يك نمونه تاريخى
در زمان هادى، خليفه عباسى در بغداد مردى توانگر همسايهاى داشت كه از او پايينتر بود و بر او رشك مىبرد. به هرحيلهاى كه امكان داشت، دست زد ولى به مقصود خود نرسيد. كار حسد ورزى او به طول انجاميد و با گذشت زمان بر غضب او افزوده شد. بردهاى خردسال خريد و به تربيت وى همت گمارد و بسيار به او نيكى كرد. وقتى آن غلام، جوان و نيرومند شد، به او گفت: فرزندم. از تو كارى بزرگ را مىطلبم؛ درانجامش چگونهاى؟ گفت: بندهاى در برابر مولى و آن كس كه او را به نيكى پرورده، چگونه خواهد بود؟ سرورم به خدا قسم اگر فرمان دهى كه خويش را در آتش افكنم، سرباز نمىزنم.ارباب از گفتارش خوشحال شد و او را به سينه چسبانده، بوسيد و گفت: اميدوارم از كسانى باشى كه خواستهام را بخوبى برآورى.يك سال او را به حال خود گذاشت. آن گاه گفت: فرزندم! وقت كارى كه تورا براى آن پروردهام فرا رسيده است. به آنچه خواهى فرمان ده، كه سراپا گوشم.
- همسايهام بر من چنان پيشى گرفته كه مرگ او را دوست دارم.
- هم اكنون او را خواهم كشت.
- اين را نمىخواهم؛ مىترسم نتوانى؛ اگر هم بتوانى او را بكشى آن را به من نسبت دهند. من چنين انديشيدهام كه تو خود مرابكشى و جسدم را بر بام او افكنى تا او را بگيرند و به جرم قتل من بكشند.
- آيا خودت را با دست خودت مىكشى؟ با اين كار، دلت تسكين نخواهد يافت.
براى من نيز كشتن توناگوار است.
- اين حرفها را واگذار. من تو را فقط براى اين كار پروردهام. مرا از قصدم بازمدار كه خاطرم جز با اين كار آسوده نمىشود.
سرانجام، گفته غلام در وى اثر نكرد و به كشتن او رضايت داد. ارباب، كاردى را با دست خود تيز كرد و به غلام سپرد و سه هزار درهم از مالش به او داده، گفت: پس از قتل من هر جا خواستى برو. پس از نيمه شب با هم به پشت بام همسايه رفتند. غلام سر از تن او جدا كرد و صبح زود به شهر ديگرى سفر كرد. همسايه را كه مردى نيكوكار بود، دستگير كرده به جرم قتل به زندان افكندند.
از اتفاق، غلام در آن شهر، با يكى از آشنايان اربابش برخورد كرد، حال اربابش را از وى پرسيد و او نيز ماجرا را باز گفت. آن مرد گفتههاى غلام را به خليفه گزارش داد. هادى عبّاسى غلام را احضار كرد و از او توضيح خواست. او نيز ماجرا را شرح داد.
هادى بسيار متعجب شد، غلام و توانگر را كه دستگير شده بودند، آزاد كرد. «1»
|