مرگ يكي از مردان خدا
يك آقا سيد هادي بود كه از شاگردهاي مرحوم طالقاني بود. مرحوم طالقاني از علماي برجسته نجف اشرف بود و استادِ پدر بنده، مرحوم ملا محمد باقر ناصري بود. خدا ان شاء الله همه آن‌ها را رحمت کند. مرحوم سيد هادي از رفقاي ما بود و در سامرا و کاظمين بود و سيدِ پاکي بود. او براي من نقل کرد:
من نجف که بودم، در ايام ماه مبارک رمضان در مدرسه سيد بوديم . شب نوزدهم يا شب بيست و يکم بود. - شک از من است- گفت: رفتم خانه افطار کردم و چون شب احيا بود، به مدرسه آمدم تا اعمال شب قدر را انجام بدهم و به حرم بروم. موقعي که به مدرسه آمدم، ديدم، ده پانزده نفر از طلبه ها در حجره آقا شيخ رضا که از رفقاي ما بود، جمع شدند و دارند مي­خندند. من عصباني شدم و گفتم: «خجالت نمي کشيد؟ حالا شب قدر است و اين طور نشسته‌ايد؟» گفتند: «آقا بيا داخل». رفتم، گفتند: «رفيق تو آقا شيخ رضا ديوانه شده است. ببين چه مي گويد؟» گفتم: «آقا شيخ رضا! چه مي گويي؟» گفت: «امشب، شب عروسي من است». گفتم: «شب عروسي تو؟» گفت: «بله». من باورم نمي شد. از طلبه ها در خواست كردم بيرون بروند. نشستم و گفتم: چه مي گويي؟» گفت: «امشب، شب آخر عمر من است. بگذار امشب صبح بشود، فردا در بهشت با حورالعين هستم». گفتم: «اين حرف ها چيست که مي­زني؟» گفت: «خدا مي داند». گفتم: «چه کسي به تو گفته است؟» گفت: «اميرالمؤمنين7به من فرمود: امشب، شب آخر عمر تو است. يک مقداري با او صحبت کردم؛ ديدم که نه عقل و هوشش به هم نخورده است و حقيقتاً مي گويد. آشيخ رضا گفت: «موقعي كه من مشرف مي شوم به حرم حضرت امير المؤمنين7، خود حضرت را مي بينم. حضرت به من فرمودند: دست و پايت را جمع کن. امشب، شب آخر عمر تو است. فردا بين الطلوعين مهمان ما هستي. آقا سيد هادي مي گفت: «منقلب شدم و با خودم گفتم: آيا درست مي گويد؟ مکاشفه بوده، مکاشفه او حق بوده يا باطل؟
آمدم منزل، سحري خوردم و زود برگشتم مدرسه و اول اذان، به مدرسه رسيدم. ديدم در حجرة او بسته و چراغ حجره هم روشن است. درِ حجره را باز کردم؛ ديدم رو به قبله، خوابيده و يک پارچه سفيد هم رويش انداخته است. پارچه را عقب زدم؛ ديدم تمام كرده است.
اين آشيخ رضا مي گفت: «امشب شب عروسي من است». اين‌قدر به مردن عشق و علاقه داشتند؛ چون آخرت آن‌ها درست است؛ اما من و شما را خدا مي داند، که آيا مي توانيم اين کار را بکنيم.