نان خشك حضرت امير7
راوي مي گويد: ديدم يک نفر در نخلستانها دارد کار مي کند. من هم خيلي گرسنه ام بود؛ چون از راه دور آمده بودم. گفتم پهلوي اين مرد که دارد کار مي کند، مي روم. شايد چيزي داشته باشد. آمدم و سلام کردم و گفتم: «برادر! من گرسنه ام. چيزي هست؟» فرمودند: «پهلوي آن عصا نان هست؛ مي خواهي، بردار و بخور». مي گويد: «آمدم آنجا. ديدم پارچهاي بود؛ باز کردم. نان جوي خشکيدهاي بود؛ برداشتم و هر چه دندان زدم، ديدم نمي شود آن را شکست». گفتم: برادر! اين نان خشکيده، مال خودت. من نمي توانم بخورم. تو چطور اين نان را مي خوري؟» فرمودند: «برو مدينه به منزل حسن بن علي. وضع او خوب است و تو را اداره مي کند». آمدم آنجا؛ ديدم سفره حسابي است. غذايم را خوردم و پنهاني يک مقدار آن را. زير لباسهايم گذاشتم، تا براي آن پيرمرد که در نخلستان کار مي کرد، ببرم. همينكه آمدم بروم، حضرت امام حسن7 فرمودند: «برادر! زير لباست چه گرفتي؟» عرض کردم: «پيرمردي است در نخلستان کار مي کند. من ديدم ناني در توشه او بود که دندانهاي من نتوانست آن را خرد كند. اين غذاها را براي او مي برم». حضرت فرمودند: «همة اين دستگاه، مال خود او است؛ اما استفاده نمي كند»1.
نظر خاصي به دنيا نداشتند. دنيا خودش خوب و نعمت الهي است. عشق و علاقه و محبت به او، نهي شده است، و گرنه خودش خوب است. وسيله سعادت و تکامل و ثواب است. با اين دنيا، همه کاري مي شود كرد. انسان چقدر مي تواند بچه يتيم اداره کند! چقدر خانواده هاي بي سرپرست را اداره بکند! با دنيا مي شود اين کارها را کرد. اولياء، دل به آن نبستهاند؛ بلکه فقط دل به دلبر بستند. دنيا ابداً ارزشي ندارد. انسان، خزينه دار ديگري بايد باشد. جمع کند و بعد هم بگذارد و برود. يک نفر ديگر عيش آن را ببرد؛ اما حساب آنها با ناصري باشد؟ به فکر خودت باش برادر من! کسي به فکر من و شما نيست خدا مي داند. هر کاري مي خواهي بکني، تا زنده اي خودت بکن.
------------------------------
1.؟؟؟؟
|