داستان دکتر رحماني
يك نفر بود به نام دکتر رحماني که حدود 35،36 سال قبل به نجف آمده بود.1 در عراق، دکتر زياد بود؛ اما اين شخص با طب قديم، طبابت مي کرد. دو سه ماهي که ماند كه معروف شد و سر او خيلي شلوغ شد. بنده يک ناراحتي پوستي در بدنم بود که بالاي بازوهايم به واسطة سوداي خشک، خارش داشت و خون مي افتاد؛ لذا براي وضو خيلي به زحمت مي افتادم. رفتم در منزل او و در زدم آمد در را باز کرد و گفت: «بفرمايد داخل». رفتم داخل نشستم. گفت: «حال شما چرا در هم است؟ اهل کجا هستيد؟» گفتم: «اصفهان». گفت: «اصفهاني ها بر گردن من حق دارند. من يک سال در اصفهان پيش آقاي طبيب زاده، درس نَبض خواندم. نبض انسان، حدود هشتاد و سه رقم مي زند که هر رقم آن، نشانه و علامتِ بيماري خاصي است. شما حالتان چه طور است؟» گفتم: «حالم بد نيست؛ الحمدلله». بدون اينکه من حرفي بزنم، گفت: «شما که سوادي خشک در بدنتان زده است.» گفتم: «سوداي خشک چيست؟ گفت: «بازوهاي تو زخم است و به خارش مي افتد تا اينكه خون مي افتد.» خدا شاهد است که همين طور، همه مشكل من را قبل از اينکه من بگويم، گفت. گفتم: «بله، اصلاً براي همين پيش شما آمدم. از کجا فهميديد؟» گفت : «از صورت تو فهميدم». حضرت امير المؤمنين هم اينجا همين را مي فرمايد. مي فرمايد: از راه رفتن افراد، پيدا است چه کسي متکبر است و چه کسي متواضع است.
------------------------------
1. با توجه به اينکه حضرت آقا اين سخنرني را حدود پانزده سال پيش ايراد نمودند لذا طبيعتا اين قضيه مربوط به حدود پنجاه سال قبل مي شود. مولف