داستان برخورد يكي از اولياي الهي با سلطان وقت
زماني، سلطان وقت شنيد که مردي فوق العاده هست که تأثير نفس دارد و از متقين است. گفت: برويم زيارت او. بعد با خودش گفت: براي سلطان سبک است برود زيارت يک فقير. سلطان يک روز با حشمت و جلال خود رد مي شد که به اين ولي خدا رسيد. به پادشاه گفتند: «اين، همان شخص است که مي خواهي او را ببيني.» ديد کنار ديوار نشسته است. رفت و به او سلام کرد و او هم جواب سلام را داد.
گفت: «من سلطان وقت هستم».
گفت: «هر کس مي خواهي باش».
گفت: «از من چيزي بخواه».
گفت: «مي تواني به من بدهي؟»
گفت: «بله؛ هر چه مي خواهي، بگو».
گفت: «اين مگس‌ها دور من ريخته‌اند و من را اذيت مي کنند. به اين‌ها بگو بروند کنار تا من راحت باشم و کمي استراحت کنم».
گفت: «اين که کار من نيست».
گفت: «دور كردن يک مگس از تو نمي آيد. آن وقت، مي گويي هر چه مي خواهي بگو تا به تو بدهم؟ يک در خواست ديگر دارم که به اين آفتاب بگويي يک کم تندتر برود و من را اذيت نکند».
سلطان گفت: «نه، اين کار هم از من نمي آيد».
آن ولي خدا گفت: «برو دنبال کارت و ما را به حال خودمان بگذار». اين است حقيقت مطلب.
مؤمن اينگونه است. به خود باليدن ندارد. کمي پول داري، خدا به تو داده است و مال تو نيست؛ بلکه دست تو امانت است. مثل رئيس يک بانک است كه با خودش بگويد: «من خيلي پول دارم». چه پولي داري؟ اين‌ها همه مال مردم است و در دست تو امانت است. ما هم همين‌طور هستيم. اين لباس‌ها را که من پوشيده‌ام حقيقتاً مال من نيست. بله؛ به من تعلق دارد ملکيت آن، ملکيت اضافيه است، نه حقيقيه.1 فعلاً تا زنده هستم، کسي حق گرفتن آن را از من ندارد. وقتي كه مُردم، در اختيار ديگران قرار مي گيرد. همه ما همين‌طور هستيم عزيز من! دنيا، جاي عبور است. حضرت امير فرمود: «فَخُذُوا مِنْ مَمَرِّكُمْ لِمَقَرِّكُم‏؛2 از محل عبورتان [دنيا] براي محل اقامت هميشگي تان [آخرت] توشه برداريد.» اينجا جاي عبور است. از شکم مادر آمديم و بايد به قبر برويم. آمدن ما به اينجا، يک سفر است؛ سفري طولاني تا زاد و توشه خود را برداريم.
حضرت فرمود: «وَ أَكْثِرُوا الزَّادَ لِيَوْمِ الْمَعَاد‏؛3 هر چه مي تواني، براي سفر بعدي زاد و توشه بردار. اينجا که آمدي، منزل سوم تو است. منزل چهارم است که هميشگي است. يک فکري براي آنجا بايد کرد.
بيت شعر زيبايي است که مي گويد:
زخاک آفريدت خداوند پاک
پس اي بنده افتادگي کن چو خاک
امير المؤمنين7به مسجد مي رفتند. آن موقعي که نه قالي بود، نه موزائيک بود؛ بلکه شن و ماسه بود. حضرت ماسه ها را جمع مي کردند و سر خود را روي آن‌ها مي گذاشتند و مي خوابيدند.4 مشي امير المؤمنين اين بود. لباس و خوراک ايشان هم که مي دانيد چگونه بود.
------------------------------
1. ملکيت حقيقي و اضافي تعريف شود؟؟؟؟
2. نهج‏البلاغة، ص 320.
3. بحارالأنوار، ج 74 ، ص440.
4. بحارالأنوار، ج 35 ، ص 50.