رادمردان از فرزندان امام حسن (عليه‏السلام) براي دفاع از عموي خود و ياري او با قلبي خونبار از مصايب حضرت، بپاخاستند. يکي ازاين دلاوران، قاسم بن حسن بود که مورخان در وصفش گفته‏اند: چون ماه شب چهارده بود. امام او را تغذيه‏ي روحي کرده و پرورش داده بود تا آنکه يکي از نمونه‏هاي عالي کمال و ادب گشت. قاسم و برادرانش از محنت و مصيبت عمويشان باخبر مي‏شدند و آرزو مي‏کردند اي کاش بتوانند ضربات دشمن را با خون و جان خود به تمامي، دفع کنند. قاسم مي‏گفت: «امکان ندارد عمويم کشته شود و من زنده باشم». [1] . قاسم نزد امام آمد تا اذن جهاد بگيرد. حضرت او را در برگرفت در حالي که چشمانش اشکبار بود ولي اجازه نداد به ميدان رود، جز آنکه قاسم همچنان پاف شاري مي‏کرد و دست و پاي امام را مي‏بوسيد تا اجازه‏ي او را دريافت کند. پس حضرت اذن داد و آن پيشاهنگ فتوت اسلامي، راه رزمگاه را پيش گرفت و [ صفحه 218] براي تحقير آن درندگان، زره بر تن نکرد. سرها را درو مي‏کرد و گردان را به خاک مي‏انداخت، گويي مرگ مطيع اراده‏اش بود. در حين جنگ، بند نعلينش - که از آن لشکر باارزشتر بود - کنده شد. زاده‏ي نبوت، نپسنديد که يکي از پاهايش بدون نعلين باشد، پس، از حرکت بازايستاد و به بستن بند آن پرداخت و اين حرکت در حقيقت تحقير آنان بود. سگي از سگان آن لشکر به نام «عمرو بن سعد ازدي» اين فرصت را غنيمت شمرد و گفت: «به خدا بر او خواهم تاخت». «حميد بن مسلم» بر او خرده گرفت و گفت: «پناه بر خدا! از اين کار چه نتيجه‏اي خواهي برد؟! اين قوم که هيچ يک از آنان را باقي نخواهند گذاشت، براي او کافيست و نيازي به تو نيست». ليکن آن پليد توجهي به گفته‏اش نکرد و پيش تاخت و با شمشير ضربتي بر سر او زد. قاسم چون ستاره‏اي بر خاک افتاد و در خون سرخش غوطه زد و با صداي بلندي فرياد زد: «اي عمو! مرا درياب!». مرگ از اين صدا براي امام سبکتر بود، بند دلش از هم گسيخت و از اندوه و حسرت جانش به پرواز درآمد و به سرعت به طرف پسر برادرش رفت، پس قصد قاتل او کرد و با شمشير ضربتي به او زد. عمرو دستش را بالا آورد و شمشير آن را از آرنج قطع کرد و خودش به زمين افتاد. سپاهيان اهل کوفه براي نجات او پيش تاختند ولي آن پست فطرت، زير سم ستوران به هلاکت رسيد. سپس امام متوجه‏ي فرزند برادر گشت و او را غرق در بوسه کرد. قاسم چون کبوتري سربريده دست و پا مي‏زد و امام قلبش فشرده مي‏شد و با جگري سوخته مي گفت: «از رحمت خدا دور باشند قومي که تو را کشتند! خونخواه تو در روز قيامت جدت [ صفحه 219] خواهد بود. به خدا برعمويت گران است که او را بخواني و پاسخت ندهد، يا پاسخت دهد، ليکن به تو سودي نبخشد. اين روزي است که خونخواه آن بسيار و يار آن کم است». [2] . امام پسر برادرش را بر دستانش بلند کرد. قاسم همچنان دست و پا مي‏زد. [3] تا آنکه در آغوش امام جان باخت. حضرت او را آورد و پهلوي پسرش علي اکبر و ديگر شهداي گرانقدر خاندان نبوت گذاشت، به آنان خيره شد، قلبش به درد آمد و عليه خونريزان جنايتکاري که خون خاندان پيامبرشان را مباح کرده بودند، دست به دعا برداشت: «پروردگارا! همه را به شمار آور، کسي از آنان را فرومگذار و آنان را هرگز نيامرز. اي عموزادگانم! پايداري کنيد، اي اهل بيتم! پايداري کنيد. پس از امروز، هرگز روي خواري را نخواهيد ديد». [4] . پس از آن، عون بن عبدالله بن جعفر و محمدبن عبدالله بن جعفر - که مادرشان بانوي بزرگوار نواده‏ي پيامبر اکرم زينب کبري بود - براي دفاع از امام و ريحانه‏ي رسول خدا بپاخاستند و به شرف شهادت نايل شدند. پس از آنان از خاندان نبوت جز برادران امام و در رأسشان عباس، کسي باقي نماند. عباس در کنار برادر به عنوان نيرويي بازدارنده عمل مي‏کرد و ايشان را از هر حمله و تجاوزي حفظ مي‏نمود و شريک تمامي دردها و رنجهاي برادر بود. [ صفحه 220]

[1] حياة الامام الحسين، ج 3، ص 255. [2] البداية و النهايه، ج 8، ص 186. [3] حياة الامام الحسين، ج 3، ص 256. [4] مقتل خوارزمي، ج 2، ص 28.