امام (عليهالسلام) براي واحدهاي آن سپاه سخنراني بليغي ايراد کرد و طي آن روشن کرد که براي جنگ با آنان نيامده است، بلکه براي رهايي ايشان حرکت کرده است و ميخواهد آنان را از ظلم و ستم امويان نجات دهد. همچنين آمدن ايشان به درخواست خود کوفيان بوده است که با ارسال نمايندگان و نامهها از حضرت، براي برپايي حکومت قرآن دعوت کردهاند. در اينجا فقراتي از بيانات آن بزرگوار را نقل ميکنيم:
«اي مردم! در برابر خداوند بر شما حجت را تمام ميکنم و راه عذر را ميبندم، من به سوي شما نيامدم مگر پس از رسيدن نامههايتان و فرستادگانتان که گفته بوديد: و ما را امامي نيست، پس به سوي ما روي بياور، چه بسا که خداوند ما را به وسيلهي تو بر طريق هدايت مجتمع کند. پس اگر همچنان بر گفتههاي خود هستيد که من نزدتان آمدهام، لذا با دادن عهد و پيماني مرا به خودتان مطمئن کنيد و اگر از آمدن من خشنود نيستيد، از شما روي ميگردانم و به جايي که از آن به سويتان آمدم، بازميگردم».
آنان خاموش ماندند؛ زيرا اکثريتشان از کساني بودند که با حضرت، مکاتبه کرده و با سفير بزرگ حضرت، مسلم بن عقيل به عنوان نايب ايشان بيعت کرده بودند.
هنگام نماز ظهر شد، امام به مؤذن خود «حجاج بن مسروق» دستور داد براي
[ صفحه 163]
نماز، اذان و اقامه بگويد. پس از پايان اقامه، حضرت متوجه حر گشت و فرمود:
«آيا ميخواهي با يارانت نماز بخواني؟».
حر، مؤدبانه پاسخ داد:
«نه، بلکه به شما اقتدا ميکنيم».
سپاهيان حر به امام و ريحانهي رسول اکرم (صلي الله عليه و آله) اقتدا کردند و پس از پايان نماز به محل خود بازگشتند. هنگام نماز عصر نيز حر با سپاهيان خود آمدند و به نماز جماعت امام پيوستند. پس از پايان نماز، حضرت، با حمد و سپاس خداوند، خطابهي غرايي به اين مضمون ايراد کردند:
«اي مردم! اگر تقواي خدا پيشه کنيد و حق را براي اهل آن بخواهيد، مورد رضايت خدا خواهيد بود. ما خاندان نبوت به خلافت سزاوارتر از اين مدعيان دروغين و رفتار کنندگان به ظلم و ستم در ميان شما هستيم. اگر از ما کراهت داشته باشيد و به حق ما جهل بورزيد و نظرتان جز آن باشد که نامههايتان از آن حاکي بود، بازخواهم گشت...».
امام، آنان را به تقواي خدا، شناخت اهل حق و داعيان عدالت فراخواند؛ زيرا اطاعت از فرمايش امام، موجب خشنودي خداوند و نجات خودشان است. همچنين آنان را به ياري اهل بيت عصمت (عليهم السلام) که پاسداران شرف و فضيلت و دعوتگران عدالت اجتماعي در اسلام هستند، ترغيب کرد و آنان را شايستهي خلافت مسلمانان دانست، نه امويان که خلاف احکام خدا و ستمگرانه، حکومت ميکردند. در پايان، حضرت بر اين نکته تأکيد کرد که اگر نظر آنان عوض شده است و ديگر قصد ياري امام را ندارند، ايشان از همان راه آمده، بازگردد.
[ صفحه 164]
حر، که از نامه نگاريهاي کوفيان بياطلاع بود، شتابان از حضرت پرسيد:
«اين نامههايي که ميگويي، چيست؟».
امام به «عقبة بن سمعان» دستور داد نامهها را بياورد، او نيز خرجيني آورد که پر از نامه بود و آنها را مقابل حر بر زمين ريخت. حر حيرتزده به آنها خيره شد و به امام عرض کرد:
«ما از نويسندگاني که برايت نامه نوشتهاند، نيستيم».
امام قصد کرد به نقطهاي که از آنجا آمده، بازگردد ولي حر مانع ايشان شد و گفت: «دستور دارم همينکه شما را ديدم، از شما جدا نشوم تا آنکه شما را به کوفه و نزد ابنزياد ببرم».
اين سخنان تلخ چون نيش، امام را آزرد و ايشان خشمگين بر حر بانگ زد: «مرگ به تو نزديکتر از انجام اين کار است».
سپس حضرت به ياران خود دستور دادند بر مرکبهاي خود بنشينند و راه يثرب را پيش گيرند. حر، ميان آنان و راه يثرب قرار گرفت. امام بر او بانگ زد: «مادرت به عزايت بنشيند، از ما چه ميخواهي؟».
حر، سرش را پايين انداخت، اندکي درنگ کرد و سپس سر خود را بالا گرفت و با ادب به امام گفت:
«ولي من به خدا! جز به بهترين شکل و شايستهترين کلمات نميتوانم از مادرتان نام ببرم».
خشم امام فرونشست و مجددا پرسيد:
«از ما چه ميخواهي؟».
- ميخواهم تو را نزد ابنزياد ببرم.
[ صفحه 165]
- به خدا! به دنبالت نخواهم آمد».
- در آن صورت، به خدا تو را وانخواهم گذاشت.
آتش جنگ نزديک بود برافروخته شود که حر بر خود مسلط گشت و گفت: «من دستور پيکار با شما را ندارم. تنها دستوري که به من دادهاند بردن شما به کوفه است، حال که از آمدن به کوفه خودداري ميکني، راهي پيش گير که نه به کوفه ميرود و نه به مدينه، تا من به ابنزياد نامهاي بنويسم، اميد است که خداوند مرا مشمول عافيت کند و از درگير شدن با شما بازدارد...».
امام و حر با اين پيشنهاد موافقت کردند و حضرت راه «عذيب» و «قادسيه» را ترک گفت و به سمت چپ پيچيد و کاروان امام به پيمودن صحرا پرداخت. سپاهيان حر نيز به دنبال کاروان حضرت پيش ميرفتند و از نزديک به شدت مراقب آنان بودند.
|