هنگامي که ابوالفضل، تنهايي برادر، کشته شدن ياران و اهل بيتش را که هستي خود را به خداوند ارزاني داشتند، ديد، نزد او شتافت و از او رخصت خواست تا سرنوشت درخشان خود را دنبال کند. امام به او اجازه نداد و با صدايي حزين فرمود: «تو پرچمدار من هستي!». امام با بودن ابوالفضل، احساس توانمندي مي‏کرد؛ زيرا عباس به عنوان نيروي بازدارنده و حمايتگر در کنار او عمل مي‏کرد و ترفند دشمنان را خنثي مي‏نمود. ابوالفضل با اصرار گفت: «از دست اين منافقين سينه‏ام تنگ شده است، مي‏خواهم انتقام خون برادرانم را از آنان بگيرم». [ صفحه 225] آري، هنگامي که برادرانش، عموزادگانش و ديگر افراد کاروان را چون ستارگاني در خون نشسته ديد که بر صحرا فتاده‏اند و جسدهاي پاره پاره‏ي آنان دل را به درد مي‏آورد، قلبش فشرده شد و از زندگي بيزار گشت. لذا بر آن شد که انتقام آنان را بگيرد و به آنان بپيوندد. امام از برادرش خواست براي اطفالي که تشنگي، آنان را از پا درآورده است، آب تهيه کند. آن دلاور بزرگوار نيز به طرف آن مسخ شدگان - هم آنان که دلهايشان تهي از مهرباني و عطوفت بود - رفت، آنان را پند داد، از عذاب و انتقام الهي برحذر داشت و سپس سخن خود را متوجه عمرسعد کرد و گفت: «اي پسر سعد! اين حسين فرزند دختر پيامبر (صلي الله عليه و آله) است که اصحاب و اهل بيتش را کشته‏ايد و اينک خانواده و کودکانش تشنه‏اند، آنان را آب دهيد که تشنگي، جگرشان را آتش زده است. و اين حسين است که باز مي‏گويد: مرا واگذاريد تا به سوي «روم» يا «هند» بروم و حجاز و عراق را براي شما بگذارم». سکوتي هولناک نيروهاي پسرسعد را فراگرفت، بيشترشان سر فروافکندند و آرزو کردند که به زمين فرو روند. پس شمر بن ذي الجوشن پليد و ناپاک، چنين پاسخ داد: «اي پسر ابوتراب! اگر سطح زمين همه آب بود و در اختيار ما قرار داشت، قطره‏اي به شما نمي‏داديم تا آنکه تن به بيعت با يزيد بدهيد». دنائت طبع، پست فطرتي و لئامت، اين ناجوانمرد را تا بدين درجه از ناپاکي تنزل داده بود. ابوالفضل به سوي برادر بازگشت، طغيان و سرکشي آنان را بازگو کرد، صداي دردناک کودکان را شنيد که آواي العطش سر داده بودند، لبهاي [ صفحه 226] خشکيده و رنگهاي پريده آنان را ديد و مشاهده کرد که از شدت تشنگي در آستانه‏ي مرگ هستند، هراسان شد؛ درياي درد، در اعماق وجود حضرت موج مي‏زد، دردي کوبنده خطوط چهره‏اش را درهم کشيد و با شجاعت به فريادرسي آنان برخاست؛ مشک را برداشت، بر اسب نشست، به طرف شريعه‏ي فرات تاخت، با نگهبانان درآويخت، آنان را پراکنده ساخت، حلقه‏ي محاصره را درهم شکست و آنجا را در اختيار گرفت. جگرش از شدت تشنگي چون اخگري مي‏سوخت، مشتي آب برگرفت تا بنوشد، ليکن به ياد تشنگي برادرش و بانوان و کودکان افتاد، آب را ريخت، عطش خود را فرونشاند و گفت: «اي نفس! پس از حسين، پست شو و پس از آن مباد که باقي باشي، اين حسين است که جام مرگ مي‏نوشد ولي تو آب خنک مي‏نوشي، به خدا اين کار خلاف دين من است». [1] . انسانيت، اين فداکاري را پاس مي‏دارد و اين روح بزرگوار را که در دنياي فضيلت و اسلام مي‏درخشد و زيباترين درسها را از کرامت انساني به نسلهاي مختلف مي‏آموزد، بزرگ مي‏شمارد. اين ايثار که در چهارچوب زمان و مکان نمي‏گنجد از بارزترين ويژگيهاي آقايمان ابوالفضل بود. شخصيت مجذوب حضرت و شيفته‏ي امام نمي‏توانست بپذيرد که قبل از برادر آب بنوشد. کدام ايثار از اين صادقانه‏تر و والاتر است؟! قمر بني‏هاشم، سرافراز، پس از پر کردن مشک آب، راه خيمه‏ها را در پيش [ صفحه 227] گرفت و اين عزيزترين هديه را که از جان گراميتر مي‏داشت با خود حمل مي‏کرد. در بازگشت، با دشمنان خدا و انسانهاي بي‏مقدار، درآويخت، او را از همه طرف محاصره کردند و مانع از رساندن آب به تشنگان خاندان نبوت شدند. حضرت با خواندن رجز زير، آنان را تار و مار کرد و بسياري را کشت: «از مرگ هنگامي که روي آورد بيمي ندارم، تا آنکه ميان دلاوران به خاک افتم، جانم پناه نواده‏ي مصطفي باد! منم عباس که براي تشنگان آب مي‏آورم و روز نبرد از هيچ شري هراس ندارم». [2] . با اين رجز، دليري بي‏مانند خود را آشکار ساخت، بي‏باکي خود را از مرگ نشان داد و گفت که: با چهره‏ي خندان براي دفاع از حق و جانبازي در راه برادر به استقبال مرگ خواهد شتافت. سر افراز بود از اينکه مشکي پر آب براي تشنگان اهل بيت مي‏برد. سپاهيان از برابر او هراسان مي‏گريختند، عباس آنان را به ياد قهرمانيهاي پدرش، فاتح خيبر و درهم کوبنده‏ي پايه‏هاي شرک، مي‏انداخت؛ ليکن يکي از بزدلان و ناجوانمردان کوفه در کمين حضرت نشست و از پشت به ايشان حمله کرد و دست راستشان را قطع کرد؛ دستي که هموار بر سر محرومان و ستمديدگان بود و از حقوق آنان دفاع مي‏کرد. قهرمان کربلا اين ضربه را به هيچ گرفت و به رجزخواني پرداخت: «به خدا قسم! اگر دست راستم را قطع کرديد، من همچنان از دينم [ صفحه 228] دفاع خواهم کرد و از امام درست باور خود، فرزند پيامبر امين و پاک، حمايت خواهم نمود». [3] . با اين رجز، اهداف بزرگ و آرمانهاي والايي را که به خاطر آنها مي‏جنگيد، نشان داد و روشن کرد که براي دفاع از اسلام و امام مسلمانان و سيد جوانان بهشت، پيکار مي‏کند. اندکي دور نشده بود که يکي ديگر از ناجوانمردان و پليدان کوفه به نام «حکيم بن طفيل» در کمين حضرت نشست و دست چپ ايشان را قطع کرد. حضرت - به گفته‏ي برخي منابع - مشک را به دندان گرفت و بدون توجه به خونريزي و درد بسيار، براي رساندن آب به تشنگان اهل بيت شروع به دويدن کرد. حقيقتا اين بالاترين مرحله‏ي شرف، وفاداري و محبت است که انساني از خود نشان مي‏دهد. در حالي که مي‏دويد تيري به مشک اصابت کرد و آب آن را فروريخت. سردار کربلا ايستاد، اندوه او را فراگرفت، ريخته شدن آب برايش سنگين تر از جدا شدن دستانش بود. ناگهان يکي از آن پليدان به حضرت حمله‏ور شد و با عمود آهنين بر سر ايشان کوفت، فرق ايشان شکافت و حضرت بر زمين افتاد، آخرين سلام و درودش را براي برادر فرستاد: «يا اباعبدالله! سلامم را بپذير». باد، صداي عباس را به امام رساند، قلبش شرحه شرحه شد، دلش از هم گسيخت، به طرف علقمه شتافت، با دشمنان درآويخت، بر سر پيکر برادر ايستاد، خود را بر روي اوانداخت با اشکش او را شتسشو داد و با قلبي آکنده از درد و اندوه گفت: [ صفحه 229] «آه! اينک کمرم شکست و راهها بر من بسته شد و دشمن شاد شدم». امام با اندامي درهم شکسته، نيرويي فروريخته و آرزوهايي بر باد رفته به برادرش خيره شد و آرزو کرد قبل از او به شهادت رسيده باشد. «سيد جعفر حلي» حالت امام را در آن لحظات، چنين وصف کرده است: «حسين به طرف شهادتگاه عباس رفت در حالي که چشمانش از خيمه‏ها تا آنجا را کاوش مي‏کرد. جمال برادر را نهان يافت، گويي ماه شب چهارده که زير نيزه‏ها شکسته نهان باشد، بر پيکر او افتاد و اشکش زمين را گلگون کرد. خواست او را ببوسد، ليکن جايي در بدن او در امان از زخم سلاح نيافت تا ببوسد، فريادي کشيد که در صحرا پيچيد و سنگهاي سخت را از اندوهش به درد آورد: برادرم! بهشت بر تو مبارک باد، هرگز گمان نداشتم راضي شوي که در تنعم باشي و من مصيبت تو را ببينم. برادرم! ديگر چه کسي دختران محمد را حمايت خواهد کرد، که ترحم مي‏خواهند ليکن کسي به آنان رحم نمي‏کند. پس از تو نمي‏پنداشتم که دستانم از کار بيفتد، چشمانم نابينا شود و کمرم بشکند. براي غير تو سيلي به گونه مي‏نوازند و اينکه براي تو است که با شمشيرهاي آخته به پيشانيم کوبيده مي‏شود. ميان شهادت جانگداز تو و شهادت من، جز آنکه تو را مي‏خوانم و تو از نعيم بهره مندي، فاصله اي نيست. [ صفحه 230] پرچم توست، ديگر چه کسي با آن پيش خواهد رفت؟! برادرم! مرگ فرزندانم را بر من سبک کردي و زخم را تنها زخم دردناکتر، تسکين مي‏دهد». [4] . اين شعر توصيف دقيقي است از مصايبي که امام پس از فقدان برادر، به آنها دچار شدند. شاعر ديگري به نام «حاج محمدرضا ازدي» وضعيت امام را چنين توصيف مي کند: «خود را بر او انداخت در حالي که مي‏گفت: امروز شمشير از کف افتاد، امروز سردار سپاه از دست رفت، امروز راه يافتگان، امام خود را از دست دادند، امروز جمعيت ما پريشان شد. امروز پايه‏ها از هم گسيخت، امروز چشماني که با بودنت به خواب نمي‏رفتند آرام گرفتند و خوابيدند و چشماني که به راحتي مي‏خوابيدند از خفتن محروم شدند. اي جان برادر! آيا ميداني که پس از تو لئيمان بر تو تاختند و يورش [ صفحه 231] آوردند، گويي آسمان به زمين آمده است يا آنکه قله‏هاي کوهها فروريخته است، ليکن يک چيز مصيبت تو را برايم آسان مي‏کند؛ اينکه به زودي به تو ملحق مي‏شوم و اين خواسته‏ي پروردگار داناست». [5] . با اين همه هرچه شاعران و نويسندگان بگويند و بنويسند، نمي‏توانند ابعاد مصيبت امام، رنج و اندوه کمرشکن و سوگ او را کاملا تصوير کنند. نويسندگان مقتلها نقل مي‏کنند امام هنگامي که از کنار پيکر برادر برخاست، نمي‏توانست قدم بردارد و شکست برايشان عارض شده بود، ليکن حضرت صبور بود، با چشماني اشکبار به طرف خيمه‏ها رفت، سکينه به استقبالش آمد و گفت: «عمويم ابوالفضل کجاست؟». امام غرق گريه شد و با کلماتي بريده بريده از شدت گريه خبر شهادت او را داد. سکينه دهشت زده مويه‏اش بلند شد. هنگامي که نواده‏ي پيامبر اکرم، زينب کبري (عليهما السلام) از شهادت برادرش که همه گونه خدمتي به خواهر کرده بود، مطلع شد، دست بر قلب آتش گرفته‏ي خود نهاد و فرياد زد: «آه برادرم! آه عباسم! چقدر فقدانت بر ما سنگين است واي از اين فاجعه! واي از اين سوگ بزرگ!». زمين از شدت گريه و مويه لرزيدن گرفت و بانوان حرم که يقين به فقدان [ صفحه 232] برادر يافته بودند، سيلي به گونه‏ها نواختند. سوگوار اندوهگين، پدر شهيدان نيز در غم و سوگ آنان شريک شد و گفت: «يا اباالفضل! چقدر فقدانت بر ما سنگين است!». امام پس از فقدان برادر که در نيکي و وفاداري مانندي نداشت، احساس تنهايي و بي‏کسي کرد. فاجعه‏ي مرگ برادر، سخت‏ترين فاجعه‏اي بود که امام را غمين کرد و او را از پا انداخت. بدرود، اي قمر بني‏هاشم! بدرود، اي سپيده‏ي هر شب! بدرود، اي سمبل وفاداري و جانبازي! سلام بر تو! روزي که زاده شدي، روزي که شهيد شدي و روزي که زنده، برانگيخته مي شوي.

[1] يا نفس من بعد الحسين هوني‏ و بعده لاکنت ان تکوني‏ هذا الحسين وارث المنون‏ و تشربين بارد المعين‏ تالله ماهذا فعال ديني. [2] لاارهب الموت اذ الموت زقا حتي اواري في المصاليت لقي‏ نفسي لسبط المصطفي الطهر وقا اني انا العباس اعدو بالسقا و لا اخاف الشر يوم الملتقي. [3] و الله ان قطعتم يميني‏ اني احامي ابدا عن ديني‏ و عن امام صادق اليقيني‏ نجل النبي الطاهر الاميني. [4] فمشي لمصرعه الحسين و طرفه‏ بين الخيام و بينه متنسم‏ الفاه محجوب الجمال کانه‏ بدر بمنحطم الوشيج ملثم‏ فاکب منحنيا عليه و دمعه‏ صبغ البسيط کانما هو عندم‏ قد رام يلثمه فلم ير موضعا لم يدمه عض السلاح فيلثم‏ نادي و قد ملأ البوادي صيحة صم الصخور لهولها تتألم‏ أأخي يهنيک النعيم و لم اخل‏ ترضي بان ارزي و انت منعم‏ أأخي من يحمي بنات محمد اذ صرن يسترحمن من لا يرحم‏ ما خلت بعدک ان تشل سواعدي‏ و تکف باصرتي و ظهري يقصم‏ لسواک يلطم بالاکف و هذه‏ بيض الضبي لک في جبيني تلطم‏ ما بين مصرعک الفظيع و مصرعي‏ الا کما ادعوک قبل و تنعم‏ هذا حسامک من يذل به العداي‏ و لواک هذا من به يتقدم‏ هونت يابن ابي مصارع فتيتي‏ و الجرح يسکنه الذي هوالم. [5] و هو عليه ماهناک قائلا اليوم بان عن اليمين، حسامها اليوم سار عن الکتائب کبشها اليوم بان عن الهداة امامها اليوم آل الي التفرق جمعنا اليوم حل عن البنود نظامها اليوم نامت اعين بک لم تنم‏ و تسهدت اخري فعز منامها اشقيق روحي هل تراک علمت ان‏ غودرت و انثالت عليک لئامها قد خلت اطبقت السماء علي الثري‏ او دکدکت فوق الربي اعلامها لکن اهان الخطب عندي انني‏ بک لاحق امرا قضي علامها.