عصر پنجشنبه، نهم ماه محرم، طلايگان سپاه شرک و کفر، براي جنگ با ريحانهي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) پيش تاختند. دستورات شديدي از طرف پسر مرجانه براي پايان دادن سريع به پيکار و حل معضل صادر شده بود؛ زيرا بيم آن ميرفت که سپاهيان، سرعقل بيايند و دودستگي در ميان آنان حاصل شود. امام در آن لحظه مقابل خيمهاش، سر بر شمشير خود نهاده بود که خواب ايشان را در ربود. بانوي بزرگ بنيهاشم خواهر امام، «حضرت زينب (عليها السلام) هياهوي سپاهيان و تاختن آنان را شنيد، هراسان نزد برادر رفت و او را از خواب بيدار نمود. امام سربرداشت، به خواهر نگران خود نگاه کرد و با عزم استواري گفت:
«رسول خدا (صلي الله عليه و آله) را در خواب ديدم که ميگفت: تو به سوي ما ميآيي...».
بزرگ بانوي حرم از اندوه، قلبش فشرده شد، فروشکست، نتوانست خودداري کند، بر گونهاش نواخت و گفت:
«اي واي بر من!...». [1] .
حضرت ابوالفضل خود را به برادر رساند و عرض کرد:
«آنان به سوي تو ميآيند».
امام از او خواست علت آمدن آنان را جويا شود و فرمود:
[ صفحه 181]
برادرم! جانم به فدايت! سوار شو و نزد آنان برو و از آنان بپرس شما را چه شده و چه ميخواهيد؟».
امام اين چنين قربان برادر ميرود و همين نشان دهندهي مکانت والا و منزلت بزرگ اوست و آشکار ميکند که حضرت به قلهي ايمان و بالاترين مرتبهي يقين دست يافته است.
ابوالفضل، همراه بيست سوار از اصحاب از جمله: «زهير بن قين و حبيب بن مظاهر»، به طرف سپاهيان تاخت و خود را به آنان رساند، سپس از آنان انگيزهي اين پيشروي را پرسيد، آنان گفتند:
«امير به ما فرمان داده است يا حکم او را بپذيريد و يا با شما پيکار ميکنيم». [2] .
حضرت عباس به طرف برادر، بازگشت و خواستهي آنان را با ايشان در ميان گذاشت. حبيب بن مظاهر در همان جا مانده بود و سپاهيان پسر سعد را نصيحت ميکرد و آنان را از عقاب و کيفر خدا بر حذر داشته و چنين ميگفت:
«آگاه باشيد! به خدا قسم! بدترين گروه، کساني هستند که فرداي قيامت بر خداي عزوجل و پيامبر بزرگوارش (صلي الله عليه و آله) وارد ميشوند در حالي که فرزندان و اهل بيت پيامبر - که شب زنده دارند و شبانه روز به ياد خدا مشغولند - و شيعيان پرهيزگار و نيک آنان را به قتل رساندهاند...». [3] .
«عزرة بن قيس» با بيشرمي پاسخ داد:
«اي پسر مظاهر! تو خودت را پاک و پرهيزکار ميانگاري؟!».
[ صفحه 182]
قهرمان بيهمتا، «زهير بن قين» متوجه عزره شد و گفت:
«اي پسر قيس! ازخدا بترس و از کساني مباش که بر گمراهي کمک ميکنند و نفس زکيهي پاک و عترت رسول خدا و برگزيدهي پيامبران را به قتل ميرسانند».
عزره پرسيد: «تو که نزد ما عثماني بودي، حال چه شده است؟!».
زهير، با منطق شرف و ايمان پاسخ داد:
«به خدا قسم! من نه نامه به حسين نوشتم و نه پيکي نزد او فرستادم و تنها در راه بود که به او برخوردم. هنگامي که او را ديدم، به ياد رسول خدا افتادم و پيمان شکني، نيرنگ، دنياپرستي و آنچه از ناجوانمردي براي حسين درنظر گرفته بوديد را دانستم. پس بر آن شدم تا براي حفظ حق پيامبر - که آن را ضايع کرده بوديد - او را ياري کنم و به حزب او بپيوندم». [4] .
سخنان زهير، سرشار از راستي در تمام ابعاد بود و روشن کرد که به امام براي آمدن به کوفه نامه ننوشته است؛ زيرا به عثمان گرايش داشت. ولي هنگامي که در راه با حضرت، مصادف شد و نيرنگ و پيمانشکني و نامردمي کوفيان را در حق او دانست، موضع خود را عوض کرد، از ياران امام شد و بيش از همه به ايشان محبت ورزيد و وفاداري نشان داد؛ زيرا امام نزديکترين کس به پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) بود.
به هر حال، ابوالفضل (عليهالسلام) گفتههاي سپاهيان را براي برادر بازگو کرد، حضرت به او گفتند:
«به سوي آنان بازگرد و - اگر بتواني - تا فردا از آنان فرصت بگير. چه بسا امشب را بتوانيم براي خدا نماز بخوانيم، دعا کنيم و استغفار نماييم،
[ صفحه 183]
خداوند ميداند که نماز را دوست دارم و به تلاوت کتابش و دعا و استغفار بسيار، دلبستهام...».
ريحانهي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) ميخواست با پربارترين توشه؛ يعني نماز، دعا، استغفار و تلاوت قرآن، دنيا را وداع گويد و با دستيابي هرچه بيشتر از آنها به ديدار خداوند بشتابد.
ابوالفضل (عليهالسلام) به سوي اردوگاه پسر مرجانه تاخت و خواستهي برادرش را براي آنان بازگو کرد. ابنسعد در اين مورد از شمر - که تنها رقيب او براي فرماندهي سپاه به شمار ميرفت و در عين حال تمام کارهايش را زير نظر داشت و بر او جاسوس بود - نظرخواهي کرد. عمر از آن ميترسيد که در صورت پذيرفتن خواستهي امام، شمر از او نزد ابنزياد بدگويي کند و همچنين هدف عمر آن بود که در پذيرفتن خواستهي امام، براي خود، شريکي پيدا کند و از بازخواست احتمالي ابنزياد، مبني بر تأخير جنگ درامان باشد، ليکن شمر از اظهار نظر خودداري کرد و آن را به عهدهي عمر گذاشت تا خود او مسؤول عواقب آن باشد. «عمرو بن حجاج زبيدي» از اين ترديد و درنگ در پذيرش خواستهي امام به ستوه آمد و با ناراحتي گفت: «پناه بر خدا! به خدا قسم! اگر او از ديلميها بود و اين خواسته را از شما داشت، شايسته بود بپذيريد» [5] .
عمرو بن حجاج به همين مقدار اکتفا کرد و ديگر نگفت که او فرزند رسول خداست و آنان بودند که حضرت را با مکاتبات خود به آمدن به کوفه، دعوت نمودند.
[ صفحه 184]
آري، اينها را نگفت؛ زيرا از آن بيم داشت که جاسوسان ابنزياد، گفتههايش را به طاغوت کوفه برسانند و در نتيجه دچار حرمان و حتي کيفر گردد. ابناشعث نيز گفتهي عمرو را تأييد کرد. پسر عمر سعد با تأخير جنگ موافقت کرد و به يکي از افراد خود گفت که آن را اعلام کند. آن مرد نزديک اردوگاه امام رفت و با صداي بلند گفت:
«اي ياران حسين بن علي! تا فردا به شما فرصت ميدهيم، پس اگر تسليم شديد و به فرمان امير تن داديد، شما را نزد او خواهيم برد و اگر خودداري کرديد، با شما خواهيم جنگيد». [6] .
نبرد به صبح روز دهم محرم موکول شد و سپاهيان عمر سعد منتظر فردا ماندند تا ببينند آيا امام تن به خواستههاي آنان ميدهد، يا آنکه دعوت آنان را رد ميکند.
|