پير مرد دباغ
مولوي در کتاب مثنوي معنوي خود يک داستاني نقل کرده است که خلاصه آن را عرض مي کنم. مي گويد يک نفر بود که دباغ خانه داشت. دباغ خانه­ها را که پوست‌ها را در آن‌ها دباغي مي کنند، سابقاً خيلي دور از شهر مي بردند؛ چون بويِ تعفنِ خيلي بدي دارد. يک کثافت‌هايي به پوست‌ها مي زدند که موهايش برود. شايد مثلاً از صد متري يا بيشتر، اشخاص عادي نمي توانستند نزديک آن بروند؛ اما کساني که آنجا کار مي کردند و آلوده شده بودند، هيچ ناراحتي براي آن‌ها نداشت.
يك نفر از کارگرهاي دباغ خانه كه مدت‌هايي دراين دباغ خانه کارمي کرد، يک روز به شهرآمد و قدم مي زد تا اينكه به بازار عطر فروش‌ها رسيد. همينكه بوي عطر به مشام او خورد، افتاد و بيهوش شد؛ چون تا به حال چنين بويي نشنيده بود و با آن بوها مأنوس بود. مردم جمع شدند و يکي شيشه عطر آورد و ديگري کاه گِل آورد؛ ولي به هوش نمي­آمد. ديدند چاره اي نيست؛ لذا دنبال برادر او رفتند. برادر يک کم از آن کثافت ها را نزديك بيني او گذاشت؛ همين‌كه يکي دو تا نفس کشيد، بلند شد و گفت: «حال آمدم»5.
خدا مي داند من و شما اين‌طور هستيم. ما آلوده شده­ايم. اولياي الهي آن‌ها هستند که از بوي دنيا فرار مي کنند. به آن علاقه ندارند. من نمي خواهم بگويم دنيا خراب است؛ نمي خواهم بگويم؛ دنيا بد است. نه، دنيا خوب است؛ علاقه و دل بستگي به آن، بد است. امير المؤمنين7چندين رشته قنات داشتند اما همة آن‌ها را براي فقرا و بيچاره ها وقف کردند6. من نمي گويم هر چه داري در خيابان بريز؛ نه خير، نگهدار و با آن آبرويت را حفظ بکن، براي تو واجب هم هست؛ اما به آن دل نبند. آن‌چيزي که ما را پايبند کرده، دل بستگي به دنيا و علاقه به آن است. وقتي من به دنيا علاقه پيدا کردم، ديگر حاضرم کلاه سر همه بگذارم تا بتوانم از هر راهي جمع کنم؛ مالِ بيچاره باشد، يتيم باشد، مظلوم باشد، محتاج نان شب باشد، اين ها را ديگر توجه نمي کنم؛ اما اگر علاقه و محبت نداشته باشم، از طريق شرع مقدس جلو مي روم؛ ازهمان کانالي که به من دستور دادند، جلو مي روم و استفاده مي کنم.
------------------------------
5.مثنوي معنوي، دفتر چهارم، بخش يازدهم.
6. الكافي، ج5، ص74.