داستان حضرت ابراهيم7
ابراهيم خليل را نگاه کن كه قلب او مملو از محبت الهي است. داستان ثروت آن بزرگوار معروف است. غزالي در تفسير خود، دربارة ثروت حضرت ابراهيم نقل مي كند که هزاران سگ، براي محافظت ثروت خود داشت که همة آن‌ها گردنبند طلا داشتند1. جبرئيل و ميکائيل از حضرت حق پرسيدند: « حضرت ابراهيم، به چه مناسبت خليل الرحمن شد؟» خطاب شد: «برويد او را امتحان کنيد».
يکي از آن‌ها روي يک کوه و ديگري هم روي کوه ديگر ايستاد و با صدايي نازنين، يكي گفت: «سبوح قدوس» و ملک ديگر هم گفت: «ربّ الملائکة و الروح». بند از بند حضرت ابراهيم گسست و بسيار مجذوب شد و شايد از حال طبيعي خود خارج شد. يک مقداري که سر حال آمد، گفت: اين صداي که بود كه اسم محبوب من را برد؟ اي گويندگان ذکر يک بار ديگر تکرار کنيد و نيمي از مال من را دريافت کنيد». جبرئيل و ميکائيل يك بار ديگر آن ذکر را گفتند. حضرت ابراهيم گفت: «نصف ديگر آن را هم مي دهم تا يک بار ديگر بگوييد» و آن‌ها هم گفتند. بعد، مقداري صبر کرد و گفت: «يک بار ديگر اسم محبوبم را بگوييد». گفتند: «بدون مزد نمي گويم». گفت: «خودم غلام شما هستم». يک بار ديگر گفتند. گفت: «من غلام شما هستم». گفتند: «ما براي امتحان تو آمده‌ايم تو حقيقتاً خليل الرحمن هستي»2.
------------------------------
1. مفاتيح الغيب، ج‏25، ص 48.
2. تفسير صافي، ج‏1، ص 505 ؛ كنز الدقائق، ج‏3، ص 552؛ مواهب الرحمان ، ج‏9، ص 330.