رابطه علم و ايمان
البته علم و ايمان لازمه عقلى طرفينى ندارند؛ بلكه علم مقدمه و علّت ناقصه ايمان است كه بدون وجود آن، ايمان كه معلول است تحقق پيدا نمىكند؛ از اين جاست كه خداوند در قرآن مىفرمايد: «اِنَّما يَخْشَى اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماء»(1) فقط از (ميان) بندگان خدا، علما خشيّت خدا دارند. چرا كه، خشيت خدا از آثار ايمان به خداست و ايمان به او بدون علم و شناخت، غير قابل تحقق خواهد بود. پس وجود علم در وجود خشيت مؤثر است البته، نه به شكل علت تامّه چرا كه، ممكن است با موانع برخورد كند؛ بلكه اقتضاى خشيت در آن وجود دارد. اكنون، سؤال اين است كه آيا پس از مراجعه به اين ادله و حصول يقين نسبت به موارد و متعلقات ايمان آيا حصول ايمان بطور جبرى و صد در صد حاصل مىشود؟ در پاسخ به اين پرسش قبلا گفتيم كه علم مقدمه و علت ناقصه ايمان است و در اينجا مىگوييم: ايمان پس از علم و يقين به متعلقات آن به طور جبر براى انسان حاصل نمىگردد؛ بلكه، حتى در اين صورت هم هنوز در دايره اختيار انسان قرار دارد و انسان در اين مرحله نيز با اختيار خود مىتواند ايمان بياورد و مىتواند ايمان نياورد و ممكن است، آنچه از اين حقايق را كه ذهن قبول كرده، دل نيز آن را بپذيرد، و عملا به آن ملتزم شود يا نپذيرد و ملتزم نشود. بسيارى از بزرگان فلسفه بر اين باور بودهاند كه اگر انسان علم به چيزى پيدا كرد حتماً ايمان هم مىآورد و ملتزم به آن مىشود و هر نقصى در عمل به نقص در علم باز مىگردد، مىگويند: فى المثل اگر انسان فهميد در جايى آتش هست و آتش هم مىسوزاند، ديگر ممكن نيست به آن دست بزند؛ چرا كه، علم دارد و اگر جايى يقين دارد كه سيم برق لخت است و دست زدن به آن به مرگ مىانجامد، هيچ گاه به آن دست نمىزند؛ چرا كه، يقين دارد. پس آنجا كه انسان برخلاف علم خود عمل مىكند؛ در واقع مىتوان از آن كشف كرد كه علم او ضعيف است؛ چرا كه، اگر روشن و قطعى بود صد در صد به آن عمل مىنمود. در ارتباط با اين نقطه نظر بايد بگوييم: همچنان كه در بالا گذشت، حقيقت اين است كه ايمان، پذيرش و التزام عملى به آن، اختيارى انسان است و جبراً مترتّب بر علم نخواهد شد و علم شرط كافى و علّت تامه ايمان نيست. شايد كسى بگويد: چگونه ممكن است انسان به چيزى علم داشته باشد و به مقتضاى آن عمل نكند؟ در پاسخ مىگوييم: سرّ اينكه انسانى علم به چيزى دارد ولى، ملتزم به آن نمىشود و دل به آن نمىدهد اين است كه دل او در جاى ديگر
1. فاطر/ 28.
گرو رفته. اصولا علم و ايمان جدا هستند و در ظروف جداگانه بوجود مىآيند. علم به ذهن مربوط مىشود كه موضوع و محمول قضايا را با هم مىسنجد و رابطه آن دو را كشف مىكند و ربطى به دل ندارد. كار دل پس از كار ذهن و تحصيل علم، شروع مىشود كه تصميم بگيرد به اين معلوم ذهن ملتزم گردد. امّا انسان هنگامى مىتواند، چنين تصميمى بگيرد كه دلش در اختيار او باشد؛ چرا كه بعضى از انسانها قبل از اينكه علم پيدا كنند، دلشان در جاى ديگر گرو رفته است و اين سخنى است مورد تأييد خداى متعال كه مىگويد: «اِنَّ فى ذلِكَ لَذِكْرى لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ.»(1) حقّاً در اين (هلاك پيشينيان) يادآورى هست براى آنكس كه داراى دل باشد. چون بعضيها دلى برايشان نمانده است و قبل از آنكه ايمان بياورند دل را به چيزهاى ديگرى دادهاند كه قبل از معرفت حقّ برايشان مطرح بوده است چيزهايى از لذايذ حيوانى و خواستههاى غرايز كه دل انسان با آنها انس گرفته و توجّهش آنچنان به آنها معطوف گشته كه جايى براى مسائل ديگر باقى نمانده است و تو گويى ديگر دل ندارد از اين رو، ايمانى براى او پيدا نمىشود. بنابراين، وقتى انسان مىتواند از علم استفاده كند كه دل داشته باشد و به تعبير قرآن «كانَ لَهُ قَلْبٌ.» يعنى تمايلات حيوانى آنچنان بر او مسلط نشده باشد كه جايى براى انگيزههاى ديگر باقى نمانده باشد. اگر ما بخواهيم به آنچه مىدانيم حقّ است مؤمن و ملتزم شويم، چيزهايى را كه ممكن است ما را از ايمان و پذيرش قلبى باز دارد بايد از خود دور كنيم، در اين صورت آماده پذيرش و التزام نسبت به حقايقى مىشويم كه حقانيّت آنها را دريافتهايم. و در فصل بعد در اين زمينه به تفصيل سخن خواهيم گفت. خداوند در قرآن كسانى را نام مىبرد كه عالم بوده؛ ولى، ايمان نداشتهاند. مثل شيطان، فرعون و فرعونيان كه درباره آنها فرموده است:«وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها اَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوّاً.»(2)و بخاطر ستم و برترىجويى، بدان انكار ورزيدند حال آنكه خودهاشان به آن يقين داشتند. پس اگر راه صحيح كسب علم را پيموديم، به حقّ رسيديم و يقين به آن پيدا كرديم تازه نوبت آن است كه به آن، ايمان بياوريم.
--------------------------------
1. ق/ 37.
2. نمل/ 14.
|