في أنفسهم فصغر ما دونه في أعينهم»؛ خدا در نظرشان عظيم بود و غير خدا، كوچك. حقيقت مطلب، همين است. کسي که او را شناخت، جان را چه کند؟ اگر انسان يک دم با خدا آشنا بشود، ديگر دلش نمي آيد دل از او بکند. شما ببينيد يک نفر که مقداري زيبا است؛ يک نفر که خيلي جواد و سخي است، انسان دلش مي خواهد او را نگاه کند. کسي که به من بسيار محبت كرده و چيزي به من داده است، من مرتب مي خواهم او را نگاه کنم و به او اظهار محبت بکنم؛ خدا که بالاتر از همه اين‌ها است و زيبايي و کرم و محبت او قابل قياس با ديگري نيست.
------------------------------
2.عنكبوت:69.
3. بحارالأنوار، ج 13،ص 164.