روز به نيمه و هنگام نماز ظهر فرارسيده بود. مجاهد مؤمن «ابوثمامه‏ي صائدي» باز ايستاد و به آسمان نگريست، گويي منتظر عزيزترين خواسته‏اش؛ يعني اداي نماز ظهر بود. همينکه زوال آفتاب را مشاهده کرد، متوجه امام شد و عرض کرد: «جانم به فدايت! مي‏بينم که دشمن به تو نزديک شده است. به خدا کشته [ صفحه 207] نخواهي شد، مگر آنکه من در راه تو کشته شده باشم. دوست دارم خدايم را در حالي ملاقات کنم که نماز ظهر امروز را اينک که وقت آن است، خوانده باشم». مرگ در يک قدمي - يا کمتر - او قرار داشت ولي در عين حال از ياد خدايش و اداي واجباتش غافل نبود و تمام اصحاب امام اين ويژگي را داشتند و چنين اخلاصي را در ايمان و عبادت خود نشان مي‏دادند. امام به آسمان نگريست و در وقت، تأمل کرد، ديد که هنگام اداي فريضه‏ي ظهر فرارسيده است، پس به او گفت: «نماز را ياد کردي، خداوند تو را از نمازگزاران ذاکر قرار دهد، آري، اينک اول وقت آن است». سپس امام به اصحاب خود دستور داد از سپاهيان ابن‏زياد درخواست نمايند جنگ را متوقف کنند تا آنان براي خدايشان نماز بخوانند. آنان (اصحاب امام) چنان کردند. «حصين بن نمير» پليد به آنان گفت: «نمازتان پذيرفته نمي‏شود». [1] . حبيب بن مظاهر پاسخ داد: «اي الاغ! گمان داري، نماز خاندان پيامبر پذيرفته نيست، اما نماز تو مقبول است؟!». حصين بر او حمله کرد. حبيب بن مظاهر نيز بدو تاخت و صورت اسبش را با شمشير شکافت که بر اثر آن، اسب دستهايش را بلند کرد و حصين بر زمين افتاد. [ صفحه 208] پس ياران به سرعت پيش دويدند و او را نجات دادند. [2] . دشمنان خدا، فريبکارانه خواسته‏ي امام را پذيرفتند و اجازه دادند حضرت نماز ظهر را بجا آورد. امام با ياران به نماز ايستاد و «سعيد بن عبدالله حنفي» مقابل ايشان قرار گرفت تا با بدن خود در برابر تيرها و نيزه‏ها سپري بسازد. دشمنان خدا مشغول بودن امام و اصحابش به نماز را غنيمت شمردند و شروع به تيراندازي به سمت آنان کردند. سعيد حنفي سينه‏ي خود را در جهت تيرها، نيزه‏ها و سنگها قرار مي‏داد و مانع از اصابت آنها به امام مي‏گشت. تيرهايي که او را هدف گرفته بودند اين کوه ايمان و صلابت را نتوانستند بلرزانند. هنوز امام از نماز کاملا فارغ نشده بود که سعيد بر اثر خونريزي بسيار بر زمين افتاد و در حالي که از خون خود گلگون شده بود، مي‏گفت: «پروردگارا! آنان را همچون عاد و ثمود لعنت کن. به پيامبرت سلام مرا برسان و رنجي را که از زخمها بردم برايش بازگو. من خواستم با اين کار پاداش تو را کسب کرده و فرزند پيامبرت را ياري کنم». سپس متوجه امام گشت و با اخلاص و صداقت عرض کرد: «يابن رسول الله! آيا به عهد خود وفا کردم؟». امام سپاسگزارانه پاسخ داد: «آري، تو در بهشت مقابل من خواهي بود». اين سخن وجود او را سرشار از شادي کرد. سپس روان بزرگش به سوي خالقش عروج کرد. سعيد - جز زخم شمشير و نيزه - سيزده تير، نيز بر بدنش اصابت نمود، [3] و اين نهايت ايمان، اخلاص و حق دوستي است. [ صفحه 209]

[1] در اين جا عبارت متن ناقص و مبهم است. با مراجعه به منبع کتاب، عبارات کامل ترجمه شده است - (م). [2] الکامل في التاريخ، ابن‏اثير، ج 4، ص 70، دار صادر، 1385 بيروت. [3] مقتل الحسين، المقرم، ص 297.