پدر آزادگان از خيمهي خود خارج شد، صحرا را ديد مملو از سواره نظام و پيادگان است که شمشيرهاي خود را براي ريختن خون ريحانهي رسول خدا برکشيدهاند تا به نوالهاي ناچيز از تروريست جنايتکار پسر مرجانه، دست پيدا کنند.
حضرت، قرآني را که با خود داشتند، بر سر گشودند و دستان به دعا برداشتند و گفتند: «پروردگار! در هر سختي پشتيبان من هستي، در هر گرفتاري، اميد من هستي، در آنچه به سر من آمده است مايهي اعتماد و توانايي من هستي، چه بسيار اندوههايي که دل، تاب آنها را ندارد، راهها بسته ميشود، دوست مخذول مي گردد، موجب دشمن کامي ميشود که آنها را بر تو عرضه داشتهام و به تو شکايت آوردهام؛ زيرا تنها به تو توجه دارم نه ديگري و تو آنها را رفع کردهاي، اندوهم را بر طرف و مرا کفايت کردهاي؛ پس صاحب هر نعمتي و داراي هر حسنهاي و نهايت هر خواستهاي...». [1] .
[ صفحه 191]
امام با اخلاص و انابه متوجه ولي خود ميشود و به پناهگاه نهايي روي ميآورد و با خدايش نيايش ميکند.
|