محبّت
آنچه در بالا گفتيم: در اين زمينه بود كه شناخت عظمت الهى حالت «اخبات» را در دل بوجود مىآورد. اكنون مىگوئيم: ممكن است معرفت به موضوع ديگرى باشد و به تناسب خود نيز حالت ديگرى در دل پديد آورد. مثل اينكه توجه انسان به اين جهت باشد كه خدا داراى همه صفات كماليّه و منشأ همه جمالها و خوبيها است و هر چيز دوستداشتنى در او هست. اگر شخص به اين معنى توجّه پيدا كند در دل وى محبّت پيدا مىشود. محبّت، در حقيقت، حالتى است كه در دل يك موجود ذىشعور، نسبت به چيزى كه با وجود او ملايمتى و با تمايلات و خواستههاى او تناسبى داشته باشد، پديد مىآيد. مىتوان گفت: يك جاذبه ادراكى است همانند جاذبههاى غير ادراكى؛ يعنى، همانطور كه در موجودات مادّى فاقد شعور مثل آهن و آهنربا نيروى جذب و انجذاب وجود دارد آهنربا آهن را جذب مىكند، با اين ويژگى كه جذب و انجذاب ميان آن دو، طبيعى و بىشعور است، در بين موجودات ذىشعور هم يك جذب و انجذاب آگاهانه و يك نيروى كشش شعورى و روشن وجود دارد، دل به يك طرف كشيده مىشود موجودى دل را به سوى خود جذب مىكند كه اين اسمش «محبت» است. ملاك اين جذب و انجذاب، ملايمتى است كه آن موجود با محبّ دارد و محبّت انسان به چيزى تعلّق مىگيرد كه ملايمت كمال آنرا با وجود خودش دريافته است: محبّت مراتبى دارد: محبّتهاى ظاهرى و مراتب معمولى در اثر اين پيدا مىشود كه آن جهت محسوس و مرئى و صورت ظاهرى محبوب بنحوى است كه شخص محبّ وقتى آن را درك مىكند همان ظاهر محسوس را متناسب با خواسته و ملائم با تمايلات و مطبوع طبع خويش مييابد و مورد توجّه و پسند و موضع تمركز حواسّ وى قرار مىگيرد. و بلحاظ اين ملايمت است كه مىگويند: آن شىء داراى جمال است و بواسطه جمالش جاذبهاى دارد كه دل را متوجّه خودش مىكند و كششى دارد كه حواسّ و عواطف انسان را بسوى خود جلب مىكند. اما محبّت، مراتب ديگرى فوق مراتب معمولى نامبرده دارد؛ چرا، كه نوع ديگرى ازكمالهاى نامحسوس و غير قابل رؤيت وجود دارند كه وقتى انسان آنها را از طرق ادراكى متناسب با خودش درك مىكند آنها نيز مورد توجّه و پسند وى قرار مىگيرند و توجّهات انسان روى آنها تمركز مييابد و در دل خود نسبت به آنها احساس محبّت مىكند. فىالمثل، كسانى كه داراى بعضى از صفات بلند روحى هستند نظير: شجاعت، سخاوت، گذشت، ايثار، درجات بالاى علمى و ديگر صفاتى كه انسان آنها را مىپسندد و فطرتاً نوعى كشش و علاقه يا آشنائى و يگانگى با آنها را در دل خويش مييابد، انجذاب قلبى نسبت به كسى كه داراى اين صفات است پيدا مىكند و دلش به طرف او كشيده مىشود، با اينكه اين صفات، محسوس و مرئى نيستند. بنابراين، اين هم يك نوع محبّت است نسبت به يك جمال معنوى نامحسوس؛ ولى مورد درك انسان.
پس منظور از جمال در اينجا همان صفت دلپسندى است كه انسان با درك آن انبساط خاطر پيدا مىكند، خوشحال و خرسند ميشود. طبيعى است هر جمال و زيبائى بايد با آن كسى كه آن را درك مىكند با خواستهها و تمايلاتش، ملايمت داشته باشد و موجبات خرسندى، خوشوقتى و خوشحالى وى را فراهم آورد و روشن است كه اين يك امر نسبى خواهد بود؛ زيرا، اين حقيقت، كاملا، امكانپذير است كه چيزى را شخصى بپسندد و زيبا ببيند و همان را شخص ديگرى نپسندد و در نظرش نازيبا و نامطبوع جلوه كند. فىالمثل، در جهان طبيعت، رنگهائى وجود دارد كه در نظر بعضى افراد، زيبا و خوشمنظر و در نظر بعضى ديگر نازيبا و ناخوشايند است و حتّى بعضى حيوانات به آن جذب مىشوند و بعضى از آن مىرمند. از شنيدن يك نغمه يا آهنگ، منهاى جنبههاى معنوى و ارزشى آن، يك نفر لذّت مىبرد و كاملا جذب آن مىشود و ديگرى ناراحت مىشود و بيزارى مىجويد.
آنچه كه در بالا درباره ديدنيها و شنيدنيهاى موجود در طبيعت گفتيم؛ دقيقاً، نسبت به امور معنوى و نامحسوس نيز صادق است. در جهات معنوى هم چيزهائى است كه انسانها مىپسندند و ممكن است موجود ديگرى اصلا آن را درك نكند و يا آن را نپسندد. و نهايتاً به اين نتيجه مىرسيم كه در هر حال موجود مجذوب و محبوب بايد نسبت به آن كسى كه دلش را متوجّه و جذب خويش كرده است تناسب داشته و مورد پسند او باشد خواه ديگران هم آن را بپسندند يا نپسندند. البتّه، در اين زمينه در «علم الجمال» يا «زيباشناسى» بحثهائى مطرح شده كه آيا جمال وزيبائى نسبى و مشروط است يا حقيقى و مطلق كه در اين نوشتار، ما از اين بحث مىگذريم و اجمالا، مىتوان گفت: توجّه و تمايل افراد نسبت به اين امور اعمّ از مادّى يا معنوى متفاوت است گرچه اين سخن بدين معنى نيست كه ارزش واقعى امور معنوى، نسبى و غير مطلق باشد. زيبائيها و جمالهاى معنوى نسبى نيستند؛ بلكه، كمالاتى واقعى و حقيقى هستند و چه ما بفهميم يا نفهميم، بخواهيم يا نخواهيم ارزش واقعى خود را در دستگاه آفرينش دارند كه احياناً ممكن است ما هم ارزش آن را كم يا زياد درك كنيم و به آن متمايل باشيم و ممكن هم هست كه در برههاى آن را درك نكنيم و توجّهى به آن نداشته باشيم؛ ولى پس از شناخت آن پى به اشتباه خويش ببريم كمال بودنشان را درك كنيم و به آنها علاقهمند شويم، از كمالات رائج گرفته تا برسد به اصل هستى كه كاملترين و سرچشمه كمالات همه موجودات است.
البته، روشن است كه با قواى حسى و ذهنى نمىتوان حقيقت وجود را درك كرد و صرفاً، از طريق ادراك حضورى است كه، هر كس به تناسب ظرفيّت وجودى خود، مىتواند به شناخت حقيقت هستى نائل گردد كمالش را دريابد و از اين رهگذر به قدر معرفت به درك جمال و زيبائى مطلق هستى نزديك شود. از نظر فلسفى اصولا، همه كمالات از آن وجود است و مراتب كمال با اختلاف مراتب وجود، ارتباط دارد؛ ولى، تأثير مراتب وجود در حصول محبّت، منوط به معرفت آنهاست. اگر كسى حقيقت وجود را بيابد، هر موجودى را بلحاظ وجود و درجه وجودش دوست ميدارد. شايد بتوان گفت آيه شريفه «الذى احسن كلّ شىء خلقة» به اين حقيقت اشاره دارد كه خلقت با حسن توأم است. هر موجودى به اندازهاى كه از خلقت الهى و از وجود بهرهمند باشد از آن جهت و بهمان اندازه زيبا خواهد بود و هر موجودى كاملتر باشد و بهره بيشترى از وجود داشته باشد، در بينش عرفانى و شهودى شخص عارف، زيباتر جلوه مىكند و طبعاً، دوستداشتنىتر خواهد بود. اكنون، اگر اين مراتب را در نظر بگيريم، خواهيم ديد كه ادنى مرتبه وجود؛ يعنى، اعراض محسوس و خطوط و رنگها و وضع و حالت ظاهرى چهره انسان تا چه اندازه مىتواند كشش ايجاد كند و دلهائى را متوجّه خويش بلكه كسانى را واله و شيدا كند و وقتى ادنى مرتبه اينگونه است، مىتوان حدس زد كه مراتب بسيار عالىتر، تا چه اندازه مىتواند جاذبه داشته باشد، البته براى موجودى كه درست آنها را درك كند، تا برسد به عاليترين موجود كه وجودش بىنهايت است و موجودات ديگر بهر اندازه بتوانند او را درك كنند و به معرفت وى نائل آيند مجذوب وى خواهند شد. اينكه ما احساس چندانى نسبت به اين معانى نداريم، علّتش ضعف درك ما است؛ ولى، انبياء و اولياء خدا كه نسبت به ذات اقدس الهى معرفتشان بالا و كامل و متعالى بود، به همان نسبت، محبتشان هم بيشتر و انجذابشان نسبت به ذات اقدس حق تعالى شديدتر مىبود. بنابراين، هر قدر معرفت انسان نسبت به اسماء و صفات و جلال و جمال و كمال الهى بيشتر و توجّه وى شديدتر باشد، محبّت خداى متعال در دل انسان افزونتر خواهد شد.
قرآن در بسيارى از آيات، محبّت انسان بخدا را مورد توجّه قرار داده و با لسان ستايش از آن ياد مىكند كه براى نمونه اشاره مىكنيم به چند آيه:«يا اَيُّهَا الَّذينَ امَنُوا مَنْ يَّرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِى اللّهُ بِقَوْم يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ اَذِلَّة عَلَى الْمُؤْمِنينَ اَعِزَّة عَلَى الْكافِرينَ يُجاهِدُونَ فى سَبيلِ اللّهِ وَلا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائم ذلِكَ فَضْلُ اللّهِ يُؤْتيهِ مَنْ يَّشآءُ وَاللّهُ واسِعٌ عَليمٌ.»(1)اى آنانكه ايمان آوردهايد هر كس كه از دين خود برگردد پس خداوند بزودى قومى را مىآورد كه آنان را دوست مىدارد و او را دوست مىدارند در برابر مؤمنان فرو افتاده و در برابر كفّار، عزيز و سرافرازند در راه خدا جهاد مىكنند از سرزنش هيچ ملامتگر نمىهراسند اين فضل خدا است بهر كه خواهد مىدهد و خداوند(داراى رحمت) وسيع و (نسبت به حالات افراد) دانا است. خداوند كه از هر چيزى كاملتر و دوست داشتنىتر است، و هستى و كمال خود را به بهترين وجه مىشناسد، نسبت به خويش كاملترين محبّت را دارد و موجوداتى هم كه بلحاظ انتساب و ارتباط با خداوند واجد درجاتى از كمال هستند در حدّ كمالشان محبوب خدا خواهند بود و افراد مورد نظر در آيه فوق كسانى هستند كه خدا را دوست دارند و خدا هم آنها را دوست ميدارد. پس اين يك حبّ طرفينى است و ابتدا از خدا آغاز مىشود. ممكن است گفته شود: اگر هر موجودى، چنانكه گفتيم: به تناسب وجودش، داراى حسن باشد، پس هر موجودى محبوب خداست و لازمه اين سخن آنست كه حتى اشخاص شرير و
--------------------------------
1. مائده/ 54.
شقى هم محبوب خدا باشند. در صورتىكه مىدانيم اشرار و اشقيا مورد غضب و عذاب خدا خواهند بود. بايد توجّه داشته باشيم كه مطلب فوق مطلبى دقيق و پاسخگوئى به آن، مشكل و نيازمند بحثى فلسفى است كه از حوصله اين نوشته خارج خواهد بود و ما در اينجا در پاسخ به آن به اجمال و اشاره مىگوئيم: اشخاصى كه شقى هستند، اسباب شقاوت را به سوء اختيار خودشان براى خود كسب و نعمتها و كمالاتى كه خدا به آنها داده در واقع، خودشان آنها را به نقمت تبديل كردهاند؛ يعنى، در راهى از آنها استفاده كردهاند كه موجب نقص وجودشان گرديده است و استعداد درك رحمتهاى بىنهايت الهى را در خودشان از بين بردهاند و به عبارت فلسفى اعدام و نقائصى را براى خودشان كسب كردهاند و چنين شخصى با اين نقائص مكتسب و بواسطه اين جهات عدمى خود ساخته متعلّق محبّت الهى قرار نمىگيرد. درواقع، اين افراد از جهت نقائصشان كه اكتسابى و اختيارى و ساخته دست خودشان بوده است، مبغوضند نه در اصل وجود خدادادى كه مبدأ آفرينش به آنان افاضه كرده است. بنابراين، مىتوان گفت: افراد شقى نيز با قطع نظر از شقاوتهاى خودساخته و بلحاظ آنكه آفريده دستگاه آفرينش هستند و با توجّه به مرتبه و جهات وجودى كه دارند مورد محبّت خدا خواهند بود و همان محبت باعث شده كه خداوند پيامبران را بسويشان بفرستد تا با هدايت و راهنمائى آنان اسباب تكاملشان را فراهم آورد كه اينها آثار محبت خدا نسبت به ايشان خواهد بود؛ ولى، آنان وقتى با سوء اختيار خود را در مسيرى قرار دادند كه منتهى به اعدام و نقائص شد به اين لحاظ مبغوض خدا مىشوند. در اين زمينه مىتوان به لحن محبّتآميز خداوند متعال توجّه كرد كه به موسى مىگويد:«اِذْهَبْ اِلى فِرْعَوْنَ اِنَّهُ طَغى * فَقُلْ هَلْ لَكَ اِلى اَنْ تَزَكّى * وَاَهْدِيَكَ اِلى رَبِّكَ فَتَخْشى * فَاَريهُ الاْيَةَ الْكُبْرى»(1)(اى موسى) برو بطرف فرعون كه او طغيان كرده است پس (به او) بگو آيا براى تو (تمايلى) است به اينكه پاك و پاكيزه شوى و (مىخواهى كه) ترا هدايت كنم به سوى پروردگارت پس خشيت (خدا) كنى و فروتن شوى سپس معجزه بزرگ (خدا را) به او نمود.
--------------------------------
1. نازعات/ 20 و 17.
گرچه فرعون شخصى تبهكار و طغيانگر است امّا معالوصف، خداوند به او توجّه و محبّت دارد و وسيله كمال وى را فراهم مىآورد و موسى پيامبر بزرگ خود را براى هدايت و تزكيهاش بسوى او مىفرستد. گرچه فرعون با سوء اختيار خود از اين نعم بزرگ الهى بهرهاى نمىگيرد.«فَكَذَّبَ وَ عَصى * ثُمَّ اَدْبَرَ يَسْعى * فَحَشَرَ فَنادى * فَقالَ اَنَا رَبُّكُمُ الاَْعْلى(1) پس تكذيب و عصيان كرد سپس (به حق) پشت كرد و به كوشش و تلاش (بر ضد حق) پرداخت (با اطرافيان خود) انجمن كرد پس فرياد برآورد و گفت: من پروردگار و صاحب اختيار برتر شما هستم. و اين كارهاى نابجا و عصيان و برترىطلبى او و متأثر نشدن از هدايت الهى و بهره نگرفتن از محبّت پروردگار وى را مغضوب خدا قرار داد.«فَأَخَذَهُ اللّهُ نَكالَ الاْخِرَةِ وَ الاُْولى * اِنَّ فى ذالِكَ لِعِبْرَةً لِمَنْ يَخْشى»(2)پس خدا(هم) او را به عذاب دنيا و آخرت گرفتار ساخت (و) حقاً در اين داستان عبرتى است براى آنانكه خشيت كنند. اين آيات و بسيارى از آيات ديگر بخوبى حقيقت فوق را نشان مىدهد كه خداوند نسبت به مؤمن و كافر رحمان است، نسبت به مؤمنين رحيم هم هست؛ ولى، كفار مورد غضب و عذاب او قرار خواهند گرفت به سبب سوء اختيار خودشان. پس مىتوان گفت: هر چيزى از آن جهت كه مخلوق خدا است و ارتباط با او دارد و فيضى از وجود الهى كه منشأ وجود او است و از كانال آفرينش به او رسيده، به همان اندازه داراى كمالى است و محبوبيّتى متناسب با آن دارد. منتهى موجود مختار در بقاء خود گاهى با انتخاب روش نادرست در زندگى و انجام رفتار ناشايسته، استعدادهاى سرشارى را كه براى كسب فيوضات بيشتر و والاتر داشت ضايع مىكند و به موجودى ناقص تبديل ميشود كه بلحاظ اين نقصهاى خودساخته مبغوض ميشود. در آيه ديگرى مىفرمايد:«وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللّهِ اَنْدادَاً يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اللّهِ وَالَّذينَ امَنُوا اَشَدُّ حُبَّاً لِلّه»(3)و از مردم كسانى هستند كه بجز خدا شركائى را اتخاذ مىكنند و آنان را دوست
--------------------------------
1. نازعات/ 24 و 21.
2. نازعات/ 26 و 25.
3. بقره/ 165.
مىدارند همانند دوست داشتن خداوند و كسانى كه ايمان آوردهاند محبّتشان به خدا شديدتر است. مشركين كسان ديگرى را شريك خدا قرار دادند و آن محبتى كه مىبايست بخدا داشته باشند، نسبت به آنها هم ابراز داشتند كه اين علامت شرك است امّا مؤمنين بالاترين محبّت را نسبت به خدا دارند و هيچ چيز را باندازه او دوست نميدارند. از اين جمله مىتوان دريافت: علامت ايمان اينست كه خدا در نظر انسان از هر چيز ديگر محبوبتر باشد كه اين حدّاقل و حد نصاب محبّت و لازمه ادنى مراتب ايمان خواهد بود و مىتواند تكامل يابد تا آنجا كه انسان جز ذات مقدّس حقّ تعالى هيچ چيز را بالاصاله دوست ندارد و هر چيز ديگرى را بالتبع؛ يعنى، به اندازه ارتباطى كه با خدا و محبوبيتى كه در پيشگاه وى دارد دوست خواهد داشت. آيه ديگرى نيز به اين حدّ نصاب و اين حقيقت كه نبايد در پيشگاه مؤمن هيچ چيز محبوبتر از خدا باشد اشاره مىكند و اينگونه مىفرمايد كه:«قُلْ اِنْ كانَ ابآؤُكُمْ وَ اَبْناؤُكُمْ وَ اِخْوانُكُمْ وَ اَزْواجُكُمْ وَ عَشيرَتُكُمْ وَ اَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَتِجارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسادَها وَ مَساكِنُ تَرْضَونَها اَحَبَّ اِلَيْكُمْ مِّنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ وَجِهاد فى سَبيلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتّى يَأْتِىَ اللّهُ بِاَمْرِهِ وَاللّهُ لايَهْدِىَ الْقَوْمَ الْفاسِقين»(1)بگو اگر پدرانتان و فرزندانتان و برادرانتان و همسرانتان و خويشاوندانتان و امواليكه جمع آوردهايد و تجارتى كه از كسادش بيمناكيد و منازلى كه بدان دل بستهايد نزد شما از خدا و رسول خدا و جهاد در راه خدا محبوبترند پس منتظر باشيد تا خدا فرمان(قطعى) خود را بياورد و خداوند قوم تبهكار را هدايت نمىكند. اگر خصلت روحى شما بگونهاى است كه اشياء دنيا براى شما از خدا محبوبترند؛ آنچنانكه، در سر دو راهى بجاى خدا آنها را مقدّم ميداريد و برمىگزينيد؛ در اينصورت، شما فاسقيد و بايد منتظر امر الهى باشيد كه خدا فاسقان را هدايت نمىكند.
جمله «فَتَرَبَّصُوا حَتى يأتِى اللّهُ بِاَمْرِه» در آيه فوق تهديد است و نشان مىدهد كه چنين افرادى در يك موقعيّت بسيار خطرناك قرار گرفتهاند. پس مؤمن همواره اگر چيز ديگرى را هم دوست مىدارد اين دوستى بشكلى نيست كه معارض با محبّت خدا باشد و او را از اطاعت
--------------------------------
1. توبه/ 24.
فرامين الهى و حركت در مسير حقّ باز دارد؛ بلكه، در سر دوراهى پيوسته انگيزه الهى وى را به راه درست مىكشاند و سپس كمكم بجائى مىرسد كه به هيچ چيز حتى پيامبر و امام هم استقلالا محبت ندارد. بودهاند اولياء خدا و شايد هم هستند كه اصالتاً محبت نسبت به هيچ چيز ندارند؛ براى اينكه اساساً، كمالى را مستقلا جز براى خدا نمىبينند هيچكس هيچ چيز از خودش ندارد هر چه هست كمالات او است جلوههائى از جمال او است. وجود هر چيزى را شعاعى از وجود الهى و كمال هر چيزى را شعاعى از كمال الهى مىدانند؛ ولى، چون محبّت به خدا دارند آثار وجودى او را هم بالتبع و به نسبت قرب و بعدشان با خدا دوست ميدارند. درباره محبّت آيه ديگرى مىگويد:«قُلْ اِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونى يُحْبِبْكُمُ اللّهُ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ اللّهُ غَفُورٌ رَّحيمٌ * قُلْ اَطيعُواللّهَ وَ اَطيعُوْاالرَّسُولَ فَاِنْ تَوَلَّوْا فَاِنَّ اللّهَ لايُحِبُّ الْكافِرين»(1)(اى پيامبر) بگو اگر خدا را دوست ميداريد مرا پيروى كنيد(كه در اينصورت) خدا (هم) شما را دوست مىدارد و گناهانتان را مىبخشد و خدا بخشاينده مهربانست بگو خدا و رسول را اطاعت كنيد پس هر گاه (از فرمان خدا و رسول سرپيچى كنيد و) روى گردانيد (كافر هستيد) و خداوند كافران را دوست نمىدارد. در آيه فوق شرط را چيزى قرار داده كه مىبايست در همه وجود داشته باشد. اگر خدا را دوست داريد از من پيروى كنيد. مىدانيم در مقام اينست كه بفرمايد پيروى كردن از پيغمبر اكرم واجب است و مىبايست اين كار بشود و جمله «ان كنتم تحبون الله» مثل «ان كنتم مؤمنين» مانند بسيارى از آيات ديگر است كه مىگويد: فلان كار را انجام دهيد اگر ايمان به خدا داريد. (ان كنتم مؤمنين؛ ان كنتم تؤمنون بالله واليوم الاخر). پس ضرورت محبّت خدا مفروغ عنه است؛ ولى، بصورت شرط ذكر مىكند تا مردم را به لوازم اين محبّت آگاه سازد. بنابراين، نبايد به مفهوم آن تمسّك جسته و بگوئيم: محبّت و پيروى ضرورتى ندارند بلى اگر محبّت داشتيد لازمست پيروى كنيد و اگر نداشتيد نه پيروى لازم نيست؛ بلكه تبعيّت و پيروى از پيامبر حتمى و ضرورت شرط آن يعنى محبّت خداوند نيز مفروغ عنه است. شما
--------------------------------
1. آل عمران/ 32 و 31.
بايد محبّت خدا داشته باشيد؛ چنانكه، مدّعى آن نيز هستيد و اقتضاى محبّت خدا اينست كه از من پيروى كنيد در نتيجه پيروى از من هم لازمست.پس از من پيروى كنيد تا خدا هم شما را دوست داشته باشد. از اين لحن آيه كه، فرموده است «فاتبعونى يحببكم الله»؛ يعنى، دوستى خدا نسبت به بندگانش را متفّرع بر اطاعت و پيروى آنان از پيامبر مىكند، نكته ديگرى هم استفاده مىشود كه ريشه روانى عميقى دارد؛ يعنى، اينكه وقتى انسان موجود ذىشعورى را دوست مىدارد خيلى مايل است او هم متقابلا وى را دوست بدارد. اين حقيقت لازمه جدائىناپذير محبّت به يك موجود ذىشعور است. آيه مورد بحث مىخواهد بگويد: اگر شما خدا را دوست داريد كه بايد داشته باشيد طبعاً، دوست داريد كه خدا هم متقابلا شما را دوست بدارد و طبعاً مىخواهيد كارى كنيد كه دوستى خدا را بدنبال داشته باشد و من راهش را به شما نشان مىدهم: راهش اينست كه مرا پيروى كنيد تا خدا هم شما را دوست بدارد. بنابراين، مىتوان گفت: در اين دو آيه دو رابطه مطرح شده: يكى رابطه بين محبّت انسان بخدا با پيروى وى از پيامبر است كه در جمله «ان كنتم تحبون الله فاتّبعونى» بر آن تأكيد شده و خلاصهاش اينست كه محبّت انسان به خدا يك ادعاى خشك نيست؛ بلكه، اثر رفتارى دارد و مقدار اطاعت و انقياد انسان است كه مقدار محبّت را نسبت بخدا نشان مىدهد چنانكه هر محبتى در محبّ، رفتار ويژهاى را نسبت به محبوبش برمىانگيزد. دوم، رابطه ميان پيروى و اطاعت انسان از خدا و رسول است با محبّتى كه خدا نسبت به وى پيدا مىكند كه در آيه نخست و آيه دوم نفياً و اثباتاً مورد تأكيد قرار گرفته است: در آيه نخست مىگويد: «فاتبعونى يحببكم الله» مرا پيروى كنيد تا خدا شما را دوست بدارد و در آيه بعدش مىگويد: «فان تولّوا فان اللّه لايحبّ الكافرين» اگر بخدا و رسول پشت كنيد و از ايشان اطاعت نكنيد كافريد و خدا كافران را دوست نميدارد كه خلاصهاش همين است كه اگر پيروى نكنيد خدا شما را دوست نميدارد.
در واقع اطاعت و پيروى يك حلقه واسطهاى است ميان محبّت انسان بخدا و محبّت خدا به انسان كه معلول محبّت انسان بخدا است و سبب محبّت خدا نسبت به انسان. پس بود و نبود آن، انّاً و لمّاً، از بود و نبود اين دو محبّت در انسان نسبت بخدا و در خدا نسبت به انسان حكايت مىكند. آنچه را كه مطرح شد آياتى بودند كه صريحاً در مورد محبّت خدا در قرآن كريم وارد شده است. البتّه، آيات ديگرى از قرآن هستند كه تلويحاً دلالت بر اين حقيقت دارند كه ما در اينجا به آنها نمىپردازيم. پس جاى شكّى نيست كه اوّلا، محبّت انسان نسبت به خدا ممكن است بر خلاف گمان كسانيكه معتقدند: اصولا، محبّت، به خدا تعلّق نمىگيرد و چقدر فرق است بين كسانيكه مىگويند: محبّت بخدا تعلّق نمىگيرد و كسانيكه مىگويند: محبّت اصالتاً جز بخدا تعلّق نمىگيرد. گروه نخست در واقع، مىگويند: محبّت به موجودى تعلّق مىگيرد كه خودش قابل رؤيت و آثارش براى انسان مشهود و لذّتبخش باشد و خدا از آنجا كه ديدنى نيست، متعلّق محبّت قرار نمىگيرد؛ ولى، با توضيحاتى كه داديم روشن شد و از آيات قرآن نيز كاملا استفاده مىشود كه محبّت منحصر به امور محسوس نيست؛ بلكه، خداوند نامحسوس و نامرئى هم وقتى اسماء و صفات و كمال و جمالش با ديد بصيرت به رؤيت و شهود انسان آمد بشكل عميقترى مورد محبّت انسان قرار خواهد گرفت؛ ثانياً، محبت انسان نسبت به خدا بسيار مطلوب و وجود آن ضرورى است؛ ثالثاً، حدّ نصاب محبّت انسان به خدا اينست كه از محبّت وى نسبت به هر موجود ديگرى جز او شديدتر و بيشتر باشد. و رابعاً، تكامل محبّت انسان نسبت بخدا در اينست كه دل وى به تدريج از هر چيز ديگرى جز او كنده شود و محبّت او اصالتاً تنها و تنها به خدا تعلّق داشته باشد و اين حقيقت، در گرو تحصيل معرفت و خداشناسى بيشتر است؛ يعنى، در واقع، هر قدر انسان در توحيد پيش رود، محبّتش نسبت به خدا هم بيشتر مىشود و هم انحصارىتر و تا بدانجا پيش مىرود كه هيچ موجود ديگرى اصالتاً، محبوب او نخواهد بود.
|