داستاني ديگر از مردن مردان خدا
يکي از دوستان ما است-خدا انشاء الله به سلامت بداردش- که از آقايان قم و تهران است و خيلي آدم خوبي است. ايشان نقل مي کرد که در تهران يک نفر به نام حسين آقا بود که دوستاني داشت و حدود بيست و پنج، شش سالش بود. يک روز، رفقاي خود را ديد و گفت: «امشب به منزل ما بياييد». گفتند: «چه خبر است؟» گفت: «امشب، شب عروسي من است». خيلي خوشحال شدند و تبريک گفتند. شب، شيريني گرفتند و آمدند و با شادي خوردند. گفتند: «حسين آقا! امشب که شب عروسي تو است، نه يك دست لباس جديد داري و نه در خانه سرو صدايي هست. خيلي ساده است. اينكه از طلبگي هم گذشت». حسين آقا گفت: «حقيقت اين است که امشب شب آخر عمر من است. امشب با حور العين ازدواج ميکنم». گفتند: «چه مي گويي؟» گفت: خدا مي داند. ديگر از اين زندگي که تکرار مكررات است سير شدم. به حق عشق مي ورزم و مي خواهم آنجا بروم. وطن اصلي من آنجا است. اينجا براي چه معطل بشوم؟» رفقا ديدند جدي مي گويد. حسين آقا گفت: «حالا که رفتيد، فردا صبح اوايل آفتاب بياييد جنازه من را برداريد و ببريد. من به جز يک مادر پير، کسي را ندارم». فردا صبح آمدند و در زدند؛ ديدند در را باز نمي کنند. محکم در زدند؛ پير زني گفت : «کيه؟» گفتند: «ما رفقاي حسين آقا هستيم». گفت: «حسين آقا هر شب بلند مي شد اذان مي گفت و نماز خود را مي خواند؛ اما مثل اينکه ديشب خوابش برده. بياييد طبقه بالا پيش او برويد». رفتند و ديدند فوت کرده است. يک پارچه هم روي صورت خود کشيده است. اهل الله، اينها هستند.
حالت اولياي الهي و متقين، مثل شخص ميلياردري است که در دريا غرق شده. كسي است كه برجهاي باارزش دارد، اگر داشت غرق ميشد، در اين حالت به چه چيزي فكر مي كند؟ فقط و فقط به فکر اين است که يک دست اندازي پيدا کند و خودش را نجات بدهد. هيچ به فکر برجها و پولها و ويلاها و اين قبيل امور نيست. همه تلاش او اين است که جان خود را نجات بدهد. همه دارايياش از ذهن او بيرون رفته است. اولياي الهي هم همينطور هستند؛ هدف آنها لقاءالله است. همت آنها رسيدن به وطن اصلي خود است. حضرت هم همين را مي گويند. اگر اجل حتمي براي آنها نوشته نشده يک چشم به هم زدن، اينجا نمي ماندند و ارواح آنها پرواز مي کرد و به وطن اصلي مي رفت.
آيا ما اينطور هستيم؟ من که نيستم. شما انشاءالله اين گونه باشيد. اما اميد هست که انشاءالله اين گونه بشويم. بنده خودم را مي گويم. خيلي لذت بخش است خدا مي داند. کاري هم ندارد. راه آن، اين است كه انسان اصلاً به چيزي دل نبندد و دل را فقط براي خدا و اهلبيت: بگذارد. اهل بيت از خدا جدا نيستند. وقتي که گفتي: خدا،انگار اهل بيت را صدا زدهاي و وقتي به اهل بيت توجه مي کني يعني به خدا توجه کردهاي. نه اينکه خداي نخواسته بخواهم كفر بگويم. منظور، اين است كه اهل بيت از خدا جدا نيستند. خودشان فرمودند: «من أراد الله بدأ بکم و من وحّده قبل عنکم»1. اگر مي خواهي به سوي خدا بروي بايد از اين کانال بروي؛ و اگر از غير اين کانال بروي، گمراه مي شوي. اولياي الهي مثل همان کسي که غرق شده فقط متوجه خدا هستند. خوشا به حال آنهائي که اين حالت را دارند! من چند نفر از آنها را در نجف ديدم و بعضي از آنها را هم در اصفهان ديدم. آنها همين طور بودند آقا! هيچ، هيچ دل به اين عالم ماده نبسته بودند. اگر دنيا را آب مي برد، هيچ باکي نداشتند؛ لکن چيزي که اين قبيل افراد را در اين دنيا نگه مي داشته، مسئوليتهاي آنها بوده است. انبياء هم همينطور بودند. حتي نبي اکرم9هم همينطور بودند.
|